توی یک جنگل بزرگ در لابه بلای درختان سرسبز و انبوه دو تا کبوتر زندگی می کردند که بالهای سفید داشتند و دم های رنگی .. اسم اونها دم سیاه و دم طلا بود. اونها هر روز پرواز می کردند و به قسمتهای مختلف جنگل سر می زدند. یک روز وقتی کبوترها در حال پرواز بودند چند تا قوی سفید و زیبا رو در کنار رودخانه دیدند. دم طلا گفت:” وای چقدر این قوها زیبان .. بهتره بریم و از نزدیک اونها رو ببینیم..” دم سیاه گفت :” آره واقعا از دور خیلی زیبا و باشکوه هستند..” کبوترها به نزدیک رودخانه رفتند و کنار قوها فرود اومدند. دم سیاه گفت:” سلام قوی زیبا ! میشه با هم دوست بشیم؟ ما خیلی بالهای سفید و درخشان تو رو دوست داریم..” قو لبخندی زد و گفت:” بله حتما ! ولی بالهای خودتون هم که سفیده!” کبوترها خندیدند و از اون روز به بعد کبوترها و قوها با هم دوست شدند و هر زمان که همدیگه رو در کنار رودخانه میدیدند مدت زیادی با هم حرف می زدند. دم سیاه همیشه سوالاهای زیادی از قو می پرسید و قو با حوصله و آرامش جوابش رو میداد. یک روز دم سیاه پرسید:” به نظر تو یک دوست خوب چه ویژگیهایی باید داشته باشه؟” قو گفت:” به نظر من دوستهای خوب در مواقعی که لازمه به هم کمک می کنند، به همدیگه اعتماد دارند و کارهای خوب رو به همدیگه پیشنهاد میدن.. اینها نشانه های یک دوستی واقعیه!” دم سیاه بلافاصله گفت:” خب چجوری میشه بفهمیم دوستمون این ویژگیها رو داره یا نه؟”
#صفحهاول
آموزش نقاشی صفر تا صد
💯 @naghash110
قو گفت:” وقتی که با کسی دوست میشیم کم کم اون رو میشناسیم و خصوصیات اون رو می فهمیم.. چنین دوستی ای هیچ وقت از بین نمیره!.. دوستها باید اخلاق های خوب و بد همدیگه رو به هم بگن.. برای همین من می خواستم یک چیزی رو بهت بگم” کبوتر با تعجب پرسید:” چه چیزی ؟” قو گفت:” تو چرا انقدر ترسو هستی؟ اینطوری حیوانات دیگه از ترس شما سواستفاده می کنند! مثلا تو به محض اینکه گربه سیاه رو می بینی چشمهاتو میبندی! فکر می کنی که وقتی چشمهاتو ببندی اون هم تو رو نمیبینه! مطمینا این ترس برای تو دردسر ساز میشه ..” دم سیاه من من کنان گفت:” خب چیکار باید بکنم؟” قو گفت:” باهاش بجنگ! سرنوشت همیشه به نفع افراد شجاع و جنگجو هست..”
دم سیاه با تردید گفت:” اما آخه چطور؟” قو گفت:” کافیه از فکرت و مغزت استفاده کنی!” کبوتر ساکت شد.. اون با خودش فکر کرد که قو درست میگه.. چرا من همیشه قبل از جنگیدن شکست رو می پذیرم؟! از این به بعد دیگه اجازه نمیدم کسی من و دم طلا رو تهدید بکنه ..
با اومدن فصل سرما و سرد شدن هوا کبوترها تصمیم گرفتند در بالکن کلبه چوبی ای که داخل جنگل بود لانه ای بسازند. دم طلا داخل لانه گرم و نرمی که ساخته بودند 2 تا تخم کوچیک گذاشت. اونها با دقت از تخم ها مراقبت می کردند . صاحب کلبه از اینکه کبوترها بالکن رو کثیف کرده بودند ناراحت بود و یک روز که دم سیاه و دم طلا برای پیدا کردن غذا به جنگل رفته بودند بدون اینکه متوجه تخم های کوچک باشه لانه رو برداشت و از بالکن به بیرون پرت کرد. همون موقع کبوترها به لانه برگشتند و با دیدن لانه شکسته شده و تخم هایی که وسط جنگل افتاده بود شکه شدند. دم طلا شروع کرد به گریه کردن.. همون موقع مرد دوچرخه سواری از کنار جنگل رد می شد و نزدیک بود با دوچرخه از روی تخم ها رد بشه.. دم سیاه به سرعت پرواز کرد و روی دسته دوچرخه نشست. دوچرخه به طرف دیگه ای چرخید و از کنار تخم ها رد شد و تخم ها سالم موندند. دم سیاه به سرعت تخم ها رو با منقارش برداشت و داخل گودالی گذاشت و روی اونها رو با علف و برگ خشک پوشوند. خطر کاملا برطرف شده بود و تخم ها بعد از دو روز ترک خوردند و جوجه ها بیرون اومدند. قو با دیدن جوجه کبوترها هیجان زده شد و به دم سیاه گفت:” بهت افتخار می کنم که تونستی با شجاعت خودت تخم ها رو نجات بدی ..”
چند روز بعد هم دم طلا مشغول دونه خوردن بود که گربه سیاه که همیشه اونها رو اذیت می کرد بی سر و صدا از پشت بهش نزدیک می شد. دم سیاه با دیدن این صحنه، اول نمی دونست چیکار بکنه ولی سریع یاد حرفهای قو افتاد و کمی فکر کرد و سریع از بوته های خاری که روی زمین افتاده بود برداشت و از پشت به گربه پرتاب کرد. گربه که شوکه شده بود و دردش اومده بود میو میو کنان فرار کرد.
قو و حیوانات دیگه جنگل اطراف دم سیاه و دم طلا جمع شدند. قو گفت:” تو با عقل و شجاعتت جان دم طلا و جوجه هات رو نجات دادی .. کسانی که می ترسند هیچ وقت نمی تونند مقاومت کنند و ادامه بدند. من به داشتن دوست شجاعی مثل تو افتخار می کنم..” دم سیاه که حالا از خودش راضی بود با غرور و خوشحالی گفت:” بله دوستم ! تو من رو شجاع کردی.. من ازت ممنونم..” و همه حیوانات جنگل دم سیاه رو تشویق کردند.
#صفحهدوم
آموزش نقاشی صفر تا صد
💯 @naghash110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #داستانهایمهدویتبرایکودکان
آموزش نقاشی صفر تا صد
💯 @naghash110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💓💐هفته وحدت مبارک💓💐
💝 به نام خدای مهربان 💝
🥰💓سلام گلهای زیبای باغ زندگی عیدتون مبارک🥰💓
💞عزیزای دلم با هم بگیم
آقاجون مهربون سلام💞
آموزش نقاشی صفر تا صد
💯 @naghash110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
༺◍⃟📚჻❥اخجون #بازی჻ᭂ࿐❁
🧠بازی قرینه☺️
آموزش نقاشی صفر تا صد
💯 @naghash110
روزی روزگاری در سرزمینی خیلی خیلی دور جایی که باد از روی تپه های شیب دار و سبزش می وزید و آب دریاش با شادی و خوشحالی سنگ ها رو شستشو میداد ،پسر کوچکی به نام لوکا زندگی می کرد. لوکا در یک فانوس دریایی زندگی می کرد ، فانوس دریایی هیچ پنجره ای نداشت به جز یکی اونم در بالاترین قسمتش یعنی درست جایی که اتاق خواب لوکا قرار داشت ، جایی که چراغ فانوس دریایی با تابش نور زیاد و خیره کننده ش به کشتی ها می گفت که یه فانوس دریایی اونجاست.
تو فانوس دریایی چیز زیادی برای خوندن وجود نداشت و خوندن هم چندان اونجا آسون نبود، مخصوصاً اگر می خواستین تو اتاق خواب خودتون چیزی بخونین. به خاطر اینکه در طول روز، چراغ بزرگ فانوس دریایی جلوی پنجره رو می پوشوند و می گرفت و همین باعث میشد که نور خورشید به سختی وارد اتاق بشه . در شب هم ، لوکا فقط می تونست هر چند ثانیه یک بار یک کلمه رو بخونه ، اونم وقتی که چراغ چرخان فانوس دریایی برای یک لحظه از روی کتاب لوکا رد میشد و اونو روشن می کرد و بعد از اون ، برای چند لحظه همه جا تاریک تاریک میشد.
#صفحهاول
اما لوکا عاشق خوندن بود و بنابراین همه تلاشش رو می کرد تا اون کار رو انجام بده. اگرچه وزش باد شدید بود لوکا به بیرون رفت و توی باغ شروع به مطالعه و خوندن کتاب کرد اما قبل از اینکه لوکا بتونه بخونه باد کتابش رو ورق می زد.لوکا تو آشپز خونه هم کتاب می خوندبچه ها، اون وقتی که مادرش در حال پختن خوراک گوشت توی فر بود ، به آشپزخونه می رفت و نزدیک چراغ فر کتاب می خوند عزیزای دلم. به همین ترتیب ، لوکا هر چهارتا کتابش رو تو فانوس دریایی خوند و وقتی که کتاباش تموم میشدن لوکا دوباره شروع می کرد و اونارو از اول میخوند.
با این حال زندگی کردن توی یک فانوس دریایی اونم با چهار تا دونه کتاب ، برای پسر کوچولویی که عاشق مطالعه و کتاب خوندن بود، خیلی زندگی هیجان انگیزی نبود بچه ها. پدر و مادرش متوجه علاقه و اشتیاق لوکا به کتاب خوندن نشدن و فکر کردن که اون ممکنه فقط تنها باشه و احساس تنهایی کنه. بنابراین، وقتی اونا با دختربچه ای که در یک زیردریایی در حال گذر زندگی می کرد،آشنا شدن، اون رو برای بازی با لوکا به خونشون دعوت کردن.اسم دختر کوچولو لی لی بود بچه ها .اتفاقا اون هم عاشق کتاب خوندن و مطالعه کردن بود. اما تو زیردریایی ها اتاق های زیادی برای کتاب وجود نداره.
لی لی فقط یک کتاب داشت و اون کتاب هم در مورد جزر و مد بود ، به خاطر اینکه پدرش فکر می کرد که اگر میتونن فقط یک کتاب رو با خودشون تو زیر دریایی داشته باشن ، بهتره کتابی باشه که به درد دو نفر بخوره و هر دوتاشون بتونن ازش استفاده کنن. لیلی اون کتاب رو خیلی دوست داشت .کتابش یک جلد سبز داشت و روی اون برچسب های زیبای زیادی چسبونده شده بود به خاطر همین لی لی اونو با خودش به همه جا می برد.
اون روز لی لی درحالیکه کتابش رو زیر بازوش گرفته بود و به خودش چسبونده بود ، به جلوی در فانوس دریایی اومد.اون گفت :” سلام ” و لوکا هم جواب داد :” سلام ” . اونا برای مدتی طولانی به همدیگه نگاه کردن.لوکا جلوی در و لی لی هم روی پله وایساده بود. در همین موقع مادر لوکا گفت :”میخوای لی لی رو به داخل خونه دعوت کنی؟” و لوکا هم همین کار رو انجام داد بچه ها.
اول از همه اونا غذا خوردن ، بعد لوکا اتاقش رو که در طبقه ی بالا بود به لی لی نشون داد. اون به لی لی نشون داد كه چه جوری چراغ فانوس دریایی روی پایه ی خودش می چرخه و با نورش کل دریا رو روشن می کنه. همچنین لوکا چهار تا کتابش رو هم به لی لی نشون داد. لی لی دوست داشت به چهارتا کتاب لوکا نگاه کنه ، اما کتابش رو که محکم زیر بازوش نگه داشته بود و به خودش چسبونده بود رو به لوکا نشون نداد . لوکا می خواست از لی لی بخواد تا اون هم بتونه به کتابش نگاه کنه ، اما نمی دونست چه جوری باید این رو بپرسه.درست در همون لحظه ، آشوب و هیاهو و سر و صدای بزرگی از دور ، توی افق ظاهر شد. بله بچه ها جون طوفان بود! طوفانی بزرگ وسیاه و تاریک که خیلی سریع داشت به اونا نزدیک میشد. لی لی همون طور که رنگش پریده بود به سمت پنجره دوید. اون همونطور که جلوی پنجره ایستاده بود و داشت بیرون رو نگاه میکرد ، چنان نگران بود که کتاب از زیر بازوش لیز خورد و روی زمین افتاد. اما لی لی اصلا متوجه نشد.
لی لی ناگهان فریاد زد :” من باید برم ، مامان و بابام توی زیر دریایی هستن ”
اون پله ها رو تا انتها دوید و پایین رفت، وبعد به سرعت به میان چمنزار دوید. لوکا از پشت پنجره به کفش های قرمز و کوچولوی لی لی که هنگام دویدن انگار داشتن پرواز می کردن خیره شده بود و نگاه می کرد.
با اینکه طوفان بیرون از پنجره خیلی شدید بود ، ولی لوکا در درون خودش احساس آرامش و راحتی می کرد، چون لوکا دیده بود که کتاب لی لی از دستش رها شده و به روی زمین افتاده. اما لوکا به اون چیزی نگفته بود ، اگرچه می تونست همون موقع بهش بگه .لوکا فقط با خودش فکر کرد که ، بد نیست اگر بتونه برای مدت کوتاهی کتاب رو قرض بگیره. اون با خودش می گفت : لی لی بدش نمی آید. این فقط یک کتابه.
بالاخره طوفان تموم شد. دریا هم آروم شده بود ، انگارکه خیلی خسته بود. شب زود رسید و لوکا در مورد کتاب به پدر و مادرش هیچ حرفی نزد. پدر و مادرش ازش پرسیدن :” با لی لی بهت خوش گذشت ؟ ” لوکا هم جواب داد :” بله ”
اونا پرسیدن :” اون بالا تو اتاق چی کار کردین؟” ، لوکا گفت: “ما به چراغ فانوس دریایی نگاه کردیم.”
لوکا یک دروغ کوچک گفت.به نظرش چیز خیلی بدی نبود.
لوکا فقط نمی خواست پدر و مادرش بدونن که اون با لیلی چهارتا کتابش رو خونده چون ممکن بود اونوقت پدر و مادرش درباره ی کتاب لی لی هم ازش سوال کنن. لوکا نمی خواست پدر و مادرش در مورد کتاب لی لی چیزی بدونن، چون ممکن بود که بهش بگن که کتاب رو پس بده و برش گردون.
#صفحهدوم
پدرو مادرش دوباره ازش پرسیدن :” آیا امشب می تونیم قبل از خواب یکی از کتابهای تو رو بخونیم؟” ، لوکا گفت: “نه ، من خیلی احساس خستگی می کنم.”
اما لوکا احساس خستگی نمی کرد بچه ها. اون یک دروغ کوچیک دیگه بود. لوکا دلش می خواست اون کتاب رو بخونه. اون به اتاق خواب خودش برگشت و هر بار که نور فانوس دریایی می تابید لوکا یک کلمه از کتاب رو می خوند. نصفه شب که شد اون خیلی احساس خستگی کرد و فقط تونسته بود یک سوم از کتاب رو بخونه.
اما چه کتاب شگفت انگیزی بود ، لوکا هرگز این همه چیز رو در مورد جزر و مد نمی دونست، چه وقتی که آب دریا میاد بالا و مد اتفاق میفته و چه وقتی که آب دریا میره پایین و جزر میشه. چه وقتی که ماه با خودش جانورهای مختلف رو میاره بالا و چه وقتی که موج دریا به عقب بر میگرده و میتونه شما رو به کشور های دیگه ببره. لوکا هر صفحه ای از کتاب رو که ورق می زد ، میفهمید که هرگز نمی خواد کتاب رو پس بده و برش گردونه. اون تازه داشت می فهمید که چرا لی لی انقدر این کتاب رو دوست داره.
با این حال لوکا صبح روز بعد خیلی خیلی خسته بود و خیلی دیر از رختخواب بلند شد. پدر و مادرش از اینکه اونو انقدر خوابالو میدیدن تعجب کرده بودن. اونا به لوکا گفتن: ” لیلی اومده بود ، اون پرسید آیا کتابش رو اینجا جا گذاشته ؟”
ناگهان صورت لوکا داغ و قرمز شد، اما اون احساس کرد که انگار کلمات خودشون همینجوری دارن به زبونش میان ، اون گفت :” نه ، من کتابی ندیدم”
این بزرگترین دروغ کوچکی بود که لوکا گفت، و به نظرمیومد که دروغ هاش دارن یکی یکی روی همدیگه جمع میشن درست مثل موج های طوفان که پشت سر هم میان و روی هم جمع میشن.
شب بعد لوکا دلش میخواست همون کار شب اول رو انجام بده. اون یواشکی به اتاق خوابش رفت و کتاب لی لی رو خوند. کلمات مثل همیشه فوق العاده و شگفت انگیز بودن. اما این دفعه، با دفعه ی قبل یه کمی فرق داشت .چیزی در درون لوکا تغییر کرده بود و وقتی هر صفحه رو ورق می زد احساس عجیبی می کرد. اون مرتب لی لی رو توی زیر دریایی شناورش تصور می کرد ، اون لی لی رو میدید که به سقف تیره و تار زیر دریایی که هیچ کلمه ای روش نوشته نشده ، خیره شده بود. چقدر لی لی باید بدون کتاب خاص و دوست داشتنیش احساس تنهایی کنه و غصه بخوره ، در حالی که لوکا پنج تا کتاب داشت.
صبح روز بعد احساس درون لوکا بیشتر شده بود و اون احساس می کرد یک چیز خیلی سفت و بزرگی توی شکمشه ، درست به بزرگی وسفتی کتاب زیبایی که برداشته بود. این احساس سنگینی ای که لوکا داشت خیلی ناخوشایند بود و لوکا احساس بدی می کرد ، انقدری که نمیتونست تکون بخوره. احساس سنگینی همه جا باهاش بود و باعث میشد لوکا همینجوری پاهاش رو روی زمین بکشه . اون باعث میشد وقتی که به پدر ومادرش لبخند می زنه احساس غریبگی کنه و مرتب نگاهش رو از اونا بدزده و چون این احساس نمی ذاشت شبا خوب بخوابه وقتی که سعی میکرد چشم هاش رو باز نگه داره اونا شروع می کردن به سوختن .
همینطور که روزها یکی پس از دیگری میگذشتن ، لوکا آروم آروم می فهمید که چه کار بدی انجام داده. اون از اینکه به کسی نگفته بود که کتاب پیششه خیلی احساس ناراحتی و تاسف می کرد.اون نمی دونست که چرا این کار رو کرده . اما به هر حال کتاب لی لی مال لی لی بود و اون نباید این کار رو انجام می داد. لوکا كتاب رو برداشت ، اون کل راه رو به سمت زیر دریایی پیاده رفت ،وقتی رسید پرسید که آيا مي تونه با لی لی صحبت كنه؟ وقتی که لی لی جلوی دریچه ی زیر دریایی ظاهر شد ، صورتش به خاطر از دست دادن کتابش ناراحت و غمگین بود و چشماش هم به خاطر گریه های زیادی که کرده بود قرمز شده بودن. لوکا کتاب لی لی رو بهش برگردوند . اون گفت: ” تمام این مدت کتابت پیش من بود ، من می خواستم اونو بخونم. اما وقتی از من پرسیدی که کتابت پیش من جا مونده یا نه من راستش رو نگفتم ، من خیلی متاسفم ”
گفتن این حرف ها به لی لی خیلی سخت بود. این باعث میشد که لوکا از خودش خجالت بکشه و احساس شرمندگی کنه ، با اینکه اون نمی دونست چرا اصلا این کار رو کرده. او نگران این بود که لی لی فکر کنه که اون پسر مهربون و خوبی نیست.
اما به جاش وقتی لی لی کتابش رو یک بار دیگه بغل کرد صورتش از خوشحالی و شادی شروع به درخشیدن کرد بچه ها.
اون گفت: ” چقدر راست گفتن چیز خوبیه ، این باید برای تو خیلی سخت باشه. ممنونم ازت لوکا ” و لوکا ناگهان احساس کرد که از خوشحالی به اندازه ی فانوس دریاییش بلند شده و قد کشیده.
بعد لی لی از لوکا پرسید :” میخوای این کتاب رو با هم بخونیم؟ “. و از آن روز به بعد ، لوکا و لی لی دوستای خیلی خوبی برای هم شدن.
خب شما بهم بگید ببینم به نظرتون با دروغ گفتن چه احساسی به آدم دست میده؟ اصلا به نظرتون کوچیک و بزرگ بودن دروغ مهمه یا اینکه اصلا دروغ گفتن کار نادرست و اشتباهیه ؟
#صفحهسوم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💓💐هفته وحدت مبارک💓💐
💝 به نام خدای مهربان 💝
🥰💓سلام گلهای زیبای باغ زندگی عیدتون مبارک🥰💓
💞عزیزای دلم با هم بگیم
آقاجون مهربون سلام💞
آموزش نقاشی صفر تا صد
💯 @naghash110
༺◍⃟📚჻❥#گارفید჻ᭂ࿐❁
🎨 نقاشی #گارفید گربه کارتونی را با هم بکشیم 🥰
آموزش نقاشی صفر تا صد
💯 @naghash110
༺◍⃟📚჻❥#گارفید჻ᭂ࿐❁
🎨 نقاشی #گارفید گربه کارتونی را با هم بکشیم 🥰
آموزش نقاشی صفر تا صد
💯 @naghash110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
༺◍⃟📚჻❥اخجون #بازی჻ᭂ࿐❁
🧠فیل کارتونی برای پرتاب حلقه بسازیم☺️
آموزش نقاشی صفر تا صد
💯 @naghash110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
༺◍⃟📚჻❥اخجون #بازی჻ᭂ࿐❁
🧠تقویت حافظه و هوش ☺️
آموزش نقاشی صفر تا صد
💯 @naghash110
#قصه_شب
🦋 پروانه ی وسواسی
یک پروانه بود وسواسی از صبح تا شب ده بار بال هایش را گردگیری می کرد. ده بار شاخک هایش را برق می انداخت. ده بار گلی را که رویش می نشست، آب می ریخت و می شست. شب که می شد، باز هم می گفت: «هنوز هیچ جا تمیز نیست. »
یک شب دست های پروانه خانم گفتند: «چروک شدیم! چه قدر باید هی بشوریم! تا کی باید هی بسابیم! »
صبح که پروانه خانم بیدار شد، جیغ زد: «آخ! دستم درد می کند. وای! دستم جان ندارد. »
پروانه ی همسایه جیغش را شنید. آمد و گفت: «بلا به دور! چی شده پروانه خانم؟ »
پروانه خانم گفت: «بالم را خاک گرفته، شاخکم برق نداره، گُلم پر از گِل شده. با دستی که
درد می کند، چه جوری خاک بروبم و برق بندازم و گل بشورم؟ آخ دستم! » بعد دستش را
هی بوس کرد و گفت: «خوب شو دست من! درد نکن دست من! »
پروانه ی همسایه، بال پروانه خانم را گرفت و گفت: «یه ذره آرام بگیر، یه ذره روی گُلت بشین! »
پروانه خانم هم نشست. پروانه ی همسایه تند و تند شیر هی گل ها را مالید روی دست پروانه
خانم. با برگ گل ها هم آن را پیچید. بوسش کرد و گفت: «نترس! یک هفته بگذرد،
خوب می شوی! تا آن وقت، بیا یه ذره پرواز کنیم. »
پروانه خانم هم رفت و با پروانه ی همسایه پرواز کرد.
یک هفته که پرواز کرد، دیگر بشور بساب از یادش رفت. به جایش پرواز کرد و گفت: «چه قدر دنیا قشنگ است!»
✍نویسنده: لاله جعفری
#قصه_شب
قصه سنگ کوچولو
یک سنگ کوچولو وسط کوچه ای افتاده بود. هرکسی از کوچه رد ميشد، لگدی به سنگ میزد و پرتش میکرد یک گوشه ی ديگر. سنگ کوچولو خيلي غمگین بود. تمام بدنش درد میکرد. هرروز از گوشه ای به گوشه ای می افتاد و تکه هایی از بدنش کنده ميشد. سنگ کوچولو اصلا حوصله نداشت. دلش می خواست از سر راه مردم کنار برود و در گوشه ای مخفی شود تا کسی او را نبیند و به او لگد نزند.
یک روز مردی با یک وانت پر از هندوانه از راه رسید. وانت را کنار کوچه گذاشت و توی بلندگوی دستیش داد زد: « هندونه ی قرمز و شیرین دارم. هندونه به شرط کارد. ببین و ببر.» مردم هم آمدند و هندوانه ها راخریدند و بردند. مرد تمام هندوانه ها را فروخت. فقط یک هندوانه کوچک براي خود باقی ماند. مرد نگاهی به روی زمین و زیر پایش انداخت. چشمش به سنگ کوچولو افتاد. آنرا برداشت و طوری کنار هندوانه گذاشت که موقع حرکت، هندوانه حرکت نکند و قل نخورد. بعد هم با ماشین بسوی رودخانه ای بیرون شهر رفت. کنار رودخانه ایستاد، سنگ کوچولو را برداشت و درون آب رودخانه انداخت. بعد هم هندوانه را پاره کرد و کنار رودخانه نشست و آنرا خورد و سوار وانت شد و حرکت کرد و رفت. سنگ کوچولوی قصه ی ما توی رودخانه بود و از اینکه ديگر توی آن کوچه ی پرسر و صدا نیست و کسی لگدش نمی زند، شادمان بود و خدا را شکر میکرد.
روزها گذشت. فصل تابستان رفت و پائیز و بعد هم زمستان آمدند و رفتند. سنگ کوچولو همان جا کف رودخانه افتاده بود. گاهی جریان آب وی را اندکی جا به جا میکرد و این جابجایی تن کوچک وی را به حرکت وامی داشت. او روی سنگ های ديگر می غلتید و ناهمواری های روی بدنش از بین میرفتند . وی آرام آرام به یک سنگ صاف و صیقلی تبدیل شد.
یک روز تعدادی پسر بچه همراه معلمشان به کنار رودخانه آمدند تا سنگها را ببینند. آن ها می خواستند بدانند به چه دلیل سنگ های کف رودخانه صاف هستند. یکی از آن ها سنگ کوچولوی قصه ی ما را مشاهده کرد. آن را برداشت و به منزل برد. آن را رنگ زد و برایش صورت و زلف و لباس کشید. سنگ کوچولو به صورت یک آدمک بامزه در آمد. پسرک سنگ را که اکنون شکل جدیدی پیدا کرده بود به مادرش نشان داد. مامان از آن خوشش آمد. یک تکه روبان قرمز به سنگ کوچولو بست و آن را به دیوار اتاق خواب پسرک آویزان کرد. اکنون سنگ کوچولوی داستان ی ما روی دیوار اتاق پسرک آویزان است و ديگر نگران لگد خوردن و پرتاب شدن به بین کوچه نیست. پسری هم که او را به صورت عروسک درآورده، هرروز نگاهش ميکند و او را خيلی دوست دارد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💓💐شب میلاد پیامبر رحمت و امام جعفرصادق علیه السلام مبارک باد💓💐
💝 به نام خدای مهربان 💝
🥰💓سلام گلهای زیبای باغ زندگی، سلام به منتظران حقیقی عیدتون مبارک🥰💓
💞عزیزای دلم با هم بگیم
آقاجون مهربون سلام💞
آموزش نقاشی صفر تا صد
💯 @naghash110