قصه ویکتور مسواک میزنه
در یک جنگل زیبا، بچه خرگوشی به اسم «ویکتور» زندگی می کرد. ویکتور بچه بازیگوشی بود. او پر از انرژی بود. از صبح زود که بیدار می شد تا خودِ شب این طرف و آن طرف می پرید و بازی می کرد. البته ویکتور عاشق خوردنی ها هم بود. هویج های خوشمزه، کاهو های سرسبز آبدار و هر چیزی که خوشمزه بود.
ویکتور وقتی غذا می خورد، انرژی بیشتری می گرفت. برای همین بیشتر و بیشتر بازی می کرد. مادر ویکتور خیلی خوش حال بود که بچه پرانرژی ای دارد. اما از اینکه ویکتور مسواک نمی زد، خیلی ناراحت بود. چون می دانست که اگر فرزند بازیگوشش مسواک نزند، دندان هایش آسیب می بیند، خراب می شود و بعد باید کلی درد بکشد، دردِ دندان. به همین خاطر، همیشه به ویکتور می گفت که مسواک بزند.
#صفحهاول
آموزش نقاشی صفر تا صد
💯 @naghash110
اما ویکتور، اصلا دوست نداشت مسواک بزند. ویکتور هر روز، بازی می کرد، می خورد، مسواک نمی زد و می خوابید. یک شب که ویکتور می خواست بخوابد، ناگهان یکی از دندان هایش درد گرفت. او دستش را روی دندانش گذاشت و داد می زد و می گفت:« آی دندوووونم، آی دندونم! مامان! دندونم خیلی درد می کنه!». همین که مادر صدای ویکتور را شنید فورا پیش او رفت. ویکتور را دید که از درد دندان به خودش می پیچد.
مادر که دوست نداشت ویکتور اذیت شود، به او یک قرص داد. ویکتور خورد و درد دندانش کم شد و خوابید. اما وقتی از خواب بیدار شد، دوباره مشغول بازی و خوردن شد. آخر شب مادر گفت:« عزیزم! بیا باهم مسواک بزنیم.». اما ویکتور که دردش خوب شده بود گفت:« نه مامان! من خوابم میاد. مسواکم دوست ندارم.» و بعد خوابید.
دوباره صبح از راه رسید. ویکتور بیرون رفت تا مثل همیشه چیز های خوشمزه بخورد و بازی کند. اما این صبح، با همه صبح ها فرق داشت. چون پرنده دانا پیش او آمده بود. پرنده دانا گفت:« دیشب تو خوابم تو رو دیدم. اینکه دندونت درد گرفته و اذیت شدی. بیا می خوام بهت چیزی رو نشون بدم.». ویکتور با خوشحالی قبول کرد. رفت و از مادرش اجازه گرفت و بعد همراه پرنده دانا رفت.
پرنده دانا، ویکتور را نزدیک رودخانه برد. آنها اسبهای آبی زیادی را دیدند. پرنده دانا گفت:« می خوای بگم کدوم یکیشون مسواک نمیزنه؟!». ویکتور با تعجب گفت:« آره! اما چطور میخوای بفهمی؟ تا شب اینجا باشیم؟». پرنده دانا خندید و گفت:« الان میفهمیم. صبر کن اینجا.». سپس، به اسب چهای آبی نزدیک شد. پرنده دانا به نوبت با همه آنها صحبت کرد. بعد نزدیک ویکتور شد و گفت:« فهمیدم کی مسواک نمیزنه! میخوای ببینیش؟!اصلا بیا بریم پیششون، من باهاشون حرف میزنم. ببینم توام میتونی پیداش کنی. فقط به دندوناشون خوب و بادقت نگاه کن!».
آنها رفتند و پرنده دانا دوباره با آنها حرف زد. این بار ویکتور با دقت نگاه میکرد. یکی از آنها را دید که دندونهای خیلی کثیف و زردی داشت. وقتی دهانش را باز میکرد، خیلی از دندان هایش سیاه بودند. حتی گاهی اوقات از درد دندان داد میزد. فورا ویکتور به پرنده دانا گفت:« این یکی مسواک نمیزنه! فهمیدم!». آنجا بود که ویکتور فهمید چرا مادرش به او میگوید مسواک بزند. آنها به خانه برگشتند و ویکتور به مادرش قول داد که هر شب، مسواک بزند. و از آن روز به بعد، هرشب ویکتور مسواک میزد تا مثل آن اسب آبی دندونهاش خراب نشود.
#صفحهدوم
😴شب بخیر گلهای زیبا 😘🥱😴
با هم بگیم
آقاجون مهربون
دوست داریم
لطفاً زودتر بیا
دلتنگیم
💞
آموزش نقاشی صفر تا صد
💯 @naghash110
-1734664448_-952931234.mp3
8.78M
ا﷽
#من_میخوام_کمک_کنم
༺◍⃟🪜🪥჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
#گروه_سنی_۵_۱۲
#داستان_شب
#گوینده:معین الدینی
😴شب بخیر گلهای زیبا 😘🥱😴
با هم بگیم
آقاجون مهربون
دوست داریم
لطفاً زودتر بیا
دلتنگیم
💞
آموزش نقاشی صفر تا صد
💯 @naghash110
◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅ آخ جون #موشن
🕊# انیمیشن شهید محمدعلی رجایی
💓
آموزش نقاشی صفر تا صد
💯 @naghash110
◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅ آخ جون #کتاب
مشخصات کتاب الکترونیک
#نامکتاب کتاب ستاره من (روایتی داستانی از زندگی شهید محمدعلی رجایی)
#نویسنده زهره یزدان پناه قره
#کتاب مذهبی انقلاب دفاع مقدس نوجوان
آموزش نقاشی صفر تا صد
💯 @naghash110
در بخشی از #کتابستارهمن میخوانیم:
نفس در سینهات حبس میشود. سرانجام رئیس فرهنگ لبخند میزند و سکوتش را میشکند. به رئیس شهربانی اشاره میکند و میگوید: «جناب سرهنگ وثوقی تصمیم دارند انگلیسی بخوانند.»
نفست را رها میکنی؛ تند و با شدّت. آرام میشوی. دستمال پاکیزهای از جیبت درمیآوری. عرق پیشانیات را میگیری. با لبخند میگویی: «خوب، این را زودتر میگفتید.»
امتحانات خرداد تمام میشود. دل کندن از بچّههای مدرسه برایت سخت است. ظهر، بچّهها تا جلو در مدرسه بدرقهات میکنند. اشک، از چشمان سیاه اکبر، غلت میخورد و روی گونههای زردش میریزد. بینیاش را بالا میکشد و با پشت آستین روپوش رنگ و رو رفتهاش، صورتش را پاک میکند.
آقا، ننهام وقتی شنید شما دیگر میخواهید بروید تهران، گفت که بگویم: خدا پشت و پناهتان!
چشمان تو هم پر میشود. میخندی. دستی بر موهای بههمریخته و نامرتّب اکبر میکشی.
مواظب ننهات باش، اکبر جان. بیماری سختی را پشت سر گذاشته.
مرتضی برایت شعر سروده است. به رویش نمیآوری که حرفهای کودکانهی دل مرتضی، نه وزن دارد و نه قافیه.
محسن هم در آخرین لحظه، کیسهای نایلونی به طرفت دراز میکند و با چشمانش التماس میکند که قبول کنی.
نان و سبزی محلّی است، آقا. تو اتوبوس گرسنه میشوید.
با خودت فکر میکنی، ای کاش میتوانستی بمانی؛ امّا امتحان داری. درس خواندن را هم، ضروری میدانی؛ مثل عبادت، مثل درس دادن. باید خودت را به امتحان ورودی دانشسرای عالی برسانی، و اگر قبول شوی، باید در تهران بمانی. با تکتک بچّهها دست میدهی. روبوسی میکنی. فرّاش مدرسه هم، غصّهدار، نگاهت میکند. دلش میخواهد بمانی.
آموزش نقاشی صفر تا صد
💯 @naghash110