eitaa logo
نهـان‌رویــا🌱
100 دنبال‌کننده
79 عکس
21 ویدیو
2 فایل
حقیقتا این کانال یه ایده نصف شبی و عجیب بود برای نوشتن برای به حرکت در آوردن قلم و راکد نذاشتن مغز خسته و روح درمونده توی این روزها.همین.
مشاهده در ایتا
دانلود
بخش هفدهم _ صدای قدم هات رو نمی تونم بشنوم. مثل دزدا راه می‌ری. کلر و سم بسیاری از کلاس ها و اتاق های مدرسه را به دنبال کندیس گشته بودند. اما خبری از او نبود. در آن سوی تلفن کندیس بنظر مشغول میامد برای همين تلفن را خیلی زودتر از آن که مکان دقیقش را بگوید قطع کرد. سم همانطور که در کلاس زیست شناسی ۱ نگاهی مینداخت پاسخ داد:《وقتی همه زندگیت دنبال یه نفر راه بیفتی مجبوری مثل یه سایه عمل کنی.》 کلر خندید. در آن لحظه به آن فکر می‌کرد که چگونه در طول یک روز تصوراتش از همه چیز ناگهان زیر و رو شد. خود را در میان خطری قریب الوقوع یافته بود و تنها کسی که در مقابله با آن همراهی اش می‌کرد سم بود. زمانی که به در چوبی و سرخ دفتر مدیر رسیدند، کلارا رو به سم کرد و گفت:《احتمالا اینجا باشه.》سپس مچ دست سم که قصد داشت در را باز کند گرفت. _من میرم داخل. اگه تو رو ببینه ممکنه قبول نکنه. _ اما برا.... _ نپرس ، فقط همینجا بمون. سپس چند ضربه به در زد و بدون آنکه منتظر جواب بماند دستگیره در را چرخاند . در با صدای کوتاهی باز شد و کلارا قدم در اتاق گذاشت. همانطور که انتظار می‌رفت کندیس روی یکی از صندلی های چرم مقابل میز مدیر نشسته بود و فایل های باقی مانده جشن را مرتب میکرد. کلر در را پشت سرش بست. کندیس همانطور که سرگرم مرتب کردن کاغذ ها بود گفت :《کلر... خوشحالم اومدی ، آقای کینگ دفترش رو در اختیارم گذاشت تا فایل های مربوط به سفارشات رو مرتب کنم.》سپس چشمان زمردی رنگش را به کلر دوخت که خجالت زده همانجا کنار در ایستاده بود. _ بیا داخل . بشین اینجا ، باید تا پس فردا همه اینها به دستمون برسه . کلر دستانش را به هم گره کرد و بر صندلی مقابل کندیس نشست. همانگونه که او را تماشا می‌کرد که کاغذ ها را جابه جا و طبقه بندی می‌کند، هوای در ریه هایش فرو خورد و گفت:《کندیس ، باید در مورد مسئله ای باهات حرف بزنم .》 کندیس از بر زدن کاغذ ها دست کشید. در آن لحظه خستگی در صورتش هویدا شد و کلر متوجه شد گونه هایش کمی به خاکستری می‌زند. کاغذ ها را روی صندلی کنارش رها کرد و گفت: میدونم ... میدونم همه اینها تقصیر منه آنقدر سریع حرف هایش را شروع کرد که فرصت اظهار نظر را از کلر گرفت. _همه زندگیم یجوری توی این مهمونی احمقانه آخر سال خلاصه شده که شماها رو هم خسته کردم . تلخندی زد و طره ای از موهای طلایی رنگش را از روی شانه کنار زد . _ کلر ، من واقعا نمیخواستم اینجوری بشه . جولی از سفر برگشته ، کیت کمی مریضه و تو ... مشخصا توی یه مشکل جدید با خانواده ت هستی که یهو پیداشون شده. کلر آب دهانش را قورت داد. می‌دانست کندیس میخواهد این صحبت ها را به کجا برساند. _ میدونی که چقدر دوستون دارم . شما مثل خانواده منید . اما اینم میدونی که چقدر دوست دارم پدرم رو خوشحال کنم . کاری کنم که به دخترش افتخار کنه. میخوام بهش ثابت کنم منم میتونم کارهای بزرگ کنم و مردم شهر حتی برای یه شب خوشحال باشن. کلر کمی در صندلی اش فرو رفت . مطمئن بود که کندیس با لغو شدن جشن مخالفت می‌کند اما حال حتی جرئت نمیکرد از او درخواست کند به لغو آن فکر کند. _ شاید احمقانه بنظر بیاد ولی میدونی کلر ، میخوام حس کنم مادرم ... بهم ... افتخار میکنه کلر چشمانش را به کاغذ های در هم ریخته روی میز دوخت که همگی با امضای زیبای کندیس علامت‌گذاری شده بودند. چیزی بر سینه کلارا سنگینی می کرد. او قبلا بارها آنچه کندیس برایش تلاش می‌کرد را از سر گذرانده بود. چنگ زدن به خلأ مادری که کندیس زمانی که کودک بود برای همیشه از دست داد. _ کل شهر بهت افتخار میکنن. کندیس چشمان آب گرفته اش را بالا آورد . _ چی؟ _ من نیومدم بهت بگم چرا از ما دور شدی کندیس. همه مون تلاش هات رو دیدیم . مطمئنم جولی و کیت هم ناراحت نیستن. صورت کندیس با شنیدن هر کلمه ای که از دهان کلر بیرون می‌ریخت بازتر میشد. لبانش را بر هم فشرد و همزمان که چشمانش کلر را تعقیب می‌کردند که به سوی در میرود با همان لحن شاداب همیشگی گفت:《هماهنگی همه گروه هارو انجام دادم . دو روز دیگه قراره اتفاقات بزرگی بیفته.》کلر زمزمه کرد:《مایکل هم همین نظرو داره.》
When you chase someone your whole life, you'll have to act like a shadow.
4_5841514998437777816.mp3
7.45M
The devil that you know Looks now more like an angel I'm the life you chose And all this terrible danger _ _
بخش هجدهم قبل از آنکه دست کلر با دستگیره فلزی برخورد کند، دستگیره چرخید و در باز شد. کلر به عقب پرید تا با در برخورد نکند. بالافاصله صورت سم در چارچوب در هویدا شد. _ سلام ، میتونم بیام تو؟ کندیس چشمان گرد شده اش را از سم به کلارا دوخت. کلر دستانش را بالا آورد و با حالتی تدافعی گفت:«قرار نبود بیاد داخل.» سم چند قدم جلو تر آمد. _ حق با کلاراست. ما کار مهمی داشتیم برای همین همراهش اومدم. کندیس اخم ریزی کرد و سرش را تکان داد. کاغذ های اطرافش را مرتب کرد و همانطور که آنها را در بغل نگه داشته بود ایستاد. _ با من کاری داشتید آقای .... ناگهان سم جلو جهید و دستش را مقابل کندیس گرفت . _ساموئل وایت هستم، میتونید سم صدام بزنید. کندیس با بی علاقگی با سم دست داد و دستش را زود عقب کشید. _ متاسفم این رو میگم ولی نتونستم جلوی خودم رو توی شنیدن حرف هاتون بگيرم و... میخواستم چیزی بگم. ابروی کندیس بالا رفت . برعکس سم که در حضورش هیچ ردی از دستپاچگی دیده نمی‌شد ، او از ورود ناگهانی سم مضطرب شده بود و آن را با ضرب گرفتن روی کاغذ های در دستش نشان می داد. _هرچند شاید حرفام بیجا بنظر بیاد ولی حستون رو درک میکنم . من هم وقتی بچه بودم مادرم و بعد پدرم رو از دست دادم. چند سال بعد هم برادر کوچیکم از دنیا رفت. کلارا آهی کشید و انگشتان گرمش را روی صورتش گذاشت. نمی دانست گرمایشان تاثیر شعله جادوست یا سخنان سم که پشت سر هم از دهانش بیرون می‌ریخت. _ با همه اینها می‌دونم چقدر سخته وقتی تنها عضو خانواده ت رو میخوای خوشحال کنی و اون اضطراب و تشویش از چنگ زدن به جای خالی افرادی که از دست دادی. سم نفس کوتاهی کشید و صدایش را آرام تر کرد. _منم دوست دارم هرکاری کنم تا تنها برادری که برام مونده برگرده. کندیس در حالی که روی پاشنه هایش تاب میخورد پرسید:«از من چه کاری ساخته ست ؟»سم لبخندی زد و گفت:«این هفته سالگرد فوت برادر کوچیکمه و ما میخوایم ... فانوس روشن کنیم ... دقیقا شب جشن. میخواستم بدونم نمیشه زمانش رو جابه جا کنی ؟» _ ولی اگه جابه جا کنیم کلا لغو میشه ... و این ... این... کلر چشمانش را بست. جملات سم بی معنی بنظر می‌رسید و همین کار را خراب تر می‌کرد. حالا باید همانجا گوشه اتاق تماشا می‌کرد که کندیس چگونه عصبی می‌شود و به گریه میفتد. _ دست من نیست. متاسفم سم ، واقعا دوست داشتم لغوش کنم تا مراسم برادرت برگزار بشه اما برای جابه جایی زمان یا لغوش نمیتونم کمکت کنم ... سم اخمی کرد . _ منظورت چیه؟ _ من فقط مسئول تدارکاتم . میتونم بستنی شکلاتی رو به جای وانیلی سفارش بدم. همین. این جشن از همون اول هم برای آقای کینگ بوده. اونم الان توی شهر نیست. متاسفم. سم سری تکان داد. کلر امید شکسته در چشمانش را می دید. قطرات عرق بر پیشانی اش برق میزدند. _ متوجهم . ممنون از اینکه وقتت رو در اختیارمون گذاشتی. و در حالی که دست هایش را در جیب کتش فروبرده بود از دفتر بیرون رفت. کلر اما همانجا ایستاده بود و تلاش می‌کرد آن گفت و گو را هضم کند. سم همانقدر راحت پاسخ منفی را پذیرفته بود و از آن عجیب تر کندیس مشکلی با جابه جایی و لغو جشن نداشت؟ حتما شوخیشان گرفته بود. _ این پسر عموت ... پسر بدی نیست. کلارا ابروهایش را برای کندیس که به میز مدیر تکیه داده بود بالا برد. ولی کندیس حواسش جای دیگری بود. _ فقط باید توی انتخاب لباس صرف نظر کنه. _ کندیس! کندیس شانه ای بالا انداخت. نگاه عجیبی بینشان رد و بدل شد و هر دو زیر خنده زدند. در آن میان ناگهان کلر چیزی به خاطر آورد. _ راستی ... گفتی کیت مریضه ؟ کندیس با بیخیالی در حالی که دوباره مشغول شده بود و پوشه های روی میز مدیر را جابه جا می‌کرد گفت:«نمی‌دونم، امروز صبح با مادربزرگش حرف زدم و بهم گفت حالش خوب نیست. خودت میدونی چقدر زن عجیبیه. هرچقدر اصرار کردم چیز بیشتری بهم نگفت.» کلر لب پایینش را گزید. یک احتمال در ذهنش پررنگ تر و پر نورتر از بقیه بود و همان باعث می‌شد برای راستی آزمایی‌اش، درنگ نکند. زمانی که به سرعت دفتر مدیر را ترک می‌کرد تنها چیزی که به سم گفت آن بود که کیت بالاخره آماده است.
بخش نوزدهم زمانی که سم از تاکسی پیاده می‌شد و در را می‌بست اخمی بر صورتش نشسته بود. ماشین که از آنها دور شد زیر لب زمزمه کرد:《باید از این به بعد از ماشین خودم استفاده کنم.》کلارا خندید . چندقدم جلوتر از سم در امتداد خیابان ۷۱ شمالی راه می‌رفت. به ساعت مچی اش نگاهی انداخت. کمی دیرشان شده بود. _زود باش سم ، دیر می‌رسیم. سم لحظه ای توقف کرد و سپس به قدم هایش سرعت بخشید. با کنجکاوی پرسید:《مگه نمیریم خونه ؟》 کلارا سرش را به نفی تکان داد _نه قبل از اینکه تکلیف نیروی کمکی مشخص بشه. سم که مشخصا چیزی از حرف های کلارا نمی فهمید از سوال پرسیدن دست کشید. خورشید بیرحمانه دست هایش را دراز می‌کرد و گلوی کلر را می‌فشرد. کلارا کتش را در آورد. گرما به تنش چسبیده بود و حالش را بد میکرد . زمانی که نسیم بهاری به پوستش خورد کمی حالش بهتر شد. _ اگه اون ماشین کلاسیک رو بیرون بیاری خیلی زود تبدیل میشی به مرکز توجه شهر. بهتره به تاکسی های اینجا عادت کنی. سم پوزخندی زد. _ به اینکه حتی جرئت نمیکنن وارد ۷۱ بشن؟ یا اینکه بهم ده سنت کمتر پس داد؟ کلر نگاه کوتاهی به سم انداخت و همان بحثشان را خاتمه بخشید. هر دو می‌دانستند صحبت در رابطه با راننده های نایت کراس بیهوده است. آنها قرار بود با یک فاجعه مقابله کنند و تا اطلاع ثانوی چیزی در اهمیت، از آن پیشی نمی گرفت. زمانی که از بریدگی خیابانی که به عمارت وایت ختم می‌شد، گذر کردند تردید سم بیشتر شد و قدم هایش کند شدند. اما همانگونه مطیعانه پشت سر کلر به سوی جنگل گام بر میداشت. کلارا آنگونه که انگار هزاران بار این مسیر را طی کرده باشد راهش را از میان درختان پیدا می‌کرد و زمین های خزه پوش را به آرامی زیر پای می‌گذاشت. چند دقیقه ای به پیاده روی گذشت. آسمان بعد از ظهر کمی بی رمق تر شده بود و خنکای جنگل، راه رفتن را آسان می کرد. طولی نکشید که زمین کوچک خالی از درختی، خود را نشان داد. لکه ای فارغ از درخت که مملو از گل های وحشی بود و در دل جنگل می درخشید. اما اعجاب آن، ثانیه ای بیشتر طول نکشید زیرا آنها تنها نبودند. کلارا با صدای تقریبا بلندی صدا زد : نانسی. پیرزن سیاه پوست و بلند قدی که کمی آن سو تر ایستاده بود به سوی کلارا برگشت. با آنکه لباس هایش زیاد گران قیمت نبودند اما جواهرات زیادی داشت. کلر در دلش یک بار دیگر گفت : مثل جادوگرها. _ کلارا . سپس چشمان قهوه اییش را به پشت سر کلارا دوخت . جایی که سم هنوز ایستاده بود. _ وقتی زنگ زدی نگفتی یه جاودان دیگه رو با خودت میاری. لحن نانسی نسبت به سم کمی توهین آمیز بود و همین باعث شد صورت سرخ سم در هم پیچید. کلارا نگاه سرسری به پشت سرش انداخت و با حواس پرتی گفت. اون عضوی از خانواده منه. سم . سپس طوری که انگار اهمیتی نداشت ادامه داد:《شنیده م کیت بالاخره آماده ست.》 نانسی یکی از ابروهایش را بالا برد. _از کی شنیدی؟ کلارا شانه بالا انداخت و همین نانسی را کمی عصبی کرد. _بله ، کیت آماده ست ولی منظورت رو هنوز هم از چیزی که پشت تلفن گفتی نمی‌فهمم. گفتی کاری که داری فوریه. نمی‌تونستی حال کیت رو از خودش بپرسی؟ کلارا آهی کشید .نمی دانست چرا درک آن قضیه برای همه آنقدر مشکل بود. _ از من انتظار داری بدون مقدمه برم و جلوی بقیه بگم سلام کیت ، شنیده م قدرت جادوت رو به دست گرفتی.تبریک میگم. راستی من یه جاودانم. و با حالتی نمایشی انگشتانش را در هوا تکان داد. نسیم نسبتا سردی وزید و هر دو را به سکوت وا داشت. نانسی داوسن از آن دسته جادوگر های سفید و عصا قورت داده ای بود که محدودیت هایش نسبت به توانایی هایش فراتر رفته بودند. محدودیت هایی که خود آنها را ساخته و خود رعایتشان میکرد. سم سینه اش را صاف کرد و سکوت را شکست. _ ببخشید مزاحم میشم ولی از اونجایی که من جادوگر نیستم میشه یکی توضیح بده اینجا چه خبره؟
بخش بیستم کلارا لب هایش را به هم فشرد. دلش نمی‌خواست همان لحظه جواب سم را بدهد اما نانسی امانش نداد. _ اینکه صد و شصت سال زندگی کنی ولی درمورد جادوگرا ندونی غیر قابل ... بخششه آقای وایت. سپس با صدای آهسته تری زمزمه کرد:《 حتی اگه وایت بودنتون رو هم در نظر نگیریم.》 کلر به سوی سم بازگشت و مهلت توضیح دادن را از نانسی گرفت. _جادوگرها تا اون سنی که طبیعت، اونها رو آماده ندونه به جادو دسترسی ندارن. این باعث میشه در امان بمونن. چه از خودشون چه از دیگران. سم لبانش را غنچه کرد و سر تکان داد. سپس زمزمه کرد:《این خیلی چیزا رو معنی میکنه.》 کلر به سوی نانسی برگشت تا چیزی که در نظرش فوری بود را بگوید اما نانسی دست بردار نبود. _ آقای وایت. هر جادوگر سفید نیاز داره اختیار کامل جادوش رو به دست داشته باشه. برای همین اون رو مثل یه گنجینه قفل شده توی وجودش گذاشتن که به موقع و با کمک محفل ها مُسخّر اربابش می‌شه. البته به غیر از آماده بودن به ارث هم بستگی داره. بعضی ها دیرتر یا زودتر به الهامات می‌رسن. سم سرش را به تایید تکان داد. _ منظورتون از الهامات همون تصاویر گذشته و آینده یا مکان های مختلفه؟ همون چیزی که جادو، زمان بروزش نشون می‌ده؟ نانسی نیشخندی زد. مانند معلمی سختگیر که دانش‌آموز تنبلش بالاخره درس را فراگرفته پاسخ داد:《 دقیقا. و اون جادوی دست نخورده باید خودش رو نشون بده و ... کامل بشه.》 دل کلارا با شنیدن این جمله بهم خورد و کمرش تیر کشید. دیگر نمی‌توانست به این صحبت ها گوش دهد. نمی‌توانست دوباره از آتش ، تطهیر یا هرچیز احمقانه ای که جادوگرها برآن باور بودند بشنود و خودِ نانسی را در آتش نیندازد. پلک های داغش را بست و هوا را داخل ریه هایش حبس کرد. ناخن هایش را در کف دستش فرو برد و کمی درد باعث شد به خود مسلط شود. اون اولیویا نیست. اون اولیویا نیست. اما صدای خشک و آهسته فرد دیگری نیز در سرش می‌شنید که کنار گوشش می‌خزید و می‌گفت: ولی یکی از اعضای خاندان داوسنه. کلارا سرش را به شدت تکان داد تا افکارش را از خودش دور کند. سپس با صدای تقریبا بلندی حرف‌های نژادپرستانه نانسی را قطع کرد. _فکر نمی‌کنم دغدغه مون الان این باشه. شهر توی خطره نانسی. دلیل اینکه گفتم بیای اینه که به تو و کیت نیاز دارم. شما تنها جادوگرهایی هستید که میشه توی نایت کراس بهتون اعتماد کرد. کلر در چهره نانسی کمی خشم و مقدار بیشتری ترس دید. نور خورشید درخشندگی اش را از دست داد و برای اولین بار در چند هفته اخیر ابر در آسمان پدیدار شد. کلارا می‌دانست قرار است باران ببارد. باید بیشتر بر احساساتش مسلط می‌شد. _ کلارا ، اتفاقی افتاده؟ _ هنوز نه ولی مطمئنیم دو روز دیگه به جشن پایان سال حمله میشه. نانسی ابروهایش را در هم گره زد. احوالاتش با چند ثانیه پیش زمین تا آسمان تفاوت داشت. _ توسط کی؟ کلارا دهن باز کرد تا توضیح دهد اما سم این بار پیش قدم شد و همزمان که قطرات بارانِ ناگهانی یکی یکی شروع به باریدن کرده بودند با اطمینان گفت:《ما چیزی نمی‌دونیم. تنها چیزی که مشخصه اینه که جادوگرها هم جزو کسایی که می‌خوان حمله کنن، هستند.》 نانسی دست پر از النگویش را روی قفسه سینه اش گذاشت و پرسید:《جادوگرهای سفید؟》 کلارا آهی کشید.دست به کمر زد و گفت:《شاید اونقدری که فکر می‌کنید موجودات بی نقصی نیستید. حالا بهتره برگردی خونه. اگه دلت می‌خواد کمک کنی فردا بیا به عمارت وایت.》 و سپس با صدای گرفته ای که رگه ای از تردید در آن شنیده می‌شد، ادامه داد:《کیت هم با خودت بیار.》
+Do you want me to wait another six hundred years and die a few more times before you say yes?
یکی از بخش هایی که در زندگی‌ام آن را بچه‌گانه زیسته‌ام، برای زمانیست که حتی به یاد نمی‌آورم چند ساله بودم.فقط آنقدری بزرگ که همه چیز را به یاد می آورم و آنقدر کوچک که سی هزار تومان برایم رقم گزافی بود. روستای پدری مانند همیشه تفریحگاه همیشگی ما در تعطیلات بود اما آن تابستان با آنچه در گذشته دیده بودم تفاوت داشت. حوض بزرگِ سرابِ آبادی که همیشه پر از بچه هایی بود که تا کمر در آن آب دست و پا میزدند و تلاش می‌کردند جلوی به هم خوردن دندان هایشان را بگیرند، این بار مهمانان متفاوتی داشت. حدود ده اردک سفید که در آن شنا می‌کردند و در نور بعدازظهر بر پهنه آب می درخشیدند. صاحبشان یکی از اهالی روستا بود. آن سال تصمیم گرفته بود اردک بخرد. برای ما که کار هر روزمان سر زدن به سراب بزرگ روستا بود،ملاقات با اردک ها تبدیل به بخشی جدا نشدنی از روزمره‌مان شد. ابتدا من کمی از لمس کردنشان میترسیدم اما طولی نکشید که آن پرهای سفید و نرم قلبم را در آغوش کشیدند.اگر بگویم عاشق آن اردک ها شده بودم دروغ نگفته ام. در میان آنها اما یکی از همه بیشتر دلم را ربوده بود. اردک نری که چند پر سفید اضافه ای که بر سرش رشد کرده بود او را آسمانی جلوه می‌داد. نمی‌دانم چرا برایش اسم انتخاب کردم . تاج طلا . پس از نام‌گذاری من، همه اطرافیان آن را تاج طلا صدا می‌زدند. آن اردک ها توجه خانواده‌مان را به خود جلب کرده بودند، اما همه چیز در رابطه با من تفاوت داشت. من عقلم را برای اردک تاج دار از دست داده بودم. آنقدر که تصمیم گرفتم آن را به خانه خودمان ببرم. از لانه اش در کنار آب تا خانه کوچکمان در دل کویر قم! پدرم اما مخالفتی نکرد. به جای آنکه مانند دیگران سرزنش و تهدید کند که دیگر حق ندارم به آن اردک آلوده دست بزنم با صاحبش حرف زد. مرد لبخندی زد و با مهربانی گفت :《 سی هزار تومن !》 عدد بزرگ بود و جیب من خالی . اما من تاج طلا را میخواستم. هرچقدر اصرار کردم کسی برایم آن را بخرد نپذیرفتند .البته حرف حق جواب نداشت. برای داشتن آن موجود با ارزش باید از خود مایه می‌گذاشتم. حتی به یاد دارم یک بار زمانی که صدای اذان مغرب از مسجد پخش می‌شد تاج طلا را زیر بغل زدم و با خود به خانه مادربزرگ آوردم. اردک در آغوش من آرام گرفته بود و من پرهای نرم و کمی خیسش را نوازش می‌کردم . او برایم یک دوست جدید بود اما همه مانند من به او نگاه نمی‌کردند. ترسیدن و فرار کردن اهل خانه باعث شد آن شب تاج طلا را به دست صاحبش بسپارم تا یک شب دیگر نزد او بماند. گمانم یک روز گذشت .تحمل دوری نداشتم. می‌گفتم او را میخواهم، می‌گفتند توی شهر نمی‌تواند زندگی کند، می‌گفتم همینجا در خانه مادربزرگ بماند، می‌گفتند طفلکی تنهایی اینجا دق می‌کند، می‌گفتم زنش را هم بیاوریم ، می‌گفتند باید برای خرید هردو شصت هزار بدهی. آنقدر از آن نه شنیدن ها خسته شده بودم که دیگر رو به اصرار آوردم. صبح تا شب التماس می‌کردم که تاج طلا را میخواهم. آخر پدرم کسی بود که خواهش هایم را پذیرفت. همه می‌دانستند آن ماجرا به کجا ختم خواهد شد الا من، اما حالا آرزو می کنم کاش می‌دانستم و آن زبان بسته را تا سر حد مرگ آزار نمی دادم. صاحب تاج طلا پذیرفته بود که او یک شب در حیاط خانه مادربزرگ بماند. اما هیچ چیز به آسانی آنچه که فکرش را می‌کردم نبود. برق های خانه که خاموش شد و روستا به خواب رفت اردک بیچاره از غریبی و تنهایی به فریاد زدن روی آورد. آنقدر بلند که خواب را از چشم همه گرفته بود. عمه ام که کلافه شده بود بدون آنکه من بفهمم (که گمانم خواب بودم) از خانه بیرون رفته و تاج طلا را گیر انداخته بود. اینگونه شنیدم که او را در کنار انبار زندانی کردند تا دیگر صدایش به گوش کسی نرسد اما هنوز هم صدای ناله ها و تقلاهایش شنیده می‌شد. صبح که با خوشحالی بیدار شدم تا به دیدار تاج طلا بروم با جای خالی اش مواجه شدم . جای خالی اش و یک عالم پر که گوشه و کنار ریخته بود. دیر شده بود. تاج طلا را پس داده بودند! آن روز برای آن که مرا راضی نگاه دارند، به دیدارش بردند و گفتند آن سی هزار تومان را پرداخت کرده‌اند. گفتند تاج طلا از آن پس مال من است اما دیگر نباید او را به خانه ببرم تا در تنهایی آزار ببیند.شاید کمی احمقانه بنظر برسد اما من آن روز حرف هایشان را باور کردم. با اینکه می‌دانم حقیقت ندارند اما هنوز هم به آنها باور دارم. از سویی دوست ندارم شایعات دخترهای فامیل را نیز باور کنم. آنها می‌گویند سالهاست کسی تاج طلا را در روستا ندیده. احتمال می‌دهند توسط یکی از سگ‌ها یا گرگ‌های اطراف شکار شده اما من هنوز امیدوارم تاج طلا جایی آن بیرون زیر سایه درختی، نوک نارنجی اش را در پرهای بی اندازه نرمش فرو برده باشد و اصلا مرا به یاد نیاورد. امیدوارم مرا ببخشد و مانند روزهای اول دوست بدارد.حقیقت را بگویم، دلم برایش تنگ شده.
اره بنویس‌ میتونی از ممبرام‌ کمک بگیری نظر بدن راجب موضوعش * * * * آمممم ممنون ولی کسی همراهی نمیکنه متاسفانه🥲