🌹 سهم #روز_سی_و_چهارم : از حکمت ۳۱۱ تا ۳۱۹ #نهج_البلاغه
❁•••••••••🌿🌼🌿••••••••••❁
📒 #حکمت311 : (چون به شهر بصره رسيد خواست اَنَس بن مالك را به سوی طلحه و زبير بفرستد تا آنچه از پيامبر (صلی الله علیه و آله وسلم ) درباره آنان شنيده يادشان آورد، اَنَس سر باز زد و گفت: من آن سخن پيامبر (صلی الله علیه و آله وسلم ) را فراموش كردم، فرمود:) اگر دروغ می گویی خداوند تو را به بيماری برص (سفيدی روشن) دچار كند كه عمامه آن را نپوشاند. (پس از نفرين امام انس به بيماری برص در سر و صورت دچار شد كه همواره نقاب می زد.)
❁•••••••••🌿🌼🌿••••••••••❁
📒 #حکمت312 : دلها را روی آوردن و نشاط و پشت كردن و فراری است، پس آنگاه كه نشاط دارند آن را بر انجام مستحبات واداريد و آنگاه كه پشت كرده و بی نشاط است، به انجام واجبات قناعت كنيد.
❁•••••••••🌿🌼🌿••••••••••❁
📒 #حکمت313 : در قرآن اخبار گذشتگان و آيندگان و احكام مورد نياز زندگيتان وجود دارد.
❁•••••••••🌿🌼🌿••••••••••❁
📒 #حکمت314 : سنگ دشمن را از همان جایی كه پرت كرده، باز گردانيد كه شر را جز شر پاسخی نيست.
❁•••••••••🌿🌼🌿••••••••••❁
📒 #حکمت315 : (به نويسنده خود عبيدالله بن ابی رافع دستور داد:) در دوات، ليقه بينداز، نوك قلم را بلند گير، ميان سطرها فاصله بگذار، و حروف را نزديك به يكديگر بنويس كه اين شیوه برای زيبایی خط بهتر است.
❁•••••••••🌿🌼🌿••••••••••❁
📒 #حکمت316 : من پيشوای مومنان و مال، پيشوای تبهكاران است.
❁•••••••••🌿🌼🌿••••••••••❁
📒 #حکمت317 : (شخصی يهودی به امام گفت: هنوز پيامبرتان را دفن نكرده، درباره اش اختلاف كرديد امام فرمود:) ما درباره آنچه كه از او رسيده اختلاف كرديم، نه در خود او، اما شما يهوديان هنوز پای شما پس از نجات از دريای نيل خشك نشده بود كه به پيامبرتان گفتيد (برای ما خدایی بساز، چنانكه بت پرستان خدایی دارند) و پيامبر شما (گفت: شما مردمی نادانيد.)
❁•••••••••🌿🌼🌿••••••••••❁
📒 #حکمت318 : (از امام پرسيدند: با كدام نيرو بر حريفان خود پيروز شدی؟ فرمود:) كسی را نديدم جز آنكه مرا در شكست خود ياری می داد.
( امام به اين نكته اشاره كرد كه هيبت و ترس او در دلها جای می گرفت.)
❁•••••••••🌿🌼🌿••••••••••❁
📒 #حکمت319 : (به پسرش محمد حنفیه سفارش كرد:) ای فرزند! من از تهيدستی بر تو هراسناكم، از فقر به خدا پناه ببر. كه همانا فقر، دين انسان را ناقص و عقل را سرگردان می كند و عامل دشمنی است.
❁•••••••••🌿🌼🌿••••••••••❁
#نهضت_جهانی_نهج_البلاغه_خوانی
〰〰〰〰〰〰〰〰
@nahjamira
1_1158867453.mp3
3.55M
🔊 گزارش موضوعات مهم حکمت ۳۱۱ تا ۳۱۹
🎙حجت الاسلام مهدوی ارفع
🌹 طرح «باعلی تا مهدی» علیهما السلام
#ندای_نهج_البلاغه
#نهضت_جهانی_نهج_البلاغه_خوانی
#روز_سی_و_چهارم
┄┄┅┅✿❀🌿🌼🌿❀✿┅┅┄┄
@nahjamira
1_1158746081.mp3
2.37M
🔈ختم گویای #نهج_البلاغه در ۱۹۲ روز.
🌺 طرح باعلی تامهدی (علیهما السلام)
🔷سهم #روز_سی_و_چهارم : از حکمت ۳۱۱ تا ۳۱۹
#ندای_نهج_البلاغه
#نهضت_جهانی_نهج_البلاغه_خوانی
┄┄┅┅✿❀🌿🌹🌿❀✿┅┅┄┄
@nahjamira
🌷 #دختر_شینا – قسمت 4⃣3⃣
✅ #فصل_نهم
💥 توی قایش، یکی دو نفر بیشتر تلویزیون نداشتند. مردم ریخته بودند جلوی خانهی آنها. حیاط و کوچه از جمعیت سیاهی میزد. میگفتند: « قرار است تلویزیون فیلم ورود امام و سخنرانی ایشان را پخش کند. » خیلی از پسرهای جوان و مردها همان موقع ماشین گرفتند و رفتند تهران.
💥 چند روز بعد، صمد آمد، با خوشحالی تمام. از آن وقتی که وارد خانه شد، شروع کرد به تعریف کردن. میگفت: « از دعای خیر تو بود حتماً. توی آن شلوغی و جمعیت خودم را به امام رساندم. یک پارچه نور است امام. نمیدانی چقدر مهربان است. قدم! باورت میشود امام روی سرم دست کشید. همان وقت با خودم و خدا عهد و پیمان بستم سرباز امام و اسلام شوم. قسم خوردهام گوش به فرمانش باشم. تا آخرین نفس، تا آخرین قطرهی خونم سربازش هستم. نمیدانی چه جمعیتی آمده بود بهشت زهرا. قدم! انگار کل جمعیت ایران ریخته بود تهران. مردم از خیلی جاها با پای پیاده خودشان را رسانده بودند بهشت زهرا. از شب قبل خیابانها را جارو کرده بودند، شسته بودند و وسط خیابانها را با گلدان و شاخههای گل صفا داده بودند. نمیدانی چه عغظمت و شکوهی داشت ورود امام. مرد و زن، پیر و جوان ریخته بودند توی خیابانها. موتورم را همینطوری گذاشته بودم کنار خیابان. تکیهاش را داده بودم به درخت، بدون قفل و زنجیر. رفته بودم آنجایی که امام قرار بود سخنرانی کند. بعد از سخنرانی امام، موقع برگشتن یکدفعه به یاد موتور افتادم. تا رسیدم، دیدم یک نفر میخواهد سوارش شود. به موقع رسیده بودم. همان لحظه به دلم افتاد. اگر برای این مرد کاری انجام دهم، بیاجر و مزد نمیماند. اگر دیرتر رسیده بودم، موتورم را برده بودند. »
💥 بعد زیپ ساکش را باز کرد و عکس بزرگی را که لوله کرده بود، درآورد. عکس امام بود. عکس را زد روی دیوار اتاق و گفت: « این عکس به زندگیمان برکت میدهد. »
💥 از فردای آن روز، کار صمد شروع شد. میرفت رزن فیلم میآورد و توی مسجد برای مردم پخش میکرد. یک بار فیلم ورود امام و فرار شاه را آورده بود. میخندید و تعریف میکرد وقتی مردم عکس شاه را توی تلویزیون دیدند، میخواستندتلوزیون را بشکنند.
💥 بعد از عید، صمد رفت همدان. یک روز آمد و گفت: « مژده بده قدم. پاسدار شدم. گفتم که سرباز امام میشوم. »
آنطور که میگفت، کارش افتاده بود توی دادگاه انقلاب. شنبه صبح زود میرفت همدان و پنجشنبه عصر میآمد. برای اینکه بدخلقی نکنم، قبل از اینکه اعتراض کنم، میگفت: « اگر بدانی چقدر کار ریخته توی دادگاه. خدا میداند اگر به خاطر تو و خدیجه نبود، این دو روز هم نمیآمدم. »
💥 تازه فهمیده بودم دوباره حامله شدهام. حال و حوصله نداشتم. نمیدانستم چطور خبر را به دیگران بدهم. با اوقات تلخی گفتم: « نمیخواهد بروی همدان. من حالم خراب است. یک فکری به حالم بکن. انگار دوباره حامله شدهام. »
بدون اینکه خم به ابرو بیاورد، زود دستهایش را گرفت رو به آسمان و گفت: « خدا را شکر. خدا را صد هزار مرتبه شکر. خدایا ببخش این قدم را که اینقدر ناشکر است. خدایا! فرزند خوب و صالحی به ما عطا کن. »
💥 از دستش کفری شده بودم. گفتم: « چی؟! خدا را شکر، خدا را شکر. تو که نیستی ببینی من چقدر به زحمت میافتم. دستتنها توی این سرما، باید کهنه بشویم. به کارِ خانه برسم. بچه را تر و خشک کنم. همهی کارهای خانه ریخته روی سر من. از خستگی از حال میروم. »
💥 خندید و گفت: « اولاً هوا دارد رو به گرمی میرود. دوماً همینطوری الکی بهشت را به شما مادران نمیدهند. باید زحمت بکشید. » گفتم: « من نمیدانم. باید کاری بکنی. خیلی زود است، من دوباره بچهدار شوم. »
گفت: « از این حرفها نزن. خدا را خوش نمیآید. خدیجه خواهر یا برادر میخواهد. دیر یا زود باید یک بچهی دیگر میآوردی. امسال نشد، سال دیگر. اینطوری که بهتر است. با هم بزرگ میشوند. »
💥 یکجوری حرف میزد که آدم آرام میشد. کمی تعریف کرد، از کارش گفت، سر به سر خدیجه گذاشت. بعد هم آنقدر برای بچهی دوم شادی کرد که پاک یادم رفت چند دقیقه پیش ناراحت بودم.
صمد باز پیش ما نبود. تنها دلخوشیام این بود که از همدان تا قایش نزدیکتر از همدان تا تهران است.
🔰ادامه دارد...🔰
یشود امام روی سرم دست کشید. همان وقت با خودم و خدا عهد و پیمان بستم سرباز امام و اسلام شوم. قسم خوردهام گوش به فرمانش باشم. تا آخرین نفس، تا آخرین قطرهی خونم سربازش هستم. نمیدانی چه جمعیتی آمده بود بهشت زهرا. قدم! انگار کل جمعیت ایران ریخته بود تهران. مردم از خیلی جاها با پای پیاده خودشان را رسانده بودند بهشت زهرا. از شب قبل خیابانها را جارو کرده بودند، شسته بودند و وسط خیابانها را با گلدان و شاخههای گل صفا داده بودند. نمیدانی چه عغظمت و شکوهی داشت ورود امام. مرد و زن، پیر و جوان ریخته بودند توی خیابانها. موتورم را همینطوری گذاشته بودم کنار خیابان. تکیهاش را داده بودم به درخت، بدون قفل و زنجیر. رفته بودم آنجایی که امام قرار بود سخنرانی کند. بعد از سخنرانی امام، موقع برگشتن یکدفعه به یاد موتور افتادم. تا رسیدم، دیدم یک نفر میخواهد سوارش شود. به موقع رسیده بودم. همان لحظه به دلم افتاد. اگر برای این مرد کاری انجام دهم، بیاجر و مزد نمیماند. اگر دیرتر رسیده بودم، موتورم را برده بودند. »
💥 بعد زیپ ساکش را باز کرد و عکس بزرگی را که لوله کرده بود، درآورد. عکس امام بود. عکس را زد روی دیوار اتاق و گفت: « این عکس به زندگیمان برکت میدهد. »
💥 از فردای آن روز، کار صمد شروع شد. میرفت رزن فیلم میآورد و توی مسجد برای مردم پخش میکرد. یک بار فیلم ورود امام و فرار شاه را آورده بود. میخندید و تعریف میکرد وقتی مردم عکس شاه را توی تلویزیون دیدند، میخواستندتلوزیون را بشکنند.
💥 بعد از عید، صمد رفت همدان. یک روز آمد و گفت: « مژده بده قدم. پاسدار شدم. گفتم که سرباز امام میشوم. »
آنطور که میگفت، کارش افتاده بود توی دادگاه انقلاب. شنبه صبح زود میرفت همدان و پنجشنبه عصر میآمد. برای اینکه بدخلقی نکنم، قبل از اینکه اعتراض کنم، میگفت: « اگر بدانی چقدر کار ریخته توی دادگاه. خدا میداند اگر به خاطر تو و خدیجه نبود، این دو روز هم نمیآمدم. »
💥 تازه فهمیده بودم دوباره حامله شدهام. حال و حوصله نداشتم. نمیدانستم چطور خبر را به دیگران بدهم. با اوقات تلخی گفتم: « نمیخواهد بروی همدان. من حالم خراب است. یک فکری به حالم بکن. انگار دوباره حامله شدهام. »
بدون اینکه خم به ابرو بیاورد، زود دستهایش را گرفت رو به آسمان و گفت: « خدا را شکر. خدا را صد هزار مرتبه شکر. خدایا ببخش این قدم را که اینقدر ناشکر است. خدایا! فرزند خوب و صالحی به ما عطا کن. »
💥 از دستش کفری شده بودم. گفتم: « چی؟! خدا را شکر، خدا را شکر. تو که نیستی ببینی من چقدر به زحمت میافتم. دستتنها توی این سرما، باید کهنه بشویم. به کارِ خانه برسم. بچه را تر و خشک کنم. همهی کارهای خانه ریخته روی سر من. از خستگی از حال میروم. »
💥 خندید و گفت: « اولاً هوا دارد رو به گرمی میرود. دوماً همینطوری الکی بهشت را به شما مادران نمیدهند. باید زحمت بکشید. » گفتم: « من نمیدانم. باید کاری بکنی. خیلی زود است، من دوباره بچهدار شوم. »
گفت: « از این حرفها نزن. خدا را خوش نمیآید. خدیجه خواهر یا برادر میخواهد. دیر یا زود باید یک بچهی دیگر میآوردی. امسال نشد، سال دیگر. اینطوری که بهتر است. با هم بزرگ میشوند. »
💥 یکجوری حرف میزد که آدم آرام میشد. کمی تعریف کرد، از کارش گفت، سر به سر خدیجه گذاشت. بعد هم آنقدر برای بچهی دوم شادی کرد که پاک یادم رفت چند دقیقه پیش ناراحت بودم.
صمد باز پیش ما نبود. تنها دلخوشیام این بود که از همدان تا قایش نزدیکتر از همدان تا تهران است.
🔰ادامه دارد...🔰
@nahjamira
🌹سهم #روز_سی_و_پنجم : از حکمت ۳۲۰ تا حکمت ۳۳۰ #نهج_البلاغه
┄═❁🍃❈🌹❈🍃❁═┄
📒 #حکمت320 : (شخصی مسئله پيچيده ای سوال كرد، حضرت فرمود:) برای فهميدن بپرس، نه برای آزار دادن، كه نادان آموزش گيرنده، همانند داناست، و همانا دانای بی انصاف چون نادان بهانه جو است.
┄═❁🍃❈🌹❈🍃❁═┄
📒 #حکمت321 : (عبدالله بن عباس در مسئله ای نظر داد كه امام آن را قبول نداشت و فرمود:) بر تو است كه رأی خود را به من بگویی و من بايد پيرامون آن بينديشم، پس اگر خلاف نظر تو فرمان دادم بايد اطاعت كنی.
┄═❁🍃❈🌹❈🍃❁═┄
📒 #حکمت322 : (وقتی امام از جنگ صفين باز می گشت به محله شباميان رسيد، آواز گريه زنان بر كشتگان جنگ را شنيد، ناگاه حرب بن شر حبيل شبامی بزرگ قبيله شباميان خدمت امام رسيد به او فرمود:) چنانكه می شنوم، زنان شما بر شما چيره شدند؟ چرا آنان را از گريه و زاری باز نمی داريد؟ (حرب پياده و امام سوار بر اسب می رفتند به او فرمود:) باز گرد، كه پياده رفتن رئيس قبيله ای چون تو پشت سر من، موجب انحراف زمامدار و زبونی مومن است.
┄═❁🍃❈🌹❈🍃❁═┄
📒 #حکمت323 : (در جنگ نهروان هنگامی كه از كنار كشتگان خوارج می گذشت فرمود:) بدا به حال شما! آنكه شما را فريب داد به شما زيان رساند. شيطان گمراه كننده، و نفسی كه به بدی فرمان می دهد، آنان را با آرزوها مغرور ساخت، و راه گناه را بر ايشان آماده كرد، و به آنان وعده پيروزی داد و سرانجام به آتش جهنم گرفتارشان نمود.
┄═❁🍃❈🌹❈🍃❁═┄
📒 #حکمت324 : از نافرمانی خدا در خلوتها بپرهيزيد، زيرا همان كه گواه است داوری كند.
┄═❁🍃❈🌹❈🍃❁═┄
📒 #حکمت325 : (آنگاه كه خبر كشته شدن محمد بن ابی بكر را به او دادند فرمود:) همانا اندوه ما بر شهادت او، به اندازه شادی شاميان است، جز آنكه از آنان دشمن، و از ما یک دوست كم شد.
┄═❁🍃❈🌹❈🍃❁═┄
📒 #حکمت326 : عمری كه خدا از فرزند آدم پوزش را می پذيرد شصت سال است.
┄═❁🍃❈🌹❈🍃❁═┄
📒 #حکمت327 : پيروز نشد آن كس كه گناه بر او چيره شد و آنكه با بدی پيروز شد شكست خورده است.
┄═❁🍃❈🌹❈🍃❁═┄
📒 #حکمت328 : همانا خدای سبحان روزی فقراء را در اموال سرمايه داران قرار داده است، پس فقيری گرسنه نمی ماند جز به كاميابی توانگران و خداوند از آنان نسبت به گرسنگی گرسنگان خواهد پرسيد.
┄═❁🍃❈🌹❈🍃❁═┄
📒 #حکمت329 : بی نيازی از عذرخواهی، گرامی تر از عذر راستين است.
┄═❁🍃❈🌹❈🍃❁═┄
📒 #حکمت330 : كمترين حق خدا بر عهده شما اينكه از نعمت های الهی در گناهان ياری نگيريد.
┄═❁🍃❈🌹❈🍃❁═┄
#نهضت_جهانی_نهج_البلاغه_خوانی
〰〰〰〰〰〰〰〰
۰@nahjamira
1_1160211921.mp3
5.86M
🔈ختم گویای #نهج_البلاغه در ۱۹۲ روز.
🌺 طرح باعلی تامهدی (علیهما السلام)
🔷سهم #روز_سی_و_پنجم : از حکمت ۳۲۰ تا ۳۳۰
#ندای_نهج_البلاغه
#نهضت_جهانی_نهج_البلاغه_خوانی
┄┄┅┅✿❀🌿🌹🌿❀✿┅┅┄┄
@nahjamira
1_1160143754.mp3
1.43M
🔊 گزارش موضوعات مهم حکمت ۳۲۰ تا ۳۳۰
🎙حجت الاسلام مهدوی ارفع
🌹 طرح «باعلی تا مهدی» علیهما السلام
#ندای_نهج_البلاغه
#نهضت_جهانی_نهج_البلاغه_خوانی
#روز_سی_و_پنجم
┄┄┅┅✿❀🌿🌼🌿❀✿┅┅┄┄
@nahjamira
🌷 #دختر_شینا – قسمت 5⃣3⃣
✅ #فصل_دهم
روز به روز سنگینتر میشدم.خدیجه داشت یکساله میشد.چهار دست و پا راه میرفت و هر چیزی را که میدید برمیداشت و به دهان میگذاشت.خیلی برایم سخت بود با آن شکم و حال و روز دنبالش بروم و مواظبش باشم.از طرفی، از وقتی به خانهی خودمان آمده بودیم، از مادرم دور شده بودم. بهانهی پدرم را میگرفتم. شانس آورده بودم خانهی حوری، خواهرم، نزدیک بود.دو سه خانه بیشتر با ما فاصله نداشت. خیلی به من سر میزد. مخصوصاً اواخر حاملگیام هر روز قبل از اینکه کارهای روزانهاش را شروع کند، اول میآمد سری به من میزد. حال و احوالی میپرسید. وقتی خیالش از طرف من آسوده میشد، میرفت سر کار و زندگی خودش. بعضی وقتها هم خودم خدیجه را برمیداشتم میرفتم خانهی حاجآقایم. سه چهار روزی میماندم. اما هر جا که بودم، پنجشنبه صبح برمیگشتم. دستی به سر و روی خانه میکشیدم.صمد عاشق آبگوشت بود. با اینکه هیچکس شب آبگوشت نمیخورد، اما برای صمد آبگوشت بار میگذاشتم.
گاهی نیمهشب به خانه میرسید. با این حال در میزد. میگفتم: «تو که کلید داری. چرا در میزنی؟!»
میگفت:«این همه راه میآیم، تا تو در را به رویم باز کنی.»
میگفتم: «حال و روزم را نمیبینی؟!»
آنوقت تازه یادش میافتاد پا به ماهم و باید بیشتر حواسش به من باشد، اما تا هفتهی دیگر دوباره همه چیز یادش میرفت. هفتههای آخر بارداریام بود. روزهای شنبه که میخواست برود، میپرسید: «قدم جان! خبری نیست؟!»
میگفتم: «فعلاً نه.»
خیالش راحت میشد. میرفت تا هفتهی بعد.
اما آن هفته، جمعه عصر،لباس پوشید و آمادهی رفتن شد. بهمنماه بود و برف سنگینی باریده بود. گفت: «شنبه صبح زود میخواهیم برویم مأموریت. بهتر است طوری بروم که جا نمانم. میترسم امشب دوباره برف ببارد و جادهها بسته شود.»موقع رفتن پرسید:«قدم جان! خبری نیست؟!» کمی کمرم درد میکرد و تیر میکشید. با خودم فکر کردم شاید یک درد جزئی باشد.به حساب خودم دو هفتهی دیگر وقت زایمانم بود.گفتم:«نه. برو به سلامت. حالا زود است.»
اما صبح که برای نماز بیدار شدم، دیدم بدجوری کمرم درد میکند. کمی بعد شکمدرد هم سراغم آمد.به روی خودم نیاوردم.مشغول انجام دادن کارهای روزانه شدم؛ اما خوب که نشدم هیچ، دردم بیشتر شد. خدیجه هنوز خواب بود. با همان درد و توی همان برف و سرما رفتم سراغ خواهرم.از سرما میلرزیدم.
حوری یکی از بچههایش را فرستاد دنبال قابله و آن یکی را فرستاد دنبال زنبرادرم، خدیجه.بعد زیربغلم را گرفت و با هم برگشتیم خانهی خودمان. آن سال از بس هوا سرد بود، کرسی گذاشته بودیم. حوری مرا خواباند زیر کرسی و خودش مشغول آماده کردن تشت و آب گرم شد.دلم میخواست کسی صمد را خبر کند.به همین زودی دلم برایش تنگ شده بود. دوست داشتم در آن لحظات پیشم بود و به دادم میرسید.تا صدای در میآمد، میگفتم:«حتماً صمد است. صمد آمده.»
درد به سراغم آمده بود. چقدر دلم میخواست صمد را صدا بزنم، اما خجالت میکشیدم. تا وقتی که بچه به دنیا آمد، یک لحظه قیافهی صمد از جلوی چشمهایم محو نشد. صدای گریهی بچه را که شنیدم، گریهام گرفت.صمد! چی میشد کمی دیرتر میرفتی؟چی میشد کنارم باشی؟!
پنجشنبه بود و دل توی دلم نبود. طبق عادت همیشگی منتظرش بودم. عصر بود. کسی در زد. میدانستم صمد است. خدیجه،زنداداشم، توی حیاط بود. در را برایش باز کرد. صمد تا خدیجه را دید، شستش خبردار شده بود. پرسیده بود:« چه خبر! قدم راحت شد؟»خدیجه گفته بود بچه به دنیا آمده، اما از دختر یا پسر بودنش چیزی نگفته بود. حوری توی اتاق بود. از پشت پنجره صمد را دید. رو کرد به من و با خنده گفت:«قدم! چشمت روشن، شوهرت آمد.»و قبل از اینکه صمد به اتاق بیاید، رفت بیرون.
بالای کرسی خوابیده بودم.صمد تا وارد شد، خندید و گفت:«بهبه، سلام قدم خانم. قدم نو رسیده مبارک. کو این دختر قشنگ من!»
از دستش ناراحت بودم. خودش هم میدانست. با این حال پرسیدم:«کی به تو گفت؟! خدیجه؟!»
نشست کنارم. بچه را خوابانده بودم پیش خودم. خم شد و پیشانی بچه را بوسید و گفت:«خودم فهمیدم! چه دختر نازی. قدم به جان خودم از خوشگلی به تو برده. ببین چه چشم و ابروی مشکیای دارد. نکند به خاطر این که توی ماه محرم به دنیا آمده اینطور چشم و ابرو مشکی شده.»
بعد برگشت و به من نگاه کرد و گفت:« میخواستم به زنداداشت مژدگانی خوبی بدهم. حیف که نگفت بچه دختر است. فکر کرد من ناراحت میشوم.»
بلند شد و رفت بالای سر خدیجه که پایین کرسی خوابیده بود.گفت: «خدیجهی من حالش چطور است؟!»
گفتم: «کمی سرما خورده. دارویش را دادم. تازه خوابیده.»صمد نشست بالای سر خدیجه و یک ربعِ تمام، موهای خدیجه را نوازش کرد و آرامآرام برایش لالایی خواند.
🔰ادامه دارد...🔰
@nahjamira
🌹 سهم #روز_سی_و_ششم: از حکمت ۳۳۱ تا حکمت ۳۴۳ #نهج_البلاغه
┄═❁🍃❈🌸❈🍃❁═┄
📒 #حکمت331 : خدای سبحان طاعت را غنيمت زيركان قرار داد آنگاه كه مردم ناتوان كوتاهی كنند.
┄═❁🍃❈🌸❈🍃❁═┄
📒 #حکمت332 : حاكم اسلامی، پاسبان خدا در زمين اوست.
┄═❁🍃❈🌸❈🍃❁═┄
📒 #حکمت333 : (در توصيف مومن فرمود:) شادی مومن در چهره او، و اندوه وی در دلش پنهان است، سينه اش از هر چيزی فراخ تر، و نفس او از هر چيزی خوارتر است، برتری جویی را زشت، و رياكاری را دشمن می شمارد، اندوه او طولانی، و همت او بلند است، سكوتش فراوان، و وقت او با كار پر است، شكرگزار و شكيبا و ژرف انديش است، از كسی درخواست ندارد و نرم خو و فروتن است، نفس او از سنگ خارا سخت تر اما در دينداری از بنده خوارتر است.
┄═❁🍃❈🌸❈🍃❁═┄
📒 #حکمت334 : اگر بنده خدا اجل و پايان كارش را می ديد، با آرزو و فريب آن دشمنی می ورزيد.
┄═❁🍃❈🌸❈🍃❁═┄
📒 #حکمت335 : برای هر كسی در مال او دو شريك است: وارث و حوادث.
┄═❁🍃❈🌸❈🍃❁═┄
📒 #حکمت336 : كسی كه چيزی از او خواسته اند تا وعده نداده آزاد است.
┄═❁🍃❈🌸❈🍃❁═┄
📒 #حکمت337 : دعوت كننده بی عمل، چون تيرانداز بدون كمان است.
┄═❁🍃❈🌸❈🍃❁═┄
📒 #حکمت338 : علم دو گونه است: علم فطری و علم اكتسابی، علم اكتسابی؛ اگر هماهنگ با علم فطری نباشد سودمند نخواهد بود.
┄═❁🍃❈🌸❈🍃❁═┄
📒 #حکمت339 : استواری رأی با كسی است كه قدرت و دارایی دارد، با روی آوردن قدرت روی آورد و با پشت كردن آن روی برتابد.
┄═❁🍃❈🌸❈🍃❁═┄
📒 #حکمت340 : پاكدامنی زيور تهيدستی و شكرگزاری زيور بی نيازی (ثروتمندی ) است.
┄═❁🍃❈🌸❈🍃❁═┄
📒 #حکمت341 : روز انتقام گرفتن از ظالمان سخت تر از ستمكاری بر مظلوم است.
┄═❁🍃❈🌸❈🍃❁═┄
📒 #حکمت342 : برترين بی نيازی و دارایی، نوميدی است از آنچه در دست مردم است.
┄═❁🍃❈🌸❈🍃❁═┄
📒 #حکمت343 : گفتارها نگهداری می شود و نهان ها آشكار و هر كسی در گرو اعمال خويش است و مردم گرفتار كمبودها و آفت هايند جز آن را كه خدا نگه دارد ؛ درخواست كنندگانشان مردم آزار و پاسخگويان به زحمت و رنج دچارند و آن كس كه در انديشه از همه برتر است با اندك خشنودی يا خشمی از رأی خود باز گردد. و آنكس كه از همه استوارتر است از نيم نگاهی ناراحت شود يا كلمه ای او را دگرگون سازد.
┄═❁🍃❈🌸❈🍃❁═┄
📒 #حکمت344 : ای مردم از خدا بترسيد، چه بسا آرزومندی كه به آرزوی خود نرسيد و سازنده ساختمانی كه در آن مسکن نکرد و گردآورنده ای كه زود آنها را گرد آورده رها خواهد نمود، شايد كه از راه باطل گرد آورده و يا حق ديگران را باز داشته و با حرام به هم آميخته كه گناهش بر گردن اوست و يا سنگينی بار گناه در می گذرد و با پشيمانی و حسرت به نزد خدا می رود كه: «در دنيا و آخرت زيان كرده و اين است زيانكاری آشكار»
┄═❁🍃❈🌸❈🍃❁═┄
#نهضت_جهانی_نهج_البلاغه_خوانی
〰〰〰〰〰〰〰〰
@nahjamira
1_1161331180.mp3
2.53M
🔊 گزارش موضوعات مهم حکمت ۳۳۱ تا ۳۴۴
🎙حجت الاسلام مهدوی ارفع
🌹 طرح «باعلی تا مهدی» علیهما السلام
#ندای_نهج_البلاغه
#نهضت_جهانی_نهج_البلاغه_خوانی
#روز_سی_و_ششم
┄┄┅┅✿❀🌿🌼🌿❀✿┅┅┄┄
@nahjamira
1_1161327786.mp3
6.74M
🔈ختم گویای #نهج_البلاغه در ۱۹۲ روز.
🌺 طرح باعلی تامهدی (علیهما السلام)
🔷سهم #روز_سی_و_ششم : از حکمت ۳۳۱ تا ۳۴۴
#ندای نهج_البلاغه
#نهضت_جهانی_نهج_البلاغه_خوانی
┄┄┅┅✿❀🌿🌹🌿❀✿┅┅┄┄
@nahjamira
🌷 #دختر_شینا – قسمت 6⃣3⃣
✅ #فصل_دهم
💥 فردا صبح زود صمد از خواب بیدار شد و گفت: « میخواهم امروز برای دخترم مهمانی بگیرم. » خودش رفت و پدر و مادر، خواهرها و برادرها، و چندتا از فامیلهای نزدیک را دعوت کرد. بعد آمد و آستینها را بالا زد. وسط حیاط اجاقی به پا کرد. مادر و خواهرها و زنبرادرهایم به کمکش رفتند.
💥 هر چند، یک وقت میآمد توی اتاق تا سری به من بزند میگفت: « قدم! کاش حالت خوب بود و میآمدی کنار دستم میایستادی. بدون تو آشپزی صفایی ندارد. » هوا سرد بود. دورتادور حیاط کوچکمان پر از برف شده بود. پارو را برداشت و برفها را پارو کرد یک گوشه. برفها کومه شد کنار دستشویی، گوشهی حیاط.
💥 به بهانهی اینکه سردش شده بود آمد توی اتاق. زیر کرسی نشست. دستش را گذاشت زیر لحاف تا گرم شود. کمی بعد گرمِ تعریف شد. از کارش گفت، از دوستانش، از اتفاقاتی که توی هفته برایش افتاده بود. خدیجه را خوابانده بودم سمت راستم و بچه هم طرف دیگرم بود.
💥 گاهی به این شیر میدادم و گاهی دستمال خیس روی پیشانی خدیجه میگذاشتم. یکدفعه ساکت شد و رفت توی فکر و گفت: « خیلی اذیتت کردم. من را حلال کن. از وقتی با من ازدواج کردی، یک آب خوش از گلویت پایین نرفته. اگر مرا نبخشی، آن دنیا جواب خدا را چطور بدهم. »
💥 اشک توی چشمهایش جمع شد. گفتم: « چه حرفها میزنی! »
گفت: « اگر تو مرا نبخشی، فردای قیامت روسیاهِ روسیاهم. »
گفتم: « چرا نبخشم؟! »
💥 دستش را از زیر لحاف دراز کرد و دستم را گرفت. دستهایش هنوز سرد بود. گفت: « تو الان به کمک من احتیاج داری. اما میبینی نمیتوانم پیشت باشم. انقلاب تازه پیروز شده. اوضاع مملکت درست و حسابی سر و سامان نگرفته. کلی کار هست که باید انجام بدهیم. اگر بمانم پیش تو، کسی نیست کارها را به سرانجام برساند. اگر هم بروم، دلم پیش تو میماند. »
گفتم: « ناراحت من نباش. اینجا کلی دوست و آشنا، خواهر و برادر دارم که کمکم کنند. خدا شیرین جان را از ما نگیرد. اگر او نبود، خیلی وقت پیش از پا درآمده بودم. تو آنطور که دوست داری به کارت برس و خدمت کن. »
💥 دستم را فشار داد. سرش را که بالا گرفت، دیدم چشمهایش سرخ شده. هر وقت خیلی ناراحت میشد، چشمهایش اینطور میشد. هر چند این حالتش را دوست داشتم، اما هیچ دلم نمیخواست ناراحتیاش را ببینم. من هم دستش را فشار دادم و گفتم: « دیگر خوب نیست. بلند شو برو. الان همه فکر میکنند با هم دعوایمان شده. »
💥 خواهرم پشت پنجره ایستاده بود. به شیشهی اتاق زد. صمد هول شد. زود دستم را رها کرد. خجالت کشید. سرخ شد. خواهرم هم خجالت کشید، سرش را پایین انداخت و گفت: « آقا صمد، شیرین جان میخواهد برنج دم کند. میآیید سر دیگ را بگیریم؟ »
بلند شد برود. جلوی در که رسید، برگشت و نگاهم کرد و گفت: « حرفهایت از صمیم دل بود؟ »
خندیدم و گفتم: « آره، خیالت راحت. »
💥 ظهر شده بود. اتاق کوچکمان پر از مهمان بود. یکی سفره میانداخت و آن یکی نان و ماست و ترشی وسط سفره میگذاشت. صمد داشت استکانها را از جلوی مهمانها جمع میکرد. دو تا استکان توی هم رفته بود و جدا نمیشد. همانطور که سعی میکرد استکانها را از داخل هم دربیاورد، یکی از آنها شکست و دستش را برید. شیرین جان دوید و دستمال آورد و دستش را بست.
💥 توی این هیر و ویری شوهرخواهرم سراسیمه توی اتاق آمد و گفت: « گرجی بدجوری خوندماغ شده. نیم ساعت است خونِ دماغش بند نمیآید. » چند وقتی بود صمد ژیان خریده بود. سوییچ را از توی طاقچه برداشت و گفت: « برو آمادهاش کن، ببریمش دکتر. » بعد رو به من کرد و گفت: « شما ناهارتان را بخورید.
🔰ادامه دارد...🔰
@nahjamira
🌹 سهم #روز_سی_و_هفتم : از حکمت ۳۴۵ تا حکمت ۳۵۴ #نهج_البلاغه
✾✾✾✾✾🌿🌹🌿✾✾✾✾✾
📒 #حکمت345 : دست نيافتن به گناه نوعی عصمت است.
✾✾✾✾✾🌿🌹🌿✾✾✾✾✾
📒 #حکمت346 : آبروی تو چون يخی جامد است كه درخواست، آن را قطره قطره آب می کند، پس بنگر كه آن را نزد چه كسی فرو می ريزی؟
✾✾✾✾✾🌿🌹🌿✾✾✾✾✾
📒 #حکمت347 : ستودن بيش از آنچه كه سزاوار است نوعی چاپلوسی و كمتر از آن درماندگی يا حسادت است.
✾✾✾✾✾🌿🌹🌿✾✾✾✾✾
📒 #حکمت348 : سخت ترين گناه آن است كه گناهكار آن را كوچك شمارد.
✾✾✾✾✾🌿🌹🌿✾✾✾✾✾
📒 #حکمت349 : آن كس كه در عيب خود بنگرد از عيب جویی ديگران باز ماند و كسی كه به روزی خدا خشنود باشد بر آنچه از دست رود، اندوهگين نباشد و كسی كه شمشير ستم بركشد با آن كشته خواهد شد و آن كس كه در كارها خود را به رنج انداخت خود را هلاك ساخت و هركس خود را در گردابهای بلا افكند غرق خواهد شد و هر كس كه به جاهای بدنام قدم گذاشت متهم گرديد. و كسی كه سخن زياد می گويد زياد هم اشتباه دارد و هر كس كه بسيار اشتباه كرد، شرم و حياء او اندك است و آنكه شرم او اندك، پرهيزكاری او نيز اندك خواهد بود و كسی كه پرهيزكاری او اندك است دلش مرده و آنكه دلش مرده باشد در آتش جهنم سقوط خواهد كرد. و آن كس كه زشتيهای مردم را بنگرد و آن را زشت بشمارد سپس همان زشتيها را مرتكب شود، پس او احمق واقعی است. قناعت مالی است كه پايان نيابد و آن كس كه فراوان به ياد مرگ باشد در دنيا به اندك چيزی خشنود است و هركس بداند كه گفتار او نيز از اعمال او به حساب آيد جز به ضرورت سخن نگويد.
✾✾✾✾✾🌿🌹🌿✾✾✾✾✾
📒 #حکمت350 : مردم ستمكار را سه نشان است، با سركشی به مافوق خود ستم روا دارد و به زيردستان خود با زور و چيرگی ستم می كند و ستمكاران را ياری می دهد.
✾✾✾✾✾🌿🌹🌿✾✾✾✾✾
📒 #حکمت351 : چون سختی ها به نهايت رسد، گشايش پديد آيد و آن هنگام كه حلقه های بلا تنگ گردد آسايش فرا رسد.
✾✾✾✾✾🌿🌹🌿✾✾✾✾✾
📒 #حکمت352 : (به برخی از ياران خود فرمود:) بيشترين اوقات زندگی را به زن و فرزندت اختصاص مده، زيرا اگر زن و فرزندت از دوستان خدا باشند خدا آنها را تباه نخواهد كرد و اگر دشمنان خدايند، چرا غم دشمنان خدا را می خوری؟
✾✾✾✾✾🌿🌹🌿✾✾✾✾✾
📒 #حکمت353 : بزرگترين عيب آنكه چيزی را كه در خود داری، بر ديگران عيب بشماری.
✾✾✾✾✾🌿🌹🌿✾✾✾✾✾
📒 #حکمت354 : (در حضور امام، شخصی با اين عبارت، تولد نوزادی را تبريك گفت: قدم دلاوری یكه سوار مبارك باد.) حضرت فرمود: چنين مگو! بلكه بگو: خدای بخشنده را شكرگزار باش و نوزاد بخشيده بر تو مبارك، اميد كه بزرگ شود و از نيكوكاريش بهره مند گردی.
✾✾✾✾✾🌿🌹🌿✾✾✾✾✾
#نهضت_جهانی_نهج_البلاغه_خوانی
〰〰〰〰〰〰〰〰
@nahjamira
1_1161434734.mp3
1.6M
🔊 گزارش موضوعات مهم حکمت ۳۴۵ تا ۳۵۴
🎙حجت الاسلام مهدوی ارفع
🌹 طرح «باعلی تا مهدی» علیهما السلام
#ندای_نهج_البلاغه
#نهضت_جهانی_نهج_البلاغه_خوانی
#روز_سی_و_هفتم
┄┄┅┅✿❀🌿🌼🌿❀✿┅┅┄┄
@nahjamira
🌷 #دختر_شینا – قسمت 7⃣3⃣
✅ #فصل_دهم
💥 سفره را که انداختند و ناهار را آوردند، یکدفعه بغضم ترکید. سرم را زیر لحاف بردم و دور از چشم همه زدم زیر گریه. دلم میخواست صمد خودش پیش مهمانهایش بود و از آنها پذیرایی میکرد. با خودم فکر کردم چرا باید همه چیز دست به دست هم بدهد تا صمد از مهمانی دخترش جا بماند.
💥 وقتی ناهار را کشیدند و همه مشغول غذا خوردن شدند و صدای قاشقها که به بشقابهای چینی میخورد، بلند شد، دختر خواهرم توی اتاق آمد و کنارم نشست و در گوشم گفت: « خاله! آقا صمد با مامان و بابایم رفتند رزن. گفت به شما بگویم نگران نشوید. » مهمانها ناهارشان را خوردند. چای بعد از ناهار را هم آوردند. خواهرها و زنداداشهایم رفتند و ظرفها را شستند. اما صمد نیامد. عصر شد. مهمانها میوه و شیرینیشان را هم خوردند. باز هم صمد نیامد. حاجآقایم بچه را بغل گرفت. اذان و اقامه را در گوشش گفت. اسمش را گذاشت، معصومه و توی هر دو گوشش اسمش را صدا زد.
💥 هوا کمکم داشت تاریک میشد، مهمانها بلند شدند، خداحافظی کردند و رفتند. شب شد. همه رفته بودند. شیرین جان و خدیجه پیشم ماندند. شیرین جان شام مرا آماده کرد. خدیجه سفره را انداخته بود که در باز شد و شوهرخواهر و خواهرم آمدند. صمد با آنها نبود. با نگرانی پرسیدم: « پس صمد کو؟! »
خواهرم کنارم نشست. حالش خوب شده بود. شوهرخواهرم گفت: « ظهر از اینجا رفتیم رزن. دکتر نبود. آقا صمد خیلی به زحمت افتاد. ما را برد بیمارستان همدان. دکتر با چندتا آمپول و قرص، خونِ دماغِ گرچی را بند آورد. عصر شده بود. خواستیم برگردیم، آقا صمد گفت: « شما ماشین را بردارید و بروید. من که باید فردا صبح برگردم. این چه کاری است این همه راه را بکوبم و تا قایش بیایم. به قدم بگویید پنجشنبهی هفتهی بعد برمیگردم. »
💥 پیش خواهر و شوهرخواهرم چیزی نگفتم، اما از غصه داشتم میترکیدم. بعد از شام همه رفتند. شیرین جان میخواست بماند. به زور فرستادمش برود. گفتم: « حاجآقا تنهاست. شام نخورده. راضی نیستم به خاطر من تنهایش بگذاری. »
وقتی همه رفتند، بلند شدم چراغها را خاموش کردم و توی تاریکی زارزار گریه کردم.
💥 حالا دو تا دختر داشتم و کلی کار. صبح که از خواب بیدار میشدم، یا کارهای خانه بود یا شستوشو و رُفتوروب و آشپزی یا کارهای بچهها. زنداداشم نعمت بزرگی بود. هیچ وقت مرا دستتنها نمیگذاشت. یا او خانهی ما بود، یا من خانهی آنها. خیلی روزها هم میرفتم خانهی حاجآقایم میماندم.
💥 اما پنجشنبهها حسابش با بقیهی روزها فرق میکرد. صبح زود که از خواب بیدار میشدم، روی پایم بند نبودم. اصلاً چهارشنبهشبها زود میخوابیدم تا زودتر پنجشنبه شود. از صبح زود میرُفتم و میشستم و همه جا را برق میانداختم. بچهها را ترو تمیز میکردم. همه چیز را دستمال میکشیدم. هر کس میدید، فکر میکرد مهمان عزیزی دارم. صمد مهمان عزیزم بود. غذای مورد علاقهاش را بار میگذاشتم. آنقدر به آن غذا میرسیدم که خودم حوصلهام سر میرفت. گاهی عصر که میشد، زنداداشم میآمد و بچهها را با خودش میبرد و میگفت: « کمی به سر و وضع خودت برس. »
💥 اینطوری روزها و هفتهها را میگذراندیم. تا عید هم از راه رسید. پنجم عید بود و بیشتر دید و بازدیدهایمان را رفته بودیم. صبح که از خواب بیدار شدیم، صمد گفت: « میخواهم امروز بروم. »
بهانه آوردم: « چه خبر است به این زودی! باید بمانی. بعد از سیزده برو. »
گفت: « نه قدم، مجبورم نکن. باید بروم. خیلی کار دارم. »
گفتم: « من دستتنهام. اگر مهمان سرزده برسد، با این دو تا بچه کوچک و دستگیر چهکار کنم؟ »
گفت: « تو هم بیا برویم. »
جا خوردم. گفتم: « شب خانهی کی برویم؟ مگر جایی داری؟! »
گفت: « یک خانهی کوچک برای خودم اجاره کردهام. بد نیست. بیا ببین خوشت میآید. »
گفتم: « برای همیشه؟ »
خندید و با خونسردی گفت: « آره. اینطوری برای من هم بهتر است. روز به روز کارم سختتر میشود و آمد و رفت هم مشکلتر. بیا جمع کنیم برویم همدان. »
🔰ادامه دارد...🔰
@nahjamira