نمکدون شعبه ایتا
#پست_آموزشی شماره۲ بسم الله الرحمن الرحیم سه نظریه درباره خنده وجود دارد: ۱_نظریه تفوق: افلاطون و
بسم الله الرحمن الرحیم
#پست_آموزشی ۳
۲_نظیره(burlesque) در طنز به معنی تقلید طنزآمیز از هر نوع قالب نوشتاری است. از آگهی ترحیم گرفته تا نسخه پزشک و قبوض آب و برق و حتی دستور آشپزی.
از ظرفیتهای که متن دارد، میشود برای ساختن شوخی استفاده کرد.
جان کلام اینکه نظیره یعنی تقلیدی که هماهنگی و تناسب میان موضوع و سبک نیست. همین عدم تناسب است که موقعیت شوخی ایجاد میکند. نظیره دو نوع دارد:
نظیره نازل: موضوع مهمی را در قالب کم اهمیت مطرح میکنیم. مثلاً؛ راهکارهای ایجاد تفاهم بین زوجین در قالب دستور تهیه آبدوغخیار یا پودینگ شکلاتی.
نظیره برتر: موضوع پیشپا افتادهای را در قالب فاخر بیان کنیم. مثلاً؛ رعایت تجملات اضافی جشن عروسی در قالب عهدنامه بین دو دولت متخاصم.
البته باید توجه داشت علاوه بر اینکه حتما باید از ظرفیتهای متن استفاده کرد، گوشه چشمی به دیگر تکنیکهای شوخی هم داشت و نباید انتظار داشت صرف استفاده از یک قالب شوخی متن تأمین شود.
۳_نقیضه یا(parody) نوع دیگری از تقلید طنزآمیز است و تفاوت آن با نظیره در تناسب موضوع با سبک متن است.
بخشی از کتابم با نام عزرائیلیات که در پیچ و خم انتشار است:
نقیضه به زبان امروزیها میشود همان اسکی رفتن از کار دیگران.
یا درونمایهای است و محتوای حرف دیگران را با طیب خاطر برمیداریم و در برابر اعتراض صاحب اثر، حقبهجانب میگوییم همافزایی علمی داشتهایم.
یا صوری است به این معنی که حرف خودمان با سبک و سیاق اثر دیگران تحویل میدهیم. مثل این کاری که گاهی میبینیم، بستهبندی یک محصول نامرغوب، مانند محصولی است که برند و شناخته شده است و کلاغ را جای سُهره دادهاند دستمان.
نقیضه لفظی تقلید طنز آمیز حرف دیگران با قالب نوشتاری خودشان؛ اما به اسم شریف خودمان میدهیم، میرود.
اینها همه، چیزهایی است که در کلاسهای طنز پیشرفته به هنرجو میآموزند تا شهریهای که گرفتهاند، حلال شود و اٍلا که نقیضه دو جور است: نقیضه قِلفتی که در اینجا طنزپرداز تنها از قالب کار کپی میکند و هرچه دلش میخواهد میگوید.
یا نقیضه تضمین که استفاده از شعر ضربالمثل و امثال اینها است، با تغییر بعضی کلمات در راستای ساختن شوخی همسو با نقطه کانونی و پیام متن. باید توجه داشت بهتر است ریتم و آهنگ شعر یا ضربالمثل را حفظ کرد و البته عموم مردم با آن آشنا باشند تا تکنیک آشناییزدایی کامل در بیاید و خوش بنشیند.
در طنز میتوان نقیضه همه نوع متنی را استفاده کرد و هیچ محدودیتی نداریم. از لیست خرید خانم خانه تا دستور آشپزی و یا قبوض و حتی نسخه پزشکان، البته باید خوانا باشد.
در رسته لباسها نقیضه شلوارک میزبان است که برای یک شب به میهمان ناخوانده عاریه داده میشود. هرچقدر هم تنخورش خوب باشد، متعلق به دیگری است.
@namakdooon
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خبرخند۸۲
حشرهخواری به سبک اروپایی
نویسنده: سمیه رستمی
@namakdooon
آنجا چراغی روشن است
سمیه رستمی
این روزها کافه، جای دنجی برای قرارهای دوستانه، عاشقانه و کاری است. کافهدارها تمام تلاششان را میکنند تا دیزاین کافه شیک و شکیل و بروز باشد. میگویم دیزاین و نمیگویم طراحی؛ چون چیزی که شاهدش هستیم بیشتر دیزاین است تا طراحی.
گلاب به رویتان باشد، قراری داشتم در یکی از همین کافههای مَکش مرگ ما. همینها که لامپهای قلمبهای را با طنابِ دار از سقف آویختهاند که لامصب اِند روشنفکری است. اعدام روشنایی و نور؛ ته پِرفکت است. البته این طنابها به جای سیم بکسل ماشین هم کاربرد دارد که لاکردار این هم روشنفکریطوری است. یعنی بکسل روشنایی. از آنجا که این کافهها محل گفتگو و تعامل است و هر گفتگویی حاصل تفکر است باز هم این بکسل روشنایی یک جورهایی معنا پیدا میکند. رفتار مؤدبانه کافهچی را هم بزنیم تنگش و فراموش کنیم که این همه خرج دیزاین دِلکَشِ جوان پسند کرده، همه را هم هربار توی صورتحساب لحاظ میکند از باب این است که تا پول داریم رفیقمان است و قربان بند جیبمان.
قرار کافه را میگفتم که دوستم با کلاستر از من بود و با تأخیر آمد. به جای فضای تاریکروشنای کافه رفتیم در ایوانش نشستیم که روی میزهایش بطری رنگی با چند شاخه گل بنفش، سفید و ارغوانی همیشه بهار گذاشته بودند.
سفارش یک نوشیدنی جینگولی را دادیم، نشستیم به گپ و گفتی ادیبانه. خداییاش خیلی سعی کردم فاز روشنفکری داشته باشم و از یخناکی هوا لذت ببرم اما انصافاً سردم شده بود. بالاخره دوست گرامیام هم به صرافت افتاد، زمستان زورش بیشتر است و دل کند از آن ایوان دلباز.
محیط سر پوشیده کافه ولی دیگر جای خالی نداشت. همه میزها پر بود از جمعیت غالباً جوان. فقط مرد میانسالی آن وسط مسطهای کافه نشسته بود. انعکاس نور از کله کچلش باعث شد توجهم به او جلب شود وگرنه بنده که فضول مردم نیستم.
بعد از پرداخت صورتحساب، گشتی در میان کتابهای دنیای کتاب زدیم که ثابت کنیم علاوه بر روشنفکری خیلی هم فرهیخته هستیم. دلتان نخواهد حتی کتاب هم خریدیم که صدای اذان را شنیدیم. دیگر وقتش بود از دستاوردهای روحی معنویمان پردهبرداری کنیم. پس راهی اولین مسجد شدیم. در بدو ورود قالیچه کهنه و نخنمای جلوی در ورودی زنانه توی ذوقم زد. بُدو خودمان را به نماز رساندیم. هنگام قنوت سر بلند کردم تا تعداد ملائکی که در فضای معنوی مسجد بال بال میکردند را بهتر ببینم و بشمارم؛ اما چشمم خورد به طراحی آجر سه سانتی و کاشیکاری لاجورد. جایی که احتمالا محراب بود. میگویم احتمالاً، چون پرده ضخیم سبز رنگی را میآویزند بین قسمت زنانه و مردانه که جلوی دید خانمها را بگیرد. همیشه خدا درزِ دوخت را هم میاندازد سمت زنانه. این مسجد که ناقصی نقشه مسجد را هم اختصاص داده بودند به خانمها. دلم میخواست پرده را کنار بزنم و طراحی محراب را ببینم. نماز را با حضور قلب به پایان رساندم. با دوستم تکیه دادیم به پشتیها لنگه به لنگه و رنگ و رفته مسجد برای ادامه گپ و گفت. هنوز چشمم به آن قالیچه کهنه دم در بود. داشتم فکر میکردم چرا کمد شکسته، قالی کهنه، پشتی رنگ و رفته(این را با لحن نمکیها بخوانید) که دیگر نمیشود به پول نزدیکشان کرد و کسی نمیخواهدشان را میآورند ول میکنند توی مسجد. لابد منت هم سر خدا میگذارند بابت این همه احسانشان. شاید هم میترسند خدا نتواند از اموالش مواظبت کند و دزد بزند به مسجد. این دیگر چه جور ایمان به خدایی است؟ توی همین فکرها بودم که صحنه دیگر در مسجد میخکوبم کرد. البته منظورم از آن صحنهها نیست. دوستان تفکراتتان را تمشیت کنید و استغفار کنید. خانمی کنار مسجد بساط کرده بود و دستْدوختهایش را میفروخت. ما را هم صدا کرد که اجناسش را ببینیم. لابد خیال کرده هر آنچه دیده ببیند دل کند یاد. خواهر من، گیرم همین باشد، بعد از دیدن دیده و یاد کردن دل، بحث جیب است که میکند فریاد. هنوز حلاجی این ور بازار نه! چیز ببخشید، این ور مسجد تکمیل نشده بود که آن ور مسجد چشمم افتاد به زنبیلی پر از لیف، کیسه، روشور و میوه خشک. هر چه بود برای خیرات اموات نبود.
از اینها فارغ نشده بودم که چراغهای مسجد تک و توک خاموش شد. داشتم کیف میکردم که ای ول! الان فضای مسجد میشود کأنه کافهها که یکی از پیرزنها عصا زنان از جلویم گذشت و گفت دیگه برید خونههاتون. مسجد بلافاصله بعد از نماز تعطیل شده بود.
ما هم از صرافت ادامه گپ و گفت افتاده بودیم و بیرون آمدیم. دوباره سرم را بالا گرفتم ببینم ملائک در چه حالند؟ چشمم افتاد به دبههای ترشی. دبههایی که لب پنجره اتاق خادم مسجد بینظموترتیب نشسته بودند و ما را دید میزدند. حقیقتاً این دیگر اِند صحنه بود. دلم میخواست برگردم به فضای تاریک کافه، زیر نور کمسوی لامپ قلمبهای، با دوستم درباره اهمیت زیباسازی مساجد غرغر روشنفکرانه کنیم. همانجا که حداقل چراغی روشن است.
@namakdooon
نکات نهفته در یک افسانه
سمیه رستمی
در افسانه آمده است که توی ده شَلمرود حسنی تکوتنها بود و علت تنهایی حسنی را همین ابتدای افسانه میآورد: «حسنی نگو بلا بگو تنبل تنبلا بگو!» که اینجا برچسب تنبلی زدن به حسنی کاری غیراخلاقی است و ممکن است در ناخودآگاه کودک حک بشود. دلیل تنبلی حسنی را از احوالات ظاهری وی نتیجه میگیرد: «موی بلند، روی سیاه، ناخن دراز واه! واه! واه!» که تکرار «واه» برای نشان دادن عمق فاجعه و پژواک «واه» در آن است. درحالیکه میشود احتمال داد قضاوت نا بهجا رخداده، شاید حسنی مدل موی بلند دوست دارد و پوست صورتش را برنزه کرده و کاشت ناخن انجام داده. درواقع وی یک تیپی زده بسی خفن و لاکچری؛ اما شاعر در ادامه میگوید نه فلفلی نه قلقلی نه مرغ زرد کاکلی هیچکس باهاش رفیق نبود. شاید بگویید کسی اسم بچهاش را فلفلی و قلقلی نمیگذارد؛ در دهی که رودی به نام شَلم در آن جریان دارد، این اسامی هم بعید نیست.
فراز بعدی عنوان میکند: «تنها روی سهپایه، نشسته بود تو سایه» احتمالاً شاعر قصد داشته با نشاندن حسنی روی سهپایه؛ عدم ثبات و استحکام شرایط را نتیجهگیری کند. چون اساساً سهپایه نداریم و البته باید توجه داشت این انزواطلبی حسنی، میتواند ناشی از درونگرا بودن وی بوده و تمایلی به دوستی با این اعزه نامبرده را نداشته باشد. در ادامه پدرش میگوید: «حسنی میای بریم حموم؟ موهاتو میخوای اصلاح کنی؟» که در هر دو مورد با جواب قاطع و منفی حسنی مواجه میشود و اتفاقاً نکته مهم در اثبات افسانه بودن این ماجرا همین بس که پدری در آن زمان حق انتخاب به فرزند خودش داده. درحالیکه خرج این لجبازی حسنی، یک پسگردنی تکضرب است. جوری که تمام چاکراهای اصلی و فرعیاش بازگشایی شود. البته آموزش دموکراسی در این ابیات موج میزند و پدر میگذارد پسر با عواقب تصمیماتش روبرو بشود و حتی بیخیال حرف دروهمسایه میشود که این نکته حائز اهمیتی است.
علاوه بر اینها نیاز به واکاوی تجربههای گذشته این بچه از حمام رفتنهای قبلی وجود دارد که چرا رغبتی برای او باقی نگذاشته.
شاعر درباره اهمیت دوستی هم نکاتی را در شعر گنجانده. مثلاً میگوید: «کرهالاغ کدخدا، یورتمه میرفت تو کوچهها» حسنی سر حرف را با احترام باز میکند. «الاغه چرا یورتمه میری؟» کرهالاغ که دست حسنی را خوانده و میداند هوس دور دور دارد او را میپیچاند و میگوید «دارم میرم بار بیارم، دیرم شده عجله دارم» که همین جواب نشان پیچاندن است. چراکه اگر عجله داشته باشد چهارنعل میتازد نه یورتمه کنان برود. حسنی که مطلب را گرفته این بار صریح و شفاف خواستهاش را بیان میکند: «یه کم به من سواری میدی؟» الاغ هم رودربایستی را کنار میگذارد: «نه که نمیدم» و تمیزیاش را علت سواری ندادنش بیان میکند. گویا بهتازگی خرواش بوده و حسنی را از روی ظاهر قضاوت میکند. در ادامه حسنی بااینکه بچه روستا بوده دچار نوعی خطای شناختی میشود و از پرندهای در آن حوالی میپرسد: «تو اردکی یا غازی؟» که شاید این سؤال برای باز کردن سر حرف باشد. پرنده اذعان میکند که غاز است و البته در ادامه صحبت معلوم میشود غاز نیز از بازی و همصحبتی با حسنی امتناع میکند. به خاطر سبک زندگی متفاوت و عدم تفاهم چراکه وی در آب، صبح تا غروب مشغول کار شستشو است. اینجا شاعر میخواهد این نکته را بیان کند که تفاوت سبک زندگی چه عواملی در پی دارد و باید دقت کافی بشود.
همین حین در باز میشود و جوجه ریزه میزه میدود در کوچه. حسنی از فرصت استفاده میکند و به او پیشنهاد بازی میدهد که مادر جوجه که مرغ زرد کاکلی است او را قسم میدهد، دست از سر جوجهاش بردارد. به نظر میرسد روی تربیت جوجه سختگیری خاصی دارد یا نکتهای درباره حسنی میداند که از دید ما پنهان است و الا قسم خوردن ضرورتی ندارد. حسنی با چشم گریون میرود سمت میدون که قلقلی و فلفلی آنجا حضور دارند. شاعر اشارهای به اینکه آنها در میدون چهکار میکنند ندارد. ولی بههرحال میدون جای بچه نیست و شاید شاعر میخواهد بگوید در شلمرود هیچچیز سر جایش نبود که ماحصل آن کودکی مثل حسنی میشود. حسنی که از سروکله زدن با حیوانات زباننفهم خسته شده به
صرافت میافتد با آدمیزاد معاشرت کند. اینجاست که شاعر به اهمیت جمعهای خانوادگی در تربیت اشاره میکند. اینکه فلفلی و قلقلی همراه پدر و عمویشان به حمام میروند و هیچچیز مثل جمع خانوادگی برای آموزش نکات تربیتی به فرزندان مفید نیست.
اینجاست که حسنی مثل شخصیت بد سریالهای ماه رمضان متحول میشود و تصمیم میگیرد؛ ظاهرش را مثل سایرین اعم از کرهالاغ و مرغ زرد کاکلی و بیاراید. نکته مهمی که شاعر اینجا به زیبایی ذکر کرده تأثیر همسالان و دوستان بر کودکان است.
حسنی در پی این تغییرات تبدیل میشود به یک عدد دستهگل تر تمیز و تپلمپل که شاعر اینجا مشخص نمیکند افزایش وزن ناگهانی حسنی به چه دلیل است. شاید
پدرش وی را برای مدتزمان زیادی در آب حمام خیسانده باشد و بچه آب زیرپوستش رفته باشد. نتیجه اخلاقی این افسانه این است که پدر مادرها باید با فرزندان خود رفیق باشند تا آنها به سمت سو مصرف مواد روانگردان نروند و با کرهالاغ خدا و سایر حیوانات اهلی و وحشی همصحبتی نکند و در صورت اعتیاد آنها را به هوای حمام بردن در کلینیک ترک اعتیاد دارای مجوز قانونی بستری کنند.
منتشر شده در خانه خوبان
@namakdooon
May 11
نمکدون شعبه ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم #پست_آموزشی ۳ ۲_نظیره(burlesque) در طنز به معنی تقلید طنزآمیز از هر نوع قالب
بسم الله الرحمن الرحیم
#پست_آموزشی شماره ۴
نکاتی درباره پست هفته قبل
۱_ اینکه تفاوت نظیره و نقیضه را بدانید چندان مهم نیست. بامزه و پر شوخی بنویسید. صرف تقلید متن خنده نمیگیرد.
و البته مخاطب هم نمیگوید: اَه! نقیضه نوشت که! من فقط بلدم به نظیره بخندم. مخاطب انتظار شوخی دارد نه آشنایی شما با اسامی تکنیکها!
۲_استفاده از نقیضه تضمین به شوخیهای متن کمک میکند. بعضیها نقیضه تضمین را کاریکلماتور مینامند با نهایت احترام ... و حتی ....به دلیل این اشتباه فاحششان.
هر کسی از را میرسد سر کچل کاریکلماتور را میتراشد. درست است که کاریکلماتور نوعی کوتاه نوشت است؛ اما هر کوتاه نوشتی کاریکلماتور نیست. کاریکلماتور حتماً باید کشف داشته باشد. ربط دو کلمه بیربط و یا ایهام و دو پهلو بودن. حتماً کشف خندهداری داشته باشد. هایکو و مینیمال هم کوتاه نوشت هستند که هایکو شعر کوتاه است، فقط برای بیان احساسات و توصیف ادیبانه به کار میرود. مینیمال که حتماً باید «داستان» و «ماجرایی» را در کوتاهترین جملات بیان کند.
نقیضه تضمین مثل:
سحر از سفره نجاتش باید
نام یکی از متنهای بنده به مناسبت پرخوری در سحر های رمضان.
تا مرد فحش نداده باشد
عیب و هنرش نهفته باشد
مصرع اول عنوان متنی درباره آداب فحاشی است و از آنجا که نقیضه تضمین مخصوصا اگر به صورت شعر یا ضربالمثل باشد ضربه آخرِ درستی برای انتهای متن است در انتهای متن به کار بردمش.
سفر نزد ایرانیان است و بس
عنوان یک متن برای آداب سفر
نیش عقرب نه از ره کین است
ریست فکتوری ش این است
ضربه آخر یک متن
اما کاریکلماتور مثل:
«دلم در سینه سوخت، کیک در سینی فر»
«اهل پاچه خواری نیستم، فقط دل و جگر»
«جگرم را سوزاند، دلخور شدم»
«بعضیها ساعتهای با ارزشی دارند بعضیها ساعتهای با ارزش»
«چوپان دروغگو گوسفندان را در چمن مصنوعی چراند»
۳_بهترین کاریکلماتورها برای مرحوم پرویز شاپور است. برای آشنایی بیشتر به آثار ایشان مراجعه کنید.
۴_اگرچه کاریکلماتورها جملاتی مستقل هستند اما در متون بلند هم میتوان از آنها استفاده کرد.
۵_مِن بعد اگر دیدید کسی هر کوتاه نوشتی را کاریکلماتور نامید از طرف بنده به او بگویید: ای سه نقطه! و حتی ای چهار نقطه! و بگذارید خودش با طیب خاطر هر فحشی را که میپسندد، جایگزین کند. ما به دموکراسی احترام میگذاریم.
@namakdooon
May 11
میلاد امام علی علیه السلام
روز پدر و روز مرد رو به همه آقایون
عضو کانال تبریک میگم
مخصوص دوستانی که هنگام مکالمه با خانم ها از فعل جمع استفاده میکنند 🍀😄
جاپدری
سمیه رستمی
پدرها از زمان بشر اولیه اینقدر جایگاه ویژهای در خانه و خانواده داشتند که اصلاً در خانههای اولیه مکان خاصی را به نام جا پدری قرار میدادند، حتی اگر پدر هم در جاپدری حضور نداشت بچههای اولیه جرأت نداشتند تا شعاع چندکیلومتری پایشان را جلویش دراز کنند. پدرهای اولیه؛ پدرهای تماموقت بودند و تأثیرشان همیشه واضح و مبرهن بود. صبح به صبح بچه را با خودشان میبردند شکار، طناب پیچش میکردند به درخت. حیوان که میآمد سمت بچه، آن را شکار میکردند. اینطوری باگ تربیتی بچه را هم پیدا میکردند؛ چون بچه هنگام ترس، خود واقعیاش را نشان میداد. بعد با یک پسگردنی دوآتشه بچه را برمیگردانند به تنظیمات کارخانه، هر چه فحش و لیچار سیو کرده بود، شیفت دیلیت میشد. بنابراین پدر، تماموقت با بچه در تعامل سازنده بود. هرچه تعداد بچهها بیشتر بود طبیعتاً تعداد شکار هم زیاد میشد. این کار گاهی یکی دو تا پرتی داشت و طعمه از دست میرفت.
با پیشرفت بشر اندکی رنگ و روی نقش پدرها کم شد و به پدرهای نیمهوقت تبدیل شدند. بچهها حتی اگر در بعضی کارهای خانوادگی مشارکت داشتند باز هم نیمی از وقت خود را در مدرسه میگذراندند البته هنوز جا پدری در خانهها وجود داشت و گاهی که بچهها جرأت به خرج آنجا پایشان را دراز میکردند. ضربات ریست کننده و تعاملی هم همچنان کارکرد داشت تا آن نیمهوقت که بچه از اشراف اطلاعاتی پدر خارج میشود همچنان بای دیفالت دست از پا خطا نکند.
https://eitaa.com/joinchat/1246494986C0b4ebac263
👇👇👇بقیه اش اینجاست 😅
ولی زندگی بشر همچنان دچار گسترش شد. پدرها برای بهدستآوردن چندرغاز جوری بیرون از خانه مشغول بودند که دیگر جا پدری کاربردی نداشت. به این نوع پدرها، پدرهای وقتوبیوقت میگفتند که گاهی سروکلهشان در خانه پیدا میشد و البته آنقدر با سیلی صورتشان را سرخ نگه داشته بودند که از تعداد و شدت ضربات ریست کننده کاسته شده بود. تعامل بین پدر و فرزند که میتوانست در آینده بچه نقش مهمی ایفا کند به پایینتر حد خود رسیده بود.
زندگی بشر همچنان دچار گسترشهای فراخی شد که شاید بهتر باشد از تعبیر گسست برای آن بهره برد. این گسست بیشترین تأثیر را بر پدرها گذاشت. جاپدری کلاً تعطیل شد. در عوض جابچهای، کل محیط خانه را در بر گرفت. این بار پدر بود که طعمه بود تا بچه خواستههایش را شکار کند و پدر در این راه حقیقتاً دچار گسستهای عمیقی میشد که به این نوع پدرها؛ پدرهای پارهوقت میگویند و از توضیح بیشتر در این باره به دلیل رعایت حرمت قلم معذوریم. از تعامل سازنده پدر و بچه نیز اطلاعی در دست نیست.
منتشر شده در دفتر طنز حوزه هنری تهران
https://eitaa.com/joinchat/1246494986C0b4ebac263
نمکدون شعبه ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم #پست_آموزشی شماره ۴ نکاتی درباره پست هفته قبل ۱_ اینکه تفاوت نظیره و نقیضه
سلام
این متن با عنوان «لباس پادشاه» رو سالها پیش نوشتم و در نشریه خانه آرام
منتشر شده.
با توجه به حضور مشعشع سعدی تو متن،
سعی کردم بار اصلی شوخی رو با «نقیضه تضمین» اشعار سعدی تامین کنم.
نقطه کانونی سبک پوششهای کنونی.
یه نیم نگاهی هم به نقیضه داستان «لباس پادشاه» نوشته «هانس کریستین آندرسن» سوئیسی داشتم.
متن رو میتونید تو کانال تلگرامم بخونید.👇
https://t.me/namaakdan/325
https://eitaa.com/joinchat/1246494986C0b4ebac263
نمکدون شعبه ایتا
سلام این متن با عنوان «لباس پادشاه» رو سالها پیش نوشتم و در نشریه خانه آرام منتشر شده. با توجه به ح
طنز پردازی فقط اونجاش که
حواست نیست به جای سوئیس نوشتی سوسیس
همه فک میکنن شوخی کردی هیچی نمیگن.
زیرا
حاوی مقادیر معتنابهی طنز تلخ میباشد.
https://eitaa.com/joinchat/1246494986C0b4ebac263
اگر به نوشتههای روانشناسی علمی و کاربردی اما به زبان ساده و روان علاقه دارید، این کانال را به شما پیشنهاد میدهیم👇
http://eitaa.com/dastneveshtehapsy
لطفا به افراد علاقهمند معرفی کنید 🌹
نمکدون شعبه ایتا
سلام این متن با عنوان «لباس پادشاه» رو سالها پیش نوشتم و در نشریه خانه آرام منتشر شده. با توجه به ح
دوستان میگن متنش رو بذار تو این کانال چون ما تلگرام نداریم👇
لباس جدید پادشاه
س.رستمی
ذهنم حسابی بههمریخته بود. جناب سعدی آمده بود در مرتب کردن ذهنم، کمک کند؛ اما گوشهای نشسته بود و فال حافظ میگرفت. گاهی محکم میکوبید به پیشانیاش و میگفت: این حافظ شیرینسخن کاپی نمود از شعر من. یا میگفت:
ازچهرویی این غزل نرسید به ذهن خودم
یکدفعه مردی که با شنل قرمز و کوتاهی خودش را پوشانده بود، وارد ذهنم شد.
سعدی با دست چشمهایش را پوشاند و غرولند کرد: مگر کاروانسراست، دروپیکر ندارِ؟ باباطاهر عریانِ؟
تازهوارد با تکبر گفت: خیر سرمان ما پادشاه قصه «لباس جدید پادشاه» هستیم، نباید که اجازه حضور بگیریم.
سعدی همانطور که از لای انگشتان دستش پادشاه را میدید با خنده گفت: همون پادشاه که لباسش رو فقط عاقلان میدیدند و...
پادشاه چشمهایش را ریز کرد و گفت: الآن تو هیکل ملوکانهمان را دیگر نمیبینی؟!
سعدی گفت: تصویر ملوکانه رو شطرنجی کردم.
گفتم: چقدر این شنل آشناست!
پادشاه گفت: این؟! برای شنل قرمزی است. لازمش نداشت به ما اهدا نمود. اگرچه کوتاه است وقار و شوکت ما را تأمین نمیکند اما بالاخره مقداری ما را میپوشاند.
از قدیم گفتهاند: دندان اسب پیشکشی را ایمپلنت نمیکنند.
سعدی با لب خند ملیحی گفت: تنک مپوش که اندام سیمینت درون جامه پدید است چون گلاب از جام
پادشاه آباژوری که برای سانسور تصاویر نامناسب گوشه ذهنم بود را مقابل سعدی گذاشت.
با تعجب گفتم: چرا؟! شنل که بخشی از هویتش بود!
پادشاه گفت: نمیدانیم کدام شیر پالم خوردهای «تن آدمی شریف است به جان آدمیت نه همین لباس زیباست نشان آدمیت» را برایش درست معنا نکرده بود. دخترک هم میگفت مهم نیست چه بپوشیم، همهمان بنیآدمیم و اعضای یک پیکر. اوایل استایل دانشجویی داشت. گمان کنیم میخواست خیلی دانشمند به نظر برسد در حد پرفسور سمیعی. البته ما با آن استایل دانشجویی در جشن عروسی عمهمان شرکت میکنیم و اندازه بودجه یک سالمان شاباش میگیریم.
گفتم: منظور شاعر این نیست.
پادشاه گفت: بله خودمان عقلمان میرسد که باید یک ویرگول بگذارند بعد از «نه» و بگویند: «نه، همین لباس زیباست نشان آدمیت».
سعدی چنان عصبانی بود که اگر قرار بود روزی برای پادشاه حکمی صادر کند، حدس میزدم که ویرگول را کجای جمله «بخشش لازم نیست اعدامش کنید» خواهد گذاشت.
گفتم: الآن اسمش چیه؟ استایل دانشجویی؟
پادشاه گفت: نمیدانیم سپیده وحشی بود یا سحرخطر؟! این اواخر با جادوگر شهر اُوز میدیدمش.
گفتم: حالا از من چهکاری برمیاد؟
پادشاه گفت: نویسنده داستانمان باقی عمرش را دایورت کرده روی عمر دیگران، مجبورشدیم سیستم مملکتداریمان را روی حالت خودکار بگذاریم، دنبال کسی بگردیم ادامه داستان را جوری بنویسد آبرویمان برگردد. با بغض ادامه داد: دلمان تاجوتخت خودمان را میخواهد.
سعدی گفت: ای پادشاه عریان، داد از غم رسوایی چیزی است که پیش آمد، غم مخور
به سعدی چشمغره رفتم، شعر را بقیه نابود نکند. گفتم: حالا چی بنویسم؟
پادشاه گفت: بنویس پسازآن لباسی میپوشیدیم از صد فرسخی مشخص بود چقدر عقل، فهم، درک و این قبیل چیزهایمان زیاد است.
سعدی گفت: حسن اندامت نمیگویم به شرح خود حکایت میکند این پیرهن
پادشاه از من پرسید: آباژور مناسب سنش نداری؟ کامل سانسور نشدهایم انگار.
از ترس ممیزی، گلدان بزرگی جلوی پادشاه گذاشتم و گفتم: آخه با سبک پوشش کشورتون آشنا نیستم!
پادشاه گفت: هر لباسی که سلبریتیها و آدمهای مشهور میپوشند خوب است دیگر. الآن عصر ارتباطات است.
سعدی گفت: و نیمهشب تاریکی برای فرهنگ و هنر. بعد هم با تأسف سرش را تکان داد و گفت: سر آن ندارد امشب که برآرد آفتابی؟
پادشاه گفت: حتماً روی لباس کینگ یا کویین نوشتهشده باشد، مشخص شود از خاندان سلطنتی هستیم، بدون صف به ما نان بربری بدهند. خلاصه لباسمان، زبان گویای شجره خانوادگی و صفات خوبمان باشد.
از مراسم فرش قرمز و لباسهای سلبریتیها چند عکس نشانش دادم. پادشاه گرخید و گفت: با این لباسها، تاجوتخت که هیچ، حتی در صف نان بربری راهمان نمیدهند. چطور این لباسها را میپوشند؟!
گفتم: آخرین مد روزِ. هرکس میخواد خیلی امروزی باشه، اینا رو میپوشه.
پادشاه گفت: این شلوار که ما میبینیم برای امروز نیست، احتمالاً زیرشلواری ناپلئون است درنبرد واترلو. بهجز فاقش بقیه جاهایش دهان بازکردهاند.
سعدی گفت: مهمترین قسمتش سالمه دیگه، انگار این شلوار درباره صفات صاحبش زباندرازی کرده.این پارهپورهها که میبینی
لاکچری جامهای است اکثراً چینی
چشم پادشاه به دیوان حافظ در دست سعدی افتاد، گفت: برایمان تفألی بزن، ببینیم عاقبت ما چه میشود؟
سعدی گفت: فالتون رو باید از اشعار ایرج میرزا درآورد.
پادشاه گفت: به ایرج میرزا بگویید فالمان دو رو خشخاشی و سفارشی باشد.
سعدی زیر لب غرغر کرد: چیز دیگهای میل ندارین؟
پادشاه گفت: نوشابه سیاه
بیاورید به سیاهی
بخت و اقبالمان.
سعدی گفت: منم چای دیشلمه میخورم به دیشلمگی اوضاع فرهنگ پاره پورهمون.
پادشاه گفت: فرهنگتان پاره شده؟! بهترین خیاطها را داریم، رفویش میکنند از اولش بهتر.
سعدی گفت: کل اگر طبیب بودی لختوعور نبودی.
گفتم: عالیجناب! این لباسها رو ببینین.
پادشاه ذوقزده گفت: خیلی خوشمان آمد، عالیجناب صدایمان کردی. از همین حالا میرزا بنویس دربارمان هستی.
داشتم خودم را در لباس میرزابنویسی دربار تصور میکردم که پادشاه به زیرپیراهن راهراه و شلوارک خالخالی سبزی که زیر شنل قرمزش پوشیده بود، نگاه کرد و گفت: آب در کوزه ما نوشابه سیاه سفارش میدهیم؟!اینطور که صنعت مد پیش میرود دو روز دیگر، همین استایلمان را در فشنشوها میبینیم.
بعد مثلاینکه در فشنشو شرکت کرده باشد در ذهنم چرخی زد و گفت: طراحی لباس هم کار سختی نیست، استایلمان خیلی دلبر است. این آباژور هم بالباسهایمان هارمونی دارد، میگذاریم سرمان.
سعدی گفت: گفت در سر عقل باید بیکلاهی عار نیست. خلاقیت خیلی ناجور در این استایل موج مکزیکی میزند.
پادشاه گفت: ما اینجوری راحتیم تا آن چشمهایت درآید، حسود! سپس با همان ادا اطوار فشنشو و بدون خداحافظی از ذهنم بیرون رفت.
سعدی دوباره با تأسف گفت: حیف باشد بر آن تن حتی کفن.
خانهآرام
https://eitaa.com/joinchat/1246494986C0b4ebac263
نمکدون شعبه ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم #پست_آموزشی شماره ۴ نکاتی درباره پست هفته قبل ۱_ اینکه تفاوت نظیره و نقیضه
بسم الله الرحمن الرحیم
#پست_آموزشی شماره ۵
۴_قالب تفسیر شعر
متن «نکات نهفته در یک افسانه» بر اساس قالب تفسیر شعر نوشته شده. در این قالب اولین نکته مهم آشنایی عموم مخاطبین با شعری است که انتخاب میشود. آشنایی و انس مخاطب با شعر موجب آن است که تکنیکهای آشنازدایی درست اجرا شود. آشنازدایی یعنی زاویه دید جدید. آشنازدایی در تفسیر شعر هم یعنی اینکه برداشتی از ابیات داشته باشیم که در عین جدید و بدیع بودن حتماً ارتباط با شعر داشته باشد. هر چقدر تفسیر جدید با محتوای جدی شعر زاویه داشته باشد میزان غافلگیری طنز بیشتر میشود.
۵_تکنیک استفاده از الفاظ رکیک و مفاهیم غیر اخلاقی و ناپسند
حقیقتاً اگر خشتک و محتوایات، فعل و انفعالاتش را از بعضی دوستان دست به قلم خودطنزپرداز بگیریم؛ تکنیک خاصی در شوخینویسی برایشان باقی نمیماند. این تکنیک در طنز کاربرد ندارد و در گونه هجو، هزل و فکاهه استفاده میشود. غافلگیری از آن جهت صورت میگیرد که استفاده از این الفاظ در ادبیات ما رایج نیست و صورت اخلاقی ندارد. این ادبیات را که بنده آن را سبکی ایرج میرزایی مینامم؛ سطح بسیار نازل و خالی از هنر است.
۶_مهمل گویی
بیشتر در فکاهه پردازی و خندان مخاطب کاربرد دارد. در این تکنیک از کلمات همقافیه و هموزن استفاده میشود.
مثال
یکی میخواست بره تونس، نتونس...
و خوشمزگیهایی از این قبیل که به شوخی شوهر خالهای معروف است.
.
۷_تنافر یا ناسازه گویی
استفاده دو کلمه متضاد درکنار هم مثل اسم یا دو صفت یا دو قید متضاد با یک فعل و... ایجاد تنافر معنایی میکند.
مثال:
مرد هایهای میخندید
به نحو وحشتناکی آرام بود.
این همه برای خودنمکپندارهای جمع است.
۸_استفاده از بعضی کلمات یا عبارتهای انگلیسی در یک اصطلاح یا جمله فارسی
مثال:
پدر محترقه به جای پدر سوخته
محل داگ هم بهم نذاشت
۹_تکنیک جناس:
جناس کلماتی رو میگویند که از نظر شکل یکسان ولی از نظر معنی تفاوت دارند.
مثال:
شیر جنگل، شیر خوردنی و شیر آب
آیفون در و گوشی آیفون
https://eitaa.com/joinchat/1246494986C0b4ebac263
یک خاطره، یک لبخند
۴ساله بودم. راهپیمایی ۲۲بهمن سال ۱۳۶۴. بله اگر اگر از حساب کتاب سن بنده فارغ شدید دل بدهید به خاطرهام. پدر و مادرم مقید بودند هر سال برویم راهپیمایی. لطفا ان قلت نیاورید مگر چندتا راهپیمایی برگزار شده بوده کلاً؟!
دل بدهید به متن. آن سال هم مادرم دست ما چهار بچه کوچک و قد و نیم قدش را گرفت و بردمان. جنگ بود. صدام یزید کافر تهدید کرده بود به مراسم راهپیمایی حمله میکند. اما مردم تهدیدش را به نقاط سوقالجیشیشان دایورت کرده و همه آمده بودند. زهرا خانم همسایهامان هم با ما همراه بود و برای اینکه از خانواده ما جدا نشود، دست مرا گرفته بود. در اثنای مراسم بودیم که آژیر قرمز به صدا درآمد و اعلام حمله هوایی شد. نظم مراسم بهم خورد و من در معیت زهرا خانم همسایه گم شدم. وضعیت قاراشمیشی بود. با سن کمی که داشتم اما هول و هراس آن روز را یادم هست. زهرا خانم من را به واحد گم شدهها برد. بچههایی که گم شده بودند را سوار کامیون خاوری کرده بودند تا ننه بابایشان را از آن بالا بهتر ببینند. اما خوب یادم هست که من حاضر نشدم بروم بالای خاور، به درختی تکیه داده بودم و جیغ میکشیدم. مادرم آن زمان تازه عینک گرفته بود. به همه میگفتم مادرم عینکی است. خانمهایی عینکی میآمدند تا من شناساییاشان کنم. نمیدانم آنها هم فرزندشان را گم کرده بودند یا چی اما بالاخره تیری بود در تاریکی، میآمدند جلو خودی نشان میدادند و البته که مقبول واقع نمیشدند میرفتند. برای اینکه ساکتم کنند نقلهای رنگی توی مشتم ریختند؛ اما من همچنان جیغ میزدم و بیتابی میکردم. یک هو میان معرکهای که به پا کرده بودم؛ چشمم خورد به محترم خانم پیرزن همسایه مان. به او پناه بردم. احتمالاً زهرا خانم هم با ما همراه شد. حالا گیر ندهید که زهرا خانم داستان شد؟ سوار اتوبوس دوطبقهای سبز رنگی شدیم. دلم میخواست برویم طبقه بالایش اما محترم خانم پا درد داشت و نمیتوانست از پله بالا برود. طبقه پایین نشستیم. از پنجره خیابان را نگاه کردم. راهپیمایی عملاً تمام شده بود. همین حین مادر و خواهرانم را دیدم که از کنار اتوبوس ما میگذشتند. از اینکه گمم کرده بودند لجم گرفته بود. باید حواسشان را بیشتر جمع میکردند. از آنجا که با محترم خانم در راه خانه بودم پس دلیلی نداشت آنها را به محترم خانم نشان بدهم. پس با آرامش نشستم و مشغول خوردن نقلهایی شدم که کف دست عرق کردهام خیس شده بودند.
وقتی با محترم خانم پا به کوچه گذاشتیم پدر و مادرم را دیدم که خواهرها و بردارم را گذاشته بودند خانه و هراسان بر میگشتند به مسیر راهپیمایی تا مرا پیدا کنند. خدا لعنت کند صدام یزید کافر را که باعث نگرانی پدر و مادرم شد.
https://eitaa.com/joinchat/1246494986C0b4ebac263