🧐یادداشتهای یک رمان اینترنتی خوان
رمان اینترنتی
💢 #رمان_اینترنتی
1⃣ #قسمت_اول
🤓✍ من رمان خوانم. لذتی از ساعات روزم را اگر بخواهم شمارش کنم، خواندن صفحاتی است که لحظه های خالی و پر زندگیام را به خودش مشغول می کند.
😃✍ این حال خوشم را یکی دو هفته نیست که پیدا کرده ام، چند سال است که چشم و دلم را به ذهن نویسنده هایی که توان آن را دارند تا لحظات رؤیایی مرا رنگی کنند، باز کرده ام.
👦✍یادم است اولین بار که بچهها، دورهم از لذت شب بیداری و خواندن رمان می گفتند، گنگ و پراشتیاق نگاهشان می کردم.
🗣✍ اسم شخصیت ها، حرف ها، حس ها، حالات و رفتارهایشان را که تعریف می کردند، گاهی از کیفی که می بردند جیغ می زدند و صورت هایشان پر از لبخند می شد.
❌✍کار سختی نبود که من هم یکی دو تا از رمان ها را دانلود کنم و شبی، کمی از خوابم بزنم و شیرینی لحظه ها تا صبح بیدار نگهم دارد.
📲✍ این لحظه ها برای من تمامی نداشت. شروعی بود که به ذوقش از درسم می زدم، خواب نازنینم را ندیده می گرفتم، غذا را نصفهنیمه میخوردم، اصرار های خانواده برای مهمانی رفتن و گردش را رد می کردم، تا در تنهایی ها بتوانم حریصانه صفحات موبایل و کامپیوتر را چشمچرانی کنم.
😇✍حالا دیگر خواب هایم پر از خیالی بود که دوستشان داشتم و ناخود آگاه لبخند را روی لبم می نشاند.
♦️پ. ن: میدونم که بی صبرانه منتظر ادامه داستان هستید اگر میخواید داستان رو زودتر بخونید، میتونید جزوه رمان اینترنتی رو از آیدی زیر سفارش بدید😉👇🏻
@p_namaktab
◀️ ادامه دارد...
╭┅──────┅╮
📖 @namaktab_ir
╰┅──────┅╯
💧. قطرهایازڪتاب
✨عمه خورشید، در گوشه ای از باغ بزرگ خانۀ ما، در حیاط پشتی زندگی می کرد.
حیاط او با دری کوچک به باغ متصل میشد.
او خواهر ناتنی پدرم بود و بارها از زبان مادرم و عمه هایم شنیده بودم که مادر او🧕 دختر یک رعیت ساده و بی اصل و نسب بوده است.
خانۀ عمه خورشید، خانۀ آرزوهای کودکانه ام بود😍.
خانه ای که پرندگان، بدون هیچ ترسی، در آن لانه می کردند و کبوتر بچه ها، روی دست آدم مینشستند و او به من یاد می داد، چگونه آنها را نوازش کنم و دوست بدارم.
یادم هست، یک روز که تخم کبوترها را از لانه برداشته بودم، با صدایی بغض آلود😓 گفت:
«سهراب جان، این ها بچه های کبوترها هستند و اگر مادرشان ببیند که نیستند، گریه می کند.»
و آن قدر گفت که رفتم🚶🏻♂ و تخم کبوترها را در لانه گذاشتم.
◀️ ادامه معرفی در 👈🏻سایٺ نمڪٺاب
📓#روزی_که_عمه_خورشید_مرد
📖#بریده_کتاب
|@namaktab_ir|
••~🔮📖📜~••
😇] آدمیزاد هیچ وقت از قصه شنیدن سیر نمیشه.
📜] ماندگارترین کتابهای تاریخ، کتابهای داستان بودند. خصوصا داستانهای واقعی و سرگذشت آدمها و ملتها.
✨]وقتی داستان تجربههای دیگران برای ما جذابه، حتما ماجراهای زندگی ما هم برای بقیه جالبه.
🌱] خصوصا اون ماجراهایی که امید و سرزندگی رو به دیگران هدیه میکنه.
💫منتظر خاطرات امیدبخشتون هستیم💫
💌_@p_namaktab
+همراه با هدیه😍
#امید_هدیه_دهیم
#جادوی_خاطرات
#چالش
|@namaktab_ir|
ـ ــ ـ ــ ـ ــ ـ ــ ـ ــ ـ ــ🍂🌱🍂 ـ ــ ـ ــ ـ ــ ـ ــ ـ ــ ـ ــ
#راز_تنهایی
#نرجس_شکوریان_فرد
#قسمت_هفتاد_و_دوم
•
.
🏝
.
•
آفتاب که به سرش زیادی میتابید،
کمی بد حال میشد
و این روزها بدحالتر....
شبش را هم خراب میکرد!
کنار درب منتظر دیدن هیچکسی نبود.
چشمش که افتاد به او یک لحظه یادش رفت نفس بکشد؛
زبانش چسبید به سقف دهان و نچرخید.
نگاهش را در کوچه چرخاند دنبال چه؟
نمیدانست...
باورش سخت بود،
یوسف که نبود،
پس چرا او آمده بود؟
- سارا!
واقعا ایستاده بود کنار کوچه.
در لباس مشکی بلندش، چهقدر متفاوت از اولین دیدارشان شده بود.
دنیل هنوز مردد بود چهکند
که متوجه شد کم کم بقیه هم سر از خانه بیرون آوردهاند و دارند تماشا میکنند.
بیشتر از این معطلی را درست ندید
و قدمهایش را بلند برداشت و مقابلش ایستاد:
-شما... شما اینجا چکار میکنید؟
تا این جمله را گفت،
تازه چشمان به خون نشستۀ سارا را دید،
پف پلکها و صورتی که انگار لاغر شده بود.
دیگر نتوانست حرفی بزند.
سارا با دیدن دنیل در آن اوضاع جا خورده بود
و حالی بهتر از او نداشت.
دنیل را چند بار در زندان دیده بود.
باور اینکه او را اینجا، با این افراد و در این وضعیت ببیند،
حالش را خرابتر کرده بود...
یوسف همانطور که متفاوت زندگی میکرد،
متفاوت هم تعریف و تحلیل میکرد.
💯 ادامه دارد... 💯
‼️‼️ کپی ممنوع❌❌
📚https://eitaa.com/saheleroman 📚
+اگه دلتون میخواد
یـه رمانِــ📖 متفـاوت و پـر هیجـان رو
نوشِ جان ڪنید🍇
تشـریف ببـرید لـبِ ساحـلِ رمـان☺️🏝
🔴⭕️ و البته مواظـب باشیـد ⭕️🔴
از اونجا ڪه اینرمان هنوز چاپ نشده،
خیلی خیلی خیلی داغ و نابه😉🧡♨️
رمانی چاپ نشده از خانم شکوریانفرد😍🤩
📔 https://eitaa.com/joinchat/1299841067Cf9aa36c49c
مادری از عرش 5.mp3
2.65M
🤔حضرت زهرا(س) به من چطوری نگاه میکنه؟
#مادری_از_عرش
#منشور
╔ ✾" ✾ "✾ ════╗
🌸 @namaktab_ir
╚════ ✾" ✾" ✾
#امید🌱
درست رسیده بودم به آنجا که حس میکنی هیچ چیز در این دنیا نمیتواند جلودار مشکلاتت باشد...هیچ کس به اندازه ی تو درد و رنج این مشکلات را به دوش نکشیده...اصلا کسی را پیدا نمی کنی که برایش بگویی و او درک کند!
شده بودم آن دانه ای که با هزار زحمت سر از خاک بیرون زده بود و تشنه ی گرمای خورشید بود اما خود را در میان یخچال های قطب شمال مشاهده کرده🌫❄️
بدی کار این بود روحم مشوش شده بود و به هر دری میزد برای ذره ای تسلا...
ساعت ها با دوستان پاساژها را سرزدیم و آرام نشدم!با خانواده بعد از مدتها پیتزا خوردیم و خندیدند و آرام نشدم!و هزار و یک راه حل دیگر.منی که خیلی جسم ضعیفی داشتم و چندین مشکل جسمانی داشتم،حالا می فهمیدم که بیماری جسمی دربرابر روح مریض،سوسول بازی است!!!
نمیدانم به چه مناسبت بود که یکی از دوستان وضعیت گذاشته بودند که اگر کسی دوست دارد حزب قران بخواند اعلام کند.ختم قران داریم...
با خودم گفتم حزب خیلی کوتاه است راحت خوانده می شود.من هم اعلام کردم.اولین بار بود که قرآن میخواندم و با تمام وجود میفهمیدم که با خدا هم سخن شده ام.با او حرف میزنم و او غم هایم را آرام آرام به آرامش تبدیل میکند...
آرامش روح ارزش گرانبهایی است!این را زمانی فهمیدم که در اوج غم و تنهایی به آن رسیدم...
آن زمانی که خداوند اذن داد که خورشید بر دانه ی میان یخچال های قطب هم بتابد.🌝
#ارسالی_مخاطبین
#جادوی_خاطرات
|@namaktab_ir|
•~{📚🛣}~•
◇کتاب دختر موشرابی◇
✨یافتن راه در پیچ و خمهای تاریخ . . !
◀️ ادامه معرفی در 👈🏻سایٺ نمڪٺاب
#آلبوم
#معرفی_کتاب
#دختر_مو_شرابی
◇@namaktab_ir◇
هدایت شده از نمکتاب
📚پویش کتب:
📓روزی که عمه خورشید مرد
و
📓جعبه سیاه
همراه با ارسال رایگان+۲۰٪تخفیف🤩
🎊 از بین خریداران به قید قرعه:
🎁به نفر اول ۱۰۰ هزارتومان
🎁نفر دوم ۸۰ هزارتومان
🎁و نفر سوم ۵۰ هزارتومان اهدا میشود
✨فرصت شرکت تا ۲۱ بهمن ماه
خرید از طریق ایتا👇🏻
@ketab98_99
یا سایت نمکتاب👇🏻
http://namaktab.ir/
#پویش
#پویش_بهمن
[@namaktab_ir]
اگه فکر و دلت میخواد که تکنیکهای فضای مجازی رو بشناسی 🧐
و تفاوتِ این خبر و اون خبر رو بدونی😎
همین الان وارد کانال تکرنگ بشو
و دوره #سواد_مجازی رو دنبال کن🤩
عجله کن🚀
https://eitaa.com/joinchat/2872705027Cbc15a2ac89