🚑🚑🚑
.
✅ از لشگر که هیچ، از گردان و گروهانش هم خبری نبود!
🔴 روایت امدادگر جنگ، علی عچرش از روزهای اول مقاومت در خرمشهر
◀️ عراقیها نمیدانستند در خرمشهر چه خبر است. شاید فکر میکردند این نیرویی که مقابلشان ایستاده چند لشکر مجهز است. در حالی که از لشکر که هیچ، از گردان و گروهانش هم خبری نبود.
◀️ وقتی از بعضی بچه ها سوال می کردم فلانی چه کاره ای؟ جواب میداد:
من خدمه ی ژسه ام، خدمه ی ام یکم. اسلحه کم بود، یک نفر اسلحه داشت و جلو می رفت، یک نفر دیگر همراهش بود که اگر نفر اول زخمی یا شهید شد، اسلحه اش را بردارد و دفاع کند.
◀️ ما امدادگرها هم نیروهای بدون سلاح بودیم. یک برانکارد دستمان بود و دنبال نیروها می رفتیم و با کمترین وسایل امداد به مجروحان رسیدگی میکردیم. یک روز همراه با نیروهای سپاه در پل نو بودم. به عراقی ها نزدیک شدیم. جنگ نامنظم بود و حساب و کتاب نداشت. به خاطر نزدیکی به عراقیها بچهها تیر میخوردند. دست تیر خورده ی یک مجروح را پانسمان کردم و او را به همراه یک امدادگر به عقب فرستادم. خودم به همراه نیروها جلو رفتم.
◀️ ناگهان متوجه شدم تنها هستم و هیچ کدام از نیروها اطرافم نیستند. برای اینکه در تیررس عراقیها نباشم داخل یک نهر آب پریدم و در آنجا کز کردم. اسلحه نداشتم، نمی دانستم چه کار کنم. عراقیها نزدیک بودند. بعد از چند روز صدای تیر کلاشینکف را تشخیص میدادم. نیروهای خودمان ژسه داشتند و عراقیها کلاش.
◀️ به عراقیها نزدیکتر بودم. اگر در همان نهر میماندم به احتمال زیاد اسیر می شدم، اگر هم از نهر بیرون می رفتم وسیله ای برای دفاع از خودم نداشتم. دلم نمیخواست اسیر شوم. برای من مرگ بهتر از اسارت بود.
◀️ خودم را از نهر بیرون کشیدم و به سمت عقب دویدم. تیر بود که به طرفم شلیک می شد. فقط میدویدم. برای نجات جانم چند برابر سرعت معمولی میدویدم. صدای یکی از نیروهای ایرانی را شنیدم گه گفت: بپر! به طرف صدا شیرجه زدم. خیس عرق شده بودم. بعد از پریدن در سنگر نفس عمیقی کشیدم و گفتم: نامردا کجا رفتین؟ میخواهید عقب بکشید یه خبری بدین! شما به امدادگر احتیاج ندارید که من را جا گذاشتین؟
#معرفی_کتاب
#امدادگر_کجایی
#علی_عچرش
#معصومه_رامهرمزی
#مرکز_اسناد_و_تحقیقات_دفاع_مقدس
#نشر_مرز_و_بوم
#آبادان
#خرمشهر
https://www.instagram.com/p/CFw0onmhlYc/?igshid=t108h11gobw4
✅ اثر متقابل انقلاب و جنگ و انسان در کتاب «امدادگر کجایی؟»
🔴 برشی از یادداشت خانم «معصومه جمشیدی شفق» بر کتاب «امدادگر کجایی؟»
◀️کتاب "امدادگر کجایی؟" نوشته معصومه رامهرمزی از جمله کتابهایی است که با رویکردی پژوهشی و با معماری روایی قابل تحسین، به چاپ رسیده است. نویسنده خود اهل جنوب و از مردمی است که مستقیم درگیر جنگ تحمیلی عراق علیه ایران شدند. کتاب "امدادگر کجایی؟" به خاطرات و زندگی علی عچرش از امدادگران دورهی دفاع مقدس میپردازد. از اولین مواجهه با کتاب خواننده درمییابد که با یک کار پرو پیمان با موضوعی تازه، در زمینه خاطرهنگاری و تاریخ شفاهی طرف است. برخلاف کتابهایی که فقط نوعی گردآوری و ارائه تقریبا خام خاطرات پراکنده افراد است؛ این اثر از چند جهت دارای ویژگیهای منحصر بفردی است.
◀️ _سوژه اثر یا همان راوی هم به لحاظ روحیات و خلقیاتِ فردی، و هم از نظر نقش کمتر پرداخته شده امدادگری، جذاب است.
_مصاحبهها و تحقیقات که به بخشی از روند انجام آنها در مقدمه کتاب اشاره شده، دقیق و با روشهای علمی انجام شده است. این مساله در طول زمان روایت و در تنوع موضوعات کاملا مشهود است.
_میتوان گفت اثر، زندگینگارهایی است در مورد یکی از هزاران انسانی که در زمانی حساس، در مکانی ویژه و شرایطی سرنوشتساز در تاریخ این مرز و بوم قرار گرفتند. میشود همراه کتاب روز به روز با این آدمها پیش رفت و به دور از شعارهای دهان پرکن و خالی شده از معنا، آرام آرام دریافت که انقلاب و جنگ و انسانهای آن دوران، چطور در هم اثر متقابل گذاشتند.
- دستهبندی و پرداخت خاطرات و مهندسی روایت به گونهای است که با وجود حفظ اصالت خاطرات، مخاطب با سیرِ روایت همراه شده و حوادث را یکی بعد از دیگری پشت سر میگذارد و تا انتها با شخصیت همراه میشود.
- محور کتاب، آدمها هستند. آن هم آدمهایی از کف جامعه و نزدیک به متن انقلاب و جنگ. این امر باعث شده کتاب به جز مسائل محوری، به زوایای انسانی، فرهنگی و اجتماعی روز بپردازد.
◀️ کتاب در هشت فصل تنظیم شده و در انتها نیز تصاویر و فهرست نمایه گنجانده شده است.
با وجود حجم به نسبت بالای کتاب، آوردن اسامی زیاد، شرح برخی مسائل جزئی یا تخصصی که گاه کمی زیاده از حوصله مخاطب به نظر میرسد، نثر روان و پرداخت خوب روایی این اثر قادر است هر خوانندهای را تا آخر با خود همراه کند.
پ.ن: متن کامل این یادداشت را در خبرگزاری ایسنا بخوانید:
🔗http://yun.ir/mnoa8b
#معرفی_کتاب
#امدادگر_کجایی
#نشر_مرز_و_بوم
#معصومه_رامهرمزی
#علی_عچرش
#خرمشهر
#امدادگر
https://www.instagram.com/p/Clys5f3uz3Q/?igshid=YmMyMTA2M2Y=
✅ دفن غریبانهٔ یک بانو
🔴 روایت علی عچرش از غربت قبرستان بقیع
◀️ بعدازظهر گرمی در بیمارستان مدینه مشغول کار بودم. رئیس یکی از کاروانهای ایرانی به بیمارستان آمد و خبر فوت یکی از خانمهای کاروانش را داد. اگر یکی از حاجیهای ایرانی در مدینه از دنیا میرفت، هیئت پزشکی هماهنگیهای لازم را بین کاروان و مأموران سعودی برای دفن انجام میداد و متوفی در قبرستان بقیع به خاک سپرده میشد. هزینه برگرداندن پیکر مرحوم به ایران زیاد بود و از عهدهٔ بیشتر خانوادهها بر نمیآمد. معمولاً بعد از تماس و اطلاع به خانوادهها از آنها اجازه میگرفتیم عزیزشان در بقیع دفن شود.
◀️ خانوادههایی که خواهان برگشت پیکر متوفی به کشور بودند، باید هزینه انتقال را تقبل میکردند. من و یکی از امدادگرها با مأمورهای سعودی هماهنگی لازم را انجام دادیم و جنازه را به قبرستان بقیع بردیم. دو خانم ایرانی، جنازهٔ همسفرشان را در غسالخانهٔ قبرستان بقیع شستند و برای دفن آماده کردند. وهابیها ورود زن به قبرستان را حرام میدانند. در ورودی غسالخانه، جدای از در اصلی قبرستان بود؛ ولی به بقیع راه داشت. خانمها اجازهٔ ورود به قبرستان را نداشتند؛ بنابراین نمیتوانستند در دفن میت به ما کمک کنند.
◀️ من و روحانی کاروان و چند نفر از همسفران میت و علی تاجالدینی، از امدادگرهای اصفهان، و یک نفر از مأموران سعودی به قبرستان رفتیم. جنازه را به قسمت قبور هاشمیها بردیم. قبرهای هاشمی طبقاتی و گودالمانند بود. بغل دیواره چند قبر به شکل طبقاتی روی هم قرار داشت. در این شکل از قبرها میت را در قبر گذاشته و بعد سنگ لحد را به دیواره میزنند. نزدیک غروب میت را دفن
کردیم. سنگینی فضای قبرستان بقیع داشت خفهام میکرد. حاجآقا تلقین میت را بلندبلند خواند. منتظر بودم فقط اسم حضرت فاطمه (س) را به زبان بیاورد تا بترکم و زار بزنم.
◀️ دفن شبانه یک حاجیه خانم ایرانی قبل از اینکه پایش به مکه برسد و اعمالش را انجام بدهد بدون حضور خانوادهاش، مرا به یاد مظلومیت حضرت زهرا (س) انداخت، در همان قبرستان و در سکوت و مظلومیت. حاجآقا آدم بیذوقی بود و از این فرصت استفاده نکرد و فقط احکام خاکسپاری میت را انجام داد. چند بار گفتم: «حاجآقا روضهای، نکتهای، حرفی بزنید. دل ما داره میترکه!» او با عجله اعمال را انجام داد و رفت. مأمور سعودی هم مثل شمر بالای سر ما ایستاده بود و بعد از دفن میت ما را از قبرستان
بیرون کرد.
🔗 لینک فروش کتاب:
http://shop.hdrdc.ir/
#معرفی_کتاب
#امدادگر_کجایی
#نشر_مرز_و_بوم
#علی_عچرش
#معصومه_رامهرمزی
#یا_زهرا
#مادر
#بقیع
@nashremarzoboom
✅دستگاه آدم خردکنی ساواک چه شکلی بود؟!
🔴روایت علی عچرش از پیروزی انقلاب در آبادان
◀️روز بیستویکم بهمن، مردم آبادان برای سرنگون کردن مجسمه شاه بهطرف میدان مجسمه تظاهرات کردند. اکبر نصیری یکی از فامیلهای نزدیکش به اسم امرالله را به تظاهرات آورد. امرالله خانواده مستضعفی داشت. او برای کمک مالی به خانوادهاش در نیروی دریایی استخدام شد. امرالله بعد از فرمان امام از خدمت نیروی دریایی فرار کرد. بعد از برگشت امام به کشور سربازهای فراری بدون ترس در تظاهرات شرکت میکردند. آن روز مردم دور میدان مجسمه حلقه زدند. با تلاش مردم مجسمه به زمین افتاد. ارتشیها بهطرف مردم تیراندازی کردند. پا به فرار گذاشتیم. امرالله بین جمعیت تیر خورد و شهید شد. نتوانستیم بایستیم.
◀️با فشار جمعیت بهطرف ساواک که همان نزدیکی بود، رفتیم. افراد دژبان نیروی دریایی روی زمین زانو زدند و گارد تیراندازی به خودشان گرفتند. عدهای از ارتشیها هم در حالت ایستاده اسلحههایشان را به سمت ما نشانه گرفتند. با ترس و لرز جلو رفتیم و شعار دادیم «برادر ارتشی، چرا برادرکشی؟ توپ، تانک، مسلسل دیگر اثر ندارد.» نیروهای دژبان با شنیدن شعارهای مردمی دست و دلشان لرزید. در چشم بعضی از آنها اشک جمع شده بود. اگر امرالله بعد از فرمان امام از نیروی دریایی فرار نمیکرد، شاید مجبور میشد مثل دژبان نیروی دریایی مقابل مردم بایستد و روی آنها اسلحه بکشد؛ اما امرالله سرنوشتش را عوض کرد و شهید شد. در یک صف فشرده لحظهبهلحظه به در ساواک نزدیکتر میشدیم. سربازها اسلحههایشان را پایین آوردند و خودشان را وسط مردم انداختند. با هل و فشار و شعار و تکبیر از در ساواک خودمان را توی حیاط انداختیم. هیچکس در ساختمان نبود. همۀ مأمورها فرار کرده بودند.
◀️ظهر به خانه برگشتم. خواهرم مریم که در تظاهرات و حمله به ساواک شرکت داشت، تعریف کرد: «تو ساواک به دستگاه آدم خُردکنی دیدم. انقلابیا رو تو این دستگاه مینداختن و خُرد میکردن.» از تعجب دهانم باز ماند. از مریم پرسیدم: «دستگاه آدم خُردکنی چه شکلی بود؟» مریم جواب داد: «یه دستگاه با پرههای بزرگ. انقلابیا رو از یه طرف داخل دستگاه مینداختن و اجساد تکهتکهشده از طرف دیگه بیرون میومد!» با توضیحات او متوجه شدم که منظور مریم از دستگاه آدم خردکنی، همان کولر آبی است. در آبادان مردم از کولر آبی استفاده نمیکردند و مریم هم مثل بیشتر مردم تا آن روز کولر آبی ندیده بود.
🔗 لینک فروش کتاب:
http://shop.hdrdc.ir/
#معرفی_کتاب
#امدادگر_کجایی
#نشر_مرز_و_بوم
#علی_عچرش
#معصومه_رامهرمزی
#انقلاب
#یوم_الله
#پیروزی_انقلاب
#دهه_فجر
#انقلاب
#بهمن_۵۷
@nashremarzoboom
✅عقد ما بیشتر شبیه راهپیمایی بود تا مراسم عروسی!
🔴روایت علی عچرش از ماجرای جالب مراسم عقدش
◀️روز عقد ما، آیتالله دستغیب امام جمعه شیراز در راه رفتن به نماز جمعه بههمراه محافظان و تعدادی از مردم شهید شدند. بعد از شنیدن این خبر، نمیدانستیم چهکار کنیم؛ بعدازظهر، مراسم عقد را برگزار کنیم یا عقد را بهتأخیر بیندازیم. ننهاسحاق گفت: «امام جمعهٔ شهر، امروز شهید شده. خدا رو خوش نمیاد مجلس شادی برپا کنیم. عقد رو برای یه وقت دیگه بذارین.» عقد ما ساده و بدون هیچ سازوآوازی بود. معصومه (خواهر همسرم) با خواهرهای بسیج برای شرکت در مراسم عقد از آبادان به شیراز آمده بودند. خانوادهٔ من از راه دور آمده بودند، برای تغییر دادن تاریخ عقد به زمان دیگر حرفی نداشتم، ولی جمعکردن خانواده و دوستان که هر کدام در یک شهر، جنگزده بودند، کار آسانی نبود. با چند نفر از دوستانم مشورت کردم، آنها گفتند: «خیلی از علما تو روز شهادت بزرگان صیغهٔ عقد رو جاری کردن؛ پس انجام عقد اشکال شرعی نداره.» بهسختی توانستم همه را قانع کنم که کار ما خیر است و نباید آن را بهتأخیر بیندازیم. من و شهربانو روز جمعه ۲۱ آذر ۱۳۶۰ در یک مجلس ساده، روی سجادهٔ نماز رو به قبله نشستیم و عقد کردیم. شهربانو با مانتو و شلوار بسیج سر سفرهٔ عقد نشست. اسحاق و غلام، با زور و دعوا، کت و شلوار غلام را تنم کردند تا بهقول خودشان، مجلس کمی شبیه مراسم عروسی شود.
◀️مهریهٔ شهربانو یک جلد کلامالله مجید و یک دوره ترجمهٔ تفسير الميزان علامه طباطبایی بود. با هم قرار گذاشتیم عمل به دستورات قرآن اساس زندگی ما باشد. پنجاه نفر مهمان از دوست و آشناهای جنگزده دعوت کردیم. معصومه، خواهر عیال و دوستان امدادگر و بسیجی بعد از خواندن خطبهٔ عقد، مثل یک گروه سرود کارگشته همهٔ سرودهای انقلابی را خواندند. خواهرها از سرود «خمینی ای امام» شروع کردند و یک دور کامل سرودهای انقلابی را که از بَر بودند، اجرا کردند. وسط سرودها، با صلوات و تکبیر و «مرگ بر آمریکا» مجلس را گرم میکردند عقد ما بیشتر شبیه راهپیمایی ۲۲بهمن بود تا مراسم عروسی! شام هم چلوکباب دادیم. مراسم عروسی ما در هر دو خانواده بیسابقه بود؛ همه چیز ساده و بیتکلف، شبیه یک مهمانی فامیلی. مادر عیال به یاد پسر شهیدش اسماعیل، چند بار گریه کرد. عکس اسماعیل از اول مراسم، دست خواهرهای بسیج بود. با شهربانو قرار گذاشتیم دو ماه بعد سر خانه و زندگی خودمان برویم.
🔗لینک فروش کتاب:
http://shop.hdrdc.ir/
#معرفی_کتاب
#امدادگر_کجایی
#نشر_مرز_و_بوم
#معصومه_رامهرمزی
#علی_عچرش
#شهربانو_رامهرمزی
#عقد
#ازدواج_آسمانی
#ازدواج
#سفره_عقد
#آبادان
https://eitaa.com/nashremarzoboom
◀️ با حمید تقیزاده در خرمشهر بودیم. با آمبولانس گشت میزدیم تا زخمیها را پیدا کنیم و به بیمارستان ببریم. در یکی از خیابانها متوجه جيپی شدیم که روی آن تفنگ۱٠۶ قرار داشت و بهطرف عراقیها شلیک میکرد. چند ثانیه نگذشت که خمپارهای در نزدیکی جیپ به زمین خورد و گردوخاک زیادی بلند شد. جلو رفتیم. پسر نوجوانی را دیدم که روی زمین افتاده بود. از آمبولانس پیاده شدم و خودم را به او رساندم. حمید هم دنبالم دوید. شاهرگ گردن پسر ترکش خورده بود و خون با فشار از گردنش بیرون میزد. دستم را روی گلوی پسرک گذاشتم. نمیتوانستم دستم را از روی گردنش بردارم. باید به حمید کمک میکردم مجروح را روی برانکارد بگذاریم. در همان لحظه، خواهر امدادگری از راه رسید و یک طرف برانکارد را گرفت. با کمک هم مجروح را به آمبولانس رساندیم.
◀️ خواهر امدادگر قدرت زیادی داشت؛ وگرنه بلند کردن برانکارد و تحمل وزن مجروح برای یک زن آسان نیست. پریدم پشت فرمان و بهسمت بیمارستان طالقانی گاز دادم. دستم یکبند روی بوق آمبولانس بود. همیشه خودم را مسئول جان مجروحي میدانستم که داخل آمبولانسم بود. از آینهٔ جلو، اتاقک آمبولانس و زخمی را میدیدم. نزدیکی بیمارستان وضعیت مجروح بحرانی شد. حمید و خواهر امدادگر به تقلا افتادند کاری کنند مجروح نفس بکشد. بهسرعت وارد بیمارستان شدم و روبهروی در اورژانس ترمز گرفتم و بیرون پریدم. در اتاقک آمبولانس را باز کردم که برانکارد را بیرون بکشم. خواهر امدادگر با صدای بلند مشغول خواندن شهادتین برای زخمی بود: «أشهد أن محمد رسول الله و ...» خشکم زد: «یعنی چه؟!» خواهر امدادگر گفت: «لازم نیست عجله کنید، تموم کرده!»
◀️ باور نمیکردم شهید شده باشد. شاید خواهر امدادگر اشتباه میکرد. بدون حرف برانکارد را بیرون کشیدم و همراه حمید مجروح را به اورژانس برديم. دکتر جهانگیر مهاجر، متخصص بیهوشی، با دقت معاینهاش کرد. قلب پسر جوان از کار افتاده بود. از ناراحتی خشکم زد. من و حمید ناراحت و ناامید از اورژانس خارج شدیم. کسی کنار آمبولانس نبود. خواهر امدادگر رفته بود، بدون حرف و سخن یا حتی خداحافظی. اصلا نفهمیدیم او از کجا پیدایش شد. اسمش چه بود. انگار آمده بود در لحظات آخر کنار آن مجروح باشد و برایش شهادتین بخواند. وقتی من و حمید دست و پایمان را گم کرده بودیم و نمیدانستیم چه کنیم، او با خونسردی بهترین کار را برای زخمی انجام داد.
#معرفی_کتاب
#امدادگر_کجایی
#نشر_مرز_و_بوم
#معصومه_رامهرمزی
#علی_عچرش
🍃🌸🍃🍃🌸🍃🍃🌸🍃
🛒 خرید آسان از سایت:
http://shop.hdrdc.ir/products
با ما همراه باشید👇👇👇
@nashremarzoboom