✅ یاحسین! اینجا کجاست؟
🔴روایت حسین بهزاد از عملیات تفحص شهدا در دهه هفتاد
◀️ گزارش میدانی: مرتضی شادکام؛ تخریبچی اکیپ تفحص برایمان میگوید: ...همینجا که الآن داریم از کنارش میگذریم، نقطهی اوج درگیری این شیربچههای شکارچی تانک، با دشمن بوده، میفهمی چه میگویم؟! از این فرش ترکشی که روی زمین را پوشانده بگیر و بیا تا این برزخ چهار کیلومتری میدان مین و سیمهای خاردار عنکبوتی و فرشی و حلقوی و بشکههای ۱۰ لیتری فوگاز، که محتویات آن، فولاد را ذوب میکنند چه رسد به بدن آدمیزاد، تا این خورشیدیها و تلههای انفجاری ناپالم و... [حملهی شدید سرفه به ریههای بیرمقاش، کلام او را قطع میکند]
این بچههای مظلوم ما، شب حملهی والفجر مثل قرقی از لابهلای شانزده رده موانع ایذایی این چنینی گذشتهاند تا خودشان را به پای خط اوّل پدافندی بعثیها برسانند... چه فایده دارد اینها را ضبط میکنی؟ تو با این ضبط فسقلی و آن یک کفِ دست دوربین قراضهات چه طور میخواهی برای مردم شهر، که هیچکدام از این صحنهها را ندیدهاند حق مطلب را در توصیف اینجا ادا کنی؟... اصلاً چرا با ما مصاحبه میکنی؟... کاش ضبط صوتی، چه میدانم، دوربینی هم وجود داشت که میشد با آنها حرفهای این شهدا را ضبط کرد؛ تا خودشان به ما میگفتند در آن شبها، اینجا چه بر اینها گذشته... [باز هم هجوم بیامان سرفه، به پهنای صورت اشک میریزد.] برو، برو با شهداء مصاحبه کن خبرنگار.
◀️ برشی از یادداشت حسین بهزاد از عملیات تفحص در مرداد ۱۳۷۳: از شدت هُرم گرما، رملهای مقتل، انگار آتش گرفتهاند. بچههای اکیپ تفحص توی گودال قتلگاه گرد هم حلقه زدهاند و بیاعتنا به دوربین خوشاشتهای حاجنادر طالبزاده گوش دل سپردهاند به شاعر شیعهنامه؛ محمدرضا آقاسی که با همان شور قلندروارش دارد زبان حالِ شهدای مظلوم قتلگاه را برایشان روایت میکند:
اگر تیغ عالم بجنبد ز جای به کرنش نیفتد ولی خدای
مرا از دم تیغها بیم نیست سر مرد بر خاک تسلیم نیست
که ققنوس را بیم آتش مباد فرو بسته تسلیم آتش مباد
که آتش به ققنوس، پر میدهد به معراج، بال سفر میدهد
و من رفتهام توی بحر آنچه در پیرامونام میبینم، خشابهای خالی، تفنگهای درهم شکسته، پرچمهای سوخته، تکههای خرد شدهی جمجمهها و سربندهایی که تک و توک، از زیر رملها بیرون زدهاند و این حصار مینهای والمر، با آن شاخکهای بد ترکیبشان...
یا حسین! اینجا کجاست.
🔗 لینک فروش کتاب:
http://shop.hdrdc.ir/
#معرفی_کتاب
#زمین_های_مسلح
#نشر_مرز_و_بوم
#گل_علی_بابایی
#نشر_۲۷_بعثت
#نادر_طالب_زاده
#حسین_بهزاد
#آقاسی
#فکه
#شهدا
#تفحص
@nashremarzoboom
✅این کیه که اینقدر هوایش را داری؟
🔴روایت حمید فرزاد از شب اول عملیات والفجر۱
◀️با دیدن مدیر مدرسهمان گفتم: آقای سلیمانی! شما کجا اینجا کجا؟ چرا نگفتید میخواهید به جبهه بیایید؟ خندید و گفت: ما اینیم دیگر! و ادامه داد: بعد از سه نفر پشت سر من معلم ریاضیتان است؛ آقای صنایع. گفتم نه بابا!؟ به عقب رفتم تا به معلم ریاضی رسیدم و گفتم: فرزادم. مدرسۀ الهی! گفت: چطوری فرزاد؟ میخواهی عراقیها را با ماش بزنی؟ هر دو خندیدیم. همان شب آقای سلیمانی، مدیر مدرسهمان شهید شد. فردا صبح دشمن پاتک سنگینی کرد. در حال جنگ و گریز بودم که چشمم به معلم ریاضیمان افتاد. تقریباً از همه جایش خون جاری بود. مظلومانه مرا نگریست. اشک از چشمهایم سرازیر شد. امدادگر را صدا کردم و به سویش دویدم. با کمک او دل و رودهاش را جمع کردیم و درون شکمش قرار دادیم. امدادگر گفت: اگر زود به عقب منتقلش کنی، زنده میماند.
◀️تمام اذیتهایی که سر کلاس کرده بودم، جلوی چشمم رژه رفتند و برای خلاصی از عذاب وجدان با خودم گفتم: هر طور که شده باید به عقب ببرمش. معلم ریاضی را روی نردبانی خواباندیم و به راه افتادیم. در راه چشمم به درختی افتاد. دیدم علی نوری و محسن ابوفاضلی آنجا زیر درخت هستند. آنها تعدادی مجروح را به کمک اسرای عراقی به عقب آورده بودند. معلم ریاضی را خواباندم زیر سایه. شاید یک جرعه آب ته قمقمه ام بود. آن را نزدیک لبهای ترک خوردهاش کردم. نوشید و باز آب خواست. نداشتم همهجا را دنبال آب گشتم، نبود. گریهام گرفته بود. یک ارتشی مجروح پرسید: این کیه که اینقدر هوایش را داری؟ گفتم: معلم ریاضیام در مدرسه بود. گفت: اگر میتوانی پس برو هرطور شده آب جور کن. بوسهای حواله پیشانی آقای صنایع کردم. گفتم: آقا اجازه! من میرم آب بیارم! به زور لبخندی از سر سپاس زد و چشمانش روی هم رفت.
◀️به یک سنگر خالی کمین دشمن رسیدم. دو گالن آب دست نخورده در آن یافتم. گالنها را برداشتم و به راه افتادم. تا رسیدم، همان ارتشی گفت: داداش دیر رسیدی معلم ریاضیتان شهید شد. دویدم بالای سر معلم ریاضی. دیدم بله! به شهادت رسیده. فاتحهای خواندم و چند قطره اشک ریختم. ما ده نفر میشدیم و دقیقا پنج مجروح داشتیم. یعنی اگر میخواستم پیکر معلم ریاضی را عقب بیاورم، باید یک مجروح را آنجا جا میگذاشتیم. این بود که پیکر شهید صنایع را درون یک پتو پیچیدم. صورتش را با یک چفیه بستم. قرآنی درون جیبش قرار دادم و با مجروحین و اسرا به راه افتادیم. پیکر معلم ریاضی و مدیر مدرسهمان در منطقه ماند.
#معرفی_کتاب
#زمین_های_مسلح
#نشر_۲۷_بعثت
#نشر_مرز_و_بوم
#گل_علی_بابایی
#عملیات_والفجر۱
#شهدا
#معلم
#مدیر
#مدرسه
#دانش_آموز
#آب
#عطش
@nashremarzoboom
✅بدون حلقه که نمیشود!
🔴روایت رضا صفرزاده از مأموریت شناسایی پیش از عملیات والفجر۱
◀️من و رضا چراغی بههمراه یک نفر از بچههای اطلاعات عملیات برای شناسایی عازم دیدگاه محمد شدیم. منطقه پر بود از تپه ماهور، روی یکی از این تپههای کمارتفاع بودیم که نیروهای دشمن ما را دیدند. آنها شروع کردند به اجرای آتش دوشکا به سمت ما. آن زمان رضا چراغی تازه عقد کرده بود و حلقهٔ ازدواج توی دستش بود. در طول عملیات والفجر مقدماتی آنقدر سختی و فشار روحی زیادی به ما وارد آمد که همگی به طرز مشهودی لاغر شده بودیم. رضا هم از این قضیه مستثنی نبود. او چون از هنگام خرید حلقهٔ ازدواج بسیار لاغرتر شده بود، حلقهٔ ازدواج برای انگشت او گشاد به نظر میرسید. روی آن تپه وقتی آتش شدید دشمن بهسمت ما گشوده شد، هر سه نفرمان خیز رفتیم و پشت تپه پناه گرفتیم. آتش لحظهبهلحظه شدیدتر میشد.
◀️در همین حین، دیدم رضا محکم کوبید روی ران پایش و بلند گفت: ای داد و بیداد! دیدی چی شد؟ با خودم گفتم حتماً مجروح شده یا آن برادر واحد اطلاعات عملیات تیر خورده است. پرسیدم چی شد؟ گفت: حلقهام از دستم افتاد. گفتم: بابا حالا که چیزی نشده، فکر کردم تیر خوردی. گفت: چیزی نشده؟ خیلی هم شده! من تا حلقه را پیدا نکنم، از اینجا برنمیگردم. ابتدا فکر کردم دارد شوخی میکند ولی بعد دیدم راستراستی سینهخیز رفت روی تپه، همانطور خوابیده روی زمین مشغول جستجوی حلقه شد. گفتم: رضاجان! این چه کاری است؟ بیا بریم الان تیر میخوری! گفت: بریم؟ بدون حلقه کجا بریم؟ شما برگردید. من تا حلقه را پیدا نکنم، نمیآیم.
◀️وقتی دیدم در تصمیمش مصمم است، من هم مشغول دست کشیدن روی زمین به جهت یافتن حلقهٔ رضا شدم. آن عنصر اطلاعات عملیات هم به همین کار مشغول شد. آتش شدید دوشکا کم بود که شلیک گلولههای خمپاره ۶۰ هم به آن اضافه شد. در بد وضعیتی گیر افتاده بودیم. دست رضا را گرفتم و کشیدم. گفتم: اگر الان هر کدام از ما سه نفر اینجا تیر یا ترکش بخوریم و کشته شویم، آیا شهید محسوب میشویم؟ نگاه کرد و گفت: نه. شهید محسوب نمیشویم! این را چرا زودتر نگفتی؟ الفرار گفت و سینهخیز از تپه پایین آمد. ما هم به دنبالش سینهخیز رفتیم. به موقعیت مناسبتری که رسیدیم شروع کردیم به دویدن و از آن مهلکه جان سالم به در بردیم. از شناسایی که برگشتیم رضا گفت یکسره به قرارگاه نجف برویم. مخابرات آنجا خط fx دارد. باید خبر گم شدن حلقه را به همسرم بدهم و بگویم یک حلقه دیگر تهیه کند چون برای روز عروسی بدون حلقه که نمیشود.
🔗 لینک فروش کتاب:
http://shop.hdrdc.ir/
#معرفی_کتاب
#زمین_های_مسلح
#نشر_مرز_و_بوم
#نشر_۲۷_بعثت
#گلعلی_بابایی
#رضا_صفرزاده
#شهید_رضا_چراغی
https://eitaa.com/nashremarzoboom