🌷🌷🌷
.
✅ زان تشنگان هنوز به عیوق می رسد
🔴برشی از خاطرات حاج حسین برزگر، سردسته هیئت خلف باغ یزد
◀️ صدای العطش سینه زن ها پرتاب میشود سمت علم های بلند یا قمر بنی هاشم. من هم باید بروم قاطی لشکر حسین. پاهایم حس ندارند. پیر شدهام.
◀️ طاقت العطش شنیدن ندارم. کمرم درد می کند. زانویم را قلم می کنم و مانند شکسته ها گریه می کنم. عمود آهنین را که زدند به فرق سرش آب میشوم.
◀️ میروم توی سالهای بچگی ام. همان وقتی که ننه صبح های جمعه روضه ابوالفضل میخواند. میگفت من ام البنینم.
◀️ سیدعبدالکریم روضه خوان به ماهی صد و بیست قرص نان می آمد می نشست روی بالشت. همان موقع برای اولین بار نام قمر بنی هاشم خورد به گوشم.
◀️ اسدالله که شهید شد چهارده روز بعد جنازه اش را آوردند. نشست بالای سرش. تیر خورده بود به پیشانیاش. تمام بدنش سوخته بود زیر آتش دشمن. سیاه و ذغال. همانجا قلبش گرفت.
◀️ داغ جوان سخت است. داغ برادر سخت است. بابا نبود این روزهایمان را ببیند. قلبم تیر می کشد. پیر شده ام. گذشت آن وقت هایی که بابا می گذاشتم روی دوشش و می برد خانه هراتی ها. از صبح اول محرم می رفتم سر کولش. انگاری سوار بر بهترین مرکب عالمم.
◀️ پیاده از لابلای کوچه های خشتی و باران خورده و از بنه های قوی جثه توت سیر می کردیم تا دم خانه شیخ اکبر آقا. صغیر و کبیر زل می زدیم به منبر آ سید عبدالکریم هاشمی نژاد. البته که اسم سید را نمیدانستم. سماق می مکیدم تا پیرمرد مو سفید با آن دستان لرزان و کمر دولا شدهاش یک تال مسی بگذارد جلویم و من به جای دو تا قند یک مشت قند بریزم توی استکان لاغر و قدکوتاه. بعد هم نصفه اش را چپ و چوله کنم به خاطر شیرینی تهش.
◀️ آقای هاشمی نژاد که پایین میآمد نوبت آسید علی اصغر حسینینسب بود. همیشه یک مصرع تکراری میخواند به عنوان روضه.
◀️ زان تشنگان هنوز به عیوق می رسد....
این را می گفت و شروع می کرد به گریه کردن. دستمال اشکش را در میآورد و بلند بلند می گریست.
#معرفی_کتاب
#نمک_گیر
#زهرا_عوض_بخش
#نشر_شهید_کاظمی
#محرم
#کربلا
#عاشورا
#روضه
#قمر_بنی_هاشم
#مرکز_اسناد_و_تحقیقات_دفاع_مقدس
#نشر_مرز_و_بوم
https://www.instagram.com/p/CERQu0eJVHE/?igshid=uqovnmjja1zg
✅ باید یکی دو ساعت او را بغل کنم
🔴 روایت شهید میرزا محمد سلگی از دیدار با همسر و فرزند مرد اول شهر نهاوند، شهید محسن امیدی فرمانده گردان حضرت علی اکبر(ع)
◀️ فاطمه بغل مادرش گریه میکرد. مادر هم چادر را جلوی صورتش گرفته بود و گریه میکرد. با دیدن این صحنه صدای حاج محسن در گوشم پیچید و من دوباره خاطره ای را که حاج محسن برای خودم تعریف کرده بود از زبان او گفتم:
◀️ وقتی از جبهه به خانه می رسم، فاطمه با دیدن من گریه می کند. نمی دانم این اشک شوق است یا چیز دیگری، اما من یکی دو ساعت باید او را بغل کنم و در خانه راه بروم تا آرام شود و بخوابد.
◀️ این خاطره خودم و همه جمع را به گریه انداخت. تنها فاطمه بود که ساکت و متعجب به قیافه ما نگاه می کرد.
◀️ وقتی از منزل شهید امیدی بیرون آمدیم، پدر شهیدی جلویم را گرفت و پرسید:
مگر گردان سقاها نبودند که پسر من در جزیره مجنون از تشنگی شهید شود؟
پیرمرد قد خمیده و عصا به دستی بود که از زبان دیگران شنیده بود که بیشتر شهدا در جزیره مجنون از تشنگی به شهادت رسیده اند.
◀️ پاسخی نداشتم. از اینکه مردم پشت جبهه گردان حضرت ابوالفضل را در کسوت سقایی میدیدند شوق و شرم تمام وجودم را می گرفت. دست لرزان پیرمرد را بوسیدم
#معرفی_کتاب
#آب_هرگز_نمی_میرد
#میرزا_محمد_سلگی
#حمید_حسام
#نشر_صریر
#سقا
#محرم
#کربلا
#عطش
#جزیره_ی_مجنون
#مرکز_اسناد_و_تحقیقات_دفاع_مقدس
#نشر_مرز_و_بوم
https://www.instagram.com/p/CEWm9s6JM-O/?igshid=qhb6rdu79psh