🌷🌷🌷
✅ هر وقت صِدام کنی می شنوم!
🔴 روایت مریم جمالی از همسرش، سردار شهید مدافع حرم، محمد جمالی
◀️ دخترها برای خداحافظی به کرمان آمدند. یک روز عصر توی اتاق حسین بودیم. حسین پشت کامپیوتر نشسته و محمد روی تخت او لم داده و دخترها کنارش نشسته بودند. آن روزها، «بابا نمیشه شما نرید؟» ورد زبان زهرا شده بود.
محمد گفت: جوانی عراقی در سوریه شهید شد. وقتی آمدند پیکرش را ببرند مادرش هلهله کرد، انگار می خواست برای پسرش جشن عروسی بگیرد. نگاهش را به من چرخاند و گفت: دوست دارم اگه شهید شدم، شما هم همینطور باشید. اصلاً گریه نکنید! به دخترها نگاه کرد و گفت: اما میدونم طاقت نمیارید! پیامبر خدا هم وقتی عزیزش رو از دست داد اشک ریخت. گریه کنید اما قول بدهید خودتان را اذیت نکنید.
◀️ از وقتی آمده بود همه حرفهایش یکجوری به شهادت ختم می شد. دخترها خودشان را به آغوش او می انداختند و میخواستند حرف شهادت را نزند. زهرا دست باباش را بوسید و بازگفت نمیشه نرید؟ تورو خدا ، دیگه نرید. محمد نگاهش را به من چرخاند و گفت از مامانتون یاد بگیرید. وقتی داشتم می رفتم، پرسید شفاعتم رو میکنی؟
رو کرد به زهرا و گفت: هر وقت توی سوریه کم می آوردم یاد حرف مامانت میافتادم و شارژ می شدم. تو چرا به مامانت نگاه نمیکنی؟
زهرا گفت: مامان میتونه، ما نمیتونیم. گفتم حالا من یه چیزی گفتم. گفت: آروم کردن مادرم چی؟ اون رو پای چی بذارم؟
◀️ بلند شد دو تا کتاب آورد و جلوی ما گذاشت. گفت: اینها امانت بوده. نام و نشون طرف رو نوشتم. شهید شدم ببرید بهش بدید.
تا حرف شهادت را می زد توی دلم خالی میشد و بغض به گلویم میدوید اما سعی میکردم بروز ندهم. یک مرتبه ناراحتیم را بیرون ریختم و گفتم اگه شهید بشی من یکی قبول می کنم برم کتابها رو بدم!
فاطمه گفت: بابا ناراحت نباش، من کتابها را تحویل میدم. انگار خدا داشت قلب فاطمه را آرام می کرد اما زهرا بی قرار بود.
◀️ شب که توی هال نشسته بودیم رو کرد به زهرا و گفت: من شهدایی رو سراغ دارم که بعد شهادت به بچه هاشون کمک کرده اند. بی تابی نکن دخترم. هر وقت صدام کنی میشنوم.
دیگر زهرا چیزی نگفت
🌷🕊️🌷🕊️🌷
#معرفی_کتاب
#پاییز_پنجاه_سالگی
#فاطمه_بهبودی
#نشر_خط_مقدم
#مرکز_اسناد_و_تحقیقات_دفاع_مقدس
#نشر_مرز_و_بوم
@nashremarzoboom
🌷🕊️🌷🕊️🌷
https://www.instagram.com/p/CCqaUrAJnlw/?igshid=1l83qprag150x
✅فاطمی اصل بود، از این اصل تر نداریم!
🔴برشی از خاطرات مصطفی نجیب، معروف به ابوباران، از حضور فاطمیون در نبرد سوریه
◀️ بعد از سقوط خان طومان دشمن روستای حمره را تصرف کرده بود. برای پس گرفتن روستا، نیروها را از شمال حلب به جنوب فرا خوانده بودند. نیروها چند ساعتی بود رفته بودند و خبر نداشتم پاتک بچه ها چه شده است. به سمت اتاق فرماندهی در مقر رفتم، در را باز نکرده بودم که صدای گریه سلیمان را شنیدم.جانشین فرمانده تیپ شده بود و بین بچهها به دل سختی زبانزد بود. وقتی در را باز کردم دیدم مثل ابربهار گریه می کند. پاتک موفقیت آمیز نبود و سید حکیم و چند نفر دیگر از بچهها شهید شده بودند
◀️ در آن لحظات باورم نمیشد که سید حکیم را دیگر نخواهم دید. روزها و شبهایی که در کنارش بودم شفاف و جاندار از جلوی چشم هایم رد می شد. انگار همان لحظه کنارم ایستاده بود و از من میخواست به اتاقش بیایم تا باهم قهوه بخوریم
◀️به روستای بلاس مقر تیپ امام حسین(ع) آمدم. روحیه بچهها خیلی بد بود. هم روستا از دست رفت و هم پیکر شهدا جا ماند
◀️ فردا صبح دو فرمانده گردان یعنی غلامعباس و سیدجلال، یک روحانی بیست ساله، یک نفر از بچه ها که به علت موهای سفید سر سفید صدایش می کردند، یک نفر از زینبیون و چند نفر دیگر از بچه ها سوار بی ام پی میشوند و برای آوردن شهدا داخل روستا میروند. همین که پیاده میشوند تا پیکرها را بیاورند از همه طرف تیراندازی میشود. یک تیر به قلب غلامعباس میخورد و سید جلال هم زخمی میشود. چند نفر جان سالم به در میبرند و برمیگردند اما نه تنها پیکر شهدای قبلی را نمیآورند، بلکه پیکر غلامعباس، سرسفید و آن روحانی جوان هم داخل روستا می ماند
◀️ تکمیل پرونده شهدا بر عهده من بود. درباره شهیدی که پیکرش برنمیگشت چهار نفر باید گواهی میدادند که شهادت او را دیده اند. پیدا کردن چهار شاهد امضا گرفتن از آنها خیلی سخت و زمان گیر بود اما من در این قضیه خیلی پیگیر بودم چون می دانستم اگر شهادت شهید مفقودی محرز نشود دربنیاد شهید پرونده نخواهد داشت
◀️ روزی که پروندههای غلامعباس، سرسفید و آن روحانی جوان را به نیروی انسانی لشکر بردم مسئولش پرسید غلام عباس فاطمی بوده؟
گفتم: آره!
دوباره پرسید منظورم این است که فاطمی اصلی بوده؟
منظورش را خوب متوجه شدم. غلامعباس، ایرانی بود اما خودش را افغان جا زده بود تا بتواند به سوریه بیاید. بعدها هم که آمدن ایرانیها به سوریه آزاد شد، غلامعباس حاضر نشد از تیپ فاطمیون برود. خودم رابه آن راه زده و محکم جواب دادم:
آره فاطمی اصل بوده! از این اصل تر نداریم!
#معرفی_کتاب
#ابوباران
#فاطمیون
#مدافعان_حرم
#نشر_خط_مقدم
#مرکز_اسناد_و_تحقیقات_دفاع_مقدس
#نشر_مرز_و_بوم
@nashremarzoboom
https://www.instagram.com/p/CDT10BxJLw5/?igshid=1qi89jhzaxs9g
🌷🕊️🌷🕊️🌷
.
✅ اینجاست! توی قلب من جا داره
🔴 برشی از خاطرات آزاده ی ایرانی، حجت الاسلام قدمعلی اسحاقیان
◀️ به اتاق فرماندهی رسیدیم. اتاق مجلل و بزرگی بود. دور تا دور اتاق وسایل شکنجه، مثل اتوی برقی، وسیله کشیدن ناخن، کابل و ... بود
◀️ با صدای کشیده گفتم سلااااام علیککککم.
فرمانده جواب سلامم را داد و گفت: خوبی؟ رسیدن بخیر!
گفتم اهلا و سهلا. او هم به عربی جواب داد و گفت بیا جلو. دو سرباز را از اتاق بیرون کرد و در اتاق تنها شدیم. سرهنگی بود حدودا ۵۵ ساله. کلاه سر نداشت و موهایش سفید بود. چهرهای پهن و دماغ گوشتی داشت
◀️ یک نخ سیگار روشن کرد و به عربی پرسید:
- میدونی بهترین چیز در زندگی صداقته؟
- بله!
- پس هر سوالی میکنم راستش رو جواب بده.
- بله حتما! راستشو میگم.
◀️ - میگن تو خیلی سواد داری. درسته؟
- سه ساله اسیر هستم. الان بیست سال دارم. ۱۷ سالگی اسیر شدم. توی این سن چقدر میتوانم درس خوانده باشم؟
- خودت بگو چقدر خوانده ای؟
- هیچ!
- یعنی چی؟
- من روستایی ام. توی روستا الاغ، اسب، گاو و گوسفند داشتم. به کشاورزی مشغول بودم اونجا چوپون بودم.
چند دقیقه ای از زندگی روستایی ام صحبت کردم.
گفت: چقدر لذت داشت!
سرهنگ عراقی می خواست مرا اغوا کند و من هم با تخیلم او را به روستا بردم.
◀️ حرفم را قطع کرد و گفت خمینی الان کجاست؟ وسایل شکنجه را نشان داد و ادامه داد: تو که میدونی الان کجایی؟ این وسایل را میشناسی؟
گفتم: کاملاً !
سعی کردم به خودم مسلط باشم و وحشت زده به وسایل نگاه نکنم
◀️ دوباره پرسید نگفتی خمینی کجاست؟
به سینه ام نگاه کردم و با دست قلبم را نشان دادم.
- اینجاست! توی قلب من جا داره
- نه! خمینی داره خوش میگذرونه و تو رو به این روز انداخته.
- نه! قرار شد صادقانه صحبت کنیم. ما خمینی رو دوست داریم. من یه کشاورزم. از سر زمین بلند شدم آمده ام جبهه. شما آدم محترمی هستی. من صادقانه به شما میگم. ممکنه من رو تهدید هم بکنید و مجبور بشم بگم خمینی رو دوست ندارم اما این یک دروغه. من خمینی رو دوست دارم. همه اینهایی که توی این اردوگاه شما اسیرن، همشون خمینی رو دوست دارن. خمینی توی قلبشونه
◀️ گفت: میدونی اینجا کسی نمی تونه تو رو نجات بده؟ درست جواب ندی آخر کارت مرگه!
- من از شما یه سوال دارم. آدم راست بگه و بمیره بهتره یا اینکه دروغ بگه و زنده بمونه.
- راست بگه!
- من برای این که زنده بمونم به تو دروغ بگم؟
سرش را بلند کرد و گفت میتونی بری!
#معرفی_کتاب
#تن_های_محجر
#نشر_خط_مقدم
#نشر_مرز_و_بوم
https://www.instagram.com/p/CDyKw7VJ4xv/?igshid=yxb8s475cmci
✅ امام حسین(ع) به فریادم می رسه!
🔴 روایتی از توسل به امام حسین(ع) در اسارت توسط یک فرمانده ارتشی، به نقل از کتاب خاطرات آزاده ی سرافراز، حجت الاسلام قدمعلی اسحاقیان
◀️ آن اوایل که آتشبس اعلام شده بود همه ش منتظر تبادل اسرا بودیم اما هیچ اتفاقی نیفتاد. حتی رفتار سربازان عراقی هم هیچ تغییری نکرد. آنها هنوز هم با اسرا بدرفتاری می کردند.
◀️ در این احوال دیدن افراد قوی در محجر به ما قوت قلب می داد. یکی از این افراد پاشا، فرماندهی ارتشی، بود که کمی پس از آتشبس به اسارت درآمده و به اینجا منتقل شده بود.
◀️ اواسط مرداد او را به سلول جلویی ما آوردند. به محمد طرقی گفتم تو هیکل قوی داری، قلاب بگیر بروم بالا.
از بالای در سلول گزارش لحظه به لحظه می دادم که استخباراتی ها چه می گویند و او چه کار می کند.
◀️ افسر عراقی آمد و فرمانده ارتشی را زیر باد کتک گرفت. مدام هم با کلت به سمت فرمانده نشانه می رفت. خدا خدا میکردم که شاهد شهادت این مرد نباشم
◀️ افسر عراقی به فارسی مسلط بود. به او گفت اینقدر سخت نباش. الان تو این وضعیت کی میخواد به فریادت برسه؟
گفت: امام حسین(ع). امام حسین به فریادم میرسه
به حالش غبطه میخوردم که اینقدر معتقد و محکم است. خدا را شکر شهیدش نکردند.
◀️ وقتی دیگر جانی برایش نمانده بود او را کشان کشان آوردند و به سلول شش نفره ی ما انداختند. کمی که گذشت به او رسیدگی کردیم و احوالش کمی روبراه شد. به او گفتم آقا پاشا چی شد دستگیرت کردند؟ مگه قطعنامه را قبول نکردند؟
گفت: چرا قبول کردند اما من را ناجوانمردانه دستگیر کردند. جنگ تمام شده بود. گفتند بیا این طرف تا خطوط را درست کنیم. نمی دانستم شیوه ی فریبشان هست. نیروهایم عقب بودند. با آنها آمدم جلو تا به اتاقکی رسیدیم. تا وارد آنجا شدم فهمیدم کاسه ای زیر نیم کاسه است. آمدم برگردم که سلاح کشیدند و سرم را نشانه گرفتند. دست و چشمانم را بستند و دیگر نفهمیدم چه شد. وقتی چشمام رو باز کردم دیدم تو یک چاله افتادم.
◀️ به او گفتم بهتون افتخار میکنیم. ما شاهد شکنجههای شما بودیم. بعضی ها اینجا نتونستند دوام بیارند. چیزهایی بر زبان آوردن که نباید
#معرفی_کتاب
#تن_های_محجر
#قدمعلی_اسحاقیان
#نشر_خط_مقدم
#اسارت
#آزاده
#ارتش
#مرکز_اسناد_و_تحقیقات_دفاع_مقدس
#نشر_مرز_و_بوم
https://www.instagram.com/p/CEmB7zmA41q/?igshid=12lac3eito88y
✅ چه کسی به هدف زد؟
🔴 روایت مدافع حرم، مصطفی نجیب، از حضور فاطمیون در نبرد سوریه
◀️ میبایست یک رضایت نامه از خانواده برای اعزام می آوردم. نمی خواستم برای چندمین بار در خانه جار و جنجال به پا کنم. خودم آن را نوشتم و امضا کردم. به بهانه کار در اطراف تهران با مادرم خداحافظی کردم. ۵۰ نفر بودیم که سوار اتوبوس شدیم و به شهر آمل رفتیم. در پادگان آموزشی مستقر شدیم. همان روز اول اعلام کردند اگر کسی داروی خاصی مصرف میکند بگوید تا برایش تهیه کنیم. من قرص هایم را فراموش کرده بودم همراه خودم بیاورم و اسم قرصم را به مسئولان گفتم.
◀️ روز بعد در میدان تیر مشغول تمرین بودیم. صدایم زدند و گفتند وسایلت را جمع کن باید به خانه برگردی. ناراحت و هراسان پرسیدم آخر برای چه؟ گفتند برای بیماری سل که داری. فهمیدم درباره قرص هایی که گفته بودم تحقیق کردند. هر چه گفتم بیماری ام از نوع واگیردار نیست و خواهش و التماس کردم بروند از دکتر بپرسند قبول نکردند.
◀️ وسایلم را جمع میکردم، اشک می ریختم و میگفتم از حضرت زینب تو دهانی خوردم. لیاقتش را نداشتم. کاش می توانستم بمانم. مسئول جذب پادگان جوانی بیست و چند ساله به اسم ذاکر با چهره آرامشبخش بود. وقتی دید دارم گریه می کنم جلو آمد و دلداریم داد گفت نگران نباش من کاری می کنم که برگردی!
◀️ مرا سوار ماشین شخصی اش کرد و به ترمینال رساند. شماره تلفنش را به راننده داد که اگر در مسیر به علت نداشتن مدارک شناسایی مشکلی برایم پیش آمد به او اطلاع دهم. هنگام خداحافظی گفت مشهد رسیدی به کسی چیزی نگو. بعد از دو هفته دوباره برای اعزام اقدام کن! با اینکه بعد از دو هفته دوباره برای رفتن به سوریه اقدام کردم، یک ماه طول کشید تا به پادگان اعزام شویم. ما گروه هشتم و ۷۴ نفر بودیم که دو نفر از داوطلبان به علتی انصراف دادند. ۷۲ نفر همگی می خندیدیم و می گفتیم به تناسب ۷۲ شهید کربلا هیچ یک زنده به خانه برنخواهیم گشت.
◀️ دوره آموزشی در آمل ۱۳ روز طول کشید. نیم ساعت به اذان صبح بیدار میشدیم و تا ۱۰ شب بدون استراحت آموزش می دیدیم. بعد از ۷ روز آموزش های تخصصی مان زیر نظر اساتیدی شروع شد که خود در سوریه جنگیده بودند. من رسته ی تک تیراندازی را انتخاب کردم. یک بار از فاصله ۳۰۰ متری با دراگانوف بطری آب را زدم. استاد پرسید چه کسی بود به هدف زد؟ گفتم من! گفت پس تو را به حلب می فرستیم
#معرفی_کتاب
#ابو_باران
#مصطفی_نجیب
#زهرا_سادات_ثابتی
#نشر_خط_مقدم
#مرکز_اسناد_و_تحقیقات_دفاع_مقدس
#نشر_مرز_و_بوم
#سوریه
#مدافع_حرم
#فاطمیون
#حلب
https://www.instagram.com/p/CIK1oKBB3ou/?igshid=ljbtycph6kq0
✅ دلم نیامد ضامن را بکشم
🔴 برشی از روایت آزاده ی ایرانی، حجت الاسلام قدمعلی اسحاقیان از عملیات خیبر
◀️ ساعت ده به نقطه رهایی رسیدیم. فاصله بین ما و عراقی ها خیلی کم شده بود. پیکرهای شهدای گردان قبلی هنوز توی منطقه بود. منتظر دستور حمله ماندیم. آرام نشستم و گِل و لای روی صورت شهدای اطرافم را پاک کردم. غم عمیقی گلویم را خشک کرده بود.
◀️ نفر جلویی ام درستون، محمدعلی کاشی بود. چون همیشه کارم خواندن آیه و حدیث و برگزاری نماز جماعت بود حاجآقا صدایم میکرد. گفت حاج آقا اینا که همش گِله!
- خب اینجا آب هست، باید هم گِل باشه. - آخه شما مگه نمیگفتی اینجا حورالعین هست؟
همه زدیم زیر خنده. کنار هور بودیم. با دست به اطراف اشاره کردم و گفتم، این هورشه دیگه، حالا به عینش هم میرسیم!
◀️ داشتیم حرف میزدیم که صدای ضربات چکش و تاپ تاپ آمد. یکدفعه پیام رسید سکوت را رعایت کنید.خبر رسید دشمن در حال مینگذاری است. آن قدر به دشمن نزدیک بودیم که صدای مین گذاری شان را میشنیدیم. نفسم به شماره افتاده بود. سعی کردم آرام و بیصدا چندتا نفس عمیق بکشم. بعد از چند دقیقه از جلو پیام آمد از ضامن خارج، آماده باشید که درگیر بشیم. یک گریدر در حال کار کردن بود. ابراهیمی بلند شد، یک مرتبه صدای انفجار آمد و گریدر از کار افتاد. الله اکبر گفت و همه نیروها به راه افتادند.
◀️ تقریباً بیست، سی متری باید می دویدیم. از آب عبور میکردیم و به عراقیها میرسیدیم. با حمله ما، نیروهای عراقی به سویمان رگبار بستند. سیل آتش به سمت ما روانه بود. توی آب می دویدم. جریان آب زیاد شده بود. چند مرتبه نزدیک بود آب مرا ببرد که یکی از رزمنده های قوی هیکل و قد بلند منطقه مرا از آب گرفت و گفت دستت رو بنداز توی کوله ام. بهم بچسب و بیا
◀️ از آب که بیرون آمدیم، برگشتم به عقب نگاه کردم. دیدم از ستون خبری نیست. فقط ناصر قاسمی را دیدم که خودش را بالای دژ رسانده. ناصر که به دژ رسید، بقیه بچهها خودشان را تا بالای دژ کشیدند و درگیری شدیدی بین ما و عراقیها اتفاق افتاد. اولین سنگری که رسیدم، دیدم چند عراقی توی سنگر نشستند. گفتم کی اینجاست؟
چند نفر با هم گفتند الدخیل، الدخیل. دلم نیامد ضامن نارنجک را بکشم و آن تو بیندازم. به یکی از دوستانم گفتم اینجا چندتا عراقی هست. او نارنجک را از من گرفت، ضامنش را کشید و توی سنگر پرت کرد. سنگر منفجر شد
#معرفی_کتاب
#تن_های_محجر
#قدمعلی_اسحاقیان
#امیرمحمد_عباس_نژاد
#نشر_خط_مقدم
#مرکز_اسناد_و_تحقیقات_دفاع_مقدس
#نشر_مرز_و_بوم
https://www.instagram.com/p/CISov_FBiq7/?igshid=gi0x49gpkkhu
✅نزن! ما به اندازه کافی در این چهار سال صدای تیر شنیده ایم
🔴روایت مدافع حرم، مصطفی نجیب از حضور فاطمیون در نبل و الزهرا
◀️باورود ما به روستا، مردم نماز شکر می خوانند. هر سربازی را می بینند، بلافاصله به داخل خانه هایشان می برند و از او پذیرایی می کنند.تا یک سال بعد که من به نبل و الزهرا می رفتم، شیرینی فروش ها و نانواها به من شیرینی و نان مجانی میدادند و از من پول قبول نمیکردند
◀️چند روز بعد از آزادسازی روستاها،برای دیدن دوستم عیسی معتوق، به آنجا رفتم. قبل از حرکت، عیسی با من تماس گرفت. متوجه شدم برای گفتن چیزی دل دل می کند. قبل از این که پشیمان بشود و قطع کند، خواهش کردم حرفش را بزند. گفت «خانواده ی من، چهار سال است کنسرو ماهی نخورده اند. در انبارتان چند تایی داری، برایم بیاوری؟». من هم یک وانت پراز کنسروهای گوناگون کردم و از بازار هم چیزهایی خریدم و راهی الزهرا شدم
◀️ظاهر روستا، خیلی آشفته و به هم ریخته نبود. خانه ها، پراکنده در میان زمین های کشاورزی قرار داشتند و بیشتر خمپاره ها به زمین اصابت کرده بودند. عزت نفس ساکنان روستا، برایم عجیب بود.با دیدن آن وانت پر از خوردنی،حتی از کودکان هم یک نفر جلو نیامد تا چیزی بخواهد. یک نفر از اهالی، به مناسبت ورود من می خواست تیر هوایی بزند. پیرمردی جلو آمد و گفت تو را به خدا، نزن. ما به اندازه ی کافی در این چهار سال صدای تیرشنیده ایم
◀️ بعد کمی درد دل کرد که در این سال ها آب و غذا جیره بندی بوده و فقط راهی به ترکیه باز بوده که کردها برایشان مواد را می آورده و ده برابر قیمت اصلی به آن ها می فروخته اند. بعضی ها هم بدون عوض کمک شان می کرده اند؛ حتی کسانی را که داوطلب اند، از این راه از محاصره خارج می کرده و به ترکیه می برده اند
◀️ جوان های روستا، مواد خوراکی را بین خانواده ها تقسیم کردند. فرصتی پیش آمد که با عده ای از آن ها صحبت کنم. میگفتند «در مدت محاصره، در برابر هجوم دشمن به روستا مقاومت می کردیم و بارها به هر قیمتی که شده بود، اجازه ی ورود یک تانک به روستا را هم ندادیم.دهها نفر شهید میشدند تا در نهایت موفق می شدند با نزدیک شدن به تانک، یک نارنجک به داخل آن بیندازند و منهدمش کنند
◀️ عیسی هم خیلی خوشحال بود. بعد از مدت ها، پدر و مادر و خانه و کاشانه اش را دیده بود و از هر دری سخن می گفت و شوخی میکرد. مادرش،خیلی در زحمت افتاده بود و کلی غذاهای خوشمزهی عربی برایمان پخته بود
#معرفی_کتاب
#ابوباران
#مصطفی_نجیب
#زهرا_سادات_ثابتی
#نشر_خط_مقدم
#مرکز_اسناد_و_تحقیقات_دفاع_مقدس
#نشر_مرز_و_بوم
#حلب
#نبل
#الزهراء
https://www.instagram.com/p/CI0mPVWh1aO/?igshid=z5eeblljvcbc
✅چه اشکالی دارد الان شهید بشوم؟!
🔴روایت نزدیک سیداکبر طباطبایی از سه روز پیش از شهادت ح.اج ق.اسم (بخش اول)
◀️سهشنبه ۱۰ دی ۱۳۹۸ قرار بود ابوباقر برای پیگیری بعضی از کارها، به سوریه بیاید. من و سیدرضی در فرودگاه منتظر ماندیم. دیدیم ابوباقر از پلهها پایین آمد و گفت: «ح.اجی آمده.» یک لحظه من و سیدرضی هنگ کردیم، چون اوضاع فرودگاه برای آمدن ح.اج ق.اسم مهیا نبود. داخل هواپیما شدیم و دیدیم بله، ح.اجی و پورجعفری و سه نفر از محافظان آنجا هستند. بهاتفاق ح.اجی و همراهانش از پلهها پایین آمدم. ابوباقر سریع با یکی از خودروها رفت. ما هم از ح.اج ق.اسم کسب تکلیف کردیم که چه کنیم. گفت: «برویم سوار ماشین بشویم.»
◀️همینطور که داشتیم میرفتیم، از من پرسید: «اوضاع و احوال چطور است؟» قبل از پاسخ من، سیدرضی گفت: «حاجآقا الان ما گیج شدهایم. حداقل اطلاعی میدادید. چرا اینطوری آمدید؟» لبخندی زد و چیزی نگفت. من کمی وضعیت شهرها و مناطق سوریه را به ایشان گزارش دادم. از جاده فرودگاه وارد اتوبان اصلی شهر دمشق شده بودیم که حاجی بدون مقدمه به سیدرضی گفت: «ببینم، سید، الان اگر تو شهید بشوی، چه اشکالی دارد؟ من شهید بشوم، چه اشکالی دارد؟ حامد شهید بشود، ابوباقر و سیداکبر هم شهید بشوند، چه اشکالی پیش میآید؟» و بعد بدون آنکه منتظر پاسخ ما باشد، خودش گفت: «آدمهایی مثل من و شما، مانند میوههای رسیدهای هستیم که اگر ما را نچینند، از روی درخت به زمین میافتیم و له میشویم. الان که وقت شهادت ماست، چه اشکالی دارد شهید بشویم؟» هم من و هم سیدرضی از صحبتهای حاجی خیلی تعجب کردیم؛ چون تا حالا اینطور با صراحت از شهادت حرف نزده بود.
◀️در گرماگرم گپوگفت رسیدیم به همان جایی که میبایست میرفتیم. نگران وضعیت عراق بود و میخواست از آخرین اخبار این کشور اطلاع پیدا کند. تلویزیون روشن شد و داشت خبر حمله مردم خشمگین عراق را به سفارت آمریکا پخش میکرد. ح.اج ق.اسم با دیدن آن صحنهها گفت: «این، پیروزی بزرگی برای ملت عراق است. باید قدرش را بدانند.» همان لحظه با تلفن امن (مخصوص) به سه نفر زنگ زد، اول به ابو.مهدی ا.لمهندس، دوم به حامد و سوم به علی شمخانی، که در رابطه با وضعیت عراق با او صحبت کرد. ما همانجا ماندیم و ح.اجی و تیم محافظانش رفتند به سمت منزلی که همیشه میرفتند. صبح زود هم حرکت کردند به سمت لبنان.
ادامه دارد...
منبع: حبیب ملت، ویژهنامه جامجم، ویژه سومین سالگرد شهادت س.ردار س.لیمانی دی ۱۴٠۱. رجوع شود به کتاب در دست انتشار «بدون مرز» نوشته گلعلی بابایی
#معرفی_کتاب
#بدون_مرز
#نشر_خط_مقدم
#نشر_مرز_و_بوم
https://eitaa.com/nashremarzoboom
✅به سوی مقتلم میروم
🔴روایت نزدیک سیداکبر طباطبایی از دو روز پیش از شهادت حاج قاسم (بخش دوم)
◀️بعدها مصاحبهای از سیدحسن نصرالله را در رابطه با حالوهوای حاج قاسم طی آن چند ساعتی که روز چهارشنبه در بیروت بود خواندم که برایم خیلی جالب توجه بود. سیدحسن گفته بود: حاجی با وجودی که مشغولیتهای زیادی در مناطق دیگر داشت، از همیشه آرامتر و خوشحالتر بود. بسیار شوخی میکرد و میخندید. بنده به برادران هم گفتم؛ نورانی شده بود به طرز عجیبی. من برایش ترسیدم. دوسه هفته قبلش، من به حاج قاسم گفته بودم: «حاجی در رسانههای آمریکا شدیدا روی شما تمرکز کردهاند.» یکی از مهمترین مجلههای آمریکایی را نشانش دادم که تصویرش روی جلد آن بود و تیتر مقاله این بود: «سردار بیجانشین.» گفتم: «برخی دوستان ما که ایالات متحده را خوب میشناسند، میگویند این مقدار تمرکز رسانهای مقدمات ترور است. باید محتاط باشید.» خندید و گفت: «چه خوب! این، آرزوی من است...» در هر صورت من گفتم: «امشب اینجا بمانید.» گفت: «نه. همین امشب به دمشق برمیگردم و میخواهم برادران در دمشق را ببینم و فردا به بغداد میروم.»
◀️معمولا وقتی برادران به دفتر میآیند، بچهها دوربین میآورند و عکس میگیرند. گاهی هم نمیآورند اما این بار، خود حاجی به بچهها گفت: «دوربین کجاست؟ میخواهم با سید عکس بگیرم.» به همین خاطر، در حال نماز، در حال ایستاده، در حال نشسته، در حال وضو و... عکس داریم که البته همهاش منتشر نشده. اما بسیار جالب توجه بود که پافشاری کرد و به برادران گفت دوربین بیاورند. این، آخرین دیدار بنده و ایشان بود. به ایشان گفتم: «حاجی خواهش میکنم به بغداد نروید. اوضاع خوب نیست؛ نگرانکننده است.» گفت: «نه. باید بروم. گزینه دیگری ندارم چون میخواهم نخستوزیر را ببینم و پیامهای مهمی هست که باید برسانیم یا بشنویم و...» معمولا هر وقت به لبنان میآمد، حتما سری هم به بعضی از خانوادههای شهدا، مخصوصا شهید عماد مغنیه میزد. آن روز وقتی از پیش ما رفت به سمت منزل شهید عماد مغنیه، در آنجا هم دختر عماد از حاج قاسم میخواهد که از رفتن به عراق صرفنظر کند. حتی با التماس به او میگوید: «عموجان، نرو! نگرانت هستیم.» در جواب میگوید: «عموجان، به سوی مقتلم میروم. مانع نشو.» این صحبتهای سیدحسن نشان میدهد حاجی میدانست به کجا دارد میرود.
ادامه دارد...
منبع: حبیب ملت، ویژهنامه جامجم، ویژه سومین سالگرد شهادت سردار سلیمانی دی ۱۴٠۱. رجوع شود به کتاب در دست انتشار «بدون مرز» نوشته گلعلی بابایی
#معرفی_کتاب
#بدون_مرز
#نشر_خط_مقدم
#نشر_مرز_و_بوم
https://eitaa.com/nashremarzoboom
✅اگر کار برای خدا باشد، شکست ندارد!
🔴روایت نزدیک سیداکبر طباطبایی از یک روز پیش از شهادت حاج قاسم (بخش سوم)
◀️آخر شب چهارشنبه به ما خبر دادند حاج قاسم گفته صبحانه بیایید پیش من. ما هم پنجشنبه صبح زود، رفتیم به همان ساختمانی که محل اسکان حاجی بود. حاج قاسم برای توضیح مطالب، خیلی کم پای وایتبرد میرفت؛ اما آن روز تا آماده شدن صبحانه رفت پای تخته و تقریبا تمام تدابیری را که قبلا به ما گفته بود، مرور کرد. تا آمدیم سؤال کنیم، گفت: فعلا بیایید برای صرف صبحانه. همگی نشستیم دور سفره، ما میخواستیم طوری بحث کاری را شروع کنیم اما حاج قاسم هی وارد بحثهای معنوی میشد. بساط صبحانه که جمع شد، ح.اجی بحث را با خاطرهای از عملیات بدر شروع کرد: عملیات بدر جنگ سختی بود. نیروهای زیادی از ما شهید شده بودند. فرماندهانی را هم از دست داده بودیم که شاخصترین آنها مهدی باکری بود. از وضعیت پیشآمده ناراحت بودیم. با احمد کاظمی قرار گذاشتیم برویم با آقامحسن دعوا کنیم و به او بگوییم شما با این کارهایتان دارید سپاه را منحل میکنید. بهاتفاق احمد رفتیم پیش فرمانده کل سپاه. آقامحسن وقتی حرفها و گلایههای ما را شنید، کاغذی را درآورد و گفت: «این، پیام امام است که برایتان میخوانم.»
◀️حاج قاسم در آن جلسه کل آن پیام را از حفظ برای ما گفت. متن پیام این بود: «چون گزارش دادهاند بعضیها ناراحت هستند، خواستم بگویم هیچ جای نگرانی نیست. البته من برای شهدا و شما دعا میکنم؛ ولی باید همه ما بدانیم که ما تابع اراده خداوند هستیم ما از ائمه (ع) بالاتر نیستیم. آنها هم در ظاهر بعضی وقتها موفق نبودند؛ هم پیغمبر اکرم (ص)، هم امیرالمؤمنین (ع)، هم امام حسن (ع) و امام حسین (ع). ما که نسبت به مقام اینها چیزی نیستیم. عمده مشیت خداوند است که هر چه او بخواهد، همان خوب است و چون عسل شیرین، باید با آغوش باز پذیرای آنچه او میخواهد باشیم و از هیچ چیز نگران نباشیم. خیلی محکم از هماکنون در فکر عملیات بعدی باشید و مطمئن باشید پیروزید. امروز هم پیروزید. اگر کار برای خدا باشد، شکست ندارد.» آن پیروزی که امام مژدهاش را داد یک سال بعد و در عملیات والفجر۸ به دست آمد. در ادامه حاج قاسم خاطرهای را در ارتباط با شوخیهای فرماندهان با احمد کاظمی و مرتضی قربانی بازگو کرد که خیلی خندهدار بود. کلا جلسه بانشاطی را آن روز حاجی اداره کرد.
ادامه دارد...
منبع: حبیب ملت، ویژهنامه جامجم، ویژه سومین سالگرد شهادت سردار سلیمانی دی ۱۴٠۱. رجوع شود به کتاب در دست انتشار «بدون مرز» نوشته گلعلی بابایی
#معرفی_کتاب
#بدون_مرز
#نشر_خط_مقدم
#نشر_مرز_و_بوم
https://eitaa.com/nashremarzoboom
✅چرا بعضی وقتها حرف من را گوش نمیکنی؟!
🔴 روایت نزدیک سیداکبر طباطبایی از یک روز پیش از شهادت حاج قاسم (بخش چهارم)
◀️ابتدای جلسه حاججواد گفت: من خوابی دیدهام. حاجی پرسید: چه خوابی دیدی؟ سید گفت: خواب دیدم در جایی هستیم که میان ما بزرگان پیامبران و اولیا همه نشستهاند و من سرپا ایستادهام. اول احساس کردم و بعد شنیدم از آسمان یکی دارد قرآن میخواند و آن صدای حضرت علی (ع) است. من حضرت را نمیدیدم اما مضمون آیه این بود که ما الان ضعیف هستیم، وضع ما خوب نیست و نمیتوانیم به دشمن حمله کنیم. این در حالی بود که من سرپا ایستاده بودم و همه را به جنگ دعوت میکردم. با شنیدن آن صدا، من هم ساکت شدم. بعد از آن، به سمت دیوار رفتم و شمشیری را که روی دیوار بود برداشتم. ولی متوجه شدم این شمشیر فقط یک خنجر کوتاه است. در بین قرآن خواندن حضرت علی (ع) متوجه این ندا شدم که گفت: قاسم سلیمانی، ریحانهالرسول است، هر چه میگوید، گوش کنید. حاجی خندید و گفت: جواد دیدی؟ حضرت علی (ع) هم گفت به حرف من گوش کن. چرا بعضی وقتها حرف من را گوش نمیکنی؟ بعد از آن پرسید: تعبیر خوابت را از کسی سؤال کردهای؟ حاججواد گفت: نه.
◀️حاجی در ادامه جلسه، حدود یک ساعتونیم فقط بحثهای معرفتی کرد. تأکید زیادی روی ارتقای بعد معنوی و همچنین معیشت پرسنل داشت. میگفت: «به مالک [یکی از فرماندهان حزبا... که بیمار بود] سر بزنید. به خانواده وزیر دفاع سر بزنید...» سراغ تکتک بچههایی را که مدتی از آنها خبری نداشتیم گرفت و گفت: «آنها را فراموش نکنید.» در جلسات پیش از این حاج قاسم اول جلسه، کمی عرفانی و عاطفی حرف میزد و بعد عمده صحبتهایش را روی مسائل نظامی و سازمانی متمرکز میکرد؛ اما در اینجا فقط داشت مسائل عرفانی و عاطفی را طرح میکرد. در ۲۰ دقیقه آخر جلسه، مجدد تدابیر و برنامههایش را بازخوانی کرد و روی سازمان، معیشت و عملیات آزادسازی ادلب بیشتر تأکید کرد و گفت: «اگر شما عملیات ادلب را انجام دهید و آن مناطق را آزاد کنید، دل خیلی از خانوادههای شهدا شاد میشود؛ چون پیکرهای بسیاری از این شهدا را که در مناطقی مثل خانطومان، حلب... افتادهاند، میتوانیم به دست خانوادههایشان برسانیم. در خلال جلسه چند نفری را که با او وعده کرده بودند هم ملاقات کرد. آنها حرفهایشان را به حاجی زدند و رفتند.
ادامه دارد...
منبع: حبیب ملت، ویژهنامه جامجم، ویژه سومین سالگرد شهادت س.ردار س.لیمانی دی ۱۴٠۱. رجوع شود به کتاب در دست انتشار «بدون مرز» نوشته گلعلی بابایی
#معرفی_کتاب
#بدون_مرز
#نشر_خط_مقدم
#نشر_مرز_و_بوم
https://eitaa.com/nashremarzoboom
✅ حیران مانده بودیم که چرا این حرفها را میزند!
🔴روایت نزدیک سیداکبر طباطبایی از یک روز پیش از شهادت حاج قاسم (بخش پنجم)
◀️خواستیم بحث سازمان و استعداد نیروها را در جلسه طرح کنیم که حاجی گفت: «اینها را با ابوباقر صحبت کنید. ساعت ۶ پرواز دارم. شب میرسم عراق و از سر شب که رسیدم بغداد باید تا صبح چند نفر را توجیه کنم وضعیت عراق فردا خیلی استراتژیک و تعیینکننده است. روز خیلی مهمی است. الان بگذارید من فقط یک ساعت بخوابم تا فردا کم نیاورم. شما بحثتان را ادامه بدهید.» حاجی رفت داخل یکی از اتاقها و ما جلسه را ادامه دادیم. در ادامه جلسه، حسین پورجعفری، دفتردار حاجی شروع کرد به صحبت و از آقای قاآنی خیلی تعریف کرد. این را هم توی پرانتز بگویم که پورجعفری، اساسا آدم کمحرفی بود و در جلسات معمولا حرف نمیزد؛ اما آن روز بدون مقدمه گفت: «بهترین و بااخلاقترین سرداری که من دیدهام همین سردار قاآنی خودمان است. آدم مخلصتر، سادهزیستتر و خداترستر از ایشان من ندیدهام. سردار قاآنی آخرین نفر میرود در غذاخوری. اگر غذایی مانده باشد، میخورد. سر هفته کل پول غذا را هم به حساب سپاه برمیگرداند.» من در تأیید حرفهای او گفتم: «اتفاقا من هم در چند سفر خارجی با آقای قاآنی همسفر بوده و دیدهام هر چه را رؤسای جمهور آن کشورها به او هدیه میدهند، به خانه نمیبرد؛ همانجا میگذارد تا هر کسی احتیاج داشت بردارد.»
◀️پورجعفری ادامه داد: «سردار سلیمانی به همه ما تأکید میکند داخل ماشین که هستیم، رادیو معارف را گوش کنیم؛ چون حرفهای خوبی در این شبکه رادیویی زده میشود. یک روز آقای قاآنی با رانندهاش جایی میرفت. موج رادیو، روی شبکه پیام بود به راننده گفت این را بیاور روی شبکه معارف. راننده تا خواست این کار را بکند، چون زمین خیس بود، کنترل ماشین از دستش خارج شد، سپر آن به لبه جدول خورد و کمی آسیب دید. فردای آن روز مبلغی پول به من داد و گفت این را به راننده بده تا برود ماشین را درست کند برای خود او هم مرخصی رد کنید؛ حقوقش را من میدهم.» برادرها، آقای قاآنی، چنین مردی است. ما مانده بودیم حیران که چرا پورجعفری که یار غار حاج قاسم است و شب و روزش را با او سر میکند، اینطوری دارد از سردار قاآنی تمجید میکند. پورجعفری آرام و کمحرف چنان زبان درآورده بود که همه متعجب بودیم.
ادامه دارد...
منبع: حبیب ملت، ویژهنامه جامجم، ویژه سومین سالگرد شهادت سردار سلیمانی دی ۱۴٠۱. رجوع شود به کتاب در دست انتشار «بدون مرز» نوشته گلعلی بابایی
#معرفی_کتاب
#بدون_مرز
#نشر_خط_مقدم
#نشر_مرز_و_بوم
https://eitaa.com/nashremarzoboom
✅ مرا از شهادت میترسانی؟
🔴روایت نزدیک سیداکبر طباطبایی از یک روز پیش از شهادت حاج قاسم (بخش ششم)
◀️حاج قاسم هنوز یک ساعت بیشتر نخوابیده بود که بیدار شد و پرسید: «چه کار کردید؟» به ایشان توضیح دادیم. در حالی که کاپشن پوشیده بود گفت: «نمیدانم چرا سردم شده؟» بعد با اشاره به مرغهایی که داخل حیاط بودند، به سیدرضی گفت: این مرغها و جوجهها شب سردشان میشود. برو از بازار دمشق برایشان لانه کبوتر بخر بیار، اینجا نصب کن. جلسه تمام شده بود. کمکم داشتیم به وقت نماز مغرب و عشاء نزدیک میشدیم. همگی آماده شده بودیم برای اقامه نماز. سیدرضی گفت: حاجآقا، پرواز، به جای ساعت۶ شده ۱۰شب. حاجی، نفسی تازه کرد و همان جا داخل صف نماز سر جای خودش نشست. رفتم کنارش و گفتم «حاجیجان خیالت از بابت عملیات ادلب راحت باشد. ما حتما این عملیات را میکنیم.» گفت: «این عملیات خیلی مهم است. حتما بکنید و خانوادههای شهدا را از چشمانتظاری در بیاورید.»
◀️همان لحظه، عباس، مسئول حفاظت آمد کنار ح.اجی و گفت: «حاجآقا من نگرانم از اینکه شما میخواهید به عراق بروید. وضع عراق اصلا خوب نیست.» در جواب او گفت: «مرا از شهادت میترسانی؟ نگران نباش! هر چه خدا بخواهد، همان میشود. شما هم زیاد فکر این چیزها را نکن. الان که نماز را خواندیم من از اینجا میروم به جای دیگر تا خیال شما هم راحت بشود.» سیدجواد جلو ایستاد. همگی پشت سر سید، نماز مغرب و عشاء را خواندیم. بلافاصله بعد از نماز حاج قاسم گفت: «هماهنگ کنید، من میخواهم بروم.» خداحافظی کرد و رفت داخل ماشین نشست. ابوباقر را صدا کرد و به او گفت: «چند روز دیگر توی سوریه بمان. بعد از آن، یکشنبه برگرد تهران؛ کارت دارم.» به سیدجواد که کنار ماشین ایستاده بود دوباره گفت: «مالک را حواست باشد. وزیر دفاع را حواست باشد.» یکی دو نفر دیگر را هم اسم برد که من نشنیدم چه کسانی بودند. گفت: «برو سراغ آنها و هوایشان را داشته باش. هوای سهیل حسن را هم داشته باش.» بعد از این سفارشها، دستی تکان داد و رفت به سمت منزلی دیگر. گویا دو ساعت در آن منزل ماند؛ دو ساعتی که در حقیقت لحظات ناب نجواهای عاشقانه حاجی با خالق یکتا بود. به هر حال در میان تشویشها و دلنگرانیهای عجیب ما، هواپیمای دمشق_بغداد با بیش از چهار ساعت تأخیر در ساعت ۱۱ شب پرواز کرد.
ادامه دارد...
منبع: حبیب ملت، ویژهنامه جامجم، ویژه سومین سالگرد شهادت سردار سلیمانی دی ۱۴٠۱. رجوع شود به کتاب در دست انتشار «بدون مرز» نوشته گلعلی بابایی
#معرفی_کتاب
#بدون_مرز
#نشر_خط_مقدم
#نشر_مرز_و_بوم
https://eitaa.com/nashremarzoboom
✅ آخرین تکاپوی حاجی برای رسیدن به آرزویش!
◀️روایت نزدیک سیداکبر طباطبایی از شب شهادت حاج قاسم (بخش هفتم)
◀️من شبها قبل از آنکه بخوابم، عادت دارم آخرین خبرها را از شبکههای المیادین، المنار، الحديث و الجزيره ببینم. شب از نیمه گذشته بود و من همچنان داشتم شبکهها را مرور میکردم که یکی از شبکهها، خبر اصابت موشک به فرودگاه بغداد را اعلام کرد؛ اما من چون خیلی خسته بودم به این خبر زیاد اهمیت ندادم و همان لحظه خوابم برد. نیم ساعت بعد، با صدای زنگ تلفن از خواب پریدم. حاجحیدر بود که از عراق زنگ میزد. بلافاصله شبکه المیادین را گرفتم زیرنویس کرده بود مسئول تشریفات ح.شدالش.عبی عراق را در فرودگاه بغداد زدند. همزمان صدای حاجحیدر را میشنیدم: «ببینم، سید، این پورجعفری و همراهان او به سمت ما آمدند؟» تا این سؤال را کرد، ناغافل گوشی از دستم افتاد. احساس کردم خانه دور سرم میچرخد و چشمهایم سیاهی میرود. فهمیدم خانهخراب شدهایم. برای اطمینان، به چند نفر دیگر زنگ زدم که به گوش نبودند. آخر سر حامد را در عراق پیدا کردم. ساعت ۳ صبح بود، پرسیدم: «حامدجان؛ چه خبر؟!» نتوانست جوابم را بدهد فقط با گریه به من فهماند که اصل خبر درست است.
◀️با انتشار خبرهای تکمیلی، جزئیات بیشتری از جنایت فجیع آمریکاییها برملا شد. با چشمهایی اشکبار به سمت ساختمان پاس حرکت کردم تا در آنجا با دیدن دوستان و همکارانم کمی آرامش بگیرم. دیدم در آنجا هم محشری به پاست؛ همه از شدت غم ضجه میزدند و گریه میکردند و مثل آدمهای فرزند از دستداده بیقراری میکردند. صبح زود، سیدرضی همراه یکی از نیروهایش به همان منزلی رفت که حاج قاسم، شب قبل، چند ساعتی آنجا بیتوته کرده بود. او میخواست ببیند چیزی از وسایل یا مدارک ح.اجی آنجا مانده یا نه. وقتی از محل برگشت گفت: داخل اتاق که شدم، برگه کنار آیینه، توجهم را جلب کرد. سریع آن را برداشتم. بعد هم سیدرضی آن برگه را به همه نشان داد؛ برگهای که روی آن، حاجی کلماتی را ستونی نوشته بود. گویا این دلنوشته کوتاه آخرین تکاپوی حاجی برای رسیدن به آرزوهایش بود. روی آن برگه نوشته شده بود:
«الهی لاتکلنی
خداوندا، مرا بپذیر!
خداوندا، عاشق دیدارت هستم؛
همان دیداری که موسی را ناتوان از ایستادن و نفس کشیدن نمود.
خداوندا مرا پاکیزه بپذیر!
الحمد لله رب العالمين
خداوندا، مرا پاکیزه بپذیر!»
منبع: حبیب ملت، ویژهنامه جامجم، ویژه سومین سالگرد شهادت سردار سلیمانی دی ۱۴٠۱. رجوع شود به کتاب در دست انتشار «بدون مرز» نوشته گلعلی بابایی
#معرفی_کتاب
#بدون_مرز
#نشر_خط_مقدم
#نشر_مرز_و_بوم
https://eitaa.com/nashremarzoboom