eitaa logo
مرز و بوم
153 دنبال‌کننده
168 عکس
4 ویدیو
0 فایل
بریده هایی از انقلاب، جنگ و مقاومت 🌷⁦🕊️⁩🌱⁦✌️📝🎤 ارتباط با ادمین: @Hossain8
مشاهده در ایتا
دانلود
✅ هیچکس نمی خواهد ایران پیروز این جنگ باشد! ⁦◀️⁩ روزنامه واشنگتن‌پست، دوشنبه ۲۴ آذر ۶۵ ، در گزارشی درباره همکاری اطلاعاتی آمریکا و عراق در بمباران ها نوشت: در طول دو سال گذشته سازمان سیا اطلاعات زیادی را در مورد آرایش نیروهای نظامی و مناطق اقتصادی ایران در اختیار عراقی‌ها گذاشته است. از ماه آگوست گذشته سیا اقداماتی را انجام داده تا بین واشنگتن و بغداد در مورد مسائلی کاملاً سری ارتباط مستقیمی برقرار باشد و اطلاعات ماهواره‌ای به نحو احسن در مواقع لزوم در اختیار عراقی‌ها قرار بگیرد. عراقی ها بعد از گذشت چند ساعت از میزان خسارت‌های حمله هایشان به مناطق ایران مطلع می‌شوند تا بتوانند حمله های بعدی خود را برنامه‌ریزی کنند. ⁦◀️⁩ ویلیام کیسی رئیس سازمان سیا در پاییز گذشته دو بار به عراق رفت و با مقامات بلندپایه عراقی ملاقات کرده است. هدف این ملاقات‌ها اطمینان از طرز کار و بازده حملات عراقی‌ها به ایران و تشویق آنها به حمله بیشتر بوده است. ⁦◀️⁩ این روزنامه در ادامه افزود: در ماه‌های اخیر عراقی‌ها حمله های مکرری علیه مواضع ایرانی ها انجام داده اند که این حملات بر روی ترمینال ها و تاسیسات نفتی و نیروگاه متمرکز بوده و تمام آنها برای فلج کردن اقتصاد و توانایی ایران در ادامه دادن جنگ بوده است. ⁦◀️⁩ همکاری اطلاعاتی آمریکا و عراق از یک طرف و فروش پنهانی اسلحه از طرف دیگر به ایران سوال جدیدی در مورد سیاست کابینه ریگان در جنگ ایران و عراق به وجود می آورد که آیا هدف آمریکا روشن نگه داشتن آتش جنگ بوده است؟ ⁦◀️⁩ سه شنبه ۲۵ آذر ۶۵ بعد از اینکه خبر همکاری اطلاعاتی عراق و آمریکا برای بمباران ایران مشخص شد لاری اسپیکس سخنگوی کاخ سفید در یک مصاحبه مطبوعاتی گفت: ما به نحوی کمک می‌کنیم که جنگ هر چه زودتر و بدون پیروزی یکی از طرفین خاتمه یابد و صلح و ثبات به منطقه بازگردد و یک آتش‌بس برقرار گردد. ⁦◀️⁩ هر کسی می داند که پیروزی عراق غیرمحتمل است چون منابع انسانی آنها بسیار کمتر است. از طرف دیگر پیروزی ایران در این جنگ خواست هیچ کس نیست و در دنیا هیچ کشوری نمی خواهد که هیچ یک از طرفین برنده جنگ شود. ⁦◀️⁩ امروز کمک به عراق جهانگیر شده است و برای این کشور راه ارسال اسلحه و مهمات توسط کشورها و اشخاص اهل معامله باز است. امروز ادامه جنگ ثبات منطقه را به خطر انداخته و اقتصاد طرفین را نابود کرده است و از طرف دیگر هیچ حرکتی برای خاتمه جنگ از طرف ایران دیده نمی شود. هدف ما این است که از پیروزی هر یک از طرفین در جنگ جلوگیری شود و هر چه زودتر به جنگ خاتمه دهیم ما به عراق کمک میکنیم تا جنگ به پایان برسد https://www.instagram.com/p/CFJqGc5ho6q/?igshid=1rmng4j58aqsv
✅ اجساد شهدای فاجعه ی حلبچه را چه کسی خاک کرد؟ 🔴 روایت دکتر سید مسعود ⁦خاتمی، مسئول کل بهداری سپاه در ایام جنگ و رئیس سابق سازمان هلال احمر از خاکسپاری اجساد شهدای جنایت حلبچه ◀️⁩ خاطره ای از دکتر محرابی توانا مسئول بهداشت جنگ دارم. در عملیات والفجر ۱۰ کار دفن اجساد جنایت رژیم بعث عراق در حلبچه به دلیل حضور خبرنگاران خارجی به درازا کشید ⁦◀️⁩ هوا گرم بود و خیلی از جنازه ها پوسیده و از هم پاشیده شده بودند و وضع خیلی بدی به وجود آمده بود. در حلبچه جنازه ها دسته دسته روی هم ریخته شده بودند، طوریکه ماشین ها وقتی از کنار آنها رد می شدند به دلیل بوی بسیار بد جنازه‌ها سرعتشان را زیاد می کردند. ⁦◀️⁩ حدود دو سه هفته بعد دستور داده شد که جنازه ها خاک شوند اما هیچ کس حاضر نبود این کار را انجام بدهد. بالاخره مسئول بهداشت ما دکتر محرابی توانا، چندتا طلبه ی داوطلب برای این کار پیدا کرد. آنها ماسک های خیلی بزرگی زده بودند و با بیل مکانیکی جنازه ها را خاک می کردند. ⁦◀️⁩ جنازه ها همه جا بودند. داخل خانه‌ها، زیر زمینها، هیات‌ها، کوچه‌ها و مزرعه ها. دکتر محرابی با گروهش همه جا را گشته بود و همه جنازه‌ها را دفن کرده بود ⁦◀️⁩ تعداد زیادی از احشام مردم هم تلف شده بودند که باید دفن می شدند. دکتر محرابیان آن زمان بسیار فعال بود. من کارشان را از نزدیک بازدید کردم. بعد از جنگ ایشان تجربیاتش را در قالب کتاب بهداشت و دفاع مقدس با نگاهی به آینده مکتوب کرد. اینها تجارب بهداشت در جنگ است و برای آیندگان میماند https://www.instagram.com/p/CFMHPYyhgG4/?igshid=1nbog9j9cbibs
⁦🕊️⁩⁦🕊️⁩⁦🕊️⁩ ✅نهضت سوادآموزی در اردوگاه موصل ۴ 🔴 روایت اسرا از اردوگاه های موصل عراق ◀️⁩ کلاس ها خیلی ابتدایی شروع شد. با قرص هایی که از عراقی‌ها کش می رفتیم روی آسفالت کف حیاط درس می دادیم و می‌خواندیم. ⁦◀️⁩ گاهی خمیر نان ها را میسوزاندیم، ذغال می‌شد و روی موزاییک می‌نوشتیم یا با مشمع تابلو درست کرده بودیم. چندتا را به هم بسته بودیم، رویش می‌نوشتیم. راحت پاک میشد. تا پاره نمی شد کار می کرد. ⁦◀️⁩ بعضی‌ها توی خاک باغچه درس می‌دادند. با چوب روی زمین می نوشتند. کمی بعدتر که دست و بالمان بازتر شد نمک و تاید رامی کوبیدیم، آرد می‌شد. پخشش می‌کردیم روی عکس های رادیولوژی که از دست و پای بچه ها گرفته بودند و با چوب نازک رویش تمرین خط می‌کردیم. ⁦◀️⁩ کلاسها از ۵ نفر شروع می‌شد تا ۲۰ نفر. شلوغ که می شد حتماً نگهبان می گذاشتیم. ⁦◀️⁩ علی مسئول زبان اردوگاه بود. بچه هایی که بلد بودند و درس دادن را دوست داشتند جمع و شاگرد ها را بینشان تقسیم می‌کرد. زبان فقط انگلیسی نبود. ایتالیایی، فرانسوی، آلمانی و عربی هم بود. هر کدام از این کلاس ها فارغ التحصیل می داد که اینها می شدند معلم های سری بعدی. ⁦◀️⁩ عبدالرزاق برای پیرمردها کلاس نهضت سوادآموزی گذاشته بود. با یک پیرمرد ۶۰ ساله کار کردن واقعا سخت بود. اینها از همه مستحق تر بودند. نه روزنامه می توانستند بخوانند و نه کلاسی شرکت کنند. توی انزوا رفته بودند. ⁦◀️⁩ همین ها در کلاس علی زردبانی هر هشت باب گلستان سعدی به جز دیباچه را می‌خواندند. تمام گلستان را به ایشان املا می‌گفتند و می‌نوشتند. تجزیه و ترکیب شعر یاد گرفتند. وارد کلاس های زبان شدند. علی زردبانی می‌گفت: کلاس شما کلاس ادیب هاست. ⁦◀️⁩ کلاس زبان علی راس ساعت ۳ بود. اینها هر جای اردوگاه بودند، هر کاری داشتند، خودشان را می‌رساندند. پشتکار عجیب و غریبی داشتند. علی می گفت: حاضرم تمام کلاس‌ها تعطیل بشود، کلاس‌ اینها تعطیل نشود. این چیزها همانقدر که برای شاگردها لذت بخش بود، برای معلم‌ها هم بود. وقتی می‌دیدند اینطوری جواب می‌دهد، خستگی شان در میرفت. https://www.instagram.com/p/CFUCisgBLM6/?igshid=1qwk84o6xuu0f
✅ زنان، اولین گروه داوطلبی که برای کمک به جبهه اعلام آمادگی کردند 🔴برشی کوتاه از روایت دکتر سید مسعود خاتمی، مسئول کل بهداری سپاه در دوران دفاع مقدس، از رشادت و نقش زنان در این دوران ⁦◀️⁩ وقتی حضرت آیت الله خامنه ای، نماینده امام در شورای عالی دفاع، از طریق رادیو حمله ی عراق را به مردم اعلام کردند، من در حیاط مقر سپاه بودم. ⁦◀️⁩ اولین گروهی که برای حضور در جبهه اعلام آمادگی کردند گروهی بودند که با ماشین پیکان سراسیمه آمدند به مقر سپاه. خانم دکتری به همراه چند خانم دیگر توی ماشین بودند و اگر اشتباه نکنم یکی دو نفرشان هم روپوش سفید پوشیده بودند. ⁦◀️⁩ خانم دکتر گفت می‌گویند عراق حمله کرده. ما تیم پزشکی هستیم. برای کمک باید کجا برویم؟ چه کار کنیم؟ وظیفه مان چیست؟ https://www.instagram.com/p/CFW_0VBhgY9/?igshid=1depen6748h84
🌷⁦🕊️⁩🌷⁦🕊️⁩🌷 . ✅ ۳۱ شهریور، دخترش را گذاشت و رفت! 🔴 روایتی دردناک از ترک شهر قصر شیرین در اولین روز جنگ ⁦◀️⁩ ۳۱ شهریور ۱۳۵۹ همزمان با حملات سنگین عراق به مناطق مسکونی، خبر بسته شدن جاده های مواصلاتی قصرشیرین مردم را وحشت زده کرده بود. مردم در گروه های کوچک و بزرگ در حال ترک شهر بودند. کودکان پا به پای بزرگتر ها در حال حرکت بودند و باید یک مسافت تقریباً ۳۰ کیلومتری را از میان مناطق ناهموار و سنگلاخ پیاده طی می کردند و فرصتی برای استراحت نداشتند. هرلحظه امکان داشت سربازان ارتش صدام راه را بر آنان ببندند. ⁦◀️⁩ طولانی و هوا بسیار گرم بود و تحمل بار و کودک به خصوص برای خانم ها مشکل بود. چند کیلومتر راه طی شد. افراد خسته شدند. برای سبک شدن کم کم بقچه ها را رها کردند. برخی برای رفع عطش کلمن آب با خود برداشته بودند که آن را هم در بین راه گذاشتند تا بتوانند سبک تر به مسیر خود ادامه دهند. انفجار گاه و بیگاه گلوله های سنگین دشمن موجب وحشت افراد می شد ⁦◀️⁩ یکی از گلوله ها در نزدیکی گروهی بر زمین اصابت کرد و منفجر شد. چند نفر در میان گرد و غبار و دود محو شدند. یکی از آنان دختر بچه ده دوازده ساله بود. با فرو نشستن غبار و دود، پدر متوجه زخمی شدن دخترش شد. او تنها بود و فرزند دیگرش که کوچکتر از دختر بود را باید بغل می کرد. از این رو امکان حمل دو فرزند خود را نداشت. دختر به شدت مجروح شد بود. نمی‌توانست حرکت کند پدر نه می‌توانست دختر مجروح را به همراه کودک خردسالش نجات دهد و نه می‌توانست نزد فرزند مجروحش بماند و جان خود و دیگر کودکش را نیز به خطر بیاندازد. دقایقی به همین منوال گذشت. پدر مستأصل بود که چه کند. دختر از شدت جراحت و خونریزی هر لحظه بی رمق تر و بی حال تر می شد. پدر که در کنار دخترش نشسته بود و همین طوری که به او دلداری می‌داد به اطراف نگاه می کرد. کسی نبود که به کمکش بیاید. نمی‌توانست بماند و قادر نبود برود. لحظات سختی می‌گذشت ⁦◀️⁩ احساس کرد چاره‌ای ندارد. برای نجات فرزند دیگر باید از منطقه خطر دور می‌شد. دختر را نوازش و به سختی با او خداحافظی کرد. انگار توان راه رفتن نداشت. احساس می‌کرد پاهایش به زمین چسبیده‌اند. میان آن همه سروصدا تنها چیزی که می‌شنید و در جانش رسوخ می‌کرد ناله دخترش بود که از پدر میخواست تنهایش نگذارد. پدر کم کم از صحنه دور شد و خود و فرزند خردسالش را از مهلکه نجات داد ولی دیگر امکان بازگشت به مکانی که دختر مجروحش را تنها گذاشته بود نداشت. https://www.instagram.com/p/CFZoNJlBfTd/?igshid=19jej5usgi0iy
⁩🌷⁦🕊️⁩🌷 . ✅نجات سرپل ذهاب از سقوط در روز دوم جنگ با رشادت شهید شیرودی و همدانی ◀️⁩ روز دوم جنگ یعنی اول مهر ۵۹، ۷ نفر از نیروهای سپاه همدان که با شنیدن خبر تهاجم عراق عازم منطقه بودند به شهر سرپل ذهاب رسیدند. فرماندهی این گروه هفت نفره به عهده حسین همدانی بود. آنها در ورودی شهر به تعدادی از نیروهای ارتشی تیپ ۸۱ کرمانشاه برخورد می‌کنند و در همانجا جلسه برگزار می کنند تا برای سازماندهی نیروهای موجود تدابیری بیاندیشند ⁦◀️⁩ حسین همدانی ورودشان به سرپل ذهاب را اینگونه روایت می کند: خیال می‌کردیم کل شهر به دست دشمن افتاده. در مدخل شهر سرپل ذهاب یک میدان وجود داشت بعد از گذر از آن میدان، انباری متعلق به کارخانه نوشابه سازی قرار گرفته بود. ما در اطراف آن انبار مستقر شدیم. مکان‌ توقف تانک‌های لشگر ۱۶ زرهی عراق برایمان آشکار بود و کاملا مشخص بود که این ها کماکان در وضعیت آفندی قرار دارند. به برادرمان علی درویش مروت و یک نفر دیگر که از قبل با موقعیت شهر آشنا بود گفتم شما بروید گشتی بزنید ببینید عراقی ها در کدام محلات مستقر شدند و وضعیت آرایش آنها به چه صورت است؟ ⁦◀️⁩ چند ساعت بعد خبر آوردند عمده ی تانک‌های دشمن در اطراف پمپ بنزین شهر تجمع کردند و در سایر محلات بعثی ها حضور ندارند. همدانی نتیجه مشاهدات و گزارش های رسیده را به واسطه یکی از نیروهای ارتشی به شیرودی فرمانده نیروهای هوانیروز مستقر در پادگان ابوذر رساند. چند ساعت بعد سه بالگرد کبرا در آسمان سرپل ذهاب دیده شد ⁦◀️⁩ همدانی اولین برخورد خود با شیرودی را چنین توصیف می‌کند: وقتی هلیکوپتر شیرودی آمد دویدیم به استقبالش. چندتا هندوانه از داخل کابین درآورد و با خنده به دستمان داد. گفت: آوردم بخورید و گلویی تازه کنید عزیزان. ⁦◀️⁩ شیرودی و دوستانش پس از شنیدن اطلاعات آنان درباره شهر بلافاصله به سمت محل استقرار تانک‌ها پرواز کردند. ◀️⁩ حسین همدانی درباره نحوه عملیات هوانیروز در روز دوم تهاجم عراق می‌گوید: شیرودی و بچه‌های همراه او در آن روز دو سورتی پرواز داشتند. در یک سورتی تانک ها را زدند و وقتی مهمات کبراها تمام شد، سریع رفتند به پادگان ابوذر، از نو خودشان را مسلح کردند و در سورتی دوم آمدند و آن ستون زرهی مکانیزه عراقی را در هم کوبیدند. در پایان عملیات بچه های هوانیروز، به لطف خدا، شیرازه ی دشمن در سرپل ذهاب از هم پاشیده شد و نیمی از شهر افتاد دست خودمان. https://www.instagram.com/p/CFbp4w5BYPJ/?igshid=17zrmlouopviv
🌷⁦🕊️⁩🌷⁦🕊️⁩🌷 ✅ روزی که مردم مهران روی اجاق هایشان آب ریختند! ⁦◀️⁩ با اشغال مهران و پیشروی دشمن به سوی تنگه کنجانچم تعدادی از آوارگانی که در امامزاده حسن پناه گرفته بودند به اسارت نیروهای عراقی درآمدند و به بغداد منتقل شدند. ⁦◀️⁩ یکی از رزمندگان طایفه خزل که ناچار به ترک محل زندگی خود شده است با تاثر عمیق از اوضاع پیش آمده، در تشریح آداب و رسوم خود در زمان های سخت می گوید: ما یک رسم محلی داریم، اجاقی که روی آن غذا می پزیم را اگر خاموش کنیم به منزله از بین رفتن حرارت و گرما می دانیم لذا وقتی مهران سقوط کرد مردم روی اجاقهایشان آب ریختند. یعنی تمام گرما و حرارت زندگیمان را از دست دادیم و این مسئله مردم را به غیض و خشم آورده بود. ⁦◀️⁩ به همین خاطر آنها که در اردوگاه بودند به سوی فرمانداری و مرکز سپاه و ژاندارمری سرازیر شدند تا به جبهه عازم شوند. ⁦◀️⁩ حتی برخی از مردم قسم یاد کردند تامهران را آزاد نکنند به خانه باز نخواهند گشت. از جمله این افراد درویش عبداللهی بود که در زمان هجوم عراق به دلیل درگیر بودن با قوای متجاوز نتوانست پدرش را که نابینا بود پیدا کند و از شهر خارج کند. بنابراین با خودش عهد کرد تا بازپس‌گیری مهران منطقه عملیاتی را ترک نکند و آنقدر در جبهه ماند تا عراقی‌ها از مهران عقب نشینی کردند و به سمت ارتفاعات قلاویزان رفتند. آن وقت وارد شهر شد و سجده ی شکر به جا آورد. ⁦◀️⁩ محمد کرمی راد نیز در همین خصوص گفت: استقبال خوبی از آوارگان شد اما آنها بلافاصله از آیت الله حیدری و سپاه خواستند تا آنها را مسلح کنند و به جنگ دشمن بفرستند. چون در آن مقطع مدیریت و تمرکز فرماندهی واحد نبود آیت الله حیدری از مردم خواست که هرچه مقدورات دارند و با هر سلاحی که دارند خود را معرفی کنند. به دنبال این درخواست مردم هرچه به نظرشان می‌رسید از خوراک گرفته تا سایر امکانات که به نظرشان لازم بود با خود می آوردند https://www.instagram.com/p/CFe2Jm1hV0f/?igshid=13qfo9oqdn5lp
🙏🌷🙏🌷🙏 . ✅ حیف خمینی زمانی آمد که من پیرم! 🔴 روایت سردار علی ناصری از پشتیبانی پدرش برای یاری امام خمینی ⁦◀️⁩ پدرم در اواخر سال ۶۰ در همان روستای مظفری فوت کرد. من موقعی رسیدم که ایشان را دفن کرده بودند. برادر بزرگم در جبهه بود و او هم بر بالین پدرم نبود. ⁦◀️⁩ بسیار کم به خانه سر می زدم. شاید هر دو ماه یکبار. آخرین باری که پدرم را دیدم مریض بود. در پذیرایی خوابیده بود و قوای جسمی اش حسابی تحلیل رفته بود. کنارش نشستم و گفتم باید بروم خط، کاری نداری؟ - نه برو، به امان خدا. ⁦◀️⁩ آمدم بیرون، مادرم مرا کناری کشید و گفت: علی، محمد سربازی است و نیست. برادر های دیگرت هم کوچک هستند. حال پدرت خوب نیست. چند روز اینجا بمان. این همه به گردن شما حق دارد. آخر عمری بالای سرش باش. ثواب این هم کمتر از جنگ نیست. ⁦◀️⁩ هنوز حرف های مادرم تمام نشده بود که پدرم صدایم کرد. رفتم خدمتش. گفت: - مادرت چی بهت گفت؟ -هیچی. - نه باید حقیقت را بهم بگی. - هیچی نگفت! پدرم با صدای معناداری گفت: - بهت گفت نرو جبهه آقات مریضه میخواد بمیره؟ ناچار راستش را گفتم: - بله تقریبا همین را گفت. ⁦◀️⁩ پدرم از جایش بلند شد. چفیه ی خودش را دور کمرش محکم کرد و گفت: پدرت هیچیش نیست. سالم سالم است. بعد خیلی معنی دارد ادامه داد: ای کاش پدرت توان داشت، چشمش می دید، برنو برمی‌داشت و پشت سنگر می‌نشست و ترتیب عراقی ها را می داد. حیف که خمینی زمانی آمد که من پیرم و توان ندارم. بعد با گردنی افراشته به من گفت: پسرم راضی نیستم اینجا بمانی. دوست دارم وقتی می میرم تو در جبهه باشی. از یاری خمینی دست برندار! ⁦◀️⁩ این آخرین جمله ای بود که از پدرم شنیدم و همان طور که خودش خواسته بود، چند روز بعد بدون آن که من و برادرم بالای سرش باشیم از دنیا رفت. پ.ن: تصویر مربوط است به شناسایی قبل از عملیات خیبر در هورالعظیم. از راست به چپ سید محمد مقدم، سردار شهید علی هاشمی، سردار علی ناصری و سید صباح موسوی https://www.instagram.com/p/CFg1qe9BhBY/?igshid=1r9bzt7f1wllo
🌷🕊️🌷🕊️🌷 . ✅ روزی که شواردنادزه جلوی پای نماینده ی دزفول تمام قد ایستاد! 🔴 روایت نماینده مردم دزفول در مجلس شورای اسلامی از واکنش وزیر امور خارجه ی اتحاد جماهیر شوروی بعد از شنیدن نام دزفول ◀️⁩ دکتر علیرضا صدرا نماینده چهارمین دوره مجلس شورای اسلامی دزفول می‌گوید: زمانی با وزیر امور خارجه جمهوری اسلامی ایران و رئیس مجلس شورای اسلامی، آقای ناطق نوری، وارد جلسه ای جهانی که روسای کل کشورهای اسلامی و غیراسلامی شرکت داشتند شدم. ⁦◀️⁩ تمام وزرای امور خارجه جهان حضور داشتند و از بلندگوی مجلس اعلام شد وزیر امور خارجه، رئیس مجلس و نماینده مردم دزفول از جمهوری اسلامی وارد این مجلس شدند. ⁦◀️⁩ بنده دیدم اضافه بر اینکه تمام وزرای کشورهای اسلامی تمام قد بلند شدند، ادوارد شواردنادزه وزیر امور خارجه اتحاد جماهیر شوروی نیز برخلاف انتظار ما تمام قد بلند شده بود. ⁦◀️⁩ گفت: می دانی چرا جلوی شما بلند شدم؟ گفتم: نه! نمی‌دانم. گفت: به خاطر اینکه شما نماینده ی مردم دزفول هستید. خیلی تعجب کردم و پرسیدم چرا؟ گفت: مردم دزفول با مقاومت و شجاعت خود بر موشک های غول پیکر اسکادبی و فراگ ۷ روسی دو تنی اتحاد جماهیر شوروی غلبه کردند و ما و صدام را شکست دادند. ⁦◀️⁩ شهرشان را خالی نکردند. هشت سال دفاع کردند و موشک‌های ۱۲ متری و ۹ متری ما نتوانست آنها را شکست دهد، بلکه آنها ما را شکست دادند. من به احترام مردم بزرگ دزفول جلوی شما تمام قد بلند شدم https://www.instagram.com/p/CFmHPIABSqg/?igshid=q62sklghajc1
🌷⁦🕊️⁩🌷⁦ . ✅ همیشه جایش را می انداخت کنار دستشویی! ⁦◀️⁩ دو طرف حیاط اردوگاه، دستشویی بود. هر طرف ۳۲ تا. چاه نصف شان پر شده بود. مکافاتی داشتیم برای خالی کردن شان. بعضی وقت ها عمو فریدون و گروهش با روح الله می‌رفتند دستشان را تا آرنج می‌کردند توی چاه و به هر مصیبتی که بود برای چند روز بازش می کردند ⁦◀️⁩ سرباز‌های عراقی شیشه های مشروبشان را می انداختند توی چاه. دوباره می گرفت و دست بچه‌ها را می‌برید. همین ها فقط از ۸ صبح تا ۷ شب که بیرون از آسایشگاه بودیم باز بودند. بعد از آن از دستشویی خبری نبود ⁦◀️⁩ عمو فریدون مسئول نظافت اردوگاه، از نیروهای ژاندارمری قدیم، مسن تر از ما بود. ته هر آسایشگاه را کرده بود دستشویی برای بچه هایی که از شب تا صبح نمی‌توانستند خودشان را نگه دارند. یک پیت روغن ۱۷ کیلویی را از وسط برش داده بود. وسط کفش را سوراخ کرده بود، یک قرقره ی نخ یا ماسوره فرو کرده بود توی سوراخ. از عراقی‌ها برای هر آسایشگاه یک شلنگ گرفته بود. یک سرش را فرو کرده بود توی قرقره و از زیر در ردش کرده بود و سر دیگرش را گذاشته بود لب باغچه جلوی آسایشگاه ⁦◀️⁩ لبه‌های پیت را با پارچه پوشانده بود که پا را نبرد. آنهایی که اسهال داشتند هم از بویش خجالت میکشیدند و هم از سر و صدایش. چاره ای نبود، بقیه رویشان را برمی‌گرداندند ولی نمی شد. بنده خدا صدبار سرخ و سفید می شد ⁦◀️⁩ عمو فریدون توی هر آسایشگاهی که بود جایش را می‌انداخت کنار دستشویی که طرف خیالش راحت باشد آن پشت غریبه نیست ولی باز هم نمی شد. یک روز آمد آشپزخانه و گونی های خالی برنج را مثل ملافه به هم دوخت. برای هر آسایشگاهی پرده درست کرد که دور دستشویی را می گرفت ⁦◀️⁩ هر روز صبح که در آسایشگاه ها را باز می‌کردند، شهردارها پیت ها را می‌بردند دستشویی، می ایستادند توی صف که بشویندشان. قاطی بچه‌هایی که تا صبح خودشان را چنگ زده بودند و نگه داشته بودند. چند ساعت طول می‌کشید تا نوبت به همه برسد ⁦◀️⁩ روح الله که مسئول آسایشگاه می‌شد نمی گذاشت کسی به پیت دست بزند.قبل از صبحانه یک نایلون می کرد تو دستش، می رفت دستشویی، توی پیت آب جوش می ریخت، بعد با یک چوب، خوب به هم می‌زد و با تیزی ناخن هایش می کندشان و حسابی می‌شست.کلی هم می خندید و سر به سر بچه‌ها می‌گذاشت.بیست و چهار پنج سالش بیشتر نبود. همیشه سراغ کارهای سخت و پر دردسر می‌رفت. نمیخواست بچه ها درگیر این چیزها شوند. می گفت شما برید به درستان برسید. اینا کارای منه! https://www.instagram.com/p/CFojcB-BECK/?igshid=rvmicfypeyg
🌷⁦🕊️⁩🌷 . ✅ اشک های جهان آرا برای خرمشهر، چند روز قبل از شهادتش 🔴 روایت فاطمه جوشی، یکی از مدافعان آبادان از فرمانده ی شهید سپاه خرمشهر، محمد جهان آرا به مناسبت ۷ مهر، سالروز شهادتش ⁦◀️⁩ جهان آرا خیلی دلسوز بود. خاطرم هست یک بار اوایل تشکیل بسیج آمده بود جلوی در بسیج دنبال من. می خواستیم برویم مأموریت. همیشه وقتی می آمد از پایین صدا می‌زد خواهر جوشی! بیا من پایینم ⁦◀️⁩ آن روز دیدم جهان آرا تند تند از پله ها میاد بالا و پشت سر هم می‌گوید جوشی، جوشی! جهان آرا مدام صدا می کرد می آمد بالا. به پاگرد که رسید ایستاد. من تند دویدم پایین و خودم را رساندم بهش. گفت: بیا اینجا ببینم. رفتم پایین. گفتم چیه؟ گفت: اینو بخون! نگاه کردم. گفتم: بسیج خواهران. گفت: خب الفش؟ نگاه کردم دیدم به جای بسیج خواهران نوشته است «بسیج خوهران» گفتم: نمی‌دونم!خانم لطیف کار نوشته. یادش رفته، الفش را جاگذاشته ⁦◀️⁩خیلی دعوا کرد. گفت: چرا دقت نمیکنید؟ چرا اینقدر بی توجهید؟ یه رزمنده ی مسلمون باید خیلی حواسشو جمع کنه.چند ماهه اینو زدید به دیوار؟ اینقدر می رید بالا و میاید پایین ندیدید؟ همین اشتباهات کوچیک کوچیک، ریز ریز جمع میشن، بعد ما دچار اشتباهات بزرگتر میشیم. گفت: مخصوصاً تو که مسئول بسیجی باید حواستو بیشتر از همه جمع کنی ⁦◀️⁩ چند ماهه اینو زدید، هر روز دارین میرید بالا و میاید پایین، یه بار شده نگاه کنید ببینید اینو اشتباه نوشتید؟ ⁦◀️⁩ بعد هم گفت: ما یه اشتباه کردیم برای یه عمرمون بسه! اگه اشتباه نمی کردیم الان بدبختی‌های جنگ رو نمی کشیدیم. منظورش بنی صدر بود! گفت: ما اشتباه کردیم الان داریم ضربه هاشو می خوریم. سعی کنید کارتون رو دقیق انجام بدین، اشتباه نکنید ⁦◀️⁩ آخرین بار که دیدمش چند روز قبل از عملیات ثامن الائمه بود. اشک از چشم هایش جاری شد. خیلی ناراحت شدم. هیچ وقت ندیده بودم یک مرد گوله گوله اشک بریزد. بی صدا. پشت سر هم می‌گفت خرمشهر که از دست رفت، ان شالله که آبادان از دست نره. خواهر جوشی! ان شالله خدا کمک کنه حصر آبادان شکسته بشه. ما که خرمشهر رو از دست دادیم انگار که نیمه ی تنمون رو از دست دادیم. نمیدونم موقع آزادسازی خرمشهر هستیم، نیستیم؟ ⁦◀️⁩ وقتی خبر شهادتش را شنیدم خیلی متأثر شدم. توی دلم گفتم محاصره آبادان که شکسته شد. جهان آرا بود و دید ولی الان دیگر نیست. فکر می‌کنم مطمئن بود که شکست حصر آبادان معبری برای آزادسازی خرمشهر است https://www.instagram.com/p/CFrp9nlhFif/?igshid=5dgt7gwq2wzi
🚑🚑🚑 . ✅ از لشگر که هیچ، از گردان و گروهانش هم خبری نبود! 🔴 روایت امدادگر جنگ، علی عچرش از روزهای اول مقاومت در خرمشهر ◀️⁩ عراقی‌ها نمی‌دانستند در خرمشهر چه خبر است. شاید فکر می‌کردند این نیرویی که مقابلشان ایستاده چند لشکر مجهز است. در حالی که از لشکر که هیچ، از گردان و گروهانش هم خبری نبود. ⁦◀️⁩ وقتی از بعضی بچه ها سوال می کردم فلانی چه کاره ای؟ جواب میداد: من خدمه ی ژسه ام، خدمه ی ام یکم. اسلحه کم بود، یک نفر اسلحه داشت و جلو می رفت، یک نفر دیگر همراهش بود که اگر نفر اول زخمی یا شهید شد، اسلحه اش را بردارد و دفاع کند. ⁦◀️⁩ ما امدادگرها هم نیروهای بدون سلاح بودیم. یک برانکارد دستمان بود و دنبال نیروها می رفتیم و با کمترین وسایل امداد به مجروحان رسیدگی می‌کردیم. یک روز همراه با نیروهای سپاه در پل نو بودم. به عراقی ها نزدیک شدیم. جنگ نامنظم بود و حساب و کتاب نداشت. به خاطر نزدیکی به عراقی‌ها بچه‌ها تیر می‌خوردند. دست تیر خورده ی یک مجروح را پانسمان کردم و او را به همراه یک امدادگر به عقب فرستادم. خودم به همراه نیروها جلو رفتم. ⁦◀️⁩ ناگهان متوجه شدم تنها هستم و هیچ کدام از نیروها اطرافم نیستند. برای اینکه در تیررس عراقی‌ها نباشم داخل یک نهر آب پریدم و در آنجا کز کردم. اسلحه نداشتم، نمی دانستم چه کار کنم. عراقی‌ها نزدیک بودند. بعد از چند روز صدای تیر کلاشینکف را تشخیص می‌دادم. نیروهای خودمان ژسه داشتند و عراقی‌ها کلاش. ⁦◀️⁩ به عراقی‌ها نزدیکتر بودم. اگر در همان نهر می‌ماندم به احتمال زیاد اسیر می شدم، اگر هم از نهر بیرون می رفتم وسیله ای برای دفاع از خودم نداشتم. دلم نمیخواست اسیر شوم. برای من مرگ بهتر از اسارت بود. ⁦◀️⁩ خودم را از نهر بیرون کشیدم و به سمت عقب دویدم. تیر بود که به طرفم شلیک می شد. فقط می‌دویدم. برای نجات جانم چند برابر سرعت معمولی میدویدم. صدای یکی از نیروهای ایرانی را شنیدم گه گفت: بپر! به طرف صدا شیرجه زدم. خیس عرق شده بودم. بعد از پریدن در سنگر نفس عمیقی کشیدم و گفتم: نامردا کجا رفتین؟ می‌خواهید عقب بکشید یه خبری بدین! شما به امدادگر احتیاج ندارید که من را جا گذاشتین؟ https://www.instagram.com/p/CFw0onmhlYc/?igshid=t108h11gobw4