🟢این حسن آقا پیش من میمونه!
🔴اتاق سه گوش، روایت داستانی زندگی سردار حسن انجیدنی
با ما همراه باشید👇👇👇
@nashremarzoboom
🟢این حسن آقا پیش من میمونه!
🔴اتاق سه گوش، روایت داستانی زندگی سردار حسن انجیدنی
🔷پاسداری که با ما آمده بود، جلوتر دوید بهسمت مرتضی قربانی و گفت: «سلام آقا مرتضی، این ده نفر سهم شماست.»
و به من اشاره کرد و گفت: «مسئولشون هم برادر...»
اسمم را نمیدانست.
آقا مرتضی به من نگاه کرد و پرسید: «اسمت چیه؟ بچه کجایی؟»
- حسن انجیدنی. نیشابور
آقا مرتضی همانطور که گوشی بیسیم را به گوشش چسبانده بود، داد زد: «آقا فریدون! آقا فریدون!»
فریدون بختیاری تند دوید و آمد: «بله آقا مرتضی.»
- این برادرها رو ببر توی گردانها تقسیم کن.
بعد به من اشاره کرد: «این حسن آقا هم پیش من میمونه.»
همه رفتند و من ماندم و آقا مرتضی. وقت سلام و احوالپرسی و معارفه نبود. درست در معرکۀ مرحلۀ دوم عملیات بیتالمقدس، آزادسازی خرمشهر بودیم.
🔶 کنار ایستادم و بادقت به کارهای آقا مرتضی قربانی نگاه میکردم تا چیزی از دستم در نرود و همۀ کارهایش را یاد بگیرم. بیسیم مدام سروصدا میکرد و آقا مرتضی تندتند به گردانها پیام میداد و هدایتشان میکرد.
از همان شب کارم شروع شد. مثل اینکه قرار بود بهجای بودن کنار دست فرمانده گردان، وردست فرمانده تیپ باشم. بیستوچهارساعته درگیر بودیم. پابهپای آقا مرتضی میدویدم. توی تمام سرکشیها همراهش بودم. با جیپ میرفتیم سرکشی توپخانه و اداوات و تا شب اینطرف و آنطرف میدویدیم.
🔷بعضی وقتها نمازمان دیر میشد و گاهی اصلاً نمیشد نماز بخوانیم یا با پوتین میخواندیم. آقا مرتضی یک لحظه آرام و قرار نداشت. روز در فکر و برنامهریزی برای عملیات شب بود و شب هم باید گردانها را هدایت میکرد. در فکر ناهار و شام نبود. صبحانه هم نمیخورد. خواب نداشت. اگر فرصتی دست میداد یک گوشه میافتاد و یکیدو ساعت میخوابید. حتی نمیتوانست به جانشینش بگوید من میخواهم استراحت کنم، از خستگی بیهوش میشد.
#معرفی_کتاب
#اتاق_سه_گوش
#مرز_و_بوم
#ابوالقاسم_وردیانی
#حسن_انجیدنی
#اسارت
🛒 خرید آسان از سایت:
http://shop.hdrdc.ir/
با ما همراه باشید👇👇👇
@nashremarzoboom
🔴 به مناسبت سالروز شهادت شهید محراب آیتالله مدنی؛
✅ درخواست شهید مدنی برای گرفتن نمازهای رزمنده نوجوان
◀️ رزمندهای تعریف میکرد؛ در ارتفاعات سخت کردستان بودیم که به ما اطلاع دادند آیتالله مدنی برای بازدید منطقه به محل استقرار ما میآید. هنگام بازدید، رزمنده نوجوانی جلو آمد و با حیایی خاص بعد از سلام و احوالپرسی گفت: الآن ۹ روز است که آب پیدا نکردهایم و نمازهایم را با تیمم خواندهام، تکلیف نمازهای من چه میشود؟
ادامه مطلب👇
http://www.defamoghaddas.ir/3157
#معرفی_کتاب
#عالم_شاهد
#مرز_و_بوم
#سید_محمد_جواد_قربی
#آیت_الله_سید_اسدالله_مدنی
🛒 خرید آسان از سایت:
http://shop.hdrdc.ir/
با ما همراه باشید👇👇👇
@nashremarzoboom
🟢پدرم گفته بود اگر به خانه برگردم قلم پایم را میشکند!!!
🔴باغ حاج علی، خاطرات حاج مهدی سلحشور از دفاع مقدس
🔷زمان مأموریت سه ماههام در کردستان به پایان رسید و با همان تیمی که آمده بودیم، به تهران برگشتیم. از پادگان تا خانه پنج کورس ماشین سوار شدم. دو ساعتی طول کشید. جلوی در مسجد پیاده شدم. یاد حرفهای پدرم افتادم که گفته بود اگر به خانه برگردم قلم پایم را می شکند.
🔶چه باید میکردم؟! حیران و مردد بودم اول گفتم بروم در مسجد بمانم. بعد گفتم بروم منزل یکی از اقوام اما در آخر تصمیم گرفتم دل به دریا بزنم و به خانه بروم. ده دقیقهای سر کوچه ایستادم با هزار اما و اگر راه افتادم به در منزل رسیدم و دستم را روی دکمه زنگ گذاشتم. چند لحظه مردد ماندم. نفس عمیقی کشیدم و فشار دادم دعا کردم پدرم خانه نباشد و مادرم در را باز کند.
🔷 دل توی دلم .نبود بالاخره در خانه باز شد و پدرم تمام قد جلویم ایستاد. فهمیدم کسی غیر از او در خانه نیست. سرم را پایین انداختم تا با او چشم در چشم نشوم. خودم را برای هرگونه عکس العملی آماده کرده بودم، اما پدرم غافل گیرم کرد مرا محکم در آغوش کشید و به سینه اش چسباند. باورم نمی شد. اشک از چشمان آقاجان قُل قُل می جوشید و لبخند، همه صورتش را پر کرده بود.
#معرفی_کتاب
#باغ_حاج_علی
#مرز_و_بوم
#نوید_نوروزی
#حاج_مهدی_سلحشور
🛒 خرید آسان از سایت:
http://shop.hdrdc.ir/
با ما همراه باشید👇👇👇
@nashremarzoboom
🟢جعبه شیرینی!!!
🔴یحیی، روایتی از زندگی سید یحیی رحیم صفوی
🔷مهرشاد داشت لباس خونیام را میشست و با محبت نگاهم میکرد. گفتم: ضد انقلاب بود. با لباس کُردی آمد، دو جعبهی شیرینی جلوی پاسدارهایی که کنار تانکها، جلوی بانک پست میدادند، گرفت. با خنده بهشان تبریک گفت و جعبهی شیرینی اول را باز کرد. بچهها باز کردند و خوردند،بعد جعبه دوم را باز کردند و ناگهان جعبه منفجر شد. توی جعبهی شیرینی دوم پر از موادمنفجره بود، همهی شش پاسدار و بسیجی شهید شدند. رفتیم جنازه بچهها را جمع کنیم که لباسهایم خونی شد...
#معرفی_کتاب
#یحیی
#مرز_و_بوم
#محمدعلی_آقامیرزائی
#سید_یحیی_رحیمصفوی
🛒 خرید آسان از سایت:
http://shop.hdrdc.ir/
با ما همراه باشید👇👇👇
@nashremarzoboom
🟢معرفی کتاب «دستنامه روایت و روایت نویسی»
(مجموعه شیوهنامههای نشر مرز و بوم)
🔴موضوعات و سرفصلهای مهم این کتاب عبارتند از:
1. شیوهنامه سوژه یابی ـ از چه کسی و از چه چیزی بنویسیم؟
2. راهنمای طرح نامه کتب خاطرات ـ خاطرات تک نگاشت، مجموعه خاطرات موضوعی، دست نوشته ها و ...
3. شیوه ناه تحقیق و مصاحبه در روایت نویسی
3.1. چگونه یک ایده به پروژه تحقیق تبدیل می شود؟
3.2. گروه تحقیق باید چه ساختاری داشته باشد؟
3.3. چگونه مصاحبه انجام دهید؟
3.4 اقدامات پس از انجام مصاحبه.
-4. شیوه نامه ارزیابی مصاحبه
5. شیوه نامه پیاده سازی مصاحبه
6. شیوه نامه پیاده سازی مصاحبه در مستند نگاری
7. شیوه های تدوین در مستند نگاری دفاع مقدس
8. شیوه نامه نظارت تدوین
9. شیوه نامه تولید کتب خاطرات فرماندهان شهید شاخص
10. شیوه نامه بازخوانی و انتشار اسناد در کتب خاطره و زندگی نامه
11. شیوه نامه علمی استخراج اعلام
12. شیوه نامه فنی استخراج اعلام
13. مراحل تولید کتاب در انتشارات مرز و بوم
14. چک لیست کنترل و بازبینی کتاب
🔶🔷🔶🔷🔶🔷🔶🔷
#معرفی_کتاب
#دستنامه_روایت_و_روایت_نویسی
#مرز_و_بوم
#مرتضی_قاضی
#معصومه_رامهرمزی
🛒 خرید آسان از سایت:
http://shop.hdrdc.ir/
با ما همراه باشید👇👇👇
@nashremarzoboom
🟢و ناگهان آتش!
🔴«بچههای مسجد طالقانی»؛ خاطرات بچههای مسجد طالقانی به روایت علیرضا فخارزاده
🔶وقتی رادیو خبر بمباران شهرهای مرزی، ازجمله خرمشهر و آبادان و جزیره مینو را داد، ناگهان همگی به سمت رادیو خیز برداشتند. همه از تحرکات عراق و مزدورانش در خرمشهر خبر داشتند، مثل آرپیجی زدنشان در مرکز آبادان یا انفجار بازار خرمشهر. حتی از شیطنتهایش در کردستان هم خبرهایی به گوششان رسیده بود؛ اما خبر شروع جنگ رسمی، اتفاق تازهای بود که آنها را در بهت فرو برد.
🔷بعدازاینکه اخبار تمام شد، دوباره بر سر سفره برگشتند؛ ولی کسی دیگر غذا از گلویش پایین نمیرفت. هرکسی در گوشهای از سفره، غرق در افکار خود شده بود. بعد از حدود نیم ساعت قفل دهانها باز شد و با یکدیگر شروع به صحبت کردند. همگی مطمئن بودند که این جنگ هم مثل درگیریهای سال ۱۳۵۰، بعد از چند روز تمام میشود؛ اما پدر نگران بود. پدر، کارگر پالایشگاه آبادان بود و در اداره حملونقل، قسمت تعمیرات کار میکرد...
ادامه مطلب👇
http://www.defamoghaddas.ir/3184
#معرفی_کتاب
#بچههای_مسجد_طالقانی
#مرز_و_بوم
#سعیده_سادات_محمودزاده_حسینی
#علیرضا_فخارزاده
🛒 خرید آسان از سایت:
http://shop.hdrdc.ir/
با ما همراه باشید👇👇👇
@nashremarzoboom
🟢وجدانش قبول نکرد ول کند برود!
🔴«همنفسمادران»، روایت زندگی زیبا کیانی فعال پشتیبان جبهه
🔷وقتی زدیم بیرون، خرمشهر داشت دود میکرد. شب و روزش یکی بود. هرکس برای خودش توی دود و آتش میدوید. جادۀ خرمشهر بسته بود. رفتیم آبادان از پل بهمنشیر برویم. بین آبادان و اهواز بنزین تمام کردیم. پرنده پر نمیزد. همهاش بیابان بود. آفتاب غروب کرد. نمیدانستیم چه کار بکنیم.
🔶 یکدفعه یک بنز که پر ماسه بود، نمیدانم از کجا ظاهر شد. رانندهاش حدود پنجاه سال سن داشت. ایستاد و گفت: «ماشینم گازوئیله. بنزین نیست که بهتون بدم. هیچ ماشینی از این جاده نمیآد. اینجا هم یه ساعت دیگه پر شغال میشه، بچههاتون رو تیکهتیکه میکنن.»
🔷وجدانش قبول نکرد ول کند برود. بکسلمان کرد به ماشینش. آنچه ماسه داخل ماشینش بود ریخت توی سرمان. نه چشم داشتیم نه قیافه. گفتم: «آتش خرمشهر کم نریخت توی سرمون، اومدیم خاکهای خیابون هم میریزه تو سرمون.» هوا تاریک شده بود که رسیدیم اهواز...
#معرفی_کتاب
#همنفس_مادران
#مرز_و_بوم
#پریسا_مرادی
#زیبا_کیانی
#شهید_نصرت_الله_کیانی
🛒 خرید آسان از سایت:
http://shop.hdrdc.ir/
با ما همراه باشید👇👇👇
@nashremarzoboom
🟢زیباترین آتش عمرم!!!
🔴«پروازهای بی بازگشت»، خاطرات سید محسن خوشدل از هشت سال دفاع مقدس
#پروازهای_بی_بازگشت
#مرز_و_بوم
#مالیوتکا
#موشک
با ما همراه باشید👇👇👇
@nashremarzoboom
🟢زیباترین آتش عمرم!!!
🔴«پروازهای بی بازگشت»، خاطرات سید محسن خوشدل از هشت سال دفاع مقدس
🔷تانکها همگی بهسمت ما میآمدند و در نتیجه، در آنجا با اهداف متحرک روبهرو بودیم. چشمم را روی ویزور دوربین گذاشتم. در میان آنهمه هدف، یک تانک نظرم را جلب کرد؛ تانکی بود که آنتنهای مختلفی روی آن قرار داشت. احساس کردم که با تانک فرماندهی مواجه شدهام. همان تانک را بهعنوان هدف، انتخاب و بعد از خواندن آیۀ «وَ ما رَمَیتَ» #موشک را رها کردم. همۀ نیروهای پشت خاکریز که متوجه حضور ما شده بودند، با هزار امید، چشم به نتیجۀ کار من داشتند...
🔶در طول پانزدهبیست ثانیهای که #موشک مشغول پرواز بود، چند بار موشک روی هدف رفت و آمد پایین. در واقع، وجود گردوخاک زیاد، میدان دیدم را مختل کرده بود. اما هرطور که بود، موشک را روی هدف نگه داشتم. در یکیدو ثانیۀ آخر، درست زمانی که موشک باید با هدف برخورد میکرد، ناگهان تودۀ غلیظی از گردوخاک، افق دیدم را محدود کرد، دنبال تانک بودم که در کمال ناباوری دیدم موشک بدون برخورد، از روی تانک عبور کرد. بلافاصله قبضه را رها کردم و از شدت ناراحتی، سرم را با دو دست گرفتم. سری که دنیا روی آن خراب شده بود.
🔷مربیان ارتشی در آموزشها به ما میگفتند که انتظار نداشته باشید همۀ موشکهایتان به هدف بخورد. حرف درستی بود؛ اما آنجا من فقط فرصت یک شلیک داشتم. باورم نمیشد که تنها موشکم را هدر دادهام. در همین حال بودم که صدای تکبیر، سراسر خاکریز را فراگرفت. نمیدانستم چه اتفاقی افتاده است. دوربین چشمی را برداشتم و یک بار دیگر، دشت را نگاه کردم. موشکم از روی تانک هدف رد شده و بهطور اتفاقی، به برجک تانک پشت سری برخورد کرده بود.
🔶شاید زیباترین آتشی که در عمرم دیدم، همان آتشی بود که از برجک آن تانک بدشانس به هوا میرفت. کمی بعد، مجتبی خاکپور با موشک میلان، تانک دیگری را منهدم کرد. نتیجۀ این دو شلیک، عجیب بود. با انهدام دو تانک، از سرعت پیشروی دشمن کاسته شد. آنها پی برده بودند که خاکریز ما مجهز به موشکهای ضدتانک است. تانکهای مهاجم، آرامآرام مسیر حرکتشان را عوض کردند و بهسمت چپ رفتند. در واقع، قصد داشتند که از جناح چپ و از پهلو، به مواضع ما نفوذ کنند. غافل از اینکه یک تیرانداز قهار تاو، در آنجا انتظارشان را میکشد.
#معرفی_کتاب
#پروازهای_بی_بازگشت
#مرز_و_بوم
#مصطفی_رحیمی
#سید_محسن_خوشدل
#مالیوتکا
#موشک
🛒 خرید آسان از سایت:
http://shop.hdrdc.ir/
با ما همراه باشید👇👇👇
@nashremarzoboom
🟢این نیموجبی نمیذاره برم سر کار!!!
🔴سرو گلستان من، روایت زندگی بتول چِگِله همسر شهید مدافع حرم علیمحمد قربانی
🔷هیچکس حق نداشت حسین را بدون گفتن آقا صدا کند. علی همیشه تذکر میداد: «بگید آقا حسین.» روی تربیت بچه حساس بود. بهم میگفت: «باید خیلی براش وقت بذاریم.» همیشه سعی کردم موقع شیردادن ذکر بگویم، بهخصوص صلوات. علی هم تشویقم میکرد.
🔶هر صبح که لباس سپاه را میپوشید، حسین را صدا میزد و میگفت: «بابا رو ببین. تو هم باید پاسدار بشی.» حسین هم لبخند میزد. با همین لبخند کار خودش را میکرد. علی رو میکرد به من و میگفت: «بتول این نیموجبی نمیذاره برم سر کار.» بغلش میکرد و قربانصدقهاش میرفت. بعد از تولد حسین محبتش به من هم زیاد شده بود. به حسین میگفت: «مامانِ حسین، عزیز منه.» خوب برایم زبان میریخت و دلبری میکرد. هیچوقت توی زندگیمان از زبان کم نیاورد.
🔷پنجشنبۀ آخر سال حسین را بردم بهشتزهرا و گذاشتمش روی مزار داداش عبدالعلی. علی با حسین حرف میزد: «این داییِ آقا حسینه. دایی بسیجی بوده. رفته با آدم بدا جنگیده. شهید شده. حسینِ بابا هم باید مثل داییش بشه.» فتوفراوان از این حرفها به حسین میزد.
#معرفی_کتاب
#سرو_گلستان_من
#مرز_و_بوم
#سمانه_نیکدل
#بتول_چگله
#همسر_شهید
🛒 خرید آسان از سایت:
http://shop.hdrdc.ir/
با ما همراه باشید👇👇👇
@nashremarzoboom
🟢عکس علیرضای من بین آنها نیست!!!
🔴«شاید فردا بیاید»، زندگینامه روایی فاطمه رحیم اربابی مادر شهید علیرضا سبطی
🔷یادم میآید یک بار که همراه چندتا از دوستانم رفته بودم امامزاده عبدالله، دیدم برای همهی شهدا تمثال زدهاند. خیلی دلم گرفت که عکسِ علیرضای من بین آنها نیست. حسرت هم خوردم. از ناراحتی، جلوی یکی از بابهای امامزاده ایستادم تا قدری حالم جا بیاید.
🔶یک دفعه چشمم افتاد به یک تمثال بزرگ که شبیه علیرضای من بود و داشت به من میخندید. دقت که کردم، دیدم عکس خودش است. با همان خندهی نمکی و قشنگش. دوتا لپهایش گود افتاده بود و جذابترش کرده بود. نمیدانم این عکسش را از کجا گیر آورده بودند.
🔷گفتم: «مادر تو اینجایی من تو رو ندیدم؟ عکس به این بزرگی تو رو من ندیدم.» از خوشحالی و ذوق حالم دگرگون شد. دیگر نمیتوانستم راه بروم. یکی از دوستانم که این منظره را دید، دستم را گرفت و همراهیام کرد و من را رساند تا خانهی خودم.
#معرفی_کتاب
#شاید_فرداب_بیاید
#مرز_و_بوم
#اعظم_سادات_حسینی
#فاطمه_رحیم_اربابی
#شهید_علیرضا_سبطی
🛒 خرید آسان از سایت:
http://shop.hdrdc.ir/
با ما همراه باشید👇👇👇
@nashremarzoboom