🌷🌷🌷
✅بیست روز دیگر همه هواپیماها زمینگیر میشوند!
◀️ شاید من این خاطره را یکبار دیگر برای شما نقل کرده باشم که در روزهای اوّل جنگ، یک نفر نظامی پیش من آمد و فهرستی آورد که انواع و اقسام هواپیماهای ما - جنگی و ترابری - در آن فهرست ذکر شده بود و مشخّص گردیده بود که چند روز دیگر همه فروندهای این نوع هواپیماها زمینگیر خواهد شد؛ مثلاً این نوع هواپیما در روز هشتم، این نوع هواپیما در روز دهم، این نوع هواپیما در روز پانزدهم! این فهرست را به من داده بود که خدمت امام ببرم، تا ایشان بدانند که موجودی ما چیست.
◀️ من به آن فهرست که نگاه کردم، دیدم دیرترین زمانی که هواپیمایی از انواع هواپیماهای ما زمینگیر خواهد شد، در حدود بیست و چند روز است؛ یعنی ما بیست و چند روز دیگر هیچ هواپیمایی نداریم که بتواند از روی زمین بلند شود! من وظیفهام بود که این فهرست را ببرم و به امام نشان دهم. ایشان به آن کاغذ نگاه کردند و گفتند: اعتنا نکنید؛ ما میتوانیم! برگشتم و به دوستانی که بودند گفتم: امام میگویند میتوانید. آن هواپیماها، به همّت شما و با توانستن شما هنوز پرواز میکنند؛ هنوز از بسیاری از تجهیزات پرنده این منطقه پیشترند؛ هنوز در مصاف با بسیاری از کسانی که وسایل مدرن دارند، برتر و فایقترند.
◀️ از آن روز، نزدیک بیست سال میگذرد. این است معجزه همّت انسان! این است معجزهی ایمان! آنها را ساختند، آنها را تعمیر کردند، با آنها کار کردند؛ البته مبالغ نسبتاً قابل توجّهی هم در اواخر به آنها اضافه شد. آنچه مهمّ است، روحیه و ایمان است؛ قدردانىِ چیزی است که این انقلاب و این حرکت عظیم به ما داده است؛ یعنی خودباوری، یعنی استقلال، یعنی عزّت، یعنی قطع رابطه آقا بالاسری کسانی که مدّعی آقا بالاسری بر همه دنیایند.
۱۹ بهمن ۱۳۷۷
سالروز بیعت همافران نیروی هوایی با حضرت امام(ره)
منبع: کتاب تبیین نقش سپاه و بسیج در دفاع مقدس
از منظر فرمانده معظم کل قوا حضرت آیتالله خامنهای - ۱۳۵۹-۱۳۹۵
🕊️🌷🕊️🌷🕊️
#معرفی_کتاب
#کتاب_تبیین_نقش_سپاه_و_بسیج_در_دفاع_مقدس
#حضرت_آیت_الله_خامنه_ای
#نیروی_هوایی_ارتش_جمهوری_اسلامی
#مرکز_اسناد_و_تحقیقات_دفاع_مقدس
#نشر_مرز_و_بوم
https://www.instagram.com/p/CCds0g8pvCp/?igshid=rcqki88c2rfp
🌷🌷🌷
✅وصیت کرده تا اگر سرش را بریدند و شناخته نشد، بدانند کیست!
◀️من این وصیتنامه کوچک را از یک شهید کردستان [وصیت نامه پرویز کریمی از سپاه مبارکه اصفهان] برای شما میخوانم این شعور سیاسی را ببینید، ببینید یک جوان پاسدار در این چند سطر کاغذی که آرم و مارک سپاه پاسداران هم روی آن هست به عنوان وصیت چه می گوید با چه دلیلی به این مبارزه کفر و اسلام و باطل و حق میرود. تاریخ این وصیت نامه هشتم اردیبهشت ماه است این جوان بعد از هشتم اردیبهشت ماه شهید شده امروز بیستوششم اردیبهشت هست. وصیتنامه پرویز کریمی از سپاه مبارکه اصفهان (خودش نوشته برای اینکه اگر شاید سرش را بریدند و شناخته نشد بتوانند بدانند این کیست)
◀️وصیت کرده؛ وصیت من این است فقط یک کلت کالیبر سیوهشت پیش یدالله فروغی دارم و یک حساب هم با مظاهر قربانی راجع به کلت دارم که خود او میداند. ۵۰۰ تومان از اسماعیل رضایی میخواهم. مبلغ هفتهزار تومان هم خانه دارم که هر طور میدانید خرج کنید. ۵۰۰ تومان هم در ساکم دارم (یک مرد عائلهمند که پدر و مادر و زن به شاید فرزند هم داشت دارد، دارد موجودی خودش را شرح میدهد که اینهاست)
◀️یکی از اتاقها را به عیالم بدهید از پدر و مادر و خانواده خودم میخواهم مرا حلال نمایند و راهم را که راه اسلام است ادامه دهند و از بستگان می خواهم که برای من گریه نکنند که آمریکا خوشحال شود. میخواهد بعد از مرگش هم آمریکا از ناحیه او خوشحالی پیدا نکند نگوید مردم ایران داغدار شدند. او میداند که ما در کردستان با آمریکا میجنگیم او میداند که شیخ گمراه بانهای مهابادی بدبخت که ۲۰ سال با ساواک ارتباط داشت و حالا طرفدار خلق کرد شده، جز مزدور آمریکا نمیتواند باشد. او شهید بزرگی است که با هوشیاری با شعور با فهم موقعیت به این میدان رفته است و شهید شده است. من به شما برادران و خواهران عزیزم توصیه میکنم این شهیدان را یاد کنید.
◀️همین دیشب قریب سی نفر از این برادران نظامی و پاسدار شهید ما را تهران آوردند اینها را تشییع جنازه کنید. [...] مجروحینی که در بیمارستانها هستند مجروحین سپاه پاسدار و مجروحین ارتش، مجروحین امت اسلامیاند، شهدای زندهاند، آنها هم شهید شدند، اما شهید زنده.
حضرت آیتالله خامنهای
۲۶ اردیبهشت ۱۳۵۹
نمازجمعه تهران
◀️منبع: کتاب تبیین نقش سپاه و بسیج در دفاع مقدس
از منظر فرمانده معظم کل قوا، حضرت آیت الله خامنه ای
۱۳۵۹-۱۳۹۵
🕊️🌷🕊️🌷🕊️
#معرفی_کتاب
#کتاب_تبیین_نقش_سپاه_و_بسیج_در_دفاع_مقدس
#حضرت_آیت_الله_خامنه_ای
#شهید_پرویز_کریمی
#مبارکه_اصفهان
#مرکز_اسناد_و_تحقیقات_دفاع_مقدس
#نشر_مرز_و_بوم
https://www.instagram.com/p/CCgiFfqp6mG/?igshid=kxh3n3gwraj7
.
🌷🌷🌷
✅قهرمان یعنی این!
◀️ شهید املاکی شما -جانشین فرمانده لشکر گیلان- وقتی در میدان جنگ در معرض بمباران شیمیایی بود و بسیجی بغل دستش ماسک نداشت، او ماسک خودش را برداشت و به صورت بسیجی همراهش بست! قهرمان یعنی این. البته هر دو شهید شدند، اما این قهرمانی ماند. اینها از بین نمیروند؛ «ولا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیاء» اینها زندهاند.
◀️ ۱۲ اردیبهشت ۱۳۸۰
جوانان و فرهنگیان در مصلای رشت
◀️ منبع: کتاب تبیین نقش سپاه و بسیج در دفاع مقدس
از منظر فرمانده معظم کل قوا
حضرت آیت الله خامنه ای، ۱۳۵۹-۱۳۹۵
🌷🕊️🌷🕊️🌷🕊️
#معرفی_کتاب
#کتاب_تبیین_نقش_سپاه_و_بسیج_در_دفاع_مقدس
#حضرت_آیت_الله_خامنه_ای
#شهید_حسین_املاکی
#استان_گیلان
#مرکز_اسناد_و_تحقیقات_دفاع_مقدس
#نشر_مرز_و_بوم
https://www.instagram.com/p/CCjcJxSJMjA/?igshid=65c9q5jshhz7
🌷🌷🌷
✅ نماینده ی داعش زیر بار نرفت؛ قطعه اصلا! صور فقط!
🔴 برشی از روایت شناسایی پیکر شهید حججی
◀️ حاج سعید از آن داعشی پرسید می توانیم قسمتی از پیکر را ببریم برای شناسایی دقیق تر؟
صدایش بلند شد:«قطعه اصلا»
رفتم کنار کاور. به حاج سعید گفتم به مامور هلال احمر بگوید نور دوربینش را بیندازد روی پوتین.خاک کف پوتین را تکاندم تا شماره ی آن را بفهمم و بعدا از اطرافیانش شماره ی کفشش را جویا شدم. پوتینش شماره ۴۲ بود. مامور هلال اهمر لحظه به لحظه تصویر می گرفت.کار دیگری از دستم بر نمی آمد.
◀️ متوسل شدم به حضرت زهرا علیها السلام: در دفاع مقدس از عنایات شما خیلی بهره بردم؛الان چشم امیدم به شماست.
◀️ چشمم افتاد به یک تکه استخوان. فکری توی مغزم جرقه زد که آن را بردارم. دلهره افتاد به جانم که جلوی این داعشی و لنز دوربین مامور هلال احمر شدنی نیست. مطمئن بودم از گوشه و کنار زیر ذره بین نیروهای تامینشان هستیم و مارا رصد می کنند.دلم را زدم به دریا که این الهام حتما از طرف حضرت زهراست. حاج سعید را کشیدم کنار که این داعشی را به حرف بگیر.
پرسید: چرا؟
یواش گفتم:می خوام یه تیکه استخون بردارم.
جا خورد. زود خونسردی اش را حفظ کرد و پرسید می شود؟
گفتم: ان شاءالله که می شه!
◀️ آن سه نفر سمت چپم ایستاده بودند؛اول حاج سعید،به فاصله ی یک متری اش نماینده ی داعش و پشت سرش مامور هلال احمر. کل هیکلم را خم کردم روی کاور. حاج سعید هم زرنگی به خرج داد و بین من و نماینده داعش حایل شد. مسلسل وار حرف می زد و لحنش بوی خشونت نمی گرفت. با دست چپم شروع کردم به جست و جو. در کسری از ثانیه با دست راست استخوان را برداشتم که فرو کنم داخل جیب شلوارم. کف دستم را بو نکرده بودم که استخوان توی جیبم جا نمی شود! پهن بود. به گمانم قسمتی از استخوان لگن بود. هرچه فشار می دادم نمی رفت داخل. ته دلم خالی شد. صدای مبهمی از کلمات حاج سعید توی سرم چرخید. چشمانم را بستم و از حضرت زهرا مدد خواستم. این دفعه با فشار مضاعف،استخوان را داخل جیب راستم چپاندم. صدای تپی کرد و رفت داخل.فکر کردم ته جیبم پاره شد.پیراهن بلندم افتاده بود روی شلوارم.خیالم از این بابت راحت بود که برجستگی شلوار پیدا نمی شود.
◀️ نفسم را دادم بیرون و کمر راست کردم. برای اینکه طبیعی جلوه دهم فانسقه را بیرون آوردم و رو به حاج سعید گفتم: ازش بپرس میتونیم این رو برای شناسایی دقیق تر با خودمون ببریم؟!
نماینده داعش زیر بار نرفت. یک کلام روی حرفش ایستاد که «صور فقط!»
#معرفی_کتاب
#سربلند
#نشر_شهید_کاظمی
#مرکز_اسناد_و_تحقیقات_دفاع_مقدس
#نشر_مرز_و_بوم
https://www.instagram.com/p/CClBAz0Jghx/?igshid=wykrs07ic0xf
.
🌷🌷🌷
✅لیستی آوردند که سپاه پول اسلحههای تحویلی را بدهد!
◀️ عیب اساسی ما در اوایل جنگ این بود که سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در آن موقع هنوز به طور صحیح جا نیفتاده بود. ما چقدر خون دل میخوردیم که حتی یک تفنگ ۱۰۶ برای سپاه بگیریم. حتی از تحویل تفنگ برنو که از رده خارج شده بود نیز به آن ها مضایقه میشد و اگر توجه امام در درجه اول و اصرار ما نبود این سلاحهای جزئی نیز به سپاه داده نمیشد که البته غالبا سوءنیتی در کار نبود مگر در مواردی و اینکه گفته میشد سوءنیتی در کار نبود بدین صورت است که در ارتش روال قانونی وجود نداشت که مثلاً بشود یک قبضه توپ یا تفنگ ۱۰۶ را از انبار فلان واحد درآورده و به سپاه که جزو ارتش نبود تحویل داد.
◀️ یک روز لیستی آوردند که سپاه بایستی یک مبلغ خیلی گزافی بابت سلاحهای تحویلی خود به ارتش بپردازد که از چگونگی پرداخت یا عدم پرداخت آن اطلاعی ندارم. چون سپاه آن موقع جا نیفتاده بود و پولی هم نداشت که بپردازد سپاه را جدی نمیگرفتند و به نظر من یکی از علل پیروزیهای ما در یک سال اخیر این بوده که فرماندهان ارتش نیروی عظیم سپاه را شناختند و نیروی بزرگتر از آن، یعنی مردم و بسیج مردمی که در اختیار سپاه است را درک کردند و این کاری بود که در اوایل جنگ به آن اهمیت داده نمیشد و بایستی این را نیز بگویم که سپاه هم در آن موقع آمادگی نداشت. سپاه امروز با سپاه دو سال پیش قابل مقایسه نیست. امروز سپاه یک قدرت کارآمد و بسیار شایسته رزمی است.
◀️ ۱ مهر ۱۳۶۱
روزنامه جمهوری اسلامی ۱۳۶۱/۷/۱
سوال: انگیزه اصلی صدام برای شروع جنگ چه بود؟
◀️ منبع: تبیین نقش سپاه و بسیج در دفاع مقدس
از منظر فرمانده معظم کل قوا، حضرت آیت الله خامنه ای، ۱۳۵۹-۱۳۹۵
🌷🕊️🌷🕊️🌷🕊️
#معرفی_کتاب
#کتاب_تبیین_نقش_سپاه_و_بسیج_در_دفاع_مقدس
#حضرت_آیت_الله_خامنه_ای
#سپاه_پاسداران_انقلاب_اسلامی_ایران
#ارتش_جمهوری_اسلامی_ایران
#امام_خمینی
#روزنامه_جمهوری_اسلامی
#مرکز_اسناد_و_تحقیقات_دفاع_مقدس
#نشر_مرز_و_بوم
https://www.instagram.com/p/CCoQCY-JM0Z/?igshid=9ywk819nbxhk
🌷🌷🌷
✅ هر وقت صِدام کنی می شنوم!
🔴 روایت مریم جمالی از همسرش، سردار شهید مدافع حرم، محمد جمالی
◀️ دخترها برای خداحافظی به کرمان آمدند. یک روز عصر توی اتاق حسین بودیم. حسین پشت کامپیوتر نشسته و محمد روی تخت او لم داده و دخترها کنارش نشسته بودند. آن روزها، «بابا نمیشه شما نرید؟» ورد زبان زهرا شده بود.
محمد گفت: جوانی عراقی در سوریه شهید شد. وقتی آمدند پیکرش را ببرند مادرش هلهله کرد، انگار می خواست برای پسرش جشن عروسی بگیرد. نگاهش را به من چرخاند و گفت: دوست دارم اگه شهید شدم، شما هم همینطور باشید. اصلاً گریه نکنید! به دخترها نگاه کرد و گفت: اما میدونم طاقت نمیارید! پیامبر خدا هم وقتی عزیزش رو از دست داد اشک ریخت. گریه کنید اما قول بدهید خودتان را اذیت نکنید.
◀️ از وقتی آمده بود همه حرفهایش یکجوری به شهادت ختم می شد. دخترها خودشان را به آغوش او می انداختند و میخواستند حرف شهادت را نزند. زهرا دست باباش را بوسید و بازگفت نمیشه نرید؟ تورو خدا ، دیگه نرید. محمد نگاهش را به من چرخاند و گفت از مامانتون یاد بگیرید. وقتی داشتم می رفتم، پرسید شفاعتم رو میکنی؟
رو کرد به زهرا و گفت: هر وقت توی سوریه کم می آوردم یاد حرف مامانت میافتادم و شارژ می شدم. تو چرا به مامانت نگاه نمیکنی؟
زهرا گفت: مامان میتونه، ما نمیتونیم. گفتم حالا من یه چیزی گفتم. گفت: آروم کردن مادرم چی؟ اون رو پای چی بذارم؟
◀️ بلند شد دو تا کتاب آورد و جلوی ما گذاشت. گفت: اینها امانت بوده. نام و نشون طرف رو نوشتم. شهید شدم ببرید بهش بدید.
تا حرف شهادت را می زد توی دلم خالی میشد و بغض به گلویم میدوید اما سعی میکردم بروز ندهم. یک مرتبه ناراحتیم را بیرون ریختم و گفتم اگه شهید بشی من یکی قبول می کنم برم کتابها رو بدم!
فاطمه گفت: بابا ناراحت نباش، من کتابها را تحویل میدم. انگار خدا داشت قلب فاطمه را آرام می کرد اما زهرا بی قرار بود.
◀️ شب که توی هال نشسته بودیم رو کرد به زهرا و گفت: من شهدایی رو سراغ دارم که بعد شهادت به بچه هاشون کمک کرده اند. بی تابی نکن دخترم. هر وقت صدام کنی میشنوم.
دیگر زهرا چیزی نگفت
🌷🕊️🌷🕊️🌷
#معرفی_کتاب
#پاییز_پنجاه_سالگی
#فاطمه_بهبودی
#نشر_خط_مقدم
#مرکز_اسناد_و_تحقیقات_دفاع_مقدس
#نشر_مرز_و_بوم
@nashremarzoboom
🌷🕊️🌷🕊️🌷
https://www.instagram.com/p/CCqaUrAJnlw/?igshid=1l83qprag150x
🕊️🌷🕊️🌷🕊️
✅ کبوتری که روی یکی از تپه ها نشست!
.
◀️ ساعت های بعد از عملیات را میگذرانیم و هیاهوی رزم فروکش کرده است. اطراف کانال افرادی را میبینم که برای جمعآوری مجروحان و شهدا آمدهاند. جستجوگر و پرتلاش قدم به قدم را می گردند. از خودم می پرسم شهدا و مجروحان را که دیشب انتقال دادند، اینها دنبال چه می گردند؟ از خودشان می پرسم. می گویند برای پیدا کردن اجساد شهدای والفجر ۳ که همین جا مانده بودند آمدهایم
◀️ گروه هرچه می گردد کمتر به نتیجه میرسد. افراد کلافه شده بودند ولی چه میشد کرد؟ خانواده هایی در انتظار اسناد رستگاری خود بودند.
پرنده ای صحرایی که روی یکی از تپه ها می نشیند نگاهم را به سوی خود می کشد. یک کبوتر. پرنده بعد از لحظه ای بلند میشود، غیرعادی پر میزند، دور خود میچرخد و دوباره می نشیند. با تکرار کارش توجه خیلیها را جلب کرده است یکی از گروه کاوش که به کبوتر خیره شده میگوید حتماً موجی شده است و همه می خندند. پرنده اما به نمایش خود ادامه می دهد و هر بار بیقرارتر می شود
◀️ افراد پرنده را رها می کنند و دوباره سرگرم جستجو می شوند. بی تابی پرنده یکی دیگر از بچهها را به حرف می آورد. نکند تشنه است؟
این حرف را میزند و از قمقمه کمی آب در کلاه آهنی خود می ریزد و در پایین تپه بر زمین میگذارد. پرنده اعتنا نمیکند. فقط کمی مکث میکند و کارش را از سر میگیرد. دیگری با لحنی که معلوم نیست جدی است یا از روی مزاح می گوید نکند حرفی برای گفتن دارد؟ شاید حمله یا کمینی را خبر می دهد یا از شهدا خبری دارد
◀️ دو نفره تا بالای تپه میروند. خبری از حمله نیست. اطراف را میگردند و ناگهان فریاد بغض آلودی به گوش میرسد. جنازه شهید برادران! بیاید این طرف. گروه سریع بالا میرود و بعد از جستجو، جنازه ی چهار شهید دیگر را مییابند. بقیه ناباورانه، مبهوت این ماجرا شدند. پرنده که هجوم افراد به تپه را میبیند پرواز میکند و سر تپه دیگری می نشیند. عجیب اینکه کار پیشین خود را از سر میگیرد. افراد نیز به طرف آن تپه می دوند. بالای تپه جسد دو شهید دیگر را که مدفون شده مییابند
◀️ پرنده پرواز میکند و بعد از چرخشی مینشیند. خود را کنار ظرف آبی میرساند که یکی از بچهها برایش گذاشته بود. چند بار سرش را پایین و بالا می کند، کمی آب می خورد و پرواز میکند. اوج میگیرد و میان ابر ها گم می شود
🔴 روایت ماشاالله عارفی، مجموعه خاطرات روحانیون رزمنده از کتاب تیپ ۸۳
🌷🕊️🌷🕊️🌷
#معرفی_کتاب
#تیپ_۸۳
#انتشارات_خط_مقدم
#مرکز_اسناد_و_تحقیقات_دفاع_مقدس
#نشر_مرز_و_بوم
@nashremarzoboom
https://www.instagram.com/p/CCsvrNgJuiJ/?igshid=18e62udzh7bgi
🌷🕊️🌷🕊️🌷🕊️
✅ تیربارچی من!
🔴 برشی از دست نوشته های شهید احمدرضا احمدی
◀️ فکر کن که هوا خیلی سرد باشد، سرد سرد. برفی نمیآید ولی از اثر برف دوشین، آسمان هم به فغان آمده باشد. ستاره ها یخ بزنند تو در این حال با پیکری لخت در یک صحرای سفید پر از برف، تنها بدون هیچ امیدی، آماج پرتابهای تیر سرما باشی. اگر در این حال قرار بگیری چگونه فریاد خواهی زد؟ من نام آن را فریاد سخت می گذارم
◀️ زمینه ی تصویر در پشت یک ماشین کمپرسی است که مدام از جاده ای ناصاف مثل جبهه می گذرد و پسرکی مثل سایر بچه های پشت ماشین، روبروی تو نشسته است. نگاه او تو را به فریادی سخت وا می دارد. همه چیز را نقاش زبردست هنرمند خلقت به تصویر کشیده است. پلک ها مثل دو خط منحنی که دو سویشان به همدیگر پیوسته، و در مرز هر انحنایی ترک هایی رشد کرده باشد که حالات ترک ها و طرز آرایش آنها نسبت به همدیگر، خوابیده یا افراشته، در تفسیر تصویر رنگ بازی میکنند. بالای هر پلکی یک کمان ابرو؛ بالاتر از ابروها خطوطی در پیشانی، آن هم با انحناهای معنادار؛ پوست زیر پلک ها لطیف تر و حساس تر؛ چند ضلعی های روی سلولهای پوست، خصوصا از زیر بلورهای عرق که مثل ذرهبین عمل میکنند، آن خطوط ظریف را بزرگ نشان میدهد؛ شکنج پوستهای گونه، لبها، حالات چشم ها و از همه مهمتر ترکیب تمام اینها یک نگاه است که مسیر سوی چشم های او درست روبروی مسیر سوی چشمان تو است
◀️ این نگاه قسمت اول فریادت را میسازد
◀️ پسرک در پشت کمپرسی به چشمانت خیره شده است و تو هم او را سیر می پایی. ولی نگاه دوم که چند ساعت بعد تحقق می گیرد این است که در این نگاه، یک باره قلب تندتند کار میکند. آرام می نشینی و دوباره به چهره ی پسرک می نگری، دوباره پلک ها.
ولی این بار پلک ها انحنای کمتر یافته اند و کشیده تر شده اند. یعنی چشم ها نیمه باز است. آرایش مژک ها به هم خورده است و قوس ابروها تغییر یافتهاند. شکنج پوست پیشانی و گونه، آرایش نویی را به خود گرفته است. دیگر سوی چشم های پسرک به هیچ جا نیست. حتی به تو نیز نمی نگرد. تصویر بی جان است ولی عمیق. اینک پشت سرش یک شکاف عمیق برداشته و به جای قطرات عرق که روی چهره اش بود، این بار قطرات خون آرام آرام از پس سرش به زمین داغ می چکد.
قلبت، دستت، چشمانت، گونه هایت، تمام وجودت می لرزد.
او تیربارچی من است که به زمین افتاده است
🌷🕊️🌷🕊️🌷
.
#معرفی_کتاب
#حرمان_حور
#سوره_ی_مهر
#علیرضا_کمری
#مرکز_اسناد_و_تحقیقات_دفاع_مقدس
#نشر_مرز_و_بوم
@nashremarzoboom
https://www.instagram.com/p/CCvqs3sp3kP/?igshid=8cyg5ib2sd5z
🍼🌷🍼🌷
✅نوزاد رو با نمک ماساژ می دادم که تب کنه!
◀️ بچهم خیلی کوچیک بود، وقتی سه ماهه بود با خودم میبردمش مأموریت. فرمانده منو میفرستاد، اما خودش حالش بد میشد، گریه میکرد... داروها، باند استریل و سُرُم رو با خودم میآوردم... بین پاها و دستاش میذاشتم، توی قنداق میپیچوندم و میآوردم. تو جنگل. وضع مجروحا وخیم بود. در حال مرگ بودن. باید این کارو میکردم. باید!
◀️ هیچکس دیگهای از پس این کار برنمیاومد، نمیتونست جون سالم در ببره، همه جا پر از آلمانیها و پستهای بازرسیشون بود، فقط من بودم که میتونستم از چنگشون عبور کنم. با بچهٔ تو بغلم. بچهای که تو قنداق بود...
◀️ حالا اعتراف کردن برام وحشتناکه... برای اینکه بچه تبش بالا بره و گریه کنه، بدنش رو با نمک ماساژ میدادم. تنش کاملاً سرخ میشد، پر از جوش، این جوشها وقتی از پوستش بیرون میزد داد بچه میرفت هوا. دم پست بازرسی متوقفم میکنن: "تیف... پان... تیف..." هلم میدن تا زودتر از اونجا خارج شم. بله هم به بدنش نمک میمالوندم و هم سیر تو قنداقش میذاشتم. در حالیکه بچه خیلی کوچولو بود، من بهش از سینهم شیر میدادم
◀️ وقتی از پستهای بازرسی رد میشدم، وارد جنگل میشدم، تمام صورتم از گریه خیس بود. داد میزدم و ناله میکردم. دلم برای بچهم میسوخت. اما بعد از یکی دو روز دوباره با بچه میرفتم به همین مأموریت...
🍼🌷🍼🌷🍼
#معرفی_کتاب
#جنگ_چهره_ی_زنانه_ندارد
#سوتلانا_الکسیویچ
🍼🌷🌷🌷🍼
#مرکز_اسناد_و_تحقیقات_دفاع_مقدس
#نشر_مرز_و_بوم
@nashremarzoboom
https://www.instagram.com/p/CCyMwfwpV2H/?igshid=vgdrrgr6wtic
🕊️🌷🕊️🌷🕊️
✅ آن ۲۵ نفر و بدترین شکنجه ای که دیدم!
🔴 برشی از خاطرات حجت الاسلام قدمعلی اسحاقیان از روزهای اسارت
◀️ یک شب یک گروه ۲۵ نفری را به سلول کناری ام آوردند. وقتی از آنان پرس و جو کردم فهمیدم که فردا اول صبح حکمتیر دارند. پریشان احوال بودند. یکی از آنان از من پرسید آیا حکم تو حبس ابد است؟ با سر تایید کردم. سپس دعای جوشن کبیر را که روی پارچه نوشته بودم برایشان خواندم. به عبارت « الغوث الغوث» که میرسیدم آنها چنان بلند و پر سوز می خواندند که دلم کباب می شد. به سختی خودم را کنترل میکردم تا ادامه دعا را بخوانم
◀️ فردای آن روز با صدای نگهبانان که آن ۲۵ نفر را با زور با خود به میدان تیر میبردند از خواب پریدم. آنقدر فریاد میزدند و گریه میکردند که حالم بد شد. دیگر طاقت شنیدن صدایشان را نداشتم. به گوشه ی سلولم رفتم و فقط برای آرامش شان دعا کردم
◀️ شب نشده دوباره در محجر را باز کردند. از نرده های سلول به بیرون نگاه انداختم. اول فکر کردم که گروه تازه وارد هستند، اما دیدم همان گروه قبلی اند اما عده شان کمتر شده است. بعد از اینکه سربازها رفتند از آنها سوال کردم چی شد؟ بقیه کجان؟ آنقدر توی شوک بودند که هیچکس حرفی نزد
◀️ تا صبح آنها را صدا زدم تا سرانجام یکی از آنها گفت: بعد از اینکه ما را به میدان تیر بردند، چشم ده نفرمان را باز گذاشتند و چشم بقیه را بستند و آنها را جلوی ما به رگبار بستند. ما را هم مجبور کردند به آنها نگاه کنیم. بعد گفتند اعدام شما یک هفته عقب افتاده است. باورم نمیشد! چطور میتوانستند با سرباز های خودشان که تنها جرمشان فرار از جبهه بود اینگونه رفتار کنند. با چشم خودم دیدم چطور این ده نفر در این یک هفته انتظار مرگبار، دهها بار مردند و زنده شدند. این بدترین نوع شکنجه ای بود که تا آن زمان دیده بودم
◀️ یک هفته گذشت. در شب اعدامشان دوباره تا صبح با آنها صحبت کردم و برایشان دعا خواندم. صبح اما به آنها گفتند که اعدامشان یک هفته دیگر به تعویق افتاده است و بدین ترتیب مرگ تدریجی آنها ادامه پیدا کرد تا سرانجام دو نفرشان سکته کردند و مردند.
◀️ فروردین ۶۷ بود که آن ۲۵ نفر را آورده بودند. اکنون فصل تابستان شده بود و از آنها تقریباً کسی نمانده بود . آنهایی هم که مانده بودند از شدت ترس در خواب سکته کرده بودند. ما هم حال و روز بهترین نداشتیم و هر روز از بوی جنازه هایی که در آن هوا به به سرعت تمام محجر را پر میکرد می فهمیدیم که یکی دیگر از زندانیها هم طاقت نیاورده و مرده است
#معرفی_کتاب
#تن_های_محجر
#انتشارات_خط_مقدم
#نشر_مرز_و_بوم
@nashremarzoboom
https://www.instagram.com/p/CC2_f5ZpAn3/?igshid=1ray0pa0qte6y
💣💣💣
.
✅ گلوله ی توپ وسط سفره
🔴 روایت صباح وطن خواه، از دختران مقاوم خرمشهر از آخرین روزهای قبل از اشغال
◀️ از از داخل حیاط صدای بوق ممتد یک ماشین و بعد هم صدای داد و هوار کسی آمد. چند لحظه بعد پرستارها ریختند به حیاط و با صدای بلند از مردم کمک خواستند. دویدم به طرف حیاط. آنجا با صحنه ای مواجه شدم که مطمئن هستم تا عمر دارم فراموشش نمیکنم
◀️ صدای بوق ازوانتی بود که عقبش کیپ تا کیپ جنازه خاکی و خونی روی هم تلنبار شده بود. راننده وانت که دو دستی توی سرش می زد هق هق کنان می گفت: مردم بدبخت شدم، بیچاره شدم، خانه خراب شدم، به دادم برسید. خاک بر سر شدم! عقب وانت ۱۴ جنازه بود. ۱۴ جنازه ی پیر و جوان و بچه. جنازه هایی که به طرز فجیعی به شهادت رسیده بودند. حتی یکی شان هم سالم نبود. ترکش بدن هایشان را دریده و دل و روده و امحا و احشایشان را بیرون ریخته بود. لباسهای عربی، شلوارهای کودری، دشداشه های تکه پاره همه خاکی و خونی در هم گره خورده بود. موقع پایین آوردن جنازه ها از وانت هرچقدر هم که مواظبت می کردیم عضوی از بدنشان جدا میشد.صورت خیلی هاشان سوخته و متلاشی شده بود طوری که هیچ جای سالمی در بدنشان نمانده بود
◀️ راننده وانت همانطور که خودش را میزد و با صدای بلند گریه می کرد، بریده بریده گفت که این جنازه ها همه اعضای خانواده اش هستند که کنار سفره ناهار دور هم جمع شده بودند. از پدربزرگ و مادربزرگ گرفته تا عروس و داماد و نوه. یک مرتبه گلوله توپ آمده بود وسط سفره شان و جز خودش که چند لحظه از خانه بیرون رفته بود، همه شان درجا شهید شده بودند. بنده خدا تنها بازمانده این خانواده ۱۴ نفری بود که مصیبت بزرگی سرش آمده بود. معلوم نبود بعد از این جریان میتوانست قد راست کند یا نه
.
🌷🕊️🌷🕊️🌷
.
#معرفی_کتاب
#صباح
#صباح_وطن_خواه
#نشر_سوره_مهر
#مرکز_اسناد_و_تحقیقات_دفاع_مقدس
#نشر_مرز_و_بوم
@nashremarzoboom
https://www.instagram.com/p/CC5yeYEJNY6/?igshid=qq3o4wdb2nhx
🔴🔴🔴
✅ خیابان های تهران، چون خیابان های ژنو، تمیز است
◀️ روزنامه ایتالیایی ال جورناله در تیرماه سال ۶۵ مقالهای به قلم خبرنگار ویژه خود در تهران، درباره اوضاع فعلی به چاپ رساند و این خبرنگار ابتدا شهر تهران را این گونه توصیف کرد:
◀️ با قدم زدن در خیابان های تهران مشکل است که تشخیص داده شود این پایتخت کشوری ست که شش سال است با عراق در جنگ بوده. ترافیک شلوغ است و خیابانها چون خیابانهای ژنو، تمیز است. ویترین فروشگاه ها با تمیزی و درخشش آن مردم را جلب می کنند و نمی توان شاهد سلاح و یونیفرمی بود که ممکن است یادآور جنگ باشد. تنها نوشتههای دیوارها یادآور این حادثه غمانگیز است
◀️ او سپس در تشریح اوضاع اقتصادی نوشته است:
برخی اطلاعات اقتصادی که توسط منابع بیطرف گزارش شد اعجاب بر انگیزند. قیمت های مواد غذایی ثابتند. نرخ تورم رسمی که توسط دولت اعلام شده ۵ درصد، ولی نرخ واقعی ۱۵ درصد است. اما به هر حال، این نرخ برای اقتصادی که هر سال باید ۶ میلیارد دلار صرف جنگ کند بسیار پایین است. همچنین سپرده های ایران درخارج بالغ بر ۷ میلیارد دلار است و قروض آن تنها ۱ میلیارد دلار می باشد. در حالی که به نوشته اکونومیست عراق باید حدود ۵۰ تا ۹۰ میلیارد دلار به اعتبار دهندگان خارجی خود بپردازد
◀️ این روزنامه افزود:
در حال حاضر دشمن شماره یک که می تواند ثبات و اقبال انقلاب امام خمینی را بر هم بزند، نه نیروهای عراقی بلکه نفت است زیرا بهای آن به کمتر از ۱۳ دلار در هر بشکه رسیده و تولید دو و نیم میلیون بشکه در روز در سال ۱۹۸۶ به یک و نیم میلیون بشکه کاهش پیدا خواهد کرد. میزان دریافتی ها در سال جاری به ۷ میلیارد دلار بالغ خواهد شد در حالی که هزینه ۱۳ میلیارد دلار خواهد بود که ۶ میلیارد آن برای جنگ صرف خواهد شد. با این حال این وضع اقتصادی - تجاری به تشنج اجتماعی تبدیل نشده. ضمن اینکه دولت ایران در مورد تامین تمام مایحتاج غذایی نظیر گوشت، نان و دارو برای همه اطمینان میدهد. بنابراین طبقه فقیر که در دوره سلطنت شاه بر اثر گرسنگی می مردند، اینک می توانند تغذیه کنند
🌷🕊️🌷🕊️
#معرفی_کتاب
#روزشمار_جنگ_ایران_و_عراق
#کتاب_چهل_و_دوم
#مرکز_اسناد_و_تحقیقات_دفاع_مقدس
#نشر_مرز_و_بوم
@nashremarzoboom
https://www.instagram.com/p/CC8uLkipiU-/?igshid=zn36hkuhal1h