هدایت شده از 「بہسـٰــآزِ؏ـشّْـ♡ـق🎶🎼」
mohammad-Rasoul-allah-band-asmaee-hosna1.mp3
7.04M
الهم رب شهر رمضان🌾
طاعات و عبادات تون قبول باشه🌱
•
•
#اسمایالهی🕊
#افطارنامه
شـانـزدهـمیـن افطار
قسمت شانزدهم: مرا عهدییست با جانان...
وَعَدَ اللَّهُ الَّذِينَ آمَنُوا مِنْكُمْ وَ عَمِلُوا الصَّالِحَاتِ لَيَسْتَخْلِفَنَّهُمْ فِي الْأَرْضِ
كَمَا اسْتَخْلَفَ الَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ
و هر حکومتی
و هر تخت و جایگاهی
روزگاری زوال خواهد یافت
و هیچ قدرتی جز قدرت لایزال الهی باقی نماند
و روزی ضعیفان بر حکام عالم برتری خواهند یافت
و روزی که شما بیایی
تمام خزانها بهار خواهد شد
و هیچ قدرتی و قوتی بی ذکر نامت معنا نخواهد داشت
که توان دستان ما
و قوت قلب تمام ضعیفان عالم تویی
💠برداشتی آزاد از:
سوره نور آیه ۵۵
♧•••﴿فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
🖋️#ورقچهارصدوپنجاهوپنج
چنگک های بغض سنگینی داشت تمام ماهیچه ی گلویم را ، زیر فشار پنجه نامرئی اش می فشرد .
_نمیتونم ... برو باشگاه ...
امروز من اینجا موندگار شدم .
مقابل من روی پنجه های پایش نشست.
دستش را دیدم که آرام سمت صورتم جلو آمد .
حدسش سخت نبود .
سر پنجه های دست مردانه اش زیر چانه ام نشست و سرم را کامل بالا آورد .
فوری چشم بستم و با بغض گفتم :
_ولم کن نیکان.
چنان نفس بلندی کشید و بازدم نفسش را فوت کرد که فهمیدم بدجوری صورتم داغون شده است و شکست بغض سخت و سنگ گلویم .
_نیکان برو باشگاه بزار راحت باشم .
_راحت باش ...
شاید من مقصرم که این بلا ، امروز سرت اومد .
هنوز چشم بسته بودم و جوی مذابی از اشک چشمانم روی صورتم روان بود که صدای گوشی موبایل نیکان برخاست و چند ثانیه بعد صدای نیکان خط و خشی بر همان آرامش چند ثانیه افکارم کشید:
_بله .
صدای مادر را از پشت خط تلفن نیکان تشخیص دادم . می گریست که گفت :
_تو رو خدا نذار مینو برگرده خونه ...
پدرش اگر مینو رو ببینه سرشو از تنش جدا میکنه ...
بذار چند وقتی پیش تو باشه .
حس کردم تک تک سلولهای تنم ، با شنیدن این حرف مادر ، مثل یک بلور شیشهای خورد و خرد شد .
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہیگـانہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
♧•••﴿فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
🖋️#ورقچهارصدوپنجاهوشش
دستم را محکم جلوی دهانم گرفتم و صدای این شکستن را در گلو خفه کردم.
_چشم ... خیالتون راحت ...
هرچی شما و پدرش امر کنید من اطاعت می کنم.
دلم باز گرفت .
من این اجبار لعنتی را نمیخواستم .
نمیخواستم به زور به نیکان تحمیل شوم ، اما انگار تقدیرم بر روی اجبار مهر خورده بود و مادر باز گفت :
_کاش مخفیانه عقد نمی کردید ...
خدا فقط میدونه چه بلایی قراره سرش بیارن ...
آخه این چه کاری بود کردید شما ؟!
نیکان پف بلندی کشید و باز خرده شیشه های تیز غرورم را با تمام وجودم با تن پر دردم در آغوش کشیدم ، بلکه مقابل نیکان ته مانده ای از غرور برایم باقی بماند .
نیکان موبایلش را قطع کرد .
حتی از پشت پلک های بسته ام هم می توانستم سنگینی نگاهش را که هنوز روی صورتم بود حس کنم .
_بلند شو لباستو عوض کن ...
فکر کنم موندگار شدی ...
همینو میخواستی آره ؟
نمیدانم چرا همان تک جمله آخر را به کنایه برداشت کردم و با حرص صدایم بالا رفت:
_ آره من همینو میخواستم ...
چشم گشودم و نگاهم مستقیم در نگاه خیره ی نیکان نشست .
جدی بود ولی پشت آن جدیت ، غم نگاهش را مخفی می کرد که ادامه دادم :
_میخواستم بی آبرو بشم ...
میخواستم منو از خونه بندازن بیرونو بیام التماس تو رو بکنم که من و توی خونت جا بدی!
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہیگـانہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
شما با بنر رمان فریب عضو کانال شدید ♥️
پارت اول فریب↻
موندگار باشید✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سیاه پوش شد حرمت بابا(:
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بوی سجاده خونین کسی می آید....🖤💔⛓
#سحرنامه
💠هفدهـمیـن سـحـر
إِلَهِي
إِنْ أَدْخَلْتَنِي النَّارَ
فَفِي ذَلِكَ سُرُورُ عَدُوِّكَ
وَ إِنْ أَدْخَلْتَنِي الْجَنَّةَ فَفِي ذَلِكَ سُرُورُ نَبِيِّكَ
وَ أَنَا وَ اللَّهِ أَعْلَمُ
أَنَّ سُرُورَ نَبِيِّكَ أَحَبُّ إِلَيْكَ مِنْ سُرُورِ عَدُوِّكَ
خدایا
اگرمرادرآتشبرىدراينصورتدشمنتشادمىشود
واگردربهشتبرىپيغمبرتشادخواهدشد
ومنقسمبهخدايقيندارمكه
توسُرورپيغمبرترادوستتردارىازسروردشمنت
و چند نفس مانده به شبهای قدر
متوسل شدهام به فرازهای ابوحمزه و کلمات افتتاح
اما این دل واماندهی زنگار بسته
توان پر باز کردن ندارد و مدتهاست که جامانده از معراج عاشقی
لا الله الا الله
و برای قدم گذاشتن در مسیر هدایت
باید
با معبود خویش دل یک دله کرد
باید بذر محبــ🌱ــتش را که در خاک فطرت نهفته پرورش داد
تا عشــ❤️ـــق او در دلت بارور شود و ایمانی راسخ در قلبت ریشه بدواند
اما تا دل و عقل و زندگیت را از غیر از او خالی نکنی
نه عاشق واقعی اویی و نه مومن حقیقی راهش
أَنَّ اللَّهَ بَرِیءٌ مِنَ الْمُشْرِکینَ وَ رَسولُه
و باید از همه برید
از هر چه بند و زنجــ⛓ــیر غیر از رشتهی بندگی اوست باید جدا شد
تا به رستگاری رسید
تا بتوان پر باز کرد برای پرواز به آسمانش
سحر هفدهم
و شبی که پیامبرت میهمان ملکوت است
مرا هم به حق تبسمهایش
ببخش و بیامرز
💠برداشتی آزاد از:
دعای ابوحمزه ثـمـالــی
سوره توبه آیه ۳
#معراج_پیامبر (صلواتاللهوعلیه)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سحر از هفدهم بگذشت و امشب
دلم از غربت حيدر چه خون است
فضای شهر کوفه این سحرها
پر از انا الیه راجعون است...😭
♧•••﴿فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
🖋️#ورقچهارصدوپنجاهوهفت
حتی لحظه ای نگاهش را از من نگرفت و تنها چنگی به موهایش زد و چرخید تا شانهاش تنها زاویه دیدم باشد .
_ انگار یکی نمیخواد ما این بازی رو تمومش کنیم .
و بعد همراه نفس پری ادامه داد :
_و اون یکی ، نه من هستم و نه تو ...
شاید مارال باشه .
از شنیدن این حرفش تنم لرزید.
مارال!
نیکان تنهایم گذاشت تا چند دقیقه آن همه بغض تلمبار شده را بشکنم .
اول صدایم آرام بود و هق هق هایم کوتاه و خفه .
اما وقتی اشکانم جاری شد و افکارم پروبال گرفت ، صدایم فریاد شد .
تا آن روز به یاد نداشتم که آنقدر تحقیر شده باشم .
صدای فریادم ، باران را بیدار کرد و نیکان را دوباره به اتاق کشاند .
نیم نگاهی به من که سرم را از او برگردانده بودم انداخت و رفت سمت باران .
باران را در آغوش کشید و بی معطلی با لحنی جدی گفت :
_باران رو حاضر کن میریم بیرون .
بی توجه به حرفش ، بینی ام را بالا کشیدم که صدایش بلندتر شد:
_ با توام ...
_من نمیام ... حوصله ندارم .
ناگهان فریاد کشید :
_مگه من حوصله دارم با دیدن اون سر و صورت تو و شنیدن حرف های دانیال و مادرت ...
دارم دیوونه میشم ... میگم بلند شو .
حالا انگار صاحب اختیارم نیکان بود .
به اجبار او برخاستم و باران را از آغوشش کشیدم که یک لحظه بازویم را با پنجه های قوی و مردانه اش اسیر کرد :
_ببخشید ...
من نباید صبح اون حرفا رو بهت می زدم ...
باور کن که ...
نگذاشتم ادامه دهد:
_ اشکالی نداره .
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہیگـانہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
♧•••﴿فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
🖋️#ورقچهارصدوپنجاهوهشت
و خودم را عقب کشیدم و جمله اش را ناتمام رها کردم .
باران را حاضر کردم و فقط از سر اجبار همراه نیکان شدم .
خدا را بابت دودی بودن شیشه های ماشین نیکان شکر کردم وگرنه حتی سوار ماشین هم نمی شدم .
باران را روی پایم گذاشته بودم و در حالی که در بین سکوت من و نیکان تنها صدای اثبات باران شنیده می شد ، صدای اصوات نامفهوم باران بود ، به فکر فرو رفتم که یک لحظه نیکان سر چرخاند سمت من و فوری پرسید:
_ شنیدی ؟!
سرم سمتش چرخید:
_ چی رو ؟
_ شنیدی باران چی گفت ؟!
اخمی از تعجب کردم :
_ نه نشنیدم چی گفت .
نیکان با ذوق راهنما زد و کنار خیابان توقف کرد و در حالی که باران را سمت خودش می چرخاند گفت:
_ بگو بابا ...
باران در حالی که با آن عروسک کوچک پلاستیکی میان دستانش بازی میکرد با مکث گفت:
_ با .... با
بی اختیار پوزخند زدم که اخم نیکان را به دنبال داشت :
_صبر کن الان میگه ... بگو با با .
نیکان چنان با مکث ، با با را ادا میکرد که نتیجهاش چیزی جز همان تکرار با از طرف باران نبود .
این بار خنده ام گرفت که سرم را از نگاه نیکان چرخاندم سمت پنجره تا با اخم روی صورتش توبیخ نشوم و زیر لب زمزمه کردم :
_دو تا با ، با مکث که نمیشه بابا !
نیکان بازدمش را محکم فوت کرد و گفت:
_اصلا بگو مینو ... می نو .
این بار سرم چرخید سمت باران و گوشهایم تیز شد .
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہیگـانہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
هدایت شده از 「بہسـٰــآزِ؏ـشّْـ♡ـق🎶🎼」
mohammad-Rasoul-allah-band-asmaee-hosna1.mp3
7.04M
الهم رب شهر رمضان🌾
طاعات و عبادات تون قبول باشه🌱
•
•
#اسمایالهی🕊
#افطارنامه
هفدهـمیـن افطار
قسمت هفدهم: همه باید حساب پس بدهند
وَإِذِ ابْتَلى إِبْراهِیمَ رَبُّهُ بِکَلِماتٍ فَأَتَمَّهُنَّ
و برای خالص شدن
باید در کورهی امتحانات الهی بسوزی و آبدیده شوی
حتی اگر پیامبر خدا هم باشی
گاهی طعنهها و تهمتها و بلایا تو را به ستوه میآورد
و تمامی انبیا و اولیا زجر کشیدند
تا برسیم به امروز
به امروزی که هر چه سر پناه است در عالم در آستانهی ویرانی است
كُلُّ مَنْ عَلَيْهَا فَانٍ
و همه چیز و همه کس
در غربال آخر الزمان شکننده و سست است
حتی قویترین ایمانها
و خالص،ترین ارادتها هم حتی در کورهی امتحان غیبت ذوب میشوند
مولای من
چند نفسی مانده به شب قدر
و این منم که نه قدر انسانیت خودم را دانستهام
و نه حرمت مولایی چون را حفظ کردهام
و حالا فانی شدهام در تباهی
و جز تو برایم راه نجاتی نیست
ای حقیقت شب قدر من
ای صاحب الزمانم
💠برداشتی آزاد از
سوره بقره آیه ۱۲۴
سوره الرحمن آیه ۲۶
#سحرنامه
هجدهـمیـن سـحـر
أَرْجُو الزُّلْفَةَ لَدَيْكَ
فَلاَ تُوحِشْ اسْتِينَاسَ إِيمَانِي
وَ لاَ تَجْعَلْ ثَوَابِي ثَوَابَ مَنْ عَبَدَ سِوَاكَ
ونزدتوتقربمىجويم
پستولطفےكنوانسمرابهواسطهايمانمبهتو
بدلبهوحشتمگردان
وپاداشمراپاداشآنكهغيرتوراپرستيدهقرارمده
و جهان به تحولش نزدیک میشود
تمام کتابهای تقدیرات و خاطرات گذشته در مخزن سر الهی بایگانی میشوند
و کتابـــ📜ـت تقدیر سال جدید به جریان افتاده
و همهی عالم
به نقطه صفر خویش نزدیک میشود
و این صدای تپشهای قلــ❤️ـب هستی است که هیجانش به اوج رسیده
از شوق میهمان شدن به ضیافت #قدر
وَمَا أَدْرَاكَ مَا لَيْلَةُ الْقَدْرِ
و چه بسیار شب قدرهایی که
گذشت و من جز لغلغهی زبان و بیخوابی ثمری برای خود جمع نکردم
و تو چه بسیار عطا کردی به من و من چه بسیار اسـ🍂ـــراف کردم
و قدر خود ندانستم که از حقیقت قدر غافل شدم
اللّٰهُمَّ صَلِّ عَلَى الصِّدِّيقَةِ فاطِمَةَ الزَّكِيَّةِ
و در سحر هجدهم
در یک قدمی شب قدر عاشقی
توسل کردهام به ریشههای چادر مادر هجده سالهای که
حقیقت وجودش همان حقیقت قدر است
مادرجانم
مردم زمانهات تو را نفهمیدند و در حقت ظلم کردند
اما من هر چند گناهنکار
تمام سرمایهام محبت شما و اولاد شماست
به حق محبـــ💔ـتت
و به حق رنجهایی که برای هدایت امت پدرت کشیدی
رزق قدر امسال ما خودت دو چندان تقبل کن
💠برداشتی آزاد از:
دعای ابوحمزه ثمالی
سوره قدر
صلوات خاصه حضرت زهرا (سلاماللهعلیها)
#حضرت_زهرا (سلاماللهعلیها)
♧•••﴿فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
🖋️#ورقچهارصدوپنجاهونه
جدی جدی کنار خیابان ، منتظر باز شدن زبان شیرین و کودکانه باران بودیم ؟!
که بگوید بابا یا مینو ؟!
داشت از تکرار اسمم از زبان نیکان ، با مکث خنده دار ، دوباره خنده ام می گرفت که باران با همان لحن کودکانه و شیرین گفت :
_نی نو ...
و به جای من که هنوز در شوک بودم ، نیکان بلند و با شوقِ گفت :
_دیدی ... بگو مینو ... نی نو .
و باز باران تکرار کرد:
_ نی نو ...
و این بار یادم رفت .
فراموشی گرفتم انگار ، همه خاطرات تلخ آن روزم پاک شد از سرم .
با شوق فریاد زدم و باران را محکم به سینه ام فشردم و بی دلیل شاید میگریستم و زیر لب زمزمه :
_ فدات بشم که اسم منو اونقدر شیرین به زبون میاری.
و نیکان که انگار دیگر دنبال آموزش نامش به باران نبود ، بلند و پر انرژی گفت :
_شام مهمون منی ...
دخترم امروز زبون باز کرده !
_ با این قیافه ، شام کجا بریم ؟!
چشمکی زد :
_ اون با من .
نیکان کلی غذا سفارش داد و بعد همراه هم به خانه برگشتیم .
شیرین زبانی باران ، تمام مدت سر هر دوی ما را به خودش گرم کرد و غم هایم را برای لحظاتی از جان و تنم ربود .
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہیگـانہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
♧•••﴿فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
🖋️#ورقچهارصدوشصت
به خانه که رسیدیم ،غذا گرفته بودیم و دست پر به خانه آمدیم اما ، برخلاف همیشه نیکان گفت:
_ پشت میز غذا نخوریم ... سفره بنداز .
این تغییر عادت ناگهانی ، کمی غافلگیرم کرد .
ولی برای باران بهتر بود .
سفره کوچکی پهن کردم و پارچه مخصوص کودک را کنار سفره روی زمین برای باران .
هر سه کنار سفره نشستیم و پیشبند باران را که بستم ، ظرف غذایش را که سوپ سادهای بود ، جلوی دستش گذاشتم ، تا بازی بازی با انگشتان دست خودش ، غذا بخورد .
با آنکه نیکان حرفی نزده بود و باران با شیرین زبانی اش مرا آرام کرده بود ، اما پای سفره که نشستم ، بغضم گرفت :
_ممنون نیکان.
سرش بالا آمد سمت من و نگاهش را از غذا گرفت و به من دوخت :
_بابت؟!
مانده بودم بین کلماتی که هیچ کدام حس غریب درونم را تفسیر نمیکرد.
میگفتم بابت اینکه مرا به خانهات راه دادی ؟ یا اینکه در مقابل مادرم و دانیال از من حمایت کردی ؟
یا شرط و شروط دانیال را پذیرفتی ؟.
سکوتم طولانی شده بود و نگاه نیکان همچنان منتظر جواب .
دست آخر وقتی جوابی نگرفت ، خودش کلامم را تفسیر کرد .
_ برات سخته که بخوای کنار من بمونی؟!
_نه ولش کن ...
بحث در موردش بیفایده است ...
غذاتو بخور.
دوباره با قاشق و چنگال تکه ای از کبابم را با برنج همراه کردم و به دهان گذاشتم.
طعم خوبی داشت و با دورچین پک غذا و آن کلم بنفش های خرد شده ، طعم بهتری هم پیدا میکرد .
نگاهم یک لحظه سمت باران رفت .
چقدر با مزه غذا میخورد !
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہیگـانہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡