💞 آرزو دارم
بهاران مال تو
شــــــــــــاخه های
یاس خندان مال تو
گـــــــــــــرچه
درویشان تهی دستند
ولی ساده بودنهای
باران مال تــــــــو💞
💍⃟🤍▸▹ ⸽ ♫⇝@nava_e_eshq⇜♫
اَبرها به اسمان تكيه ميكنند، درختان به زمين، و انسانها به مهرباني يكديگر...
گاهي دلگرمي يك دوست چنان معجزه ميكند كه انگار خدا در زمين كنار توست...
جاودان باد سايه دوستانی كه شادی را علتاند نه شريك، و غم را شريكاند نه دلیل...
امیداوریم ساعات پایانی سال را به خیر وخوشی سپری کنید و با دلی خوش به استقبال بهار بروید..
خداوندا...
تومۍدانیڪهمندلواپسفردای
خودهستم!
مباداگمکنمراهقشنگآرزوهارا!
مباداگمکنماهدافزيبارا!
مباداجابمانمازقطارموهبتهايت
مراتنهاتونگذاری،کهمنتنهاترينتنهام!
خداگويد:
توایزيباترازخورشيدزيبايم!
توایوالاترينمهماندنيايم!
توایانسان!
بدانهموارهآغوشمنبازاست!
شروعکن...یڪقدمباتوتمامگامهای
ماندهاشبامن🌸🍃
دراینواپسینلحظاتآخرسالبرایتان
بهتریناتفاقاتراازخداوندخواستارم!
عیدتانمبارڪ💛
#مدیرکانال🌼🌿
ای عسل بانو نبایـد محـو
چشمـانت شوم:)؟
بی گمان برق نگاهت
روی فـازِ دلبریست . . 💛
#دلبریبهسبکادبی ✨
هدایت شده از 「بہسـٰــآزِ؏ـشّْـ♡ـق🎶🎼」
"بسم ربّ الخـٰالق دل های عـٰاشق✨"
هدایت شده از 「بہسـٰــآزِ؏ـشّْـ♡ـق🎶🎼」
صبح که می شود
سایه ات را بر دلم پهن کن،
آفتاب رویت شگون دارد
در این هنگامه یِ صبح . .🤍☀️
تو یه استکانم سرد و گرم کنی تَرَک
میبینه، دل آدمیزاد که دیگه
جای خودش رو داره . . 🧡 (:
|🎥سریالشهرزاد|
#دیالوگ
محبوب من!
حالا که خورشید صبحهای من
از مشرق چشمهای تو طلوع میکند
و تو مرا نفس میکشی
حواسمان باشد ، عشق را مانند بذری آغشته به جان مراقب باشیم
که دلش نگیرد ، که خشک نشود
تا رشد کند و در ما ریشه دهد
آنوقت ما با هم سبز میشویم
بالا میرویم و بیهراس از پایان استوار میمانیم
#یهنمهدلبری
#دلبریبهسبکادبی💛
اصلا هرچیزی قدیمیش قشنگتره؛
دل هم دلای قدیم اونجا که
جناب سعدی میگه :
هر شاهدی که در نَظر آمد به
دلبری؛در دل نیافت راه که آنجا
مکانِ توست . .😌💕
🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🌕🖤⛓🌕🖤
🖤⛓🌕🖤
⛓🌕🖤
🌕🖤
🖤
#بســـــم_ربِّ_العشــــــــــق
رمـــــان #دخـتــر_آبـــان
♡#قسمٺـشانزدهم♡
آژیر ماشین پلیس در ذهنش میپیچید، میپیچید، میپیچید و
او انگار اولینبار بود این صدا را میشنید. روی صندلی ماشین،
وقتی به سوی منزل بهادر میرفت، خیره به خیابانهای شلوغ،
تنها زیر و بم آژیر بود که در ذهنش پخش میشد و او به لحظاتی
فکر میکرد که به یغمای خزان رفته بود.
کنار سرباز، با پوشه ای که حالا نشان پلیس را روی خود داشت،
لحظه ای چشم های ش را بست و تصویر سبد گل لاکچری شیدا
مقابل نگاهش جان گرفت.
یکباره چشم باز کرد و نفسش را بیرون داد. نگاهش تا ساعت
ماشین کشیده شد. نزدیک نه شب بود. پوزخند زد و به چایی فکر کرد که قرار بود دختر همسایه برایش بیاورد. او هم لابد باید
سرخ وسفید میشد و زیر نگاه دزدکی بقیه استکانی برمیداشت.
شیدا همین دیشب با خنده گفته بود:
دستت نلرزه استکانو چپ
کنی رو شلوارت!
و او با اخم لبخند زده بود.
کلافه از مصیبتی که گریبانش را گرفته بود، موهایش را عقب
کشید. دختر همسایه حالا میهمان بازداشتگاه آگاهی بود و او
میان این واویلا دنبال راهی بود بتواند آرام تر نفس بکشد!
سرش را آهسته بالا گرفت و از دور زل زد به گنبد طلایی امام
مهربان.
ناآرامتر از قبل پوست لبش را زیر دندان گرفت و دوباره
لحظه ای کوتاه چشمهایش را بست
❌ڪپۍازࢪمــانممنۅع(حࢪام)❌
🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕
🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🌕🖤⛓🌕🖤
🖤⛓🌕🖤
⛓🌕🖤
🌕🖤
🖤
#بســـــم_ربِّ_العشــــــــــق
رمـــــان #دخـتــر_آبـــان
♡#قسمٺـهفدهم♡
میان نوای ترسناک آژیر، باز هم تصویر معصومانۀ دختر همسایه
پشت پلکهایش جان گرفت. حالا هفت سالش بود. بین او و
شیدا ناباور و مات زل زده بود به مردی که سیبیل داشت و توی انگشت مادرش حلقه میانداخت. کسی دست زده بود و دیگری
نقل پاشیده بود و او میان آن شلوغی با حیرت پرسیده بود:
حالا
این آقاهه بابامه؟!
شاهین چشم باز کرد و دستمال کشید به دانههای درشت عرقی
که از پیشانیاش راه گرفته بود. دست پیش برد و یقۀ پیراهنش
راکمی جلو کشید، اما چارۀ نفس تنگ که اینها نبود. دستش
لبۀ پنجره مشت شد و با همان بی چارگی چشم دوخت به تابلوی
آبی شهرداری که میخ شده بود به سینۀ دیوار آجری منزل آقای
فروغی.
محکمتر لبش را تو کشید و چشم گرفت از «کوچۀ شهید حسینی» و با صدایی که محکم نبود، زمزمه کرد: کوچه جلوتر
تنگ میشه، همین نزدیکیا نگه دار.
سرباز بیحرف سری تکان داد و سرعتش را کم کرد. نزدیک
دوراهی بود که توقف کرد و ماشین را زیر سایۀ دیوار منزل آقای
نعمتی متوقف کرد و کمربندش را گشود.
❌ڪپۍازࢪمــانممنۅع(حࢪام)❌
🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕
🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🌕🖤⛓🌕🖤
🖤⛓🌕🖤
⛓🌕🖤
🌕🖤
🖤
#بســـــم_ربِّ_العشــــــــــق
رمـــــان #دخـتــر_آبـــان
♡#قسمٺـهجدهم♡
نگاه خیرۀ شاهین به بعد از دوراهی بود؛ درست آن سوی خیابان
باریکی که از بین دو کوچه میگذشت.
با حالی خراب از ماشین پیاده شد و زیپ کاپشن نظامیاش را
بالا کشید. پوشه حالا زیر بغلش بود. آب دهانش را بلعید و سعی
کرد آرام باشد، اما نمیشد.
مظفری با عجله در ماشین را پشت سرش بست و به سو ی او پا
تند کرد. کنارش که ایستاد، نگاهی به آن سوی گذر انداخت و با
شک پرسید: اینجا کوچه شما نیست سرگرد؟
شاهین پلک زد و بیجواب راه افتاد. مظفری از پشت سر به دور
شدن او نگاه کرد. گیج بود و هنوز نمیدانست چه اتفاقی در
شرف وقوع بود.
دوباره پا تند کرد و کنار او راهی شد.
شاهین از خیابان گذشت و ابتدای کوچه «آشتیکنان» با
درماندگی به پنجرههای روشن منزل آقا بهادر چشم دوخت.
میتوانست سایۀ مردی را ببیند که تند قدم برمیداشت و در
همانحال انگار گوشی تلفن دستش بود.
مردمک چشمش آهسته از پنجرههای آن خانه گریز زد و اینبار
دوخته شد به پردههای اطلسی منزل خودشان که پشت آنها
لوستر روشن بود و سایه روشن نورش تا روی تراس پخش بود.
صدای آژیر ماشین پلیس آقا رجب را زودتر از بقیه هوشیار کرد.
شاهین دید که پردۀ پنجره را کنار زد و توی کوچه سرک کشید.
بعد از او آمنه خانم بود که روی تراس آمد و بعد پنجرۀ دیگری
باز شد.
مظفری با نگرانی پرسید:
اون دختر، همسایۀ شماست بهرامی؟
شاهین سرش را پایین انداخت و با ناتوانی راه افتاد. حالا ابتدای
کوچۀ آشتی کنان بود؛ کوچه ای آنقدر باریک که دو نفر به زور
کنار هم جا میشدند.
نگاهش بالا رفت و آقا رجب با ابروهایی پرگره سر تکان داد. نگاه
شاهین از او گذشت و سوی دیگر کوچه آمنه خانم چادرش راجلو
کشید. آقا رجب نتوانست خوددار باشد. پرسید: شمایی آقا
شاهین؟ چیزی شده؟
❌ڪپۍازࢪمــانممنۅع(حࢪام)❌
🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕
.ــــــــــ🍃🌸🌷🌸🍃ـــــــــ.
چمدان بست
زمستان بہ فراخوانِ بهار..
کاش با خود ببرد سردی هجران تو را..!!
._____🍃🌸🌷🌸🍃_____.
.ــــــــــ🍃🌸🌷🌸🍃ـــــــــ.
تاب دلتنڪَی ندارد آنڪہ مجنون می شود!
._____🍃🌸🌷🌸🍃_____.
🎀بہسـٰــآزِ؏ـشّْـ♡ـق🎼¶
خسرو شکیبایی یه دیالوگ
داشت که میگفت :
ببین دلخوری ؛ باش!
عصبانی هستی ؛ باش!
قهری ؛ باش!
هرچی میخوای باش .
ولی حق نداری با من حرف نزنی !
- حقیقتش خیلی قشنگه 🖤🕸
بهم گفت : بیا به جای دوستت دارم بگیم حواسم بهت هست اینجوری هرجا باشیم میتونم بگم دوستت دارم وسط جمع نشسته بودیم داد زد : حواسم بهت هست هول کردم داد زدم : منم دوستت دارم :)
⊱❋⊰بہسـٰــآزِ؏ـشّْـ♡ـق🎼
⊱❋⊰نۅاے؏ـشـ♡ـق∫¶
هدایت شده از 「بہسـٰــآزِ؏ـشّْـ♡ـق🎶🎼」
+ براتون از اون عشقا آرزو ميكنم كه بخاطر داشتنش شب دلتون نياد حرفو تموم كنيد و به هم شب بخير بگيد و صبح خوشحال از خواب بيدار بشيد💛
#شببخیر!✨
هدایت شده از 「بہسـٰــآزِ؏ـشّْـ♡ـق🎶🎼」
"بسم ربّ الخـٰالق دل های عـٰاشق✨"
هدایت شده از 「بہسـٰــآزِ؏ـشّْـ♡ـق🎶🎼」
صبح که می شود
سایه ات را بر دلم پهن کن،
آفتاب رویت شگون دارد
در این هنگامه یِ صبح . .🤍☀️
#دلبریبهسبکادبی 🔗✨
+اوج عشق و علاقه دو نفر رو
میشه تو این شعر باباطاهر
خلاصه کنیم: