eitaa logo
「بہ‌‌سـٰــآزِ؏‌ـشّْـ♡ـق‌🎶🎼」
2.9هزار دنبال‌کننده
1هزار عکس
297 ویدیو
5 فایل
¦ـبسـم‌رب‌عـین‌شیـن‌قـاف🕊 ز سۅز ؏ـشـق لیݪۍ دࢪ جہان مجـنۅن شد افسانہ تۅ مجـنۅن سـاز از ؏ـشـقـت مࢪا افسـانہ‌اش با‌من 🎼 ح‌ـرف‌هاے‌در‌گوش‌ـی↓ @Fh1082 ‹ #شنوای‌‌ِنگفته‌هاتونم.! › https://harfeto.timefriend.net/16625436547089 تبلیغاتموטּ↓ @tabligh_haifa
مشاهده در ایتا
دانلود
.ــــــــــ🍃🌸🌷🌸🍃ـــــــــ. چمدان بست زمستان بہ فراخوانِ بهار.. کاش با خود ببرد سردی هجران تو را..!! ._____🍃🌸🌷🌸🍃_____.‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎
.ــــــــــ🍃🌸🌷🌸🍃ـــــــــ. تاب دلتنڪَی ندارد آنڪہ مجنون می‌ شود! ._____🍃🌸🌷🌸🍃_____.‌‌‎‎‎‎‎‌‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‎‎‌‌‎‌‌‎‎‎‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎ ‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‎‌‌‎‌‌‍‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‎‌‌‎‌‌‍‌‎‌ ‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‎‎‌‌‎‌‌‎‎‎‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎ ‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‎‌‌‎‌‌‍‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‎‌‌‎‌‌‍‌‎ 🎀بہ‌‌سـٰــآزِ؏‌ـشّْـ♡ـق‌🎼¶
خسرو شکیبایی یه دیالوگ داشت که میگفت : ببین دلخوری ؛ باش! عصبانی هستی ؛ باش! قهری ؛ باش! هرچی میخوای باش . ولی حق نداری با من حرف نزنی ! - ‍حقیقتش خیلی قشنگه 🖤🕸
بهم گفت : بیا به جای دوستت دارم بگیم حواسم بهت هست اینجوری هرجا باشیم میتونم بگم دوستت دارم وسط جمع نشسته بودیم داد زد : حواسم بهت هست هول کردم داد زدم : منم دوستت دارم :) ⊱❋⊰بہ‌‌سـٰــآزِ؏‌ـشّْـ♡ـق‌🎼 ⊱❋⊰نۅاے‌؏ـشـ♡ـق∫¶
‏+ براتون از اون عشقا آرزو ميكنم كه‌ بخاطر داشتنش شب دلتون نياد حرفو‌ تموم كنيد و به هم شب بخير بگيد و صبح خوشحال از خواب بيدار بشيد💛 !✨
〖- شبت بخیر مهربآن ؛)🍃〗
"بسم ربّ الخـٰالق دل های عـٰاشق✨"
صبح که می شود سایه ات را بر دلم پهن کن، آفتاب رویت شگون دارد در این هنگامه یِ صبح . .🤍☀️
🔗✨ +‏اوج عشق و علاقه دو نفر رو میشه تو این شعر باباطاهر خلاصه کنیم:
بیا قسمت کنیم ‏دردی که داری، ‏که تو کوچک‌دلی ‏طاقت نداری=)😌♥️
قدر اونایی که به جای گفتن "دوستت دارم" بهتون ثابت اش میکنن رو بدونید...✨:)
عید نوروز همه در پیِ دیدارِ همند کاش دیدارِ توهم سهمِ دلِ من میشد....✨🌿
جان را اگر حیات دگر هست، آن تویی... !♥🔗
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤 🌕🖤 🖤 رمـــــان ♡ او سرش را پایین انداخت و مقابل منزل بهادر ایستاد. نتوانست جلوی خودش را بگیرد. روی پاشنۀ پا به عقب چرخید و نگاهش تا پنجره‌های تاریک اتاق خودش بالا رفت؛ پنجره‌هایی که هر چقدر مقاومت میکرد، نمیتوانست از پشت پرده‌های روشن آن درس خواندن و نقاشی کردن دختر همسایه را نبیند. با حالی آشفته به مظفری نگاه کرد و او با نگرانی بیشتری پچ‌پچ کرد: نمیخوای بگی چی شده؟ اون دختره... نگاهش تا در و دیوار خانۀ آقا بهادر رفت و برگشت و اینبار ناباورانه پرسید: نکنه همونی بود که... شاهین میان حرف او رفت و با لبهایی خشک زمزمه کرد: زنگ بزن. دست مظفری با مکث به سوی آیفون رفت و همان وقت در منزل پدری شاهین باز شد. او با حالی خراب به پدرش نگاه کرد که کت و شلوار پوشیده و آمادۀ رفتن به میهمانی بود. شاهین پلک زد و با تأسف سر تکان داد. نگاه آقا جانش حیرت‌زده بود. قدمی جلو آمد و با نگرانی پرسید: چی شده شاهین؟ چرا اینقدر دیر اومدی؟ نگاهش تا آن دو سرباز و مظفری رفت و بعد در نگاه شاهین کوتاه لب زد: چرا اینجور ی؟ او جوابی نداد، فقط قبل از اینکه سرش را پایین بیندازد، به مادرش نگاه کرد که روی پیراهن پلوخوری گل درشتش چادر روشنی به سرکرده و نگاهش پر از سوال بود. بهادر در آیفون جواب داد: کیه؟ مظفری نیم‌نگاهی به شاهین انداخت و بعد به سردی لحن یک پلیس جواب داد: باز کنید. بهادر با لحنی حق‌به‌جانب پرسید: شما؟ نگاه مظفری دوباره به سوی شاهین چرخید و با مکث جواب داد: افسر آگاهی هستم و حکم تفتیش منزل داریم. حمیده خانم، مادر شاهین محکم روی دهانش کوبید و آقا جان با حیرت کمی سرش را کج کرد. ❌ڪپۍ‌از‌ࢪمــان‌ممنۅع(حࢪام)❌ 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕
🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤 🌕🖤 🖤 رمـــــان ♡ سر شاهین پایین بود، اما میتوانست پچ‌پچی را که در محل افتاده بود بشنود. بهادر بدون اینکه در را باز کند، گوشی را سر جایش گذاشت. وقتی تأخیرش طولانی شد، مظفری با شک پرسید: دستور چیه سرگرد؟ او در سکوت نگاهش کرد. در حاشیۀ نگاهش هر لحظه کسی را میدید؛ از آقا یدالله که از تراس خانه‌اش به پایین خم شده و انگار منتظر وقوع حادثه‌ای بود تا عروس نعیمه خانم که پشت پنجره ایستاده و شیشه شیر را دهان دخترش نگه داشته بود. صدای کرکر دمپایی‌های آقا بهادر جواب مظفری را داد. در را باز کرد و از پلۀ جلو ی در بالا آمد و اول با مظفری سینه به سینه شد، اما بعد یکباره نگاهش دوید سوی شاهین و بعد سیاهی چشمش با حیرت و اخم کل محل را کاوید. مظفری پرونده‌ای را که دستش بود باز کرد و وقتی برگۀ مهرشده‌ای را از میان آن بیرون میکشید، بیتوجه به بهت و حیرت بهادر، گفت: سروان مظفری هستم و حکم تفتیش منزل شما رو دارم. بهادر نگاه مبهوتش را به برگه دوخت، اما آنقدر گیج بود که چیزی از نوشته های آن نفهمید. یکباره به سوی شاهین چرخید و با صدایی عصبی گفت: منتظر بودیم با سبد گل تشریف بیاری شازده، اما انگاری شما سنگ تموم گذاشتی اومدی کل خونه رو بگردی! حمیده وحشتزده به بازوی همسرش کوبید و ممد آقا، پدر شاهین با لحنی به ظاهر آرام جواب داد: مگسی نشو بهادر خان. بذار ببینیم اصل قضیه چیه. بهادر پایش را از چارچوب در حیاط بیرون گذاشت و در آن کوچۀ تنگ رخ در رخ شاهین با صدایی که هر لحظه اوج میگرفت، جواب داد: شازده‌ت با آجان و حکم اومده ممد آقا، تازه میپرسی قضیه چیه؟! ❌ڪپۍ‌از‌ࢪمــان‌ممنۅع(حࢪام)❌ 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شازده کوچولو پرسید:دوست داشتن بهتره یا دوست داشته شدن؟ روباه جواب داد:کدوم یکی برای پرنده مهمتره؟بال چپ یا بال راست...؟ • آنتوان‌ دوسنت‌ اگزوپری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤 🌕🖤 🖤 رمـــــان نگاهش دور محل گشتی زد و با همان لحن پر مدعا ادامه داد: همه‌تون شاهد بودید جماعت! این شازده دو سال آزگار پاشنۀ در این خونه رو از جا کنده بود. هر کدومتون چند نوبه واسطه شدید تا مادرش رضا داد دوازده سیزده سال اختلاف سنی رو ندید بگیریم و کوتاه بیایم، بلکم این دو تا جوون برن سر خونه زندگیشون. دوباره رو در روی شاهین ایستاد و شانه کشید که: اما انگاری خطا کردیم رضا دادیم نقدا چای خواستگاری رو تو این خونه سر بکشی! نگاهش دوید سوی مظفری و با خشم ادامه داد: با مأمور اومدی در خونۀ من؟ سرباز آوردی خونۀ منو بگرده؟ نامحرم آوردی زار و زندگی دخترای منو بریزن رو داریه؟ با انگشت تخت سینۀ او ضربۀ محکمی زد و بلندتر گفت: مادر نزائیده! نگاه شاهین به او نومید بود. نفسی کشید و به مظفری اشاره‌ای کرد. مظفری به سربازها نگاه انداخت و آن دو سرباز قدمی جلو آمدند. بهادر اینبار با عصبانیت یقۀ شاهین را گرفت و بلند غرید: برو رد کارت پاسبون! نذار خونم از اینی که هست کثیفتر بشه که اون وقت بد میبینی! ❌ڪپۍ‌از‌ࢪمــان‌ممنۅع(حࢪام)❌ 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕
🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤 🌕🖤 🖤 رمـــــان حبیبه خانم جیغ خفیفی کشید و همان وقت شیدا توی کوچه دوید. ممد آقا آشفته جلوتر رفت و خواست میانه را بگیرد. رو به شاهین به تندی تشر زد: این چه بازیایه امشب درآوردی پسر؟ با مأمور اومدی پی چی بگردی؟ زده به سرت؟ بهادر پوزخند زد: عاشقی خل کرده پسرتو ممد آقا. به جای دومادی دستشو بگیر ببر دیونه‌خونه ای، جایی ببندش به تخت شاید آدم شد. شیدا دلگیراز توهینهای ناپدری الهام، بازوی مادرش را چسبیده بود و هر لحظه به کسی نگاه میکرد. صدای قدم‌های تند کسی که به در نزدیک میشد، نگاهش را به سوی خود کشید. فهمیه بود که آسیمه سر نرسیده به در روسری را روی موهایش انداخت و چادر را دور کمرش گرفت. از پلۀ کوتاه جلوی در بالا رفت و نگاه شوکه اش لحظه ای در محل دوری زد، اما سر آخر رو به شاهین با صدایی شبیه به زاری پرسید: چی شده آقا شاهین؟ شما خبر داری؛ نه؟! نگاه شاهین از کنار شانه های پدرش که بین او و آقا بهادر ایستاده بود، به سوی فهمیه چرخید و بهادر همان وقت به تندی تشر زد: تو برو تو زن. اما فهمیه بیتوجه به او جلوتر آمد و نالید : الهام دیر کرده.گفته بودم زود بیاد میدونست امشب مهمون داریم. موبایلش خاموشه. بهادر با خشم بیشتری غرید: گم شو برو تو تا اون روی سگم بالا نیومده. فهمیه بیقرار بود. اینبار میان گریه نالید: شمارۀ دوستشو از تو کتاباش پیدا کردم. زنگ زدم بهش... گریه امانش را برد. میان اشک هایی که راه به گونهاش باز کرده بود، ادامه داد: دختره هذیون میگفت، پرتوپلا میگفت... شیدا به عجله به سوی او دوید و حبیبه با نگرانی و ترس پرسید: تصادف کرده؟ زانوهای فهمیه خم شد. میان دستهای شیدا روی زمین نشست و زار زد: چه غلطی کردی الهام؟! ❌ڪپۍ‌از‌ࢪمــان‌ممنۅع(حࢪام)❌ 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
من سرم گرمِ بیت و قافیه چیدن بود، مامان داشت دعای تحویل سال می‌خوند، صدای قرآن خوندن بابا مثل همیشه تو خونه بلند بود و فاطمه‌ی زهرا داشت با آهنگ شادی که تلوزیون پخش می‌کرد ریز ریز قر می‌داد و بقیه همه سرشون گرم کار خودشون بود. گوشی که توی جیبم لرزید با نیش باز رو به همه و هیچ‌کس گفتم: «اوم... فکر کنم یادم رفته شیرینیارو بیارم؛ برم بیارمشون!» مامان با لبخند معناداری نگاهم کرد و گفت: «الان سال تحویل می‌شه. زود بیا!» چشمی گفتم و بعد مثل جت از جا در رفتم توی آشپزخونه. تا جواب دادم گوشی رو، صدای شادش پیچید توو گوشم: «سلاااامممم بر عشق خودم! خوبی؟ چیکار می‌کردی؟ سر سفره بودی؟ دعا کردی منو؟» خنده‌م گرفت: «سلام! یه نفس بگیر خب! سر سفره بودم ولی داشتم برات شعر می‌گفتم!» به قهقهه خندید: «الحق که دیوونه‌ای! آخه الان وقت شعر گفتنه خانوم؟» نیشم باز شد: «بچه که بودم شنیده‌بودم لحظه‌ی تحویل سال هرکاری کنی تا آخر سال همون کارو می‌کنی... منم که خرافاتی! داشتم بهت فکر می‌کردم و یه غزل شاد می‌گفتم که تا آخر سال هی بهت فکر کنم و شعر بگم و بعدم که شاد باشیم دیگه! اینارو ول کن حالا تو چرا الان زنگ زدی؟ سال که تحویل نشده!» شیطنت تو صداش موج می‌زد: «فکر کردی فقط خودت بچه بودی و از این چرت و پرتا شنیدی؟ زنگ زدم بهت که سالَم با صدای تو تحویل شه که تا ته سال تو باشی و خنده‌هات و دیوونه بازیات و شعر و غزلات و عشق و حس خوب دوست داشتنت...» بغضم گرفت؛ تا من چیزی بگم، اول صدای شلیک توپ و بعد اعلام سال جدید بلند شد زمزمه کرد: «امسالمو از تو تحویل گرفتم... عیدت مبارک همه چیزم!» تا بیام جواب بدم مامان صدام کرد؛ هُل‌هُلکی و با خنده گفتم: «عید توام مباااااررررکککک! من برم بابا داره عیدی می‌دهههه! جا موندم من!» غش غش خندید: «برو عیدیتو بگیر آتیش پاره! از طرف منم یکی یدونه همه رو ببوس، عیدم تبریک بگو...» خنده‌م گرفت: «بابارو دوتا می‌بوسم از طرفت! بگم این بوسارو کی فرستاده راستی؟» صداش می‌لرزید از زور خنده: «نگی ممنون میشم!» مامان باز صدام کرد، عجله‌ای خداحافظی کردم و بدو رفتم عیدیمو بگیرم و آرزو کردم که برای یه بارم که شده، خرافه‌ها‌ بشن واقعیت... ♥️🌿 ☕️⃟♥️▸▹ ⸽ ♫⇝@nava_e_eshq⇜♫
تازمانی که رسیدن به تو امکان دارد زندگی درد قشنگی‌است که جریان دارد 🦋🌿
‏+ براتون از اون عشقا آرزو ميكنم كه‌ بخاطر داشتنش شب دلتون نياد حرفو‌ تموم كنيد و به هم شب بخير بگيد و صبح خوشحال از خواب بيدار بشيد💛 !✨