eitaa logo
「بہ‌‌سـٰــآزِ؏‌ـشّْـ♡ـق‌🎶🎼」
3.1هزار دنبال‌کننده
1هزار عکس
298 ویدیو
5 فایل
¦ـبسـم‌رب‌عـین‌شیـن‌قـاف🕊 ز سۅز ؏ـشـق لیݪۍ دࢪ جہان مجـنۅن شد افسانہ تۅ مجـنۅن سـاز از ؏ـشـقـت مࢪا افسـانہ‌اش با‌من 🎼 ح‌ـرف‌هاے‌در‌گوش‌ـی↓ @Fh1082 ‹ #شنوای‌‌ِنگفته‌هاتونم.! › https://harfeto.timefriend.net/16625436547089 تبلیغاتموטּ↓ @tabligh_haifa
مشاهده در ایتا
دانلود
دلم میخواست وقتایی که بهم می‌گفت تو چقدر مهربونی. پیشونی‌شو ببوسم بعدش بهش بگم: «عشقم، من فقط با تو مهربونم، پاچه‌ی بقیه رو می‌گیرم 😁💋»
♥️ ‹شب خواستگاری وقتی حرفامون تموم شد تهِ حرفاش بهم گفت: خانم این قلبِ ما تو آتیشِ عشقِ شما سوخت! با جوابِ منفی،خونه خرابمون نکنی💜💍🔓›
تو را مرا بی‌من و تو بن‌بستِ خلوتی بس!..♥️ -شاملو♡
- امروزتویه‌ماشینی‌یه‌دونه‌ازاین پیکسلابود؛خیلی‌قشنگ‌بود . . روش‌نوشته‌بود : ‹ بااحتیاط‌رانندگی‌کن ؛ من‌به‌بودنت‌احتیاج‌دارم › ‌ ‌- همینقدرساده‌وقشنگ 🧡'📎′: )!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤 🌕🖤 🖤 رمـــــان ♡ درست آمده بود. جلوتر رفت و نگاهش از کابینت و میز و ظرفشویی رد شد. به درستی کارش شک داشت. مقابل یخچال ایستاد و فکر کرد داروهای معده درد دقیقا چه شکلی بودند! در یخچال را باز کرد و با درماندگی به غذاهای نیمخورده و سالاد و نوشابه و میوه نگاه کرد. پشتش به در بود و ندید که الهام با کمری خم شده وارد آشپزخانه شد، اما با دیدن مردی که تا کمر توی یخچال خم شده بود، وحشت زده هین بلندی کشید. او ناباور و مبهوت به عقب برگشت و الهام با دیدن او وقتی هر دو دستش را جلوی دهانش میگرفت، بلندتر جیغ زد. شاهین هر دو دستش را بالا برد و با دستپاچگی گفت: نترس... منم... منم شاهین... نترس. حرف های منقطعش دخترک را آرام نکرد. چشم هایش تا انتها باز شده و نگاهش به او عجیب بود. شاهین نفسی کشید و سعی کرد آرام باشد. با دست جایی آن بیرون را نشان داد و گفت: عموت... سردار علامیر از درد معده بیهوش شده. اومدم... اومدم داروهاشو پیدا کنم. الهام از ترس و حیرت نفس نفس میزد، اما بالاخره دستهایش را از جلوی دهانش پایین آورد. شاهین در یخچال را بست و پرسید: میدونی داروهاش کجاست؟ او با دهانی خشک سرش را تکان داد. به سوی کابینت رفت و درش را باز کرد. سبدی دارو از آن بیرون آورد و همه را با هم روی میز گذاشت. هنوز آنقدر جان نداشت که بتواند حرف بزند. شاهین به چشم هایش خیره بود، اما عاقبت از جاظرفی لیوانی آب برداشت و از شیر آب پرش کرد. سبد را برداشت و با عجله به نشمین برگشت. الهام با نگاه دنبالش کرد و بعد ناتوان و دردآلود روی صندلی رها شد. ❌ڪپۍ‌از‌ࢪمــان‌ممنۅع(حࢪام)❌ 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓
🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤 🌕🖤 🖤 رمـــــان ♡ سرش را روی میز گذاشت و پشت سیاهی پلکها باز هم شاهین را دید؛ نیمه ش بهای سرد زمستان، وقتی از پشت پنجره قبل از کشیدن پرده لحظه ای کوتاه نگاهش میکرد، گاهی لبخند میزد و گاهی لب میزد سرده، پنجره رو ببند. شاهین با سبد داروها بازگشت. آن را روی میز گذاشت و با نگاهی کوتاه به الهام قدمی به سوی در رفت. ماندنش بیش از آن جایز نبود، اما پای رفتنش هم محکم نبود. نفسی کشید و راه رفته را برگشت. کنار او خم شد و آهسته پرسید: نصفه شبی چرا اومدیآشپزخونه؟ او سرش را بلند کرد. بلوز و شلوار سادۀ نخی با طرحی از کیتی به تن داشت. روسری روی سرش نبود و موهای بافته اش آشفته بود. از آن فاصلۀ کم به شاهین نگاه کرد. امتحان حسابش را خراب کرده بود. شده بود دوازده و آن نمره وسط کارنامه اش توی ذوق میزد. از مادرش میترسید و بدتر، از کتک های آقابهادر که برای زدن و له کردن او پی بهانه نبود. شاهین را نرسیده به کوچه دیده بود و آنقدر ترسیده که بغضش اشک شده و باریده بود و ماحصل گریه اش برای شاهین، وساطت او مقابل فهمیه بود و سکوت پرمصلحت مادرش مقابل آقا بهادر. با درد لب زد: یه زمانی دوست بودیم... مثل برادرم بودی. نگاه شاهین در نور کم هود، صورت و چشم های او را میکاوید. لب هایش آهسته جنبید: برادرت نبودم... هیچوقت، اما دوست بودیم. نگاه الهام پایین افتاد. درد حرفهای تند افشان، ترس از چیزهایی که در زندگی اش بود و او نمیدانست، دلتنگی دوری و قهر با مادرش و بودن میان کسانی که نمیشناختشان، همه توی اشکی جمع شد و از چشمش چکید. نفس بلندی کشید و سبد دارو را جلو آورد. در همانحال زمزمه کرد: حیف شد. ❌ڪپۍ‌از‌ࢪمــان‌ممنۅع(حࢪام)❌ 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
از تلخ‌ترین جملات تاریخ ادب، شاید عبارتی از کتاب «انّی راحلة» یوسف السباعی باشه ؛ جایی که دختری عاشق رو، به زور به عقد مرد دیگه‌ای در میارن. وقتی حلقه رو به دستش میندازن، میگه : هرگز گمان نمی‌کردم که آدمیزاد «يُمكنُ أن يُخنقَ من إصبعه»، ممکن است از انگشتانش هم به دار آویخته شود !
- سلام‌ بر خالق زیبایی‌ها؛‹تو بخوان چشم‌هایش› ±ظهربخیر
مثل خاراندن یک زخم پس از خوب شدن...
یاد یک عشق، عذابیست که لذت دارد...!👀♥️
وقتی افلاینه مثل عراقی بهش بگید: "به جان میجویمت جانا کجایی؟" که وقتی بیاد و سین کنه یه لبخند قشنگ بشینه گوشه‌ی لبش..🤤💜
_احمد: همه چی شروع شد... _آیدا: آره، آره، همه چی شروع شد... «تنها عشق که میتونه انسان رو نجات بده» °•🐝💞🧀•°
خاطره یعنی : سکوتی طولانی میانِ خنده‌ های بلند ! ♥️✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤 🌕🖤 🖤 رمـــــان ♡ کاور مسکنی را برداشت و از پارچی که روی میز بود توی لیوان عمویش آب ریخت. شاهین به حرکات او خیره بود. زمزمه وار پرسید: هنوز با من قهری؟ الهام قرص را با چند جرعه آب بلعید . دوباره به او که کنار صندلی اش خم شده بود، نگاه کرد و لب زد: نه... موهای رمیده اش را پشت گوش کشید و از روی صندلی بلند شد. پلک زد و خودش را دید، روی تخت مامایی پزشکی قانونی . اینبار از پایین نگاهش کرد و سرد و کوتاه گفت: اما دیگه دوست نیستیم. میخواست از مقابل او بگذرد که او بازویش را گرفت. نگاهش کرد و بیحاشیه پرسید: چیکار کنم منو ببخشی؟ الهام به چشمهای غمگین او زل زد و بیرحم جواب داد: برادرم باش! سیاهی چشم شاهین در نگاه او میچرخید. آب دهانش را بلعید و سیب گلویش لرزید. برای آب کردن کوه یخی که بینشان بود، چاره ای جز قبول خواستۀ او نداشت. سرش را تکان داد و نجوا کرد: باشه. نفس بلند الهام صورتش را گرم کرد. از کنار شاهین گذشت و او در نور کمسوی آشپزخانه ای غریبه به سایۀ دختری که از آغاز جوانی عاشقش شده بود، چشم دوخت. رگی که توی شقیقه اش نبض گرفته بود، هر لحظه محکمتر میکوبید. امیرمنصور با دست هایی پشت کمر در راهروی بیمارستان قدم میزد و تیرداد به ساعتش نگاه میکرد. منیژه را برده بودند سیتی اسکن کنند و حالا آمدنش به درازا کشیده بود. منصور جایی وسط راهرو ایستاد و به زنی که با قدم هایی بلند در معیت یک پرستار پیش میآمد چشم دوخت. ثریا همان بود که بود؛ شکننده پشت نقابی از استقامت و خونسردی. پلک زد و او را دید؛ زیر باران، کنار خیابان، با چشمهایی خیس. ❌ڪپۍ‌از‌ࢪمــان‌ممنۅع(حࢪام)❌ 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓
🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤 🌕🖤 🖤 رمـــــان ♡ دوباره پلک زد و اینبار اتابک بود که توی ذهنش شور می گرفت: شرط همایون همونه که گفتم. پول میده، اما... باید منیژه رو عقد کنی! و او از همان شب دور دلش یک خط قرمز کشید. ثریا و دلبری هایش هم ماند توی همان خط بسته تا سالها بعد از ناکجاآباد سر برسد و با آن تظاهر خونسردش دل او را خون کند. سلام کرد و جوابش را غریبه وار و سرد گرفت. ثریا میان توضیحات پرستار از کنارش گذشت و او نفسش را ها کرد. بینشان انگار به پهنای یک اقیانوس فاصله افتاده بود. تیرداد کنارش ایستاد و به قدم های تند و بلند ثریا چشم دوخت. او پشت در اتاقی از نگاهشان دور شد و اینبار تیرداد بود که نفسش را فوت میکرد. موبایلش دینگ صدا کرد. بدون حرف از امیرمنصور فاصله گرفت و موبایلش را از جیبش درآورد. روی صفحه انگشت کشید و بعد سیاهی چشمش روی پیامک کوتاه نگین دور زد: حال مامانت چه طوره تیرداد؟ او نیمنگاهی به امیرمنصور انداخت و بعد بیحوصله جواب داد: باید بستری بشه. استیکر غمگین نگین زود رسید. او موبایلش را دوباره توی جیب گذاشت و راه رفته را برگشت. کنار منصور ایستاد و با لحنی بیحس زمزمه کرد: از جراحی و شیمی درمانی و عکس و آزمایش و خیلی چیزهای دیگه هم که نجات پیدا کنه، اما... آخرش باید برگرده آسایشگاه . نگاه منصور به تصویر دختر سکوت بود. جوابی نداد، اما تیرداد اینبار با تردید پرسید: فکر میکنید چیزی درک میکنه؟ چیزی هست که ناراحتش کنه یا... چیزی یا کسی رو دوست داشته باشه؟ امیرمنصور چشم از تابلو گرفت، به سوی او برگشت و بیحاشیه جواب داد: از به دنیا اومدن تو خوشحال بود. -گاهی حس میکنم منو مثل یه خیال میبینه؛ همونقدر غیر واقعی و دور. ❌ڪپۍ‌از‌ࢪمــان‌ممنۅع(حࢪام)❌ 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بی‌عشق عبور از دلِ طوفان نتوان کرد بی‌یار سفر از غم و باران نتوان کرد . .!☁️
- سلام‌ بر خالق زیبایی‌ها؛‹تو بخوان چشم‌هایش› ±ظهربخیر
🍊⃟⃟⃟⃟⃟⃟🍂 . . . جانا دلم زدرد فراقِ تو کم نسوخت...
به بغض‌های نشستہ در گلویت ، بگو نقل مڪان کنند ... آنجا محل بوسه‌هاے من است🙈❤️
|••🍂✨🖤••| قصه‌ے روز و شب من سخنۍ مختصر است روز در خواب و خیالاتم و شب بیدارم ...!
می‌دهم جان ڪه مگر جان جهانم باشے... :)🍂