🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🌕🖤⛓🌕🖤
🖤⛓🌕🖤
⛓🌕🖤
🌕🖤
🖤
#بســـــم_ربِّ_العشــــــــــق
رمـــــان #دخـتــر_آبـــان
♡#قسمتششصدوبیستوپنج♡
این را گفت و نگاه کلافه اش به سوی ارغوان و بعد فروزنده کشیده شد.
ادامه داد:
اگه میترسی میتونی بری پیش ...
-عمو! پرسیدم چی شده؟
بهادر چرا بازداشت شده؟
فروزنده ناخواسته قدمی جلو آمد و دست ارغوان روی گره ربدوشامبرش سنگین شد.
الهام اینبار مکث نکرد. وقتی با گام هایی بلند به اتاقش برمیگشت، ادامه داد:
منم باهاتون میآم.
امیرمنصور کلافه و بی میل به رد عبور او نگاه کرد.
الهام در اتاق را بست و او روی صندلی راهرو رها شد.
فروزنده ناآرام به سویش رفت.
مقابلش ایستاد و بیحاشیه پرسید:
چه خبر شده؟
او با نگرانی سر تکان داد و بیربط پرسید:
افشان چه تاریخی بلیط داره؟
فروزنده اخم آلود شانه بالا انداخت: نمیدونم.
به جای او، ارغوان جواب داد:
آخر این هفته از ایران میره.
امیرمنصور روی صورتش دست کشید. نفسش را ها کرد و از روی صندلی بلند شد.
کمی بعد همراه الهام از پله ها پایین میرفت.
**************
شاهین از مانیتور به بهادر نگاه کرد.
میتوانست درماندگی و خستگی را در نگاه او ببیند.
نگاهی به افسر انداخت و او در اتاق را برایش گشود.
شاهین وارد شد و بهادر بیحوصله گفت:
سیگار میخوام.
شاهین بیتوجه به حرف او، با پرونده ای در دست، مقابلش نشست.
به چشم های خمار و بیحال او نگاه کرد و بیمقدمه پرسید:
چی میزنی؟ تریاک؟
بهادر پوزخند زد. سرش را به جانب دیگر اتاق چرخاند و با مسخرگی جواب داد:
جوجه خروس همسایه واسه من آدم شده.
❌ڪپۍازࢪمــانممنۅع(حࢪام)❌
🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓
🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🌕🖤⛓🌕🖤
🖤⛓🌕🖤
⛓🌕🖤
🌕🖤
🖤
#بســـــم_ربِّ_العشــــــــــق
رمـــــان #دخـتــر_آبـــان
♡#قسمتششصدوبیستوشش♡
شاهین نگاهش میکرد و در حالت چهرۀ او هر لحظه الهام را میدید؛وقتی از دست بدنگاهی این مرد به خلوت آن اتاق پناه میبرد،
وقتی شب ها میترسید و تا نیمه شب دل به قصه های بی سر و ته او خوش میکرد.
هر دو دستش کنار پرونده مشت شد و با سری پایین گفت:
مجازات حمله به متهم، چند روز بازداشته و نهایتا یه توبیخ کتبی در پرونده.
اما حاضرم این مجازاتو به جون بخرم و بلابی به سرت بیارم که طنازی یادت بره!
بهادر باز هم پوزخند زد:
نمیتونی ! جرأتشو نداری.
داشت عصبی اش میکرد و این را شاهین خوب میدانست.
لبهایش را تو کشید و گفت:
از سابقه دارا بپرسی بهت میگن؛ خروس بیاد آگاهی تخم میذاره!
تو که...
با حالی پر تنفر سرش را تکان داد:
تو که وزغ هم نیستی!
پوزخند بهادر آزاردهنده بود.
الهام روی صندلی، نزدیک میز عمویش نشسته بود. عصبی بود.
ضرب تند پایش و ترق ترق شکستن بندبند انگشتانش که این را میگفت.
به ساعت نگاه کرد.
از چهار گذشته بود. از روی صندلی بلند شد و به سوی پنجره رفت.
امیرمنصور چشم هایش را مالید.
نگران بود؛ یک نگرانی
بی دلیل که از لحظۀ خبر اتهام بهادر به جانش چنگ زده و
رهایش نمیکرد.
گوشی تلفن را برداشت و لحظه ای بعد پرسید:
الو... موسوی چی شد؟
الهام به جانب او چرخید و امیرمنصور گوشی را سر جایش گذاشت.
همان وقت در اتاق با ضربه ای باز شد و نگاه آن دو به سویش کشیده شد.
شاهین بود؛ با پوشه ای که حالا مثل یکی دو ساعت قبل لاغر نبود.
نگاهش بی اراده به سوی الهام کشیده شد،
اما زود نگاه از او گرفت و جلو آمد.
مقابل میز امیرمنصور ایستاد و پا کوبید.
امیرمنصور بیحوصله گفت:
اگه کار امشبت دلیل محکمی نداشته باشه،
یه هفته میفرستمت بازداشت تا یاد بگیری مافوقتو نصفه شبی بیخواب نکنی.
❌ڪپۍازࢪمــانممنۅع(حࢪام)❌
🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓
هدایت شده از 「بہسـٰــآزِ؏ـشّْـ♡ـق🎶🎼」
صباح الخير كل همسات ليلتي . .
‹صبح بخیر تمام زمزمه های شب من . .🤍🌿›
﮼❥همپاے صبح بیا ،
﮼❥و با دسٺهاے سبزٺ
﮼❥فاصلـہ را بردار...
﮼❥پنجرهے امید را
﮼❥بہ رویم بازڪن ،
﮼❥من آمدنٺ را
﮼❥بـہ قلبم نوید دادهام!☘
⟮❪صبح بخیـــر بهٺرینم💗❫⟯
🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🌕🖤⛓🌕🖤
🖤⛓🌕🖤
⛓🌕🖤
🌕🖤
🖤
#بســـــم_ربِّ_العشــــــــــق
رمـــــان #دخـتــر_آبـــان
♡#قسمتششصدوبیستوهفت♡
شاهین پرونده را روی میز او گذاشت و بیتوجه به غرغر سردار، گفت:
اعتیاد بهادر فراهانی پاشنۀ آشیلش بود.
زود به حرف اومد.
نگاهی گذرا به الهام انداخت، اما دوباره خیره در نگاه امیرمنصور ادامه داد:
همۀ اعترافاتش ضمیمۀ پروندهست.
امیرمنصور با گره ای محکم بین دو ابرو، گوشۀ پرونده را باز کرد و پرسید:
اون مرتیکه به چی اعتراف کرده؟
شاهین پلک زد. این لحظه دعا میکرد کاش الهام اینجا نبود.
سرش را پایین انداخت و جواب داد:
به آتش سوزی عمدی کارگاه بسته بندی زعفران علاء و...
الهام با ناباوری سر تکان داد و قدمی عقب رفت.
امیرمنصور دستش را روی پرونده مشت کرد.
آرواره اش به درد افتاده بود.
شاهین اما به ناچار و با صدایی آرام تر ادامه
داد:
و به اخاذی طولانی مدت از خانم...
افشان علامیر!
نگاه امیرمنصور با خشم از پرونده کنده شد و بالا آمد.
سرش کج شد و با لحنی تند گفت:
نمیتونی بدون سند و بر اساس حرف های یک مفنگی پای خواهر منو به کثافت کاری اون
مرتیکه باز کنی.
من بهت اجازه نمیدم.
شاهین با تأسف سر تکان داد. ن
گاهش اینبار به الهام طولانیتر
بود.
انگار برای گفتن ادامۀ آن اعترافات تلخ، نیاز به اجازه از این دختر رنج کشیده داشت.
لبهایش را با زبان تر کرد و دوباره به سوی امیرمنصور برگشت.
❌ڪپۍازࢪمــانممنۅع(حࢪام)❌
🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓
🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🌕🖤⛓🌕🖤
🖤⛓🌕🖤
⛓🌕🖤
🌕🖤
🖤
#بســـــم_ربِّ_العشــــــــــق
رمـــــان #دخـتــر_آبـــان
♡#قسمتششصدوبیستوهشت♡
اینبار به سردی یک مأمور بی احساس و قانونمند جواب داد:
بهادر فراهانی شاهد قتل جاوید معتمد بود و همۀ این سالها در مقابل باجی که از خانم افشان میگرفت، سکوت کرد.
دهان الهام طعم تلخ خون گرفته بود، از بسکه لبش را زیر دندان فشرده بود.
قدم دیگری عقب رفت و به معنای حرفی فکر کرد که از دهان شاهین بیرون بیرون آمده بود.
امیرمنصور سرش را آهسته تکان داد، اما بعد با لحنی وحشی و بلند گفت:
داری گنده تر از دهنت حرف میزنی سرگرد.
موبایلش زنگ میخورد.
بیتوجه به آن، ادامه داد:
اگه برای حرفی که زدی، سند نداشته
باشی، میناب که سهله؛ میفرستمت...
عصبی شد.
موبایل را به گوشش چسباند و غرید:
چی شده کاتبی؟
این وقت شب خواب زده شدی هی زر زر به من زنگ میزنی ؟
سکوت کرد و نگاه نگران شاهین به چشم های او دوخته شد.
امیرمنصور یکباره از پشت میز بلند شد و وقتی بی نفس کلاه و کتش را برمیداشت، پرسید:
کسی که تماس گرفت، خودشو معرفی نکرد؟
لحظه ای مکث کرد و بعد با چشم های بسته لب زد:
حشمت!
نام حشمت، وحشت یک روز ابری را به جان الهام ریخت.
دست هایش را روی دهانش قفل کرد و چشم هایش را بست.
ذهن پریشانش با شدت او را هل میداد به هال خانۀ عمه افشان؛
میان عروسک هایی که انگار هر کدام قصه ای داشتند؛
یک قصۀ تلخ، بدون پایان!
❌ڪپۍازࢪمــانممنۅع(حࢪام)❌
🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓
به پارت های آخر رمان دیگه رسیدیم دوستان 😄
چند پارت بیشتر نمونده😁
هدایت شده از 「بہسـٰــآزِ؏ـشّْـ♡ـق🎶🎼」
صباح الخير كل همسات ليلتي . .
‹صبح بخیر تمام زمزمه های شب من . .🤍🌿›
.
⌝◗ٺو C᭄◖
بهارِ زندگی منی!
ڪہ با هر نفسٺ،جانِ ٺازه میگیرم^^!🩵🌱⌞
.
❀••برا؎ ٺو مینویسم ڪہ ...
عزیزتر از جان شدے و لازمٺر از نفس.
عزیز دور ،
عزیز دسٺ نیافٺہ ، عزیز بوسیدنی ، عزیز قلبم! برا؎ ٺو مینویسم ڪہ ...
خواسٺم ٺورا در آغوش بڪشم؛ ولی دسٺانم ڪوٺاه بود. براے ٺو مینویسم ڪہ ... بوسیدنٺ آرزو بود .براے ٺو مینویسم ڪہ یك جهانی. مینویسم براے ...
ٺمام روزهایی ڪہ قرار اسٺ نباشم. باشد ڪہ بدانی و بدانند ڪہ ...ٺو را دوسٺ میداشٺم ؛ بسیاااااار... 🩷☘| ❀••
انگار بالش ندارم ، انگار پیتزام سس نداره ، انگار سیب زمینی سرخکردم نمک نداره ، انگار نور خورشید اتاقمو
نمیگیره ، انگار نوارکاستمرودستگاهنمیخونه ، انگار بهار نارنجام بو نمیدن ، انگار هدفونمروشنمیشهولیصدایی ازش در نمیاد ، انگار نقاشیم رنگ نداره ، انگار برگه های کتابم چسبیده بهمنمیتونمبازشونکنم وبخونمش ، انگار
در بطریشیرکاکائوسفتشده و نمیتونمبازشکنم ، انگار سرعت زیرنویس با فیلم همخونی نداره'.🥲'💛'
شاملو خطاب بـہ آیدا میڪَہ :
زندڪَی، ٺرڪم ڪرده بود زندڪَی آوردی! -اینجور؎براشدلبرےڪن^^🤍🌱
هدایت شده از 「بہسـٰــآزِ؏ـشّْـ♡ـق🎶🎼」
"بسم ربّ الخـٰالق دل های عـٰاشق✨"
⫍جانان من
دسٺم بہ بودنٺ نمیرسد ،
اما بگذار ...
سر بسٺہ از دلم برایٺ بگویم:
‹‹طورے دوسـٺٺ میدارم ،
ڪہ هر شبانہ روز ...
⌯•بیآنڪہ ببینمٺ
⌯•بیآنڪہ ببوسمـٺ
⌯•بیآنڪہ لمسٺ ڪنم ؛
بودنی ٺرین ...
بودنیِ شخصِ جهانم شدهاے!››♥️👫⛓⫎