کانال vip رمان فریب افتتاح شد🎉✨
برای خرید vip رمان فریب با بیش از ۵۰پارت جلوتر به آیدی زیر مراجعه کنید🙂
@F_82_02
🎻مزایای vip🎻
🎶بدون پیام ها و تبلیغات آزار دهنده 🎶پارت ها خیلی جلوتر از چنل اصلی 🎶داشتن پارت های سورپرایز در اعیاد و روزهای عادی🖇️حق عضویت Vip مبلغ فقط 30 هزار تومنه کافیه به این آیدی پیام بدید: @F_82_02
#خبرت_هست دلم مستِ حضور تو شده؟!
عاشق و شیفتهیِ زنگِ صدایت شدهام؟!😌
هدایت شده از ازدحام عشق
نُه ماه لگد زدی و گِل عشق آماده شد برای تجسم. مادرت یعنی خواهرم از عصر شنبه بود که فهمید آمدنی هستی. "آوا" آمدنیست. از حنجره میآید اما تو از حجرهای آمدی که درونش معجزه بود...
- صبح یکشنبه. سی و یک اردیبهعشقِ هزار و چهارصد و دومین سالی که از هجرت حضرت "او" میگذرد. روزی که "لطف" میگدازد و میجوشد و از درونش فاطمه میآید. السلام علیک یا اخت الرضا.
مادرت درد داشت. آنقدر که انگار درد، مادرت را داشته باشد. در محل تلاقی نشانم دادی که درد میتواند زیبا باشد و خواستن توانستن است. از پدرت خواستن و از خواهرم خاستن. رساندن مادرت تا پراید مشکی شیشه شبنم زدهی جلوی در توی کوچه اشکم را در آورد. نمیتوانست راه برود. از درد. از هجمهی لگد به پهلو. شکم. و الارحام المطهره. و تو. تا هوا روشن شد از این ستون هال به آن ستون هال رفتم و برگشتم تا زنگ زدند و گفتند ساعت هشت است؛ وعدهی آوا و دنیا. چهل و پنج دقیقه از ساعت ده گذشته بود که اولین عکست را دیدم. پیچیده بودندت لای حولهی صورتی رنگی که از بندر برایت خریده بودیم. بلوز و شلوار کوچکی تنت بود. و زیرشان بلوز و شلوار دیگری که برایت خریده بودم و تویش پر از حیوانات رنگی رنگی بود. مثل پدربزرگ خدابیامرزت خوابیده بودی؛ آوا جان! مثل بابا حسن. پدر من و مادرت و پدرزن پدرت. به پهلو خوابیده بودی و دستی که روی تخت بود به سینهات عمود بود. آن دستت ولو بود روی آن یکی. یکی از دست هایت از آستین تجاوز نکرده بود. انگشتهایت کمی برای نوزادهای که یک روزش هم نباشد بلند بود. کشیده بود.
چشمهایت بسته بود. انگار که پلکهایت یکدیگر را محکم بغل کرده باشند. پس از سالها دوری! کلاهت از موهایت رفته بود عقب. تا فرق.
بالاخره زنگ زدند و به دایی کوچک سلام دادند.
مادرت را که توی تماس تصویری دیدم از این رو به آن رو شده بود. چهرهاش مثل بخار آب و مِه کوهستان سفید بود. مثل شربت گلاب شیرین و خوشبو. روی تخت دراز کشیده بود؛ اما انگار قاب شده بود روی یکی از دیوارهای پر بینندهی گالریهای نقاشی.
لبخند محوی روی لبش بود. لبخندی به رنگ پرهای سفید روی عَلَم توی محرم. پرهای کوچک. ظهر عاشورا. سلام بر علی اصغر. بر آوای کوچک.
مادرت آرام گفت: "دیدی دخترمو؟!"
#نو_زاده
#نوزاده
#مهدینار🖋♣️
@ezdehameeshgh
دایی شدنتون مبارک آقا مهدینار😄
قدم نورسیدهتون مبارک باشه ✨🌱
هدایت شده از 「بہسـٰــآزِ؏ـشّْـ♡ـق🎶🎼」
صباح الخير كل همسات ليلتي . .
‹صبح بخیر تمام زمزمه های شب من . .🤍🌿›
هدایت شده از 「بہسـٰــآزِ؏ـشّْـ♡ـق🎶🎼」
﮼❊صبح ها 🌤➠
﮼❊دلواپسے هایم را ،
﮼❊در عطرِ ٺنٺ ڪَم میڪنم ،
﮼❊و با صبح بخیرِ
﮼❊چشمانٺ نفس میڪَیرم!
﮼❊صبح بخیـــــر جاندلم🩷
تو که باشی تمام غزل های دنیا جان میگیرند
اخم نکنی جانم شعرها بی واژه میمانند ..))
••♥️🥰💋
اسمش را گذاشتهام، جانِ دل!
یعنی هم جان است و هم دل
کارِ ما از عشق گذشته، یعنی هنوز برای احساسمان اسمی پیدا نشده، عجالتاً
"مالِ هم دیگر"صدایمان کنید!
♧•••﴿فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
🖋️#ورقبیستویکم📜
_خیلی عروسکی مارال ...
دارم خیلی باهات راه میآم وگرنه حقش این بود
که همون دیشب نشونت میدادم که من اگه بخوام ، تو نمیتونی سرم داد بزنی که از اتاق بیرون برم ...
اما مراقب باش ...
فعلا صبورم ،نمیدونم تا کی ...
شاید تا وقتی که صبرم لبریز نشده ...
که اگه بشه نه ازت اجازه میگیرم نه کاری به قلب و احساست دارم ...
اگه دل تو پیش من نیست ،به من ربطی نداره ،
من که نمیتونم جواب دل تورو بدم ...
اما جواب دل خودم را باید بدم که چرا دارم صبر میکنم !
گوشهایم مثل راداری شده بود که کوچکترین ارتعاشهای صوتی حول من و او را میگرفت
و به کلماتی یا احساسی تفسیر میکرد و گزارشش را به عقلم صادر .
در میان این سکوت که حفظش میکردم ،
سربلند کرد و به لبان بیاحساس من بوسهای زد و گفت :
_برو حاضرشو که نهار دعوتیم ...
صبحانه که نخوردیم ، لااقل یه ناهار درست و حسابی بخوریم .
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہیگـانہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
♧•••﴿فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
🖋️#ورقبیستودوم📜
آماده بودم .
ظاهرم درست شبیه عروسهایی بود که پاگشا میشدند...
شیک ومجلسی ...
با آن کیف کوچیک میان دستم و برق لبی که روی رژ صورتیام کشیدم تا بیشتر بدرخشد
اما چه فایده وقتی دلی نبود پشت این ظاهر زیبا که شباهتی به ذوق و شوق همهی تازه عروسها داشته باشد .
در راه منزلِ مهین خانم ، هم من ساکت بودم هم نیکان .
گاهی از این سکوت آنیاش میترسیدم .
چرا یکدفعه همهی شعلههای سوزان عشقش خاموش می شد ؟!
نکند پشت این ظاهرِ به ظاهر عاشق، نیرنگی بود!
زیرچشمی نگاهش کردم ...
انقدر غرق در تفکر بود که متوجهی من نشود!
این تفکر عمیق و این اخم محکم چهرهاش مرا میترساند .
هنوز باورم نبود که همسرم است !
اسمش توی شناسنامه و سند ازدواجمان بود و عکس ازدواجمان بالای سر اتاقمان ،
اما هنوز باوری نبود که بر همهی خاطرات و تفکرات گذشتهام مهر پایان بزند تا باورکنم
که چیزی بین من و ماهان نمانده است .
هنوز آخرین چت توی تلگرامم را داشتم که گفته بود :
" مارال...
بخاطر من فقط چند روز با همه بجنگ ...
من درستش میکنم ...
مادر و پدرم دچار سوء تفاهم شدند،
هنوز دقیقا نمی دونم موضوع چیه!
ولی بهت قول میدم درستش میکنم "
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہیگـانہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
#خبرت_هست که دلتنگِ نگاهت شدهام؟!
بی قرارِ تو و چشمانِ سیاهت شدهام؟!👀
نزار قبانی یه تعریف قشنگ داره از آدمهایی که معجزه وار وارد زندگیمون شدن که میگه:♥️🌿
«
تولد من تویی و پیش از تو یاد نمی آورم که وجود داشتم»
••
.
چشمعسل، لبزعفران، گیسو شبیه دستبافتصـادرات غیـرِ نفـتی انحـصارا دسـتِ تـوست♥️
••
.
بوسـههایت شوک برای قلـبِ بیـمارِ مـن است
ایستِقلبی کردهام، یکشوکِدیگر واجباست
هدایت شده از سـوتـی زنـونـه 👠🤭
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من واقعا سوختم (((:💔.
*چون دلم برا بابام تنگ میشه !'
هدایت شده از 「بہسـٰــآزِ؏ـشّْـ♡ـق🎶🎼」
صباح الخير كل همسات ليلتي . .
‹صبح بخیر تمام زمزمه های شب من . .🤍🌿›
هدایت شده از 「بہسـٰــآزِ؏ـشّْـ♡ـق🎶🎼」
﮼❊صبح ها 🌤➠
﮼❊دلواپسے هایم را ،
﮼❊در عطرِ ٺنٺ ڪَم میڪنم ،
﮼❊و با صبح بخیرِ
﮼❊چشمانٺ نفس میڪَیرم!
﮼❊صبح بخیـــــر جاندلم🩷
.
••❊ڪوچہ پس ڪوچہ های قلبٺ ،
چہ جای امنی برای قدم های من اسٺ ، - دوسٺ داشٺنٺ قشنگ ، - عشقٺ پر از امنیٺ ، - و خواسٺنٺ پر از لطافٺ اسٺ! ⇙حالا با این همه خوبی ...
چرا من هم ٺو را نخواهم؟ •میخواهمَٺ جانِ دلـم با ٺمام قلبم!🫀❊••
-بمونے بـــرام دلبرمᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ
هدایت شده از مَن چیزهایي شنیدم؛
خدا میان ِگندم
خط گذاشته،
حساب هرکس سوا، اما چسبیده بههَم.
• عباٰس معروفي ٫ @guayusa .