eitaa logo
「بہ‌‌سـٰــآزِ؏‌ـشّْـ♡ـق‌🎶🎼」
2.9هزار دنبال‌کننده
1هزار عکس
295 ویدیو
5 فایل
¦ـبسـم‌رب‌عـین‌شیـن‌قـاف🕊 ز سۅز ؏ـشـق لیݪۍ دࢪ جہان مجـنۅن شد افسانہ تۅ مجـنۅن سـاز از ؏ـشـقـت مࢪا افسـانہ‌اش با‌من 🎼 ح‌ـرف‌هاے‌در‌گوش‌ـی↓ @Fh1082 ‹ #شنوای‌‌ِنگفته‌هاتونم.! › https://harfeto.timefriend.net/16625436547089 تبلیغاتموטּ↓ @tabligh_haifa
مشاهده در ایتا
دانلود
صباح الخير كل همسات ليلتي . . ‹صبح بخیر تمام زمزمه های شب من . .🤍🌿›
﮼❊صبح ها 🌤➠ ﮼❊دلواپسے هایم را ، ﮼❊در عطرِ ٺنٺ ڪَم می‌ڪنم ، ﮼❊و با صبح بخیرِ ﮼❊چشمانٺ نفس می‌ڪَیرم! ﮼❊صبح بخیـــــر جان‌دلم🩷
«مثلِ‌شڪرحل‌شدے‌ٺو؎ِوجودم‌جانِ‌من!🤤♥️»
تو که باشی تمام غزل های دنیا جان میگیرند اخم نکنی جانم شعرها بی واژه میمانند ..))
••♥️🥰💋 اسمش را گذاشته‌ام، جانِ دل! یعنی هم جان است و هم دل کارِ ما از عشق گذشته، یعنی هنوز برای احساسمان اسمی پیدا نشده، عجالتاً
"مالِ هم دیگر" 
صدایمان کنید!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♧•••﴿فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡ 🖋️📜 _خیلی عروسکی مارال ... دارم خیلی باهات راه می‌آم وگرنه حقش این بود که همون دیشب نشونت می‌دادم که من اگه بخوام ، تو نمی‌تونی سرم داد بزنی که از اتاق بیرون برم ... اما مراقب باش ... فعلا صبورم ،نمی‌دونم تا کی ... شاید تا وقتی که صبرم لبریز نشده ... که اگه بشه نه ازت اجازه می‌گیرم نه کاری به قلب و احساست دارم ... اگه دل تو پیش من نیست ،به من ربطی نداره ، من که نمی‌تونم جواب دل تورو بدم ... اما جواب دل خودم را باید بدم که چرا دارم صبر می‌کنم ! گوش‌هایم مثل راداری شده بود که کوچکترین ارتعاش‌های صوتی حول من و او را می‌گرفت و به کلماتی یا احساسی تفسیر می‌کرد و گزارشش را به عقلم صادر . در میان این سکوت که حفظش می‌کردم ، سربلند کرد و به لبان بی‌احساس من بوسه‌ای زد و گفت : _برو حاضرشو که نهار دعوتیم ... صبحانه که نخوردیم ، لااقل یه ناهار درست و حسابی بخوریم . ••• ✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہ‌یگـانہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
♧•••﴿فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡ 🖋️📜 آماده بودم . ظاهرم درست شبیه عروس‌هایی بود که پاگشا می‌شدند... شیک ومجلسی ... با آن کیف کوچیک میان دستم و برق لبی که روی رژ صورتی‌ام کشیدم تا بیشتر بدرخشد اما چه فایده وقتی دلی نبود پشت این ظاهر زیبا که شباهتی به ذوق و شوق همه‌ی تازه عروس‌ها داشته باشد . در راه منزلِ مهین خانم ، هم من ساکت بودم هم نیکان . گاهی از این سکوت آنی‌اش می‌ترسیدم . چرا یکدفعه همه‌ی شعله‌های سوزان عشقش خاموش می شد ؟! نکند پشت این ظاهرِ به ظاهر عاشق، نیرنگی بود! زیرچشمی نگاهش کردم ... انقدر غرق در تفکر بود که متوجه‌ی من نشود! این تفکر عمیق و این اخم محکم چهره‌اش مرا می‌ترساند . هنوز باورم نبود که همسرم است ! اسمش توی شناسنامه و سند ازدواجمان بود و عکس ازدواجمان بالای سر اتاقمان ، اما هنوز باوری نبود که بر همه‌ی خاطرات و تفکرات گذشته‌ام مهر پایان بزند تا باورکنم که چیزی بین من و ماهان نمانده است . هنوز آخرین چت توی تلگرامم را داشتم که گفته بود : " مارال... بخاطر من فقط چند روز با همه بجنگ ... من درستش می‌کنم ... مادر و پدرم دچار سوء تفاهم شدند، هنوز دقیقا نمی دونم موضوع چیه! ولی بهت قول می‌دم درستش می‌کنم " ••• ✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہ‌یگـانہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
که دلتنگِ نگاهت شده‌ام؟!
بی قرارِ تو و چشمانِ سیاهت شده‌ام؟!
👀
نزار قبانی یه تعریف قشنگ داره از آدم‌هایی که معجزه وار وارد زندگیمون شدن که میگه:♥️🌿 «
تولد من تویی و پیش از تو یاد نمی آورم که وجود داشتم
»
•• .
چشم‌عسل، لب‌زعفران، گیسو شبیه‌ دستبافت
صـادرات غیـرِ نفـتی انحـصارا دسـتِ تـوست♥️
•• . بوسـه‌هایت شوک برای قلـبِ بیـمارِ مـن است
ایستِ‌قلبی کرده‌ام، یک‌شوکِ‌دیگر واجب‌است
صباح الخير كل همسات ليلتي . . ‹صبح بخیر تمام زمزمه های شب من . .🤍🌿›
﮼❊صبح ها 🌤➠ ﮼❊دلواپسے هایم را ، ﮼❊در عطرِ ٺنٺ ڪَم می‌ڪنم ، ﮼❊و با صبح بخیرِ ﮼❊چشمانٺ نفس می‌ڪَیرم! ﮼❊صبح بخیـــــر جان‌دلم🩷
«ٺوC᭄»خودٺ‌بانی‌ِهرروشنیِ‌صبحِ‌منی!🌤⦊
. ••❊ڪوچہ پس ڪوچہ های قلبٺ ،
چہ جای امنی برای قدم های من اسٺ ،
- دوسٺ داشٺنٺ قشنگ ،
- عشقٺ پر از امنیٺ ،
- و خواسٺنٺ پر از لطافٺ اسٺ
! ⇙حالا با این همه خوبی ...
چرا من هم ٺو را نخواهم
؟ •میخواهمَٺ جانِ دلـم با ٺمام قلبم!🫀❊••
-بمونے‌ بـــرام‌ دلبرم
ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ
هدایت شده از مَن چیزهایي شنیدم؛
خدا میان ِگندم خط گذاشته، حساب هرکس سوا، اما چسبیده به‌‌هَم. ‌‌‌ • عباٰس‌‌ معروفي ٫ @guayusa .‌
شما با بنر رمان فریب عضو کانال شدید✨ خوش‌آمدید ♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♧•••﴿فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡ 🖋️📜 و درست شد . انگار یک شبه همه چیز درست شد . سر و صدا و دعواها خوابید ... اعتراض‌ها تمام شد ... خانه امن و امان شد و من به اجبار پدر و دانیال، که مغزم را خوردند از بس با من بحث کردند و به هزاران دلیل و تحلیل و موعظه متمسک شدند ، بله را گفتم . آن هم به کسی که با آمدنش و عقدمان فاصله‌ای نیافتاد. مگر می‌شد به اینها شک نکنم ؟! عجیب نبود واقعا ؟! به این سرعت ؟! و یک ماه شد ... از عقدمان ، یک ماه شد که مراسم ازدواج صورت گرفت و ماهان ماند و خبری که نیامد و قولی که داد و درست نشد . آهی کشیدم و دسته بندی افکارم را از این تشویش پر ازدحام خاطرات بیرون کشیدم و قفل زدم و باز به چشمانم حق دیدن دادم تا در حال و زمان اکنون سیر کند . اینهمه تکرار گذشته چه سودی داشت . ماهان رفت که بیاید که نیامد... و درعوض نیکان نیامده ، دنبال گرفتن بله و عقد بود... کدام را باید باور می‌کردم !؟ به خانه مهین خانم که رسیدیم ماشین پدر را دیدم . برخلاف تصورم فقط پدر و مادر بودند و مینو ، و دانیال باز باشگاه را بهانه کرده بود و نیامد. اما ربطی هم به دانیال نداشت ، با حضور و بی حضور او هم ، فضا سنگین بود. ••• ✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہ‌یگـانہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
♧•••﴿فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡ 🖋️📜 نگاه مهین خانم سرد بود و نگاه جناب نام آور ، پدر نیکان ، جدی . بعد از سلام و احوالپرسی خشک و رسمی ، سمت مبل‌های راحتی که مادر و مینو آنجا نشسته بودند رفتم . دلم نمی‌خواست در جمع خانواده‌ی نام‌آور باشم . همان که پدر کنار جناب نام آور ، غریب افتاده بود ، کافی بود. بعد از نشستن روی مبل ،پایم را روی پای دیگر انداختم وبی کنجکاوی خواستم کنجکاو باشم _چرا دانیال نیامد ؟ _بهونه آورد... چه می‌دونم . مادر نگاهی دقیق توی صورتم کرد. انگار توقع داشت بعد رفتنش خودم را دست نیکان بسپارم . چون مرا سرحال‌تر از آن دید که با تصور و خیالش جور در بیاید ، با اخم گفت : _لجبازی نکن مارال ...ماهان رفته ... بعیده ازش خبری بشه... حالا فرض محال هم که بشه ،تو ازدواج کردی . _بله ...می‌دونم . و مینو دنباله‌ی حرف مادر را گرفت : _قصدم نصیحت نیست مارال جان ولی لازمه که اینارو بگم ... به خدا اگه می‌دونستم یه اسم مطلقه اینقدر دردسر داره با داوود کنار می‌اومدم ... اونقدر پای زندگیم می‌موندم تا یا ترک اعتیاد کنه یا من کفن پوش بشم و بمیرم . با خشم حلقه‌های نگاهم را در دامن نگاه چشمان روشنش ریختم : _چرت نگو تا منو خر کنی ... من از خدام بود یه عیب بذارم روی نیکان و ازش جدا بشم . ••• ✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہ‌یگـانہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ٺولدش اینجور ٺبریڪ بگو:🎂﹞   ↵ ••⫷‏ خوشبخٺم و سرشار از امید چون ٺورا دارم ، چون ٺو ڪنارم هسٺی ، ٺولدٺ مبارڪ عشق جانم! عاشقانہ دوسٺٺ دارم!♥️🎻⫸•• ───• · · · ⌞ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ⌝ · · · •───