قسم به شباهنگام مجاهدان
به هنگامهٔ نواختن شیپور جنگها
قسم به لحظه خشم مستضعفان
و لحظه بیرون آمدن دست خدا از آستین مظلومان
قسم به لحظه پیچیدن نوای هوهوی ذوالفقار
در دشت ساکت مستکبران سر درگریبان فرو
و سوگند به سرریز شدن یکباره صبر شیعیان
که ما عمری منتظر این شب بودیم
دههها و قرنهای متمادی
صبر در گلویمان حناق شده بود
بغض در گلویمان سنگ شده بود.
از پس ترور دانشمندانمان در کف تهران
و کشتهشدن ژنرالهایمان در شام
از پس دیدن کودکان خونین و زنان گریان مسلمان
حالا وقت نبرد رسیده؛ ما منتقم تمام مستضعین تاریخایم. تمام آنها که قرنها زنجیر بر گردههاشان افکندید. حالا ورق برگشته؛ ما امت محمد را به ضرب موشکهای سالها انتظار کشیده در انبارها، از چنگال خونین جهود نجات خواهیم بخشید. امروز مجاهدان علی، سربند بسته و شمشیر حمایل کرده، هوس خیبری دیگر دارند. پس راه فراری برایتان نیست. پایگاههایتان خاکستر و خانههایتان بر سرتان خراب خواهد شد؛ که ان اوهن البیوت لبیت العنکبوت.
«مهدی مولایی»
♧•••﴿فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
🖋️#ورقچهارصدوهشتادویک
چند روز بعد از عقد من و نیکان ، خبر زایمان آیلار هم به گوشم رسید .
قطعا باید دیدنش میرفتم ، گرچه هنوز رابطهی بین من و دانیال سر سنگین بود ولی من و نیکان و باران برای دیدن پسر دانیال به بیمارستان رفتیم .
نیکان باران را در سالن انتظار طبقهی همکف بیمارستان نگه داشت تا من به دیدن آیلار بروم .
خیلی زود رسیدم انگار !
وقتی در اتاق خصوصی آیلار را کمی باز کردم صدای دانیال را شنیدم :
-فقط خونسرد باش ...
نمیدانم چرا پشت در متوقف شدم و به صدای دانیال گوش دادم :
-به پرستار بخش هم سپردم که بچه رو به اتاق نیاره ...
سِرُم دستت هم که طبیعه ...
امروز همه چی تموم میشه آیلار ...
بیخود نگرانی .
و صدای مضطرب آیلار را شنیدم :
-دست خودم نیست ...
میترسم آقای تبری بازم پول بخواد .
از لای در نیمه باز اتاق ، نگاهی به داخل انداختم...
دانیال سرش را نزدیک صورت آیلار برد و گفت :
-امروز بهش بیست میلیون نمیدم ...
میگم هر وقت با ما اومد و شناسنامهی بچه رو گرفتیم ، بهش پولش رو میدم ، دیگه اونوقت کاری نمیتونه بکنه...
ما هم خونه رو عوض میکنیم ، سیم کارتم رو هم میسوزونم ، تا نتونه دیگه دنبالمون بگرده ...
چطوره؟ ...
دیدی بیخودی نگرانی ...
فقط استرس نداشته باش که قیافهات همه چی رو لو میده .
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہیگـانہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
♧•••﴿فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
🖋️#ورقچهارصدوهشتادودو
حس کردم دچار سردرگمی شدیدی شدم
یا به گوشهایم اطمینان نداشتم یا نمیخواستم باور کنم که تمام مدت دانیال و آیلار به همهی ما دروغ گفتند !
چند ثانیهای پشت در ماندم و در بهت و فکر فرو رفتم ، که ناگهان در باز شد و دانیال با دیدنم شوکه شد !
رنگ از صورتش پرید ، اما خیلی زود ، با جدیت سلام کرد و جوابش را شنید و از جلوی در کنار رفت و من وارد اتاق شدم.
حتی آیلار هم با دیدنم رنگش پرید:
-سلام مینو جان ....
چرا زحمت کشیدی ؟
دسته گلی که خریده بودم و انگار پاک از یاد برده بودم را روی میز جلوی تخت گذاشتم و گفتم :
-زحمتی نیست ..حالت خوبه ؟
دستپاچه جوابم را داد:
-آره ...آره خیلی خوبم .
همانطور که بالای سر تختش ایستاده بودم پرسیدم:
-سزارین شدی ؟
-آره ...نه ... یعنی نه .
اخم کردم و با تعجب خیرهی تک تک حرکاتش :
-یعنی میخواستم سزارین بشم ولی طبیعی شد.
-عجیبه!
-چی عجیبه ؟!
-آخه معمولا اول میخوان طبیعی بشه بعد اگه نتونستن سزارین میشن ...
ولی تو میگی قرار بود سزارین بشی بعد چی شد که طبیعی شدی ؟!
صدای بلند و عصبی دانیال نگذاشت آیلار جوابم را بدهد :
-بس کن مینو ...
این سوالا چه معنی میده ! نمیبینی حالشو ؟
نفس بلندی کشیدم و دست به سینه به چشمان مضطرب هر دوشان نگاهی انداختم و گفتم :
-باشه ...
من که چیزی نپرسیدم ، ولی اگه نمیخواید مادر هم مثل من چیزی بفهمه ، بهتره اینجوری دروغ سرهم نکنید .
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہیگـانہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
♧•••﴿فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
🖋️#ورقچهارصدوهشتادوسه
حس کردم سرم از شنیدن حرف های دانیال سنگین شد .
سرم را چرخاندم سمت سالن و به پرستارانی که در سالن در رفت و آمد بودند ، خیره شدم که صدای دانیال را شنیدم :
_مینو ...
می خوای همه چی رو به مادر بگی ؟
بی آنکه نگاهش کنم گفتم :
_نه ....من چکاره ام ...
زندگی خودتونه وقتی خودتون پای همه ی سختی هاش واستادید و تا اینجای کار اومدید ....
من چرا باید با گفتن حقیقت همه ی زحمتاتون رو هدر بدم .
یک دفعه دستش پشت سرم نشست و سرم تا صورتش جلو کشید و بوسه ای وسط پیشانی ام زد و گفت :
_ممنونم ازت .
حس کردم احساس محبت خواهر و برادری که مدت ها بود بینمان از بین رفته بود ، دوباره در وجودم شکوفا شد.
نفس حبس شده ام را ، از بند حبس آزاد کردم و سرم را عقب کشیدم .
قدرت نگاه کردن به چشمانش را داشتم و از نگاهش فرار می کردم ، چون حس کردم از نگاه کردن به چشمانم شرمنده است و این حدس من با حرفی که زد ، اثبات شد :
-بابت اون روز هم که ...کتکت زدم ....
-هیچی نگو دانیال ....تموم شد رفت .
و اینبار مرا در آغوش کشید و زیر گوشم زمزمه کرد :
_به خدا سر عقدت برات آرزوی خوشبختی کردم ولی ...
نشد که به زبون بیارم .
از شنیدن این جمله اش ، اشک شوق در چشمانم جوشید .
همان موقع بود که صدای مادر، ما را غافلگیر کرد :
_دانیال !...مینو !...
خاک به سرم چی شده ؟!
بلایی سر آیلار اومده ؟! بچه سالمه ؟!
باخنده از آغوش دانیال جدا شدم و درحالیکه اشکانم را پاک می کردم گفتم :
_وا ...چه حرفا ...دور از جون مادر ...
هردوشون سالمند .
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہیگـانہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
♧•••﴿فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
🖋️#ورقچهارصدوهشتادوچهار
-پس واسه چی شما اینجا وایستادید و اشک می ریزید!؟
اشکانم را پاک می کردم که خواستم جواب بدهم که دانیال نگذاشت و گفت :
_این که اصلا ربطی به آیلار نداره ...
یه دعوای خواهر و برادری بود که امروز ختم به آشتی شد .
مادر لبخند زنان چشم غره ای نصیب هردویمان کرد و گفت :
_جون مرگ کردید منو ...
مینو ، باران خیلی داره نیکان رو اذیت می کنه ...
اگه کاری نیست تو برو ...
نگاهی به دانیال انداختم و همراه چشمکی که به دانیال می زدم گفتم :
_اشکال نداره ... من تازه اومدم ..
میمونم .
و بعد همراه مادر وارد اتاق آیلار شدم .
آیلار با دیدن من و مادر ، چنان رنگ از رخش پرید که روی تخت نشست و دستپاچه گفت :
-س ...سلام ... به خدا تقصیر ما نبود ... دانیال .
فوری گفتم :
_آیلار جان ...
مادر که دعوای من و دانیال رو از چشم تو نمی بینه ...
درضمن من و دانیال هم آشتی کردیم .
نگاه یخ زده ی آیلار روی صورتم بود که با اشاره ی چشم و ابرو از او خواستم سکوت کند و بعد فوری جلو رفتم و او را دوباره روی تخت خواباندم و رو به مادر گفتم :
_ماشاالله عروست پهلونیه واسه خودش ...
زایمان طبیعی داشته ..
مادر بالبخند حرفم را تایید کرد :
_می دونستم ، از همون موقعی که دیدم اصلا دست و پاش ورم نداره ، فهمیدم می تونه راحت زایمان کنه.
دانیال دم در اتاق ایستاده بود که مادر گفت :
-حالا بچه کو ... چرا نیاوردنش ؟
آیلار و دانیال باز دستپاچه شدند که من گفتم :
_آوردنش ، شیرش رو خورد ، پرستار بچه رو برد ، چون موقع ملاقات اینجا قانونه که بچه ها اتاق نوزادان باشند .
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہیگـانہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
.
سپیده
ڪـه سر بزند ،
در این بیشهزارِ خزان دیده
شاید دوباره ڪَلی بروید ،
شبیه آنچه در بهار بوییدے
پس
به نام زندڪَـی،
هرڪَـز مڪَو:
هرڪَز.....!!
.
من این هستی
در سایه ی نیستی را دوست دارم
مرا به آبی دریا
به آرامش شن ها می رساند
ایوانم با عطر دست های تو زیباست
ڪه بویشمعدانی را بهساحلمیڪشاند
و این اندڪ زندڪَی در
ڪنار تو زیباست....!!
سلام به اعضای جدید خواهشمندم
بزنید رو پیوستن تا چنلمون رو گم نکنید🌸✨
لینک پارت اول رمانمون✨
https://eitaa.com/nava_e_eshq/20668
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یـه مدیـنـه یـه بـقـیـعـه
یـه امـامـی کـه حـرم نـداره....🥀
#بقیع
#هشتم_شوال
سلام به اعضای جدید خواهشمندم
بزنید رو پیوستن تا چنلمون رو گم نکنید🌸✨
لینک پارت اول رمانمون✨
https://eitaa.com/nava_e_eshq/20668
♧•••﴿فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
🖋️#ورقچهارصدوهشتادوپنج
مادر اخمی کرد :
_چه قانون مسخره ای !
باخنده گفتم :
_حالا فردا که مرخص که شد می بینی اش .
مادر باز گفت :
_پس امشب من پیشش می مونم ...
دانیال و آیلار من من کنان دنبال جوابی بودند که من گفتم :
_زایمان طبیعی ، همراه قبول نمیکنن مادر ...
مادره آیلار هم تا همین الان اینجا بود رفت خونه تا شب اگه نیاز شد باز برگرده ...
ولی بعیده راهش بدن ...
شما بری به بابا برسی بهتره
" امروز چهارمین سال پیوند من و توست .
روزی که در خاطر خاطرههایم سبزترین روز زندگیم ماند .
خوشحالم که تو را دارم عزیزم .
من با تو و باران خوشبختم . "
این چند جمله را روی کارت کوچک تبریکی نوشتم و با خلال دندان روی کیکی که خودم پخته بودم زدم .
از چند هفته قبل با باران درمورد امروز حرف زده بودم و او را آماده کرده بودم تا همراه نقشهی من باشد .
و ساعت نزدیک آمدن نیکان بود .
نیکان و باران با هم به باشگاه رفته بودند . نیکان اصرار داشت که باید باران را از بچگی تمرین دهد .
گرچه بارها سر همین موضوع بحثمان شده بود ، اما در آخر ، او پیروز میدان بود .
چهار سال از عقدمان گذشته بود .
و باران کوچک چهار سال قبل که درست در زمان عقد ما یکسال و چهارده روزش بود ، حالا ، پنج ساله شده بود .
شیرین زبانی هایش هنوز هم دیوانه ام میکرد ، اما حالا خیلی خوب می توانست صدایم کند مینو !
گرچه نیکان دوست نداشت و میگفت کاش به باران بگویم که مادر صدایم بزند اما من هرگز نخواستم جای اسم مادر که انگار فقط برازنده ی مارال بود را بگیرم .
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہیگـانہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
♧•••﴿فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
🖋️#ورقچهارصدوهشتادوشش
من حتی به باران نگفته بودم که مادرش فوت کرده است و گرچه میدانستم باید روزی این حقیقت را به او بگویم اما حس میکردم هنوز برای باران درک این واقعیت سخت است .
قضیهی پگاه و ماهان هم ، با اعتراف پگاه و شکایت نیکان ، دادگاهی شد .
پگاه به قتل عمد متهم شد اما بخاطر بارداریش تا زمان زایمان برای اجرای حکم مهلت گرفت .
اما پس از زایمان ، به نقل از پزشک زندان ، با توجه به افسردگی پس از زایمان و خیالات و عذاب وجدان و شاید هم توهماتی که همچنان در سرش شاخ و برگ گرفته بود ،
کارش به بیمارستان روانی کشید و حکم قصاص در موردش اجرا نشد .
اما ماهان که متهم به مشارکت در قتل عمد و اخاذی بود ، به ده سال حبس محکوم شد و فرزند پگاه ، به پدر و مادر ماهان سپرده شد .
با همهی این احوالات ، گاهی وقتی در تنهایی خودم به سر گذشت مارال ، پگاه و ماهان که بر اثر حسادت و کینهای بی جهت تباه شد
فکر میکردم ، میدیدم گرچه مارال عزیز من ، در جوانی از دنیا رفت ، اما لااقل فرزندش باز در سایهی خانواده بزرگ شد .
ولی دلم حتی برای فرزند پگاه که پسری بود به نام امید ، میسوخت .
پگاه با نامگذاری فرزندش ، آخرین آرزوی محال خودش را برای برگرداندن زمان به عقب و جبران گذشتهی تاریکش و یا شاید رهایی از بند اسارت و قصاص در معرض عبرت دیگران قرار داد.
در افکارم باز غرق شده بودم که صدای زنگ در خانه بلند شد .
فوری سمت در دویدم ... باران بود .
نفس نفس زنان پله ها را بالا آمده بود:
_مینو ... بابا داره میآد .
چشمکی زدم و گفتم :
-برو بهش بگو مینو دستش رو بریده .
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہیگـانہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حمله موشکی اسرائیل به ایران🥺
.
أنت بعيناي كجمال الفجِر
كَـ نُور الصّباح......
تو در چشمانم همچو زیبایی سپیده دمی ،
همچون نور صبح......!!
'
دلم ڪـمی ؏شـق می خواهد..
با طعم بهار...
پر از عطر اردیبهشت...
میان رایحه یاس پیچیده رو ے دیوار...
زیر باران دل انڪَیز
با چتر دستان تو...
با گرمی آغوش تو....
با برق چشمان تو....
با ڪَوشنوازے صدا ےِ تو...
با بهشت نڪَـاه تو...
دلم ڪـمی ؏شـق می خواهد ....
"با نام و قلب و احساس تو"...!!
.
مگو پرنده در این لانه ماندنش سخت است
بمان! که مهر تو از سینه راندنش سخت است
چگونه دل نسپاری به دیگران؟ که دلت
کبوتری ست که یک جا نشاندنش سخت است
چه حال و روز غریبی که قلب عاشق من
اسیر کردنش آسان، رهاندنش سخت است
زبان حال دلم را کسی نمیفهمد
کتبیههای ترکخورده خواندنش سخت است .
هزار نامه نوشتم بدون ختم کلام
حديث شوق به پایان رساندنش سخت است ...
#سجاد_سامانی
.
نازے ها
تانڪـ داشتند...
روس ها، توپ ،
و انڪَليسیها با لبخند ،
ڪَندم زارهايمان را درو ڪـردند...
تو از ڪـدام ڪـشورے ڪـه با دست خالی،
مرا غارت ڪــردے .....؟