eitaa logo
رمــ‌ نـگاه‌ ــان💕 قصـر چوبـــی
25.3هزار دنبال‌کننده
87 عکس
135 ویدیو
0 فایل
♥ بـه نام خدا ♥ قصرچوبی به قلم اکرم محمدی هر روز پارت داریم. ❌هرگونه کپی‌برداری حتی با ذکر نام نویسنده حرام و پیگرد قانونی دارد❌⚖️ تبلیغات @Tablighat_TORANJ مدیر کانال @admintoranj کانال‌های دیگه‌مون @toranj_novel .. @voroojaak .. @Harfe_Dl
مشاهده در ایتا
دانلود
────|━╍⊶⊰🏰⊱⊷╍━|──── _ از همون اول از وحید بدم اومد، از اون شلوارش که داشت می‌افتاد، از بلوز شلوغش... از لب‌های کلفتش که همیشه قرمز بود... به بابا گفتم دوستش ندارم، گفت فقط آشناییه، باید صبر کنم، بعد می‌تونم بگم نه... دست به پیشانی سابید. _ خوش‌خیال بودم که یه نفر از این نامزدی مزخرف خلاصم می‌کنه، نمی‌فهمیدم اون یه نفر خودمم. این ساره‌ای که می‌شناختم جسور بود، اما اینکه برای جسارتش چه بهایی پرداخته را فقط خودش می‌دانست. _ وحید همیشه تو جمع ساکت بود، محب رو که دیدی، قیافهٔ اون‌و داشت، کوتاه‌تر، هیکلی‌تر... تو مهمونیا، وقتی حواس بقیه نبود نگاهش رو من می‌چرخید... معذب می‌شدم، ولی فکر نمی‌کردم چیزی جدی باشه... یقهٔ کت را سعی کرد به‌هم بچسباند. چیزی برای پنهان کردن نداشت که ندیده باشم. برعکس دل‌آرا که ظریف و دخترانه بود، ساره... صدای آه کشیدنش مرا از افکارم جدا کرد... باید به فؤاد زنگ می‌زدم، باید دنبال دل‌آرا می‌گشتم. ضرب نفس ساره که از فکر کردن به گذشته تند شد دلم برایش سوخت. _ بیا ببرمت دکتر... بازویش را روی صورتش کشید و اشک‌ها پاک شدند. _ ع‍...عصبیه... دکترم گفت خوب شدم... چشمش را بست. اشک بازهم از لای پلک‌های بسته روی صورتش راه گرفت. _ گفتی صیغه خونده بودن، خب فکر کرده زنشی. صورتش از تنفر کبود شد. _ اَه! کیان! مثل مادرم حرف نزن... وقتی بهش گفتم، بهم گفت نامزدته، حلالشی، ولی چیزایی که اون از من می‌خواست مال نامزدا نبود.