بیستون،هیچ،دماوندم اگر سد بشود...هدفم قسمت من بوده و بااااید بشود✌🏻🍃
#انگیزشی
#داستانک
#خاکستر
#قسمتاول
از شونزده سالگی سیگار به لب زدم.
اگه پدرم می فهمید لب های دخترش که اون قدر روش حساس بود و حتی روی واقعی بودن رنگش رگ گردنش ورم می کرد، بی خیال اون رژ لبی که از سرخی اش می ترسید حالا داره گرفتار کبودیه سیگار میشه، قطعا می کشتتم.
می دونستم که ادعای غیرتش میشه که اجازه ی سرخاب سفیداب بهم نمیده تا کسی نگاه بد بهم نکنه اما من به خاطر فقر و نداری و بدبختی که اون توان درست کردنش رو نداشت، اسیر رفقای نابابی که قطعا فقط برای پسرها نیست و توصیه های ریه سوزشون شده بودم و خوب می دونستم که همچین خبطی برای دخترهای این خطه چه قیامتی به پا می کنه.
مادرم ساده بود و راحت می شد اون رو پیچوند و پدرم...
#آیه_اسماعیلی
#کپی_ممنوع
دردسر شیرین من
#داستانک #خاکستر #قسمتاول از شونزده سالگی سیگار به لب زدم. اگه پدرم می فهمید لب های دخترش که ا
#داستانک
#خاکستر
#قسمتدوم
پدرم هم یا تو جنگل و پی چوب خشک ها بود و یا اون قدر دماغش از دود زغال هایی که درست می کرد، پر شده بود که جایی برای دود سیگار و تشخیص اون نداشت.
من همیشه عاشق نقاشی بودم اما از بچه فقیر جماعت که هنرمندی در نمیومد؛ اون هم هنری که خوندنش خدا تومن خرج داشت و به رشته های دیگه هم نه علاقه ای داشتم و نه استعدادی و نه مثل خیلی ها پولی برای شکوفایی زوری اون ها پس به صلاح دید پدر ترک تحصیل کردم و تموم دنیام تانکر نفت آهنی گوشه ی حیاط شد و زغال های دست ساز پدر که ابزار کارم بودن و چهره هایی رو با اون ها روی تانکر نقاشی می کردم و خودم تنها بازدید کننده از نمایشگاه نقاشی ام می شدم.
#آیه_اسماعیلی
#کپی_ممنوع
دردسر شیرین من
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 #زندگی_به_طعم_آلبالو 🍒 #پارت164 به جز چایی و پنیری که صبح خورده بودم دیگر لب چیزی ن
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
#زندگی_به_طعم_آلبالو 🍒
#پارت165
اشک هایم بی اختیار روی گونهام روانه می شدند و نگاهم به نقطهای نامعلوم روی زمین بود.
- نه، امکان نداره! چطور ممکنه!
- ظاهرا شوک عصبی بهش وارد شده و سکته قلبی داشته.
برای این که صدای هق هقم بلند نشود دستم را روی دهانم کوبیدم و برای کسی که حکم مادر را برایم داشت باریدم. تمام روز هایی که با هم بودیم را مانند سکانس های یک فیلم از ذهنم عبور می کردند و چاقو به دست به جان بی جانم خط می کشیدند و هر لحظه حالم را بدتر از قبل می کرد.
ذوق و شوقش برای عروسیمان، قربان صدقه هایش و حتی نگاه پر از عشقش... خدایا این داغ را چگونه باید تاب آورد.
عشق آقا اردشیر به او، آتانازی که دم به دقیقه خودش را در آغوش مادر می انداخت و حتی آیهانی که جانش وصله به جان مادرش بود.
باید می رفتم، باید می دیدم، باید به آتاناز و آیهان دلداری بدهم، باید از آقا اردشیر معذرت خواهی کنم و باید در مراسم ختم پیچک خانم که کم محبت نصیبم نکرده بود شرکت می کردم.
از جا بلند شدم.
- باید... باید برم... باید تو مراسم ختمش حتما شرکت کنم.
مانند من بلند شد و با لحن محکمش گفت:
- نمیشه، الان وقتش نیست.
- وقتشه، اگه الان نرم دیگه نمی تونم برم. پیچک خانم مثل مادر خودم بود.
شوری اشک در دهانم را مزه مزه می کنم و دستی به لباس های سفید تنم می کشم.
- لباس ندارم، چی بپوشم حالا؟
نگاهش روی لباس هایی که خودش دیشب برایم خریده بود، گیر می کند و نفس را آه مانند بیرون می دهد.
***
به در خانه آقا اردشیر که رسیدیم غروب بود. مردم تک و توک می آمدند و می رفتند، اعلامیه و اسم پیچک خانم روی دیوار های این خانه از دور هم بوی عزا و غم می داد.
انگار چشمان بی تابم فقط منتظر دیدن اسمش و آن کلمه مرگبار مرحومه که قبل از اسمش بود برای باریدن. همین که یک قطره از چشمم می ریخت قطرهی بعدی سری جایش را پر می کرد و اما خواندن آن شعر مادرم را گوشهی بنر مشکی رنگ را نمی داد.
- سر کوچه میمونم!
با نگاهم ازش تشکر کردم و پیاده شدم.
دستی به مانتو مشکی بلند با شال و شلوار همرنگش که علیرضا چند دقیقه پیش برایم خریده بود، کشیدم و با همان نگاه بارانی و قدم های سست داخل شدم.
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد
@negin_novel
دردسر شیرین من
#داستانک #خاکستر #قسمتدوم پدرم هم یا تو جنگل و پی چوب خشک ها بود و یا اون قدر دماغش از دود زغال ه
#داستانک
#خاکستر
#قسمتپایانی
بازدیدی که اگر شانس می آوردم و کسی نبود، سیگاری پک می زدم و با غم هنر کور شده ام رو برانداز می کردم و اون شب شانس نیوردم...
صدای پدر هول و ولا به جونم انداخت و من هم فیلتر دستم رو به زمین انداختم و به خونه رفتم و چه زود شب، اون غروب رو بلعید و ما به خواب رفتیم، بدون این که خبری داشته باشیم!...
خبری از فیلتر خاموش نشده و تانکر سر باز و زغال های به جلز و ولز افتاده و اون همه چوب آتیش گرفته و...
اون شب هممون سوختیم و خاکستر شدیم...
هممون...
چه پدر و مادری که با باد به پرواز در اومدن و آسمونی شدن و چه...
چه منی که به ظاهر نجات پیدا کردم و کسی هرگز از خاکستر درون این چهره ی ذوب شده نفهمید!...
#پایان
#آیه_اسماعیلی
#کپی_ممنوع
CQACAgQAAx0CZ0pMDAACB4lkbQ9R2T8fxXuSxYJnMxHnVu49SgACJhMAAuhoaVN_Sjc2vbVb6y8E.mp3
7.55M
💢 آهنگ جدید گرشا رضایی به نام برکه و ماهی
هدایت شده از غذای مغز ☕
.
بزرگ ترین ضعف ما در .....💡
https://eitaa.com/joinchat/3065512230Ca016a46d4a
هدایت شده از غذای مغز ☕
🦋💫
🔴 نکته آخر اینکه اگه نمیتونید تمرکز کنید و هی حواستون پرت میشه میتونید یه آهنگ ملایم و بی کلام بزارید .
من بعد یه مدت که این رو تمرین کردم وارد حالت خلسه شدم 🙃
خیلی جالب بود . هم بیدار بودم و هم خواب . آگاهی نصف و نیمه راجب اطرافم داشتم !
خلاصه حتما یکی از روش هایی که گذاشتم ( تمرین های مربوط به آلفا یا تصویر سازی ) رو امتحان کنید 😉
https://eitaa.com/joinchat/3065512230Ca016a46d4a
دردسر شیرین من
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 #زندگی_به_طعم_آلبالو 🍒 #پارت165 اشک هایم بی اختیار روی گونهام روانه می شدند و نگا
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
#زندگی_به_طعم_آلبالو 🍒
#پارت166
حیاطی که حس می کردم سرتاسرش را رخت عزا داده بودند را به سختی طی کردم.
در خانه باز بود.
زن و مرد جوانی خارج شدند و از کنارم عبور کردند. صورتم را پاک کردم و همین که اولین قدم را در خانه گذاشتم جمعیت نه چندان زیادی با لباس های مشکی و گریه های آرامشان فضا را پر کرده بود.
خبری از آیهان و آتاناز نبود، با چشم دنبالشان گشتم اما در جمع نبودند.
عمه فاطمه و عمه فرشته کنار هم بودند و شانه هایشان از گریه بالا و پایین می پرید.
با دیدنشان دوباره باریدم. آقا اردشیر اول از همه متوجه حضور من شد، با قامتی که حس می کردم یک روزه خم شده جلو آمد.
همین که نزدیک آمد با بغض گفتم:
- تسلیت میگم.
بازویم را گرفت و به بیرون هدایتم کرد که کم مانده بود از دو پله جلوی در بیفتم.
همین که به حیاط رسیدیم بازویم را رها کرد و به جلو پرت شدم. دستم را تکیه گاه کردم تا صورتم با زمین اصابت نکند. دستم از برخورد با سرامیک ها می سوخت و وحشت زده سرم را بلند کردم.
انگشت اشارهاش را تهدیدوار در هوا برایم تکان داد.
- آدم های کثیفی مثل تو حق ندارن به خونه من و خانواده من نزدیک بشن! با چه رویی برگشتی؟ برگشتی ببینی چه مصیبتی رو گریبانگیر این خانواده کردی؟
زبانم بند آمد بود و چشمم لبریز از اشک شد و تار میدیدمش. زبانم انگار قدرت تکلم نداشت که یک کلمه را چند بار تکرار کردم.
-م... م... م... من...
- تو چی ها؟ تو چی!
صدای دادش آن قدر بلند بود که علاوه بر زبانم، پاهایم نیز قدرت ایستادن یا فرار نداشت.
مانند درخت شکستهای بودم و حرف هایش مانند باد به این طرف و آن طرف مرا هول می داد، بی آن که بداند این درخت شکسته هر لحظه ممکن است روی زمین سقوط کند.
- تو باعث شدی دل یه خانواده خون و عزا بشه. هه! یادم رفته بود تو که اصلا خانواده ای نداری تا بخوای این حسو درک کنی!
قلبم انگار در کوره آتش در حال ذوب شدن بود، نه فقط قلبم بلکه کل وجودم از حرف هایش می سوخت. به سختی تمام وزنم را روی زانوهایم انداختم تا بتوانم صاف بایستم.
عمه فاطمه و عمه فرشته هر دو با دیدنمان جلو آمدند و بازوی آقا اردشیر را گرفتند.
عمه فرشته سعی کرد به عقب هدایتش کند.
- ولش کن داداش، این بی لیاقت حتی ارزش حرف زدن هم نداره.
تفی که انداخت درست جلوی پایم افتاد. دیگر نمی توانستم حتی سرم را بلند کنم. چقدر تحقیر شده بودم، برای امروز این همه تحقیر بودن کافی بود.
رویم را برگرداندم و اصلا نفهمیدم مسیر حیاط تا در را با چه سرعتی طی کردم.
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد
@negin_novel