eitaa logo
دردسر شیرین من
9.1هزار دنبال‌کننده
598 عکس
206 ویدیو
4 فایل
در دنیایی که سراسر جنگ است، تو پناه من باش🙂 خالق آثار: دردسر شیرین من«فایل شده در گوگل» زندگی به طعم آلبالو «تمام شده» رد خون «در حال تایپ» به قلم: نگین مرزبانی روزی یه پارت...
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از  غذای مغز ☕
🦋💫 شما نمی‌توانید هم‌زمان به ۲ چیز فکر کنید. تمرکز مهم است. بیشترین دستاوردهای شما زمانی به‌دست می‌آید که تمرکز خود را روی یک موضوع می‌گذارید. وقتی موضوعی تمام توجه شما را دریافت می‌کند، رشد بیشتری هم می‌کند. اگر هم‌زمان روی دو موضوع تمرکز کنید، به نتایج متوسطی دست پیدا می‌کنید. https://eitaa.com/joinchat/3065512230Ca016a46d4a
هدایت شده از  غذای مغز ☕
. don't tell people your dreams 🗣🚫 show them👀💪🏻 درباره ی رویاهات چیزی به مردم نگو بلکه نشونشون بده :))✨ https://eitaa.com/joinchat/3065512230Ca016a46d4a
برای چندمین بار همه چیز رو چک می کنم و خیالم که راحت میشه میرم که به خودم برسم. یه دوش حسابی می گیرم و لباس گشادی رو که امروز خریدم می پوشم و رو به روی آینه چرخی می زنم و دلم برای خیالاتم ضعف میره. می دونم که پوشیدن این لباس خیلی زوده اما یکی از شیرینی های این دوران لذت بخش همینه و من می خوام از همین حالا حس نابش رو تجربه کنم. می دونم که تا اطلاع ثانوی آرایش برام خوب نیست پس ملایم ترین آرایش ممکن رو می کنم و برعکس همیشه حتی از این سادگی ام هم لذت می برم. عطر ملایمی می زنم یکی از غنچه های روی میز رو می شکنم و بالای گوشم و توی موهام بازم فرو می کنم و شمع های روی میز رو روشن می کنم. @negin_novel
دردسر شیرین من
#داستانک #اشک‌شمع #قسمت‌اول برای چندمین بار همه چیز رو چک می کنم و خیالم که راحت میشه میرم که به
تموم لامپ های خونه جز اونی که راهروی ورودی رو روشن می کنه، خاموش می کنم. نمی دونم همچین خبر مهمی رو باید چه جوری بهش بگم و هی تو ذهنم کلمات رو کنار هم می چینم و هی پاکشون می کنم. از تصور این که چند دقیقه دیگه ازم می خواد تا هر چی که دلم می خواد از شیر مرغ تا جون آدمیزاد بگم و برام از زیر سنگ فراهم کنه، تپش قلبم بالا میره. دیر کرده و من دل تو دلم نیست. بلند میشم و سر جعبه رو می گیرم و وسایل توش رو بیرون میارم و تک تک توی راهروی ورودی تا میز روی زمین می چینم. شمعی رو کنار پاپوش کوچیک که نزدیک ترین به دره می ذارم و مابقی رو هم کنار هر کدوم از لباس ها تا اون ها رو روشن کنه و به خوبی نشون بده. @negin_novel
دردسر شیرین من
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 #زندگی_به_طعم_آلبالو 🍒 #پارت177 علی آقا نایلون سیاه را بالا برد و در هوا تکان داد و
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒 نفسش را فوت کرد. - امیدوارم کاری که میکنی درست باشه، هر چند که به درست بودنش خیلی شک دارم. بدون اینکه نگاهش کنم فقط به جاده تقریبا خلوت بیرون شهر زل زده بودم و در فکرم این بود یک دختر تنها سوار موتور چطور خلوتی جاده را می گذراند. ناخودآکاه پایم روی ترمز نشست و صدای جیغ لاستیک ها آمد و صورت عارف کم مانده بود با شیشه برخورد کند. - چیکار داری میکنی؟ - یه چیزی یادم افتاد. بی توجه به غرغر هایش ماشین را کنار جاده پارک کردم. - چیزی یادت افتاد؟ منو باش فکر کردم آقا کوهی دیوی هیولایی چیزی جلوشه که نخواسته باهاش برخورد کنه، اونوقت میگه چیزی یادم افتاد. شیشه را بالا دادم و از آینه‌ی بغل به جاده طولانی و تاریک چشم دوختم. عارف نگاهم کرد و پوزخندی زد. - چیه؟ نکنه میخوای تا خونه هم بدرقه‌اش کنی؟ - آره. - این موضدع هم برمیگرده به همون دینه که گردنته؟ چپکی نگاهش کردم که رویش را برگرداند. انگشت شصتم را روی لبم کشیدم و منتظر دوباره به هوای تاریک بیرون چشم دوختم. پس چرا نمی آمد؟ نکند کسی اذیتش کند؟ در این تاریکی و خلوتی جاده بعید نیست کسی بدزدتش! فکر و خیال های منفی به سراغم آمده بود و مانند موریانه کم کم سلول به سلول مغزم را می خورد و من هر ثانیه که بی گذشت بی‌تاب می شدم. همین که تک چراغی از دور به آینه بغل خورد، چشمانم را تنگ کردم و موشکافانه سرنشینش را بررسی کردم با سرعت و فاصله از کنار ماشین گذشت. خودش بود، با همان تیپ مشکی پسرانه. لبخند تلخی زدم و ماشین را روشن کردم و پشت سرش راندم. @negin_novel
دردسر شیرین من
#داستانک #اشک‌شمع #قسمت‌دوم تموم لامپ های خونه جز اونی که راهروی ورودی رو روشن می کنه، خاموش می ک
کارم تموم نشده کلید توی قفل می چرخه و در باز میشه و من می مونم و شمع آخری که توی دستم مونده و اونی که نگاهش بین منو دلبرانه های روی زمین در رفت و آمد و شوکی که حدسش رو می زدم اما... شوک زدگی اش بیشتر از حد معقول نشد؟ حالا وقت لبخند و جیغ و در آغوش کشیدن نشد؟ ـ این مسخره بازی ها چیه؟! قلبم هوری فرو می ریزه اما آروم تبریکم رو ادا می کنم: بابا شدنت مبارک عزیزم! می خنده و موهاش را بالا میده اما من اون رو خوب می شناسم و جنس خنده های هیستریکش رو خوب تر و دل خوش خیال شکسته ام رو... ـ اصلا شوخی جالبی نیست. ـ چون شوخی نیست. ـ غلط کردی! فریادش چهار ستون بندنم رو می لرزونه و دلم رو آوار میکنه. ـ همین حالا آماده میشی ببرمت یه قبرستونی که بگن چیکار کنی شرش کمشه! بغضم مثل بادکنکی پر باد میشه و شمع دستم به جای من های های گریه اش بالا میگیره و اشک هاش دستم رو می سوزونه. @negin_novel
➕Be yourself People don't have to like you and you don't have to care 🌱خودت باش قرار نيست همه دوستت داشته باشن تو هم قرار نيست اهميت بدی
هدایت شده از  غذای مغز ☕
🦋💫 🔥 ویژگی افراد قوی 🔥 🌱 احساسات مثبت آنان در زندگی روزمره قوی‌تر از احساسات منفی است 🌱 در بیان عاطفی خود ملایمت و انعطاف پذیری دارن 🌱 به تجربه شخصی خود اعتماد دارند https://eitaa.com/joinchat/3065512230Ca016a46d4a
آن که آسان می‌سپارد جان به دیدارت منم...
قشنگه بخونین ☺️ 🌺🌺🌺
دردسر شیرین من
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 #زندگی_به_طعم_آلبالو 🍒 #پارت178 نفسش را فوت کرد. - امیدوارم کاری که میکنی درست باشه
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒 با احتیاط و خیلی نامحسوس تعقیبش می کردم. عارف دستش را روی لبه‌ی شیشه گذاشته بود و نگاهش به جلو بود و خیلی آروم پیشانی‌اش را ماساژ می داد. میدانستم که کلی کار دارد و به خاطر من به اینجا آمده. بیست دقیقه‌ای طول کشید، دو کوچه مانده بود به خانه برسد که دیگر دنبالش نرفتم، نباید شک می کرد. دور زدم و عارف شاکی گفت: - چرا دور میزنی؟ ما که تا اینجا اومدیم حداقل می رفتیم خونه‌اش یه چای می خوردیم. از تیکه‌اش لبخند محوی زدم. - بریم خونه ما؟ - نه داداش قربون دستت، کلی کار دارم. دیگر اسرار نکردم. در خانه‌‌اش که رسیدم نگه داشتم، تشکر کرد و خواست پیاده شود که صدایش زدم. - عارف؟ - جانم؟ - ممنون که اومدی. دوباره به جلد همان عارف مهربانی که چندین سال است دوستم بود برگشت. - مگه میشه تو بخوای و من نیام؟ نمیای بریم بالا؟ - نه شبت خوش. شب خوش گفت و پیاده شد. منتظر ماندم تا در خانه‌اش را با کلید باز کند، همین که در را به داخل هل داد تک بوقی زدم و سمت خانه راندم. گوشی ام را برداشتم و شماره علیرضا را گرفتم. بعد از دو بوق صدای خسته اش پیچید: - الو؟ - میخوام ببینمت، خونه‌ای؟ کمی مکث کرد و جواب داد: - نه خونه نیستم، بیا آدرس... آدرس آپارتمانی را برایم گفت. باشه‌ای گفتم و گوشی را قطع کردم. چند دقیقه بعد ماشین را جلوی آپارتمانی که گفته بود پارک کردم و بعد از برداشتن وسایل پیاده شدم. در ماشین را قفل کردم و وقتی داخل ساختمان شدم، آسانسور تازه پایین آمده بود. زن و دختری پایین آمدند. سوار شدم، طبقه‌ای که گفته بود را زدم و بعد کمی آسانسور ایستاد. همین که خارج شدم در یکی از واحد ها باز شد و قامت علیرضا نمایان شد. خودش جلوتر داخل رفت، در را بستم و کفش هایم را جلوی در از پا درآوردم. روی مبل نشسته بود و دستی به گردنش می کشید. وسایل را که در نایلون کوچکی گذاشته بودم را از جیبم بیرون آوردم و روی میز جلویش پرت کردم. سرش را بالا آورد. - این چیه؟ - وسایل دیانا، بده بهش. پوزخندی زد و از جا بلند شد. - چرا آوردی؟ نکنه دلت سوخت؟ - به تو ربطی نداره! مگه وسایلش رو نخواسته بود؟ براش ببر دیگه! رویم را برگرداندم که بروم اما با دیدن چیزی که روی تخت برایم آشنا بود، مکث کردم و متعجب به سمت اتاق رفتم و درش را کامل باز کردم. لباس عروس دیانا با کفش و تاج و تورش همه مرتب روی تخت گذاشته شده بود. دستم هایم مشت شد. لباس های این شبش اینجا چه می کرد؟ یعنی...؟ با صورتی که حس می کردم از عصبانیت قرمز شده به سمت علیرضا چرخیدم که خودش حساب کار دستش آمد. - این ها رو داد بهم که بهت بدم. حتی فکر اینکه دیانا یک شب را در خانه علیرضا مانده خون را در رگ هایم منجمد می کرد. وسایل را از روی تخت چنگ زدم و خانه‌اش بیرون رفتم. نباید وسایل دیانا در خانه مرد غریبه‌ای باشد، نباید علیرضا به این وسایل نگاه کند، هیچ کس جز من حق ندارد این ها را نگاه کند. @negin_novel