#مسابقه
#روایت_نو
#نجات
به روایت های برتر و کوتاه از دوره تربیت مدرس مقابله با اسقاط و سقط جنین هدایای نفیسی اهدا خواهد شد.
@rahaei1365
@nejatiiran
#روایت_اول
دکتر حیدری
خواهرم باردار شد و خواهرشوهر و شوهرش بردنش سقط کنن، خواهرم تماس گرفتن به پدرم من آوردن سقط کنم، پدرم گفت به دنیا بیارش بدش به من، من هفت بچه دارم، این یکی هم روی اون هفت،
هفت با هشتا هیچ فرقی نداره، پدرم
اسمش گذاشتن فاطمه
@nejatiiran
روایت_دوم
خانم قربانی
همه چیز از اون جا شروع شد که عروس خواهر شوهرم بعد از شش ماه که از عروسیش گذشته بود بار دار شد وبا حال بد به خانواده اعلام کرد که دکتر گفته بچه ناقص هست وباید سقط شود اما اجازه هم نمیداد کسی دخالت کنه وبچه معصوم رو سقط کرد ومن بعد از چند ماه از خودش فهمیدم که با قهقهه گفت که دروغ گفتم وحالا برا من زود بود 😭😭😭
اینجا بود که به خودم اومدم که چرا همه دست روی دست گذاشتند وکسی کاری نمیکنه همین طور که مدام ذهنم درگیر بود
یه روز به طور اتفاقی از تلوزیون برنامه نفس رو دیدم یه عده خانم که دست به دست هم داده بودنند وبا مادران در آستانه سقط صحبت کرده واونا رو منصرف میکردند
با خودم گفتم خدایا کاش یه جایی بود منم
آموزش میدیدم اخه من تحصیلاتم به ساختار جنین ربطی نداشت
یه روز که تو دفتر مدرسه نشسته بودم خیلی اتفاقی گوشی همکارم زنگ خورد وگفت نه من نمینونم شرکت کنم
بعد از تماس به من گفت وای میگه این همچین جلسه ای هست اینجا بود که خدا تلنگر رو زد ومن به خودم اومد وگفتم بفرما اینم گوی واین میدان ☺️
اومد جلسه با وجود مخالفت ودرگیری شغلی وطول مسافت ودارم روح جدید پیدا میکنم واقعا دوره عالی هست ومهمتر این
که خودم خیلی چیزها رو راجع به جنین تازه فهمیدم که بسیار جالب بود
خدا کمک کنه که بتونم مثمر ثمر باشم به حق محسن کوچک امام حسین (ع)
@nejatiiran
#روایت_سوم
سلام وعرض ادب
یه روز دوستم اومدن با حال خیلی بدی به من گفتن وای خواهر من امروز فهمیدم باردارم ونمی دونم باید چیکار کنم شوهرم فوق العاده از بچه بدش میاد ومن موندم بچرو سقط کنم یا نه می دونم یه موجود زندست وگناهه ازش خواستم دست نگه داره ومن با شوهرم صحبت می کنم که با شوهرش صحبت کنه در همین حین بود که مادر دوستم از شمال اومده بودن خونشون همین امر باعث شد یکم از فکر سقط بیاد بیرون وتقریبا دوهفته ای موندن خونشون وباصحبت هایی که شوهرم با شوهرشون داشتن خیلی سخت تو نستن ایشون رو منصرف کنند که بچه رو سقط نکنن اما اون گفت من هیچ حسی به بچه ندارم گذشت واین دوست عزیز ما دارای فرزند دوم شدند نمی دونی خدا با آوردن این نوزاد تو این دنیا چنان برکتی به این خانواده داد که اصلا دوستم فکرشم نمیکرد چنان مهری نسبت به این بچه انداخت تو دلشون که خیلی خوشحالم من و همسرم تونستیم جون یه جنین رو نجات بدیم هنوزم دوستم بهم میگه اگه خدا این بچروبهمون نمیداد وما سقطش می کردیم خدا میدونه به چه وضعی دچار میشدیم
@nejatiiran
روایت_چهارم
خانم شفیعی
من بعد از زایمان اولم خیلی زود دوباره بچه دار شدم همش گریه و زاری قرار شد بریم سقط کنیم چون شرایط مالی و جسمی نگهداری فرزند دوم را نداشتم شب خواب دیدم دوتا دست داره بچه اولم را از بغلم میگیره و صدای اسمانی که امانت مارو بده تو بچه نمیخای صبح گریه کنان به همسرم گفتم من پشیمون شدم دختر دوم بسیار زیبا خواستنی و مودب دانشجوی دندانپزشکی هستند خدا رو شکر که دارمش 🙏
#روایت پنجم
خانم زمانی
یکی از آشنایان دو تا بچه داشت پدر خانواده میگه بچه سوم رو به صورت ناخواسته خانمم باردار شد. مشکلم زیاد شدن جمعیت خونه مان نبود. می ترسیدم چون آداب انعقاد نطفه را که در روایات نیامده رعایت نکردیم بچه خوب نشه و چون تصور می کردم سقط بچه تا قبل از چهارماهگی اشکالی نداره رفته بودم تو فکر که به خانمم بگم تا اول حاملگی اش هست چیزی بخوره مثل زعفران و اینها که سقط بشه . ولی خیلی با خودم کلنجار داشتم که این کار را بکنم یا نه
تو همین فکر قرآن رو باز کردم آیه اومد کانهن بیض مکنون
گویا آنان [از سپیدی] تخم شترمرغی هستند که [زیر پر و بال] پوشیده شدهاند
این آیه را نشانه خدا برای خودم دونستم و فکرم رو از این تصمیم خلاص کردم
اون بچه به دنیا آمد. دختر بود و با برای خانواده برکت آورد. پدر میگه خیلی خوشحالم که اون رو دارم. دخترشون رو ما می بینیم خیلی باهوشه و خیلی مهربون
همه اعضای خانواده فوق العاده دوسش دارند. 💐
@nejatiiran
#روایت_ششم
بعد از اینکه به زیارت امام رضا رفتم در حرم پایین پای حضرت نشسته بودم که برای همکاری با بسیج محله بامن تماس گرفتند😊
البته بعد از یک دوره بیماری سخت که خطر فوت زیاد بود رفته بودم😇
در همان حین به امام رضا گفتم می خواهم من را در کاری که به درد امام زمان بخورم قراردهند وبر زبانم جاری شد که من را در گروه نفس قرار بدهید اما نمی دانم به کجا وبه چه کسی مراجعه کنم ولی بعد از سه ماه حاجتم بر آورده شد وبوسیله یک پیامک بااین گروه ارتباط برقرار کردم🤲 امام رضا ممنون🌺
@nejatiiran
#روایت_هفتم
خانم قاسمی
خواهرم فرزند چهارمش رو بعد از ۱۰ سال باردار شد چون از نظر اقتصادی در مضیغه بود و شوهرش بیکار این بچه را نمی خواستند و همسرش اصرار که یا سقط یا بعد از به دنیا آمدنش به بهزیستی بسپارند خواهرم برای سقطش خیلی تلاش کرد و بسیار ناراحتی می کرد اما سقط نشد تا هشت ماهه شد خواهرم بیماری دیابت داشت و دکتر گفته بود قند مادر روی بچه تأثیر گذاشته و داره قلب بچه از کار می افته هر چه سریعتر باید بستری بشه به من زنگ زد و ماجرا رو گفت تاکسی گرفتم و با اصرار به بیمارستان بردمش چون خواهرم می گفت: بذار بمیره نمیخامش خلاصه هر جور بود بیمارستان رفتیم دکترا گفتند: اگر ۱۵ دقیقه دیرتر آمده بود حتما فرزندش رو از دست می داد یک هفته در بیمارستان بود و بعد هم به سلامتی فرزند را که یه دختر بسیار زیبا بود در شب نیمه شعبان به دنیا آورد حالا از همه بچه هایش زیباتر و دلسوزتر و عزیزتر است.
@nejatiiran
#روایت_هشتم
آقای ابراهیمیان
در فرصتی که جهت استراحت بین برنامه های دوره دست داد طی عملیاتی برای هوا خوری و تفکر روی مباحث ارائه شده به پشت بام محل برگزاری دوره راه پیدا کردم😂
در حال تحویل تلفنی حفظ قرآن از شاگردانم بودم که از بالای پشت بام در پارک کناری و نزدیک مقبره مرحوم صائب تبریزی صحنه ای دیدم که قلبم را به درد آورد😔
زن و مردی را دیدم که دو سگ همراه خود آورده بودند و در پارک گشت و گذار میکردند😭
از آن بالا به مباحثی که در سالن پایین مطرح میشد بیشتر ایمان آوردم و خدای متعال را شکر کردم که چنین جمع با ایمانی متصدی امر فرزند آوری و مقابله با سقط جنین شده اند.
ان شاءالله محصول کارشان سربازی از سربازان مهدی زهرا باشد🤲
@nejatiiran
#روایت_نهم
خانم غلام رضایی
یکی از اقوام نزدیک ما، تازه ازدواج کرده بودند و یکسال حدودا از ازدواج شون میگذشت خانمشون باردار شدند و مشکلات اقتصادی زیادی داشتند پدر خانومشون هم بیماری خاص داشتند و برای سیسمونی و ... کمکی بهشون نمیکردند، تنها یک موتور داشتند، خانومشون داشتن برای آزمون استخدامی درس میخواندند و نمیدانستن چکار کنند دنبال وام بودند فقط دو میلیون بهشون وام دادند و داشتند برنامه ریزی میکردند برای همین دو تومن، و واقعاً به این آیه شریفه که از ترس فقر بچه های خودتون رو نکشید ایمان آوردم زمانی که همسرشون داشتند میرفتند سرکار با موتور و میخورن زمین با موتور فقط صورتشون خراش برداشت و بیمه بخاطر همین تصادف بهشون ۱۱ میلیون پول دادند و این خانواده تونستند زندگی خودشون رو خیلی عالی ادامه بدهند، خدا از جایی که گمان نمیکنید بهتون روزی میرسونه
با قدم خیر بچه شون خانومشون آزمون استخدامی قبول شد، ماشین هم خریدند الحمدلله
@nejatiiran
#روایت_دهم
خانم سلیمی
من روایت خودم را از این دوره خدمت گرامیان عرض مینمایم .
من یک فرهنگی هستم توی ایتا دوره های آنلاین زیادی را در رابطه با آموزش و پرورش شرکت میکنم .وطبق معمول اکثر وبینارها و کارگاه ها برای این دوره هم ثبت نام کردم .
ولی در جریان نبودم که دوره به صورت حضوری قراره برگزار بشه .
روزی یک خانم محترمی با من تماس گرفت. که آیا حتما در دوره حضور خواهم یافت یا نه؟
من خدمتشان عرض کردم مگر دوره حضوری هست .
نمیشه آنلاین شرکت کنم؟ فرموند خیر من گفتم که به من فرصت بدید تا برنامه های مدرسه را بررسی کنم اگر اداره اجازه دادند حتما شرکت میکنم .وتا پایان همان شب باید حتما اطلاع میدادم که حضور داشته باشم یا نه ؟
بالاخره برنامه ریزی کردم وگفتم که حتما میایم .
یک ماهی گذشت
دوباره قبل از شروع دوره یک آقایی تماس گرفت که آیا حتما شرکت میکنید یا نه ؟
من باز مردد بودم که آیا بروم یانه ؟
با توجه به اینکه من مدیر مدرسه هستم و همکار دیگری بجز من جزءعوامل اجرایی مدرسه نیست تردید داشتم که آیا مدرسه را تنها بگذارم مشکلی پیش نمیاد ؟
دوباره اجازه خواستم که برنامه هامو ردیف کنم و اگر امکان تهیه بلیط را داشتم دوباره تا شب اطلاع دهم .
بالاخره با کلی تلاش تونستم برای روز سهشنبه بلیط تهیه کنم و حتما شرکت کنم .
بعد از ظهرروز دوشنبه از اداره تماس گرفتند که روز چهارشنبه برای مدیران در اداره دماوند جلسه برگزار خواهد شد ومن هم باید در جلسه شرکت کنم .
همچنین از شورای شهر تماس گرفتند که برای شرکت در جلسه برنامه ریزی برنامه دهه فجر ساعت سه بعد ازظهر حتما شرکت کنم و مجری برنامه هم من باشم
گفتم خدایا چیکار کنم .خیلی دلم میخواد دوره را حتما شرکت کنم.
در جواب شورای شهر گفتم من فردا قرار است بروم شهرستان و نمیتوانم جلسه را باشم .
خیلی ناراحت بودم که چرا همه عوامل دست به دست هم دادند تا مرا از شرکت در دوره منصرف کنند؟
خیلی دلم گرفته بود که ناگهان گوشیمو برداشتم تا گروه مدیران را ببینم که دیدم جلسه مدیران کنسل شده است چنان خوشحال شدم که تا حالا همچین خوشحالی را تجربه نکرده بودم .
بالاخره روز موعود فرا رسید و من روز سه شنبه از اینجا حرکت کردم که بروم تهران تا ساعت یک ظهر با اتوبوس بروم اصفهان .
متاسفانه در اسنپ متوجه شدم که تمام کارتهای بانکی مو توی مدرسه موقع گرفتن بلیط آنلاین جا گذاشته ام .
زمان هم نداشتم که بروم از کسی پول قرض کنم تا بیایم .
توی فکر این بودم که اگر طلا فروشی باز بود بروم یکی از النگوهایم را امانت بدم و مقداری پول قرض کنم و برسم به تهران و بیام اصفهان .
از بد روزگار روز تعطیل رسمی بود و طلا فروشی هم تعطیل بود .
با توجه به اینکه من درآن شهر غریب هستم و هیچ فامیل و آشنایی ندارم امکان تهیه پول برایم فراهم نبود به این فکر افتادم که بروم از رانندگان اون منطقه ای که مدرسه میروم پول قرض بگیرم و دل به دریا زدم و رفتم و گرفتم و رسیدم تهران و ساعت هشت شب رسیدم اصفهان.
باکلی مکافات اسنپ گرفتم و رسیدم محل اسکان .
باتوجه به اینکه شرایط نگرانی داشتم نه صبحانه خورده بودم نه نهار خورده بودم
شام هم ساعت 12شب رسید از طرفی هم خوابگاه سرد بود تا صبح اصلا نخوابیدم .
بالاخره دوره شروع شد و اینکه اساتید مهم و ارزشمندی مضامین و مطالب مهمی را در اختیار ما قرار دادند تمام سختیها و تلخی هایی که در طول این سه روز تجربه کرده بودم را به فراموشی سپردم .
اینو هم یاد آور شوم که با شرایط خیلی سختی توانستم بلیط برگشت تهیه کنم
وازلحاظ زمانی موقعیت خیلی بدی برایم فراهم شد ساعت سه نصف شب رسیدم تهران که نه ترمینال باز بود و نه نماز خانه ترمینال .نزدیک سه ساعت در ترمینال تهران در شرایط خیلی سخت که هوا هم سرد بود منتظر ماندم و بلاخره برگشتم شهرستان .
اتفاق بد دیگری که دیشب تجربه کردم این بود که گوشی همراهم هنگ کرد خاموش کردم که دوباره روشن کنم ولی متاسفانه روشن نشد .
گفتم خدایا من باید پولهای امانتی را امروز باید به صاحبانشان برگردانم چرا گوشی ام خراب شد .
حالا فکر میکنند که خدای نکرده من دروغ گفته ام که کارتم جا مانده است .
روز جمعه هم بازار تعطیل بود گفتم خدایا چیکار کنم همه شماره ها توی گوشی ذخیره شده است .
چون قول داده بودم بعد برگشتن به شهرستان پول ها را کارت به کارت کنم .
بالاخره ساعت پنج بعد از ظهر گوشیم را دوباره روشن کردم دیدم روشن شد. خدارا شکر کردم و خوشحال شدم .
امیدوارم که بتوانم در انجام ماموریتی که برعهده گرفته ام لطف الهی شامل حالم بشود .
ابن بود روایت تلخ و شیرین من از شرکت در دوره
@nejatiiran
روایت_یازدهم
دوم دبیرستان بودم که عقد کردم و دیپلم و گرفتیم در ایام عید به مشهد رفتیم و ولیمه ای دادیم و رفتیم سر زندگیمون ،،، هنوز یک ماه نگذشته بود که متوجه شدم باردارم ،،همه یه جوری رفتار کردن که فقط تا مدت ها من افسرده بودم ،،هرکی یه چیزی میگفت ،،بزرگترها که به جای تبریک میگفتن،،هول بودین😔....با تمام سختی های که داشتم ،بی خونه بودن و قرض...و آرزوهایی که داشتم مثلاً برم دانشگاه و ...،دوست داشتم ادامه تحصیل بدم و وضعیت مالیمون اوکی بشه و... ولی استوار موندم و به حرف بقیه گوش ندادم که برو سقطش کن😱 و بچه را نگه داشتم ،،،خلاصه حرف بقیه اذیتم میکرد ،،شاید شب ها تا ساعت ۱۲ شب تنها بودم چون همسرم تا دیر وقت سر کار بود ،،خیلی فکر میکردم ،،،دودل بودم و ... اما قدم بچه برکتی داشت که نگو ،،،، از در و دیوار برامون خدا میرسوند و همسرم به شدت هر روز پیشرفت میکرد ،،،یه روز یکی از دوستام و دیدم بهم گفت ما رفتیم دانشگاه و تو رفتی زایشگاه ،،،🤨 خیلی زود بود که ... حالم بد شد 🥺شاید تا صبح اون شب خوابم نبرد و گریه کردم ،،تو دلم و مسیری که انتخاب کرده بودم دوبه شک شدم ولی نگهش داشتم ، بچه بدنیا اومد و تا دو سال شب و روز از دل درد و کولیک گریه میکرد ،،، خیلی سختی کشیدم ،،ین کم ،،دست تنها ...کلا درس و آرزو هام ...همه چی رفت بر هوا ....ولی همه سختی هاست و به جون خریدم در عوض یکم که بزرگ شد،مسیر زندگیم افتاد رو غلطک ،،،تغییر رشته دادم و شروع کردم،،،که بچه بعدی و هم اومد ولی خدا جواب صبرم و سختی و...همه را جبران کرد از لحاظ وضع مالی خیلی اوکی شدم ،،،دانشگاه هم رفتم ،،،فکرش و بکنید با دوتا بچه شاگرد اول دانشگاه ،،،بلافاصله ارشد توی بهترین دانشگاه ،،،....بماند،الان دوتا بچه ها بزرگ شدن و من هم به اهدافم رسیدم،، قطعا خیلی سختی کشیدم ولی خدارا هزار بارشکر
خودمم هنوز باورم نمیشه چطوری
ولی همه چی درست شد ....
فقط باید به وقتا با برنامه خداا پیش بریم
شاید برنامه هامون با برنامه خدا یکم جور نباشه ،،،ولی وقتی تسلیم امرش باشیم ،، سختی هارا به خاطر اطاعت امرش به جون بخریم
بهترین ها را سر راهمون قرار میده🌺🌺
@nejatiiran