بیقرار ملاقات
نیمه شب که رفتیم حرم امام رضا تا مدتی بعد از اقامه نماز صبح در حرم بودیم و نزدیک طلوع آفتاب از حرم خارج شدیم.
دقایقی بعد در حسینیه به علت سرمای زیاد زیر پتو دراز کشیدم احمد آقا هم به صورت نشسته در کنارم بود و گوشه پتو را روی پای خود کشیده بود و مشغول ذکر بود.
او بیقرار بود گویی باید به ملاقات کسی میرفت و منتظر زمان ملاقات بود دانستم که احمد آقا تا طلوع آفتاب نمیخوابد و منتظر بودم تا زمان طلوع آفتاب شود و احمد آقا بخوابد.
زیر پتو خود را بیدار نگه داشتم حالا دیگر مدتی از طلوع آفتاب گذشته بود از او خواستم تا بخوابد اما احمد گفت تو بخواب جدداً پرسیدم احمد جان چرا نمیخوابی هوا خیلی سرده زیر پتو بخواب تا گرم شوی.
احمد گفت محسن جان تو بخواب من باید جایی بروم.
گفتم جایی بروی مگر غیر از حرم جای دیگری هست که بروی از حرم هم که تازه برگشتیم.
احمد سکوت کرد و چیزی نگفت مجدد پرسیدم کجا میروی احمد نشسته بود و من زیر پتو خوابیده بودم. دست با محبتش را روی شانهام گذاشت و گفت محسن جان تو بخواب من باید به دیدن کسی بروم باید کسی را ملاقات کنم این حرفش دلم را لرزاند و خوابم را پراند. گفتم خوش به حالت احمد جان میتونم باهات بیام احمد با نگاه خاص و با چهرهای برافروخته و نورانی و با حسرتی که در کلامش نهفته بود گفت محسن جان خیلی به تو گفتم که خودت را آماده کن اما تو هنوز آماده نیستی و متاسفانه نمیتوانی بیایی و از جا بلند شد و خداحافظی کرد و رفت. حدود ساعت ۱۱ صبح بود که احمد بازگشت ل او کاملاً با صبح فرق داشت شادابی خاصی در چهرهاش موج میزد یک جمله پرسیدم احمد جان موفق شدی؟ گفت بله
آیا ایمان قوی باعث میشود بدن هم قوی بشود؟
احمدعلی قدرت بدنی بسیار قوی داشت اگر دست کسی را میگرفت امکان نداشت بتواند بدون رضایت او دستش را آزاد کند.
اوایل انقلاب چهها گروه تمرین ورزش تکواندو تشکیل داده بودند یک استاد هم آموزش فنون رزمی را بر عهده داشت. بچهها باید دو به دو تمرین میکردند من و احمد هم یک گروه دو نفره تشکیل دادیم که باید با هم مبارزه کنیم. احمد از نظر بدنی خیلی قویتر از من بود ولی از نظر وزن و قد هم اندازه بودیم. من چون قدرت احمد را میدانستم با تمام قدرت در مقابل او مبارزه و تمرین میکردم ولی احمد فقط دفاع میکرد و معمولاً حملهای انجام نمیداد. نگران این بود که نکند من اذیت بشوم.
به او میگفتم احمد جان تو هم حمله کن چرا حمله نمیکنی جواب میداد این طوری بهتر است تو حمله کن من دفاع میکنم.
هرگز به یاد ندارم که یک ضربه به من زده باشد او در اوج نجابت بود ولی به هر حال قدرت بدنیاش کاملاً بر همه روشن شد و در محل پیچید که احمد آقا بسیار قوی است و کسی توان مقابله با او را ندارد.
یک روز بعد از تمرینات تکواندو داشتیم از مسجد خارج میشدیم که یکی از جوانهای محل به نام محمد که اهل زورخانه و ورزش باستانی بود و ادعای پهلوانی داشت جلو آمد و گفت احمد بیا اینجا ببینم میگن خیلی زورت زیاده بیا ببینم زورت چقدره.
محمد هیکلی درشت و قوی داشت وزن و هیکلش حداقل دو برابر احمد بود. احمد با مهربانی خندید و گفت نه محمد آقا من ادعایی ندارم بگذار بگویند مهم نیست. اما محمد دست بردار نبود و اصرار کرد او حداقل ۵ الی ۶ سال از ما بزرگتر بود و برای خودش در محل کسی حساب میآمد و سری در سرها داشت. محمد ادامه داد که میگویند اگر دست کسی را بگیری دیگه تا خودت نخواهی نمیتونه دستش را آزاد کنه بیا دست من رو بگیر ببینم چه کارهای. آنقدر اصرار و تهدید کرد تا دیگر تقریباً همه بچهها به احمد آقا گفتند احمد جان باهاش یک دست بده ببینیم چه میشه.
ولی احمد که شاید نگران آبروی محمد بود باز طفره میرفت تا اینکه بالاخره تسلیم شد.
احمد آقا و محمد با هم دست دادند دست محمد دو برابر دست احمد استخوان و عضله داشت و سالها در زورخانه میل زده بود. اما دستان احمد بسیار لاغر و استخوانی بود محمد شروع به فشار دادن دست احمد کرد اما احمد همچنان میخندید و هیچ حرکتی انجام نمیداد و فقط مقاومت میکرد.
چهره محمد سرخ شده بود و داشت عرق میکرد او با تمام قدرت دست احمد را فشار میداد و یک حالت گرفتگی در عضلات صورتش ایجاد شده بود ولی احمد همچنان میخندید و مقاومت میکرد. ﴿عصبانی نشد﴾
یکی دو دقیقه گذشت احمد گفت خب خسته شدی محمد آقا دستم را ول کن تا بروم قبول تو بردی.
اما محمد گفت احمد تو هم باید دست من را فشار بدهی تا ببینم زورت چقدره.
احمد که هنوز فشارهای دست محمد نتوانسته بود دستش را خسته کند گفت محمد آقا میتونی تحمل کنی؟
محمد عصبانی شد با تندی گفت فشار بده ببینم چه کارهای نکنه میترسی.
خنده از روی لبان احمد کنار نمیرفت کم کم شروع به فشار دادن دست محمد کرد به سرعت آثار درد و پشیمانی در صورت محمد نمایان شد چند ثانیه بعد محمد در حالی که التماس میکرد به سمت زمین خم شد و خواستار آزادی دستش از دست احمد بود. احمد در حالی که همچنان میخندید گفت محمد آقا من که بهت گفتم خودت اصرار داشتی و بعد دست محمد را رها کرد. محمد در حالی که دست راستش را زیر بازوی چپ قرار داده بود و ناله میکرد گفت احمد آقا هرکی هرچه گفته راست گفته تا حالا چنین زوری ندیده بودم دمت گرم با اینکه هنوز ۱۵ سالت نشده چنین زوری داری، باید بیای زورخانه تو به درد پهلوانی میخوری...
📗کتاب عارفانه زندگینامه و خاطرات عارف شهید احمد علی نیری
https://eitaa.com/neveshteh313/3734
رعایت حق النّاس حتی در کودکی...(شهید احمد علی نیری)
...یادم است یک بار برای چیدن سیب به روستای خودمان در دماوند رفتیم.
مادر ما یک چوب از باغ دایی آورد و مشغول چیدن سیب شد.
ساعتی بعد دایی از راه رسید. احمد جلو رفت و سلام کرد. بعد گفت: دایی راضی باش، ما یک چوب از داخل باع شما برداشتیم. دایی هم برای اینکه سربه سر احمد بگذارد گفت: راضی نیستم!
احمد اصرار می کرد: دایی تورو خدا، دایی ببخشید و...
اما دایی خیلی جدی می گفت:
راضی نیستم!
آن روز اصرار های احمد و برخورد های دایی نشان داد که احمد در آن سن کم چقدر به حق النّاس اهمیت می دهد.
📗راوی: خواهر شهید احمد علی نیّری
شادی ارواح طیّبه شهدا صلوات؛ برگرفته از سایت شهید نیری nayeri.blog.ir
https://eitaa.com/neveshteh313/3735
نکته مهمی را یکی از تجربهگران بیان کرد.
او گفت: من فهمیدم تسلط شیطان در مواردی است که ما به آنها #علاقه داریم.
اگر عشق و محبت ما به اموری از مسائل دنیا نباشد، شیطان نمیتواند ما را درگیر آن مورد و آن گناه نماید.
مثلاً وقتی شخصی عاشق پول است شیطان در همین مسیر با او همراه میشود.
وقتی کسی عاشق مطرح شدن است شیطان را در کنار خود میبیند.
یا وقتی عاشق ارتباط با جنس مخالف است شيطان هم این مطلب را برای او زینت می دهد.
لذا باید مراقب باشیم و تلاش کنیم به امور دنیایی وابستگی پیدا نکنیم و بدانیم اینها برای همین دنیای زودگذر است.
خداوند در قرآن میفرماید:
آنها که ایمان آورده و بر خدا توکل نمایند (شیطان) بر آنها تسلطی ندارد. اما به درستی که تسلط شیطان بر کسانی است که از او تبعیت می کنند.
(نحل ۹۹ و ۱۰۰)
📘 نسیمی از ملکوت.
📗 پنجاه حکایت از آیات الهی در تجربه های نزدیک به مرگ
https://eitaa.com/joinchat/2843344995C4bdc20cf63
سایه و پناه خدا در روز قیامت
قـالَ مُـوسَى بْنُ جَعْـفَرٍ عليه السلام: ثَلاثَةٌ يَسْتَـظِلُّونَ بِظِلِّ عَـرْشِ اللّهِ يَـوْمَ الْقِـيامَةِ، يَـوْمَ لا ظِلَّ اِلاّ ظِلَّهُ:
رَجُـلٌ زَوَّجَ اَخـاهُ الْمُسْـلِمَ
اَوْ اَخْـدَمَهُ
اَوْ كَـتَمَ لَـهُ سِـرّا.
📗 [وسائل الشيعه، ج 20، ص 46]
منقول از امام كاظم عليه السلام که فرمودند:
سه دسته در روزقيامت، روزى كه سايه و پناهى جزء سايه خداوند نيست، در سايه و پناه خدا هستند:
۱ ـ مردى كه زمينه ازدواج برادر مسلمانش را آماده نمايد.
۲ ـ مردى كه خدمتگزارى به برادر مسلمانش بدهد.
۳ ـ كسى كه سرّ برادر مسلمانش را بپوشاند
https://eitaa.com/neveshteh313/3737
بعضی شبها دلم برای جمال کباب میشد، نیمههای شب بیدار میشدم و میدیدم رفته پشت کمد جایی باریک پیدا کرده و مشغول نماز شب شده.
آنقدر در نماز گریه میکرد که به هق هق میافتاد.
البته سعی میکرد گریهاش بیصدا باشد.
به او میگفتم مگر تو چکار کردی؟ چرا اینقدر گریه میکنی؟
جمال هم چیزی نمیگفت. لبخند میزد و میرفت.
جمال در نامهایی نوشته بود:
«اینجا تعداد زیادی از برادران بسیجی برای خود قبری ساختهاند و شبها هروقت دعا برقرار باشد در آن مشغول عبادتاند.»
📕 خاطرات شهید جمال محمدشاهی
https://eitaa.com/neveshteh313/3738
خیارهای نامرغوب
یک بار پیرمرد خیار فروش دورهگردی به مسجد آمد.
شب بود و خیارهای نامرغوب او مانده بود.
بعد از نماز دوباره به سراغ چرخ دورهگردیاش رفت. مانده بود چه کند.
جمال چند نفر از بچهها را صدا زد و گفت: «برویم خیارهایش را بخریم.» هر کدام چند کیلو خیار خریدند و دل پیرمرد را شاد کردند.
📕 خاطرات شهید جمال محمدشاهی
https://eitaa.com/neveshteh313/3739
حضور امام زمان عج در مراسم ختم شهید
وقتی خبر شهادتش آمد، در مسجد امین الدوله در بازار مولوی برای او ختم گرفتند.
شهید احمد علی نیّری همه نوجوانها را به مراسم ختم آورد. خودش هم با ادب در گوشهای از مجلس نشست.
مثل شاگردی که در محضر استاد زانو زده است.
شهید نیری بعدها نوشته بود که:
«در مراسم ختم شهید جمال محمد شاهی مولای ما حضرت صاحب الزمان(عج) تشریف آورده بودند...»
📕 خاطرات شهید جمال محمد شاهی
https://eitaa.com/neveshteh313/3740
یکی از شاگردان استاد حقشناس و از جوانان مسجد امین الدوله میگفت:
«یک بار که خیلی دلم برای جمال تنگ شده بود او را در خواب دیدم. میدانستم مفقود شده برای همین پرسیدم:
«جمال معلوم است که کجایی؟» گفت:
«همین نزدیکی! من با کاروان شهدای گمنام برگشتهام!»
این درحالی بود که هیچکس نمیدانست او سال 90 به عنوان شهید گمنام به خاک سپرده شده است.
📕 خاطرات شهید جمال محمد شاهی
https://eitaa.com/neveshteh313/3741
جمال همه گونه سختی را تحمل میکرد.
او خیلی حیا و ادب داشت.
از خجالت نداری صورتش سرخ میشد، اما حرفی نمیزد.
شکایت نمیکرد. جمال تلاش خودش را انجام میداد، اما راضی بود به رضای خدا. در یکی از نامههایش مینویسد:
«الان که در سنگر نشستیم، روز جمعه ساعت 7:30 صبح است. به فکر خانه افتادم؛
به فکر روزهای انقلاب، به فکر بچههای کوچه. بعد به خودم میگویم بیخیال بابا، چند سال در کوچه بودی چه کار کردی؟ اینجا را عشق است.
نبرد حق علیه باطل را.
راستی خدا را شکر میکنم که در جبهه باطل نیستم.
خدایا شکر و سپاس تو را که مرا در لشکر حق قرار دادی. که اگر بکشم، به بهشت میروم و اگر کشته شوم، نیز به بهشت میروم.»
📕 خاطرات شهید جمال محمد شاهی
https://eitaa.com/neveshteh313/3742
در غذاى جسم سختگيرند اما ...
امام حسن عليه السلام مىفرمايد:
عَجِبْتُ لِمَنْ يَتَفَكَّرُ فى مَأْكُولِه كَيْفَ لا يَتَفَكَّرُ فى مَعْقُولِهِ، فَيُجَنِّبُ بَطْنَهُ ما يُؤْذيهِ وَيُودِعُ صَدْرَهُ ما يُرْدِيهِ [1]
ترجمه
عجب دارم از آنها كه به غذاى جسم خود مىانديشند؛ امّا به غذاى روح خود نمىانديشند، خوراك ناراحت كننده از شكم دور مىدارند؛ امّا قلب خود را با مطالب هلاكتزا آكنده مىكنند.
مردم معمولًا در غذاى جسمانى خود سختگيرند جز در پرتو نور چراغ دست به سفره نمىبرند، و جز با چشم باز لقمه بر نمىگيرند، از غذاهاى مشكوك مىپرهيزند، و بعضى هزار گونه نكات بهداشتى را در تغذيه جسم رعايت مىكنند.
امّا در غذاى جان، با چشم بسته، در لابهلاى ظلمتهاى بىخبرى، هرگونه غذاى فكرى مشكوكى را در درون جان خود مىريزند، گفتار دوستان نامناسب، مطبوعات بدآموز، تبليغات مشكوك يا مسموم همه را به آسانى مىپذيرند و اين جاى بسيار شگفتى است..
📗يكصد و پنجاه درس زندگى
📕نویسنده: مكارم شيرازى، ناصر
📘جلد: ۱
📔صفحه: ۱۳
https://eitaa.com/neveshteh313/3743
اگر به کسی ظلم کنیم چی میشه؟
روز قیامت بنده ای از بندگان خدا را (برای حساب) میآورند در حالی که حسناتش او را مسرور ساخته است. در این هنگام کسی میآید و میگوید: خداوندا! این مرد به من ستم کرده. در این هنگام از حسنات او برمی دارند و به حسنات مظلوم میافزایند
و همین گونه این کار تکرار میشود تا آن که حسنه ای از او باقی نمی ماند.
سپس هنگامی که مدعی دیگری پیدا میکند نگاه به گناهان او میکنند و به نامه اعمال ظالم منتقل مینمایند و این کار پیوسته ادامه پیدا میکند تا داخل در آتش دوزخ شود».
[۲]
----------
[۲]: ۲). البدایة و النهایة، ج ۲، ص ۵۵، به نقل از میزان الحکمة
https://eitaa.com/neveshteh313/3744