eitaa logo
نوشته
99 دنبال‌کننده
123 عکس
137 ویدیو
2 فایل
احادیث کاربردی سخنان زیبا و کاربردی حکمت
مشاهده در ایتا
دانلود
نزد مصيبت‌زدگان غذا خوردن از عمل جاهليت است، و سنّت آن است كه غذا به خانه آنان بفرستند. منقول از امام صادق علیه‌السلام 🔹امروزه متأسفانه به عكس اين دستور عمل مى‌شود، از اين رو مصيبت‌زدگان مصيبت اصلى خود را فراموش نموده، گرفتار مصيبتى بزرگتر مى‌شوند كه آن خرج دادن به شركت‌كنندگان در تشييع و غيره است! 📙سنن النبى (آداب، سنن و روش رفتاری پيامبر گرامی اسلام) 📕نویسنده: العلامة الطباطبائي؛ 📗 مترجم حسین استاد ولی 📒جلد : ۱ 📘صفحه : ۱۱۲ https://eitaa.com/neveshteh313/3728
تاثیر چشم بر خیال انسان و تاثیر کنترل چشم بر راحتی روح و روان 🔻 خدای متعال در ترکیب و ساختار بدنی انسان، اجزائی را به حکمت قرار داده است. قدما در معرفی ساختار انسان بهتر وارد می‌شدند؛ 🔸 مثلا خدای متعال برای انسان قوایی و ورودی‌هایی مثل چشم قرار داده است؛ اگر این چشم در روز با ده مورد از موارد ممنوعه برخورد کرد و دید، این تصاویر دیده شده غذای روح می‌شوند و در جایی که در ساختار انسان مربوط به ذخیره سازی تصاویر است، این‌ها ذخیره می‌شوند و در موقع تحریکات شهوت، قوه خیال را تحریک می‌کنند. 🔹 وقتی قوه خیال تحریک می‌شود، حرارت را بالا می‌برد، حرارت که بالا رفت، از طرفی انسان غذا می‌خورد، روح حیوانی هم کار خودش را می‌کند، بخشی از خون وارد کیسه منی می‌شود و وقتی آن کیسه پر شد، با ارتباطات عصبی برای تخلیه به مغز علامت می‌دهد. 🔸 از طرفی جوان است، برای تخلیه شهوت راهی صحیح ندارد، از اینجا مشکلات پیدا می‌کند، راه‌های بیماری و بیماری‌های خاص برای او پیش می‌آید و چیزهای دیگر. 🔹 پس یکی از راههای کنترل، پرهیز از همان تصاویر ممنوعه است که غذای نامناسب روح می گردد و ذخیره شده و باعث ایجاد مشکلات بعدی می شود.‌ ‌ ┄┅═✧ا﷽ا✧═┅┄ 💠 کانال رسمی حجت‌الاسلام والمسلمین حاج شیخ جعفر ناصری: ❁• ایتا: eitaa.com/nasery_ir https://eitaa.com/neveshteh313/3728
قرائت قرآن به نیت زیاد شدن نور چشم... یادم هست احمد آقا عینکی شده بود. گفتم: خُب شما قرآن بیشتر بخوان. می گویند: هر کس قرآن بخواند مشکلات و درد چشمانش برطرف می شود. لبخندی زد و گفت: می دانم اگر به نیت شفای چشم خودم قرآن بخوانم، حتماً ضعف چشمانم برطرف می شود. بعد ادامه داد: اما نمی خواهم به این نیت قرآن بخوانم! می خواهم زندگی ام روال عادی داشته باشد. 📙کتاب عارفانه زندگینامه و خاطرات عارف شهید احمدعلی نیری https://eitaa.com/neveshteh313/3730
با اینکه می‌توانست گل بزند گل نمی‌زد... ما از بچگی با هم رفیق بودیم. در دوران کودکی با هم فوتبال بازی می کردیم. اما از وقتی که در مسجد فعالیت می کرد دیگر ندیدم فوتبال بازی کند. یکبار دیدم احمد آقا در جمع بچه های نوجوان قرار گرفته و مشغول بازی است. فوتبال او حرف نداشت. دریبل های ریز می زد و هیچ کس نمی توانست توپ را از او بگیرد. خیلی به بازی مسلط بود. از همه عبور می کرد اما وقتی به دروازه ی حریف می رسید توپ را پاس می داد به یکی از نوجوان ها تا او گل بزند! 📙کتاب عارفانه زندگینامه و خاطرات عارف شهید احمدعلی نیری https://eitaa.com/neveshteh313/3731
دستبوسی امام زمان... یک بار با احمد آقا و بچه‌های مسجد امین الدوله به زیارت قم جمکران رفتیم در مسجد جمکران پس از اقامه نماز به سمت اتوبوس برگشتیم ایشان هم مثل ما خیلی عادی برگشت راننده گفت اگر می‌خواهید سوهان بخرید یا جایی بروید ... یک ساعت دیگر وقت دارید. ما هم راه افتادیم به سمت مغازه‌ها یک دفعه دیدم احمد آقا از سمت پشت مسجد به سمت بیابان شروع به حرکت کرد. به یکی از رفقا گفتم به نظرت احمد آقا کجا می‌رود دنبالش راه افتادیم آهسته شروع به تعقیب او کردیم مسجد آن زمان مثل حالا نبود حیات بسیار کوچک و تاریک داشت احمد از پشت مسجد به سمت جایی رفت که خیلی تاریک بود ما هم به دنبالش رفتیم هیچ سر و صدایی از سمت ما نمی‌آمد یک دفعه احمد آقا برگشت و از دور گفت چرا دنبال من می‌آیید؟ جا خوردیم گفتم شما پشت سرت رو می‌بینی چطور متوجه ما شدی احمد آقا گفت کار خوبی نکردید برگردید گفتیم نمیشه ما با شما رفیقیم هرجا بری ما هم می‌آییم در ثانی اینجا خطرناکه یک وقت کسی چیزی حیوانی به شما حمله می‌کنه گفت خواهش می‌کنم برگردید ما هم گفتیم نه تا نگی کجا میری ما برنمی‌گردیم. سرش را انداخت پایین بعد در آن تاریکی نگاهش را به صورت ما انداخت و گفت طاقتش را دارید ؟می‌تونید با من بیایید؟ ما هم که از احوالات احمد آقا بی‌خبر بودیم گفتیم طاقت چی را مگر کجا می‌خوای بری؟ نفسی کشید و گفت دارم میرم دستبوسی مولا. تا این حرف را زد زانوهای ما شل شد بدنم لرزید ترسیده بودیم احمد این را گفت برگشت و به راهش ادامه داد همینطور که از ما دور شد گفت: اگر دوست دارید بیایید بسم الله. 📙کتاب عارفانه زندگینامه و خاطرات عارف شهید احمدعلی نیری
بی‌قرار ملاقات نیمه شب که رفتیم حرم امام رضا تا مدتی بعد از اقامه نماز صبح در حرم بودیم و نزدیک طلوع آفتاب از حرم خارج شدیم. دقایقی بعد در حسینیه به علت سرمای زیاد زیر پتو دراز کشیدم احمد آقا هم به صورت نشسته در کنارم بود و گوشه پتو را روی پای خود کشیده بود و مشغول ذکر بود. او بی‌قرار بود گویی باید به ملاقات کسی می‌رفت و منتظر زمان ملاقات بود ‌دانستم که احمد آقا تا طلوع آفتاب نمی‌خوابد و منتظر بودم تا زمان طلوع آفتاب شود و احمد آقا بخوابد. زیر پتو خود را بیدار نگه داشتم حالا دیگر مدتی از طلوع آفتاب گذشته بود از او خواستم تا بخوابد اما احمد گفت تو بخواب جدداً پرسیدم احمد جان چرا نمی‌خوابی هوا خیلی سرده زیر پتو بخواب تا گرم شوی. احمد گفت محسن جان تو بخواب من باید جایی بروم. گفتم جایی بروی مگر غیر از حرم جای دیگری هست که بروی از حرم هم که تازه برگشتیم. احمد سکوت کرد و چیزی نگفت مجدد پرسیدم کجا می‌روی احمد نشسته بود و من زیر پتو خوابیده بودم. دست با محبتش را روی شانه‌ام گذاشت و گفت محسن جان تو بخواب من باید به دیدن کسی بروم باید کسی را ملاقات کنم این حرفش دلم را لرزاند و خوابم را پراند. گفتم خوش به حالت احمد جان می‌تونم باهات بیام احمد با نگاه خاص و با چهره‌ای برافروخته و نورانی و با حسرتی که در کلامش نهفته بود گفت محسن جان خیلی به تو گفتم که خودت را آماده کن اما تو هنوز آماده نیستی و متاسفانه نمی‌توانی بیایی و از جا بلند شد و خداحافظی کرد و رفت. حدود ساعت ۱۱ صبح بود که احمد بازگشت ل او کاملاً با صبح فرق داشت شادابی خاصی در چهره‌اش موج می‌زد یک جمله پرسیدم احمد جان موفق شدی؟ گفت بله
آیا ایمان قوی باعث می‌شود بدن هم قوی بشود؟ احمدعلی قدرت بدنی بسیار قوی داشت اگر دست کسی را می‌گرفت امکان نداشت بتواند بدون رضایت او دستش را آزاد کند. اوایل انقلاب چه‌ها گروه تمرین ورزش تکواندو تشکیل داده بودند یک استاد هم آموزش فنون رزمی را بر عهده داشت. بچه‌ها باید دو به دو تمرین می‌کردند من و احمد هم یک گروه دو نفره تشکیل دادیم که باید با هم مبارزه کنیم. احمد از نظر بدنی خیلی قوی‌تر از من بود ولی از نظر وزن و قد هم اندازه بودیم. من چون قدرت احمد را می‌دانستم با تمام قدرت در مقابل او مبارزه و تمرین می‌کردم ولی احمد فقط دفاع می‌کرد و معمولاً حمله‌ای انجام نمی‌داد. نگران این بود که نکند من اذیت بشوم. به او می‌گفتم احمد جان تو هم حمله کن چرا حمله نمی‌کنی جواب می‌داد این طوری بهتر است تو حمله کن من دفاع می‌کنم. هرگز به یاد ندارم که یک ضربه به من زده باشد او در اوج نجابت بود ولی به هر حال قدرت بدنی‌اش کاملاً بر همه روشن شد و در محل پیچید که احمد آقا بسیار قوی است و کسی توان مقابله با او را ندارد. یک روز بعد از تمرینات تکواندو داشتیم از مسجد خارج می‌شدیم که یکی از جوان‌های محل به نام محمد که اهل زورخانه و ورزش باستانی بود و ادعای پهلوانی داشت جلو آمد و گفت احمد بیا اینجا ببینم میگن خیلی زورت زیاده بیا ببینم زورت چقدره. محمد هیکلی درشت و قوی داشت وزن و هیکلش حداقل دو برابر احمد بود. احمد با مهربانی خندید و گفت نه محمد آقا من ادعایی ندارم بگذار بگویند مهم نیست. اما محمد دست بردار نبود و اصرار کرد او حداقل ۵ الی ۶ سال از ما بزرگتر بود و برای خودش در محل کسی حساب می‌آمد و سری در سرها داشت. محمد ادامه داد که می‌گویند اگر دست کسی را بگیری دیگه تا خودت نخواهی نمی‌تونه دستش را آزاد کنه بیا دست من رو بگیر ببینم چه کاره‌ای. آنقدر اصرار و تهدید کرد تا دیگر تقریباً همه بچه‌ها به احمد آقا گفتند احمد جان باهاش یک دست بده ببینیم چه میشه. ولی احمد که شاید نگران آبروی محمد بود باز طفره می‌رفت تا اینکه بالاخره تسلیم شد. احمد آقا و محمد با هم دست دادند دست محمد دو برابر دست احمد استخوان و عضله داشت و سال‌ها در زورخانه میل زده بود. اما دستان احمد بسیار لاغر و استخوانی بود محمد شروع به فشار دادن دست احمد کرد اما احمد همچنان می‌خندید و هیچ حرکتی انجام نمی‌داد و فقط مقاومت می‌کرد. چهره محمد سرخ شده بود و داشت عرق می‌کرد او با تمام قدرت دست احمد را فشار می‌داد و یک حالت گرفتگی در عضلات صورتش ایجاد شده بود ولی احمد همچنان می‌خندید و مقاومت می‌کرد. ﴿عصبانی نشد﴾ یکی دو دقیقه گذشت احمد گفت خب خسته شدی محمد آقا دستم را ول کن تا بروم قبول تو بردی. اما محمد گفت احمد تو هم باید دست من را فشار بدهی تا ببینم زورت چقدره. احمد که هنوز فشارهای دست محمد نتوانسته بود دستش را خسته کند گفت محمد آقا می‌تونی تحمل کنی؟ محمد عصبانی شد با تندی گفت فشار بده ببینم چه کاره‌ای نکنه می‌ترسی. خنده از روی لبان احمد کنار نمی‌رفت کم کم شروع به فشار دادن دست محمد کرد به سرعت آثار درد و پشیمانی در صورت محمد نمایان شد چند ثانیه بعد محمد در حالی که التماس می‌کرد به سمت زمین خم شد و خواستار آزادی دستش از دست احمد بود. احمد در حالی که همچنان می‌خندید گفت محمد آقا من که بهت گفتم خودت اصرار داشتی و بعد دست محمد را رها کرد. محمد در حالی که دست راستش را زیر بازوی چپ قرار داده بود و ناله می‌کرد گفت احمد آقا هرکی هرچه گفته راست گفته تا حالا چنین زوری ندیده بودم دمت گرم با اینکه هنوز ۱۵ سالت نشده چنین زوری داری، باید بیای زورخانه تو به درد پهلوانی می‌خوری... 📗کتاب عارفانه زندگینامه و خاطرات عارف شهید احمد علی نیری https://eitaa.com/neveshteh313/3734
رعایت حق النّاس حتی در کودکی...(شهید احمد علی نیری) ...یادم است یک بار برای چیدن سیب به روستای خودمان در دماوند رفتیم. مادر ما یک چوب از باغ دایی آورد و مشغول چیدن سیب شد. ساعتی بعد دایی از راه رسید. احمد جلو رفت و سلام کرد. بعد گفت: دایی راضی باش، ما یک چوب از داخل باع شما برداشتیم. دایی هم برای اینکه سربه سر احمد بگذارد گفت: راضی نیستم! احمد اصرار می کرد: دایی تورو خدا، دایی ببخشید و... اما دایی خیلی جدی می گفت: راضی نیستم! آن روز اصرار های احمد و برخورد های دایی نشان داد که احمد در آن سن کم چقدر به حق النّاس اهمیت می دهد. 📗راوی: خواهر شهید احمد علی نیّری شادی ارواح طیّبه شهدا صلوات؛ برگرفته از سایت شهید نیری nayeri.blog.ir https://eitaa.com/neveshteh313/3735
نکته مهمی را یکی از تجربه‌گران بیان کرد. او گفت: من فهمیدم تسلط شیطان در مواردی است که ما به آنها داریم. اگر عشق و محبت ما به اموری از مسائل دنیا نباشد، شیطان نمی‌تواند ما را درگیر آن مورد و آن گناه نماید. مثلاً وقتی شخصی عاشق پول است شیطان در همین مسیر با او همراه می‌شود. وقتی کسی عاشق مطرح شدن است شیطان را در کنار خود می‌بیند. یا وقتی عاشق ارتباط با جنس مخالف است شيطان هم این مطلب را برای او زینت می دهد. لذا باید مراقب باشیم و تلاش کنیم به امور دنیایی وابستگی پیدا نکنیم و بدانیم اینها برای همین دنیای زودگذر است. خداوند در قرآن میفرماید: آنها که ایمان آورده و بر خدا توکل نمایند (شیطان) بر آنها تسلطی ندارد. اما به درستی که تسلط شیطان بر کسانی است که از او تبعیت می کنند. (نحل ۹۹ و ۱۰۰) 📘 نسیمی از ملکوت. 📗 پنجاه حکایت از آیات الهی در تجربه های نزدیک به مرگ https://eitaa.com/joinchat/2843344995C4bdc20cf63
سایه و پناه خدا در روز قیامت قـالَ مُـوسَى بْنُ جَعْـفَرٍ عليه السلام: ثَلاثَةٌ يَسْتَـظِلُّونَ بِظِلِّ عَـرْشِ اللّهِ يَـوْمَ الْقِـيامَةِ، يَـوْمَ لا ظِلَّ اِلاّ ظِلَّهُ: رَجُـلٌ زَوَّجَ اَخـاهُ الْمُسْـلِمَ اَوْ اَخْـدَمَهُ اَوْ كَـتَمَ لَـهُ سِـرّا. 📗 [وسائل الشيعه، ج 20، ص 46] منقول از امام كاظم عليه السلام که فرمودند: سه دسته در روزقيامت، روزى كه سايه و پناهى جزء سايه خداوند نيست، در سايه و پناه خدا هستند: ۱ ـ مردى كه زمينه ازدواج برادر مسلمانش را آماده نمايد. ۲ ـ مردى كه خدمتگزارى به برادر مسلمانش بدهد. ۳ ـ كسى كه سرّ برادر مسلمانش را بپوشاند https://eitaa.com/neveshteh313/3737
بعضی شب‌ها دلم برای جمال کباب می‌شد، نیمه‌های شب بیدار می‌شدم و می‌دیدم رفته پشت کمد جایی باریک پیدا کرده و مشغول نماز شب شده. آنقدر در نماز گریه می‌کرد که به هق هق می‌افتاد. البته سعی می‌کرد گریه‌اش بی‌صدا باشد. به او می‌گفتم مگر تو چکار کردی؟ چرا این‌قدر گریه می‌کنی؟ جمال هم چیزی نمی‌گفت. لبخند می‌زد و می‌رفت. جمال در نامه‌ایی نوشته بود: «اینجا تعداد زیادی از برادران بسیجی برای خود قبری ساخته‌اند و شب‌ها هروقت دعا برقرار باشد در آن مشغول عبادت‌اند.» 📕 خاطرات شهید جمال محمدشاهی https://eitaa.com/neveshteh313/3738
خیارهای نامرغوب یک بار پیرمرد خیار فروش دوره‌گردی به مسجد آمد. شب بود و خیارهای نامرغوب او مانده بود. بعد از نماز دوباره به سراغ چرخ دوره‌گردی‌اش رفت. مانده بود چه کند. جمال چند نفر از بچه‌ها را صدا زد و گفت: «برویم خیارهایش را بخریم.» هر کدام چند کیلو خیار خریدند و دل پیرمرد را شاد کردند. 📕 خاطرات شهید جمال محمدشاهی https://eitaa.com/neveshteh313/3739
حضور امام زمان عج در مراسم ختم شهید وقتی خبر شهادتش آمد، در مسجد امین الدوله در بازار مولوی برای او ختم گرفتند. شهید احمد علی نیّری همه نوجوان‌ها را به مراسم ختم آورد. خودش هم با ادب در گوشه‌ای از مجلس نشست. مثل شاگردی که در محضر استاد زانو زده است. شهید نیری بعدها نوشته بود که: «در مراسم ختم شهید جمال محمد شاهی مولای ما حضرت صاحب الزمان(عج) تشریف آورده بودند...» 📕 خاطرات شهید جمال محمد شاهی https://eitaa.com/neveshteh313/3740
یکی از شاگردان استاد حق‌شناس و از جوانان مسجد امین الدوله می‌گفت: «یک بار که خیلی دلم برای جمال تنگ شده بود او را در خواب دیدم. می‌دانستم مفقود شده برای همین پرسیدم: «جمال معلوم است که کجایی؟» گفت: «همین نزدیکی! من با کاروان شهدای گمنام برگشته‌ام!» این درحالی بود که هیچ‌کس نمی‌دانست او سال 90 به عنوان شهید گمنام به خاک سپرده شده است. 📕 خاطرات شهید جمال محمد شاهی https://eitaa.com/neveshteh313/3741
جمال همه گونه سختی را تحمل می‌کرد. او خیلی حیا و ادب داشت. از خجالت نداری صورتش سرخ می‌شد، اما حرفی نمی‌زد. شکایت نمی‌کرد. جمال تلاش خودش را انجام می‌داد، اما راضی بود به رضای خدا. در یکی از نامه‌هایش می‌نویسد: «الان که در سنگر نشستیم، روز جمعه ساعت 7:30 صبح است. به فکر خانه افتادم؛ به فکر روزهای انقلاب، به فکر بچه‌های کوچه. بعد به خودم می‌گویم بیخیال بابا، چند سال در کوچه بودی چه کار کردی؟ اینجا را عشق است. نبرد حق علیه باطل را. راستی خدا را شکر می‌کنم که در جبهه باطل نیستم. خدایا شکر و سپاس تو را که مرا در لشکر حق قرار دادی. که اگر بکشم، به بهشت می‌روم و اگر کشته شوم، نیز به بهشت می‌روم.» 📕 خاطرات شهید جمال محمد شاهی https://eitaa.com/neveshteh313/3742
در غذاى جسم سختگيرند اما ... امام حسن عليه السلام مى‌فرمايد: عَجِبْتُ لِمَنْ يَتَفَكَّرُ فى مَأْكُولِه كَيْفَ لا يَتَفَكَّرُ فى مَعْقُولِهِ، فَيُجَنِّبُ بَطْنَهُ ما يُؤْذيهِ وَيُودِعُ صَدْرَهُ ما يُرْدِيهِ‌ [1] ترجمه‌ عجب دارم از آنها كه به غذاى جسم خود مى‌انديشند؛ امّا به غذاى روح خود نمى‌انديشند، خوراك ناراحت كننده از شكم دور مى‌دارند؛ امّا قلب خود را با مطالب هلاكت‌زا آكنده مى‌كنند. مردم معمولًا در غذاى جسمانى خود سختگيرند جز در پرتو نور چراغ دست به سفره نمى‌برند، و جز با چشم باز لقمه بر نمى‌گيرند، از غذاهاى مشكوك مى‌پرهيزند، و بعضى هزار گونه نكات بهداشتى را در تغذيه جسم رعايت مى‌كنند. امّا در غذاى جان، با چشم بسته، در لابه‌لاى ظلمت‌هاى بى‌خبرى، هرگونه غذاى فكرى مشكوكى را در درون جان خود مى‌ريزند، گفتار دوستان نامناسب، مطبوعات بدآموز، تبليغات مشكوك يا مسموم همه را به آسانى مى‌پذيرند و اين جاى بسيار شگفتى است.. 📗يكصد و پنجاه درس زندگى 📕نویسنده: مكارم شيرازى، ناصر 📘جلد: ۱ 📔صفحه: ۱۳ https://eitaa.com/neveshteh313/3743
اگر به کسی ظلم کنیم چی میشه؟ روز قیامت بنده ای از بندگان خدا را (برای حساب) می‌آورند در حالی که حسناتش او را مسرور ساخته است. در این هنگام کسی می‌آید و می‌گوید: خداوندا! این مرد به من ستم کرده. در این هنگام از حسنات او برمی دارند و به حسنات مظلوم می‌افزایند و همین گونه این کار تکرار می‌شود تا آن که حسنه ای از او باقی نمی ماند. سپس هنگامی که مدعی دیگری پیدا می‌کند نگاه به گناهان او می‌کنند و به نامه اعمال ظالم منتقل می‌نمایند و این کار پیوسته ادامه پیدا می‌کند تا داخل در آتش دوزخ شود». [۲] ---------- [۲]: ۲). البدایة و النهایة، ج ۲، ص ۵۵، به نقل از میزان الحکمة https://eitaa.com/neveshteh313/3744
شهید حاج محمد طاهری خاطره‌ای از خودش تعریف کرد تا هم لبخند بر لب نیروها بیاید و هم بدانند که فرمانده آنها چه مدت است سراغ زن و بچه نرفته حاجی گفت این بار آخری که بنده مرخصی رفته بودم حدود ۷ ماه بود که منزل نرفته بودم وقتی به خانه رسیدم در زدم یک بچه در را باز کرد دیدم خدایا اینکه بچه من نیست شاید هم توی این مدت بچه من اینقدر بزرگ شده اما بچه اول من که پسر بود اینکه دختره ﴿رزمنده‌ها زدند زیر خنده﴾ بعد به در و دیوارهای داخل کوچه نگاه کردم تا ببینم شاید راه را اشتباه نیامده باشم اما درست بود با خودم گفتم شاید زن همسایه با بچه‌اش آمده یا الله گفتم و رفتم داخل حیاط داشتم بند پوتین را باز می‌کردم که یک خانم جوان چادر به سر آمد پشت در و گفت بفرمایید یک لحظه نگاه کردم و گفتم اینکه عیال من نیست با خودم گفتم شاید زن همسایه است گفتم: خانم آقا طاهری را صدا کنید این خانم با صدای بلندی گفت طاهری کیه آقا اینجا منزل ماست برو بیرون تا داد و فریاد نکردم با تعجب به داخل حیاط نگاه کردم و با خجالت گفتم خانم من از جبهه آمدم اینجا تا چند ماه پیش منزل ما بود بچه‌های من اینجا بودند گفت بله از اینجا رفتند ما هم اینجا را اجاره کردیم هیچی خلاصه ما هم پوتین را پوشیده و نپوشیده دویدیم داخل کوچه رفتم سپاه و گفتم منزل ما کجاست؟ رفقای همکار می‌خندیدند و می‌گفتند یعنی نمی‌دونی منزلت کجاست گفتم نه تا ظهر معطل شدیم تا مسئول تعاون از ماموریت آمد و خبر داد که به خاطر شرایط امنیتی خانواده شما را به همسایگی چند تا از خانواده‌های سپاه بردیم. 📗منبع کتاب با بابا بر اساس خاطرات سردار شهید حاج محمد طاهری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نظر رهبر فرزانه انقلاب درباره شعار دادن علیه مسئولین و بر هم زدن جلسه عمومی مسئولین... آیا انتقاد مقام معظم رهبری نسبت به یک مسئول دلیل می‌شود برای اینکه بتوان علیه او در مجالس شعار داد؟ رهبر فرزانه انقلاب خطاب به کسانی که راه می‌افتند و علیه بقیه شعار میدهند: «اگر کسانی که این کارها رو می‌کنند حزب‌اللهی و مؤمن هستند، خب نکنند این کارها رو. می‌بینند که تشخیص ما اینست که به ضرر کشور است» https://eitaa.com/neveshteh313/3747
سه روز مانده بود به شهادت حال عجیبی پیدا کرد انگار در این دنیا نبود یک شب او را در خلوت پیدا کردم دستش را به حالت جام بالا گرفته بود رو به آسمان و می‌گفت بریزید بریزید آخرین مرخصی را در مراغه گذراند قرار بود به جبهه اعزام شود پیراهن سفید پوشیده بود برگشت به من گفت: خواهر بیا جلو لباسم را بو کن رفتم لباسش را بو کردم عطر عجیبی داشت که تا حالا چنین بویی به مشامم نخورده بود گفتم داداش چه عطری زدی گفت عطر خاصی نیست هر کس به شهادت نزدیک شود چنین بوی عطری ازش حس می‌شود بعد چند تا عکس نشانم داد و گفت کدام یک برای سر مزار خوب است از حرفش عصبانی شدم و گفتم چی میگی داداش انشاالله مثل دفعات قبل سالم میری و سالم برمی‌گردی وقتی خواست از مادر خداحافظی کند مابین درب منزل با حالت روحانی و متفاوت با دفعات قبل خداحافظی کرد اولین باری بود که اشک ریخت می‌خواست برای آخرین بار از خانه بیرون برود مادر گفت علی برا عید لباس تازه می‌خوام برات بگیرم علی جواب داد نه مادر لباس‌های من را اونجا دوختن آماده است وقتی که می‌رفت از زیر قرآن ردش کردم پشت سرش آب ریختم وقتی می‌خواست از آخر کوچه بپیچد برگشت نگاه خاصی کرد و رفت با خودم گفتم چرا اینجور نگاه کرد نکند واقعا آخرین بار باشد و آن نگاه واقعا نگاه آخر بود هر بار می‌خواست خداحافظی کند گریه‌ای در کار نبود ولی این بار خودش می‌دانست که برگشتی در کار نیست برگشت به مادر گفت در بهشت منتظرت هستم که بیایی تا با هم وارد شویم اینقدر گریه نکن از ته دل بخواه و فرض کن قربانی به قربانگاه روانه می‌کنی 📗از کتاب بیا مشهد خاطرات روحانی شهید علی سیفی
سر زدن شهید علی سیفی به مادرش بعد از شهادت خانم آرزومند از همسایگان ما بود و به منزل شهید سیفی رفت و آمد زیادی داشت چون مادر شهید تنها زندگی می‌کرد. می‌گفت روزی که مثل همیشه به دیدار مادر شهید رفتم به ایشان عرض کردم که در تنهایی اذیت نمی‌شوی در این خانه بزرگ؟ ایشان گفت نه علی همیشه به من سر می‌زند وقت نماز با هم وضو می‌گیریم و صحبت می‌کنیم... خیلی تعجب کردم گفتم جدا اولین بار شهید را کجا دیدید؟ گفت بعد از شهادت مرتب به من سر می‌زد اولین بار سه روز از شهادت علی می‌گذشت ما برایش در خانه مجلس گرفتیم شامی تدارک دیدیم ولی افراد بیش از پیش بینی ما آمدند لذا غذا به اندازه کافی نبود من هم مضطرب و نگران بودم که غذا کم می‌آید و شرمنده می‌شوم و مرتب با خودم کلنجار می‌رفتم یکباره علی را در گوشه آشپزخانه دیدم به من گفت مادر چرا مضطربی قضیه را برایش تعریف کردم نمی‌دانم چطوری یک لحظه در دستش یک بشقاب برنج دیدم که آورد به من داد و گفت این را به برنج امشب اضافه کن و نگران نباش من هم دستپاچه شدم و فوری برنج را گرفتم و اضافه کردم و ظرف را پس دادم آنقدر هول بودم که یادم رفت ظرف را یادگاری نگه دارم آن شب به قدر تمام میهمان‌ها غذا کشیدیم همه سیر خوردند و در آخر به اندازه همان مقدار که علی داده بود اضافه ماند حدود ۲۰ شب که از شهادتش گذشت من و زن‌های همسایه تو حیات داشتیم نون می‌پختیم یک بار دیدم آمد از جلوی ما رد شد بعد آمد داخل خانه و سلام کرد گفتم نون می‌خوری گفت نه کمی با هم صحبت کردیم بعد پا شد رفت از خانم‌های نانوا پرسیدم علی را دیدید گفتند نه گفتم بابا الان از جلوتون رد شد و رفت گفتن نه ندیدیم. 📗کتاب بیا مشهد زندگینامه و خاطرات روحانی شهید علی سیفی شهیدی که امام زمان عج او را به مشهد دعوت کرد... https://eitaa.com/neveshteh313/3749
معنای توبه با توجه به کتاب المیزان علامه طباطبایی ره توبه به معنای رجوع به خدای سبحان، و دل زده شدن از لوث گناه و تاریکی و دوری از خدا و شقاوت، مشروط بر این است که قبلا انسان به وسیله ایمان آوردن به خدا و روز جزا خود را در مستقر دار کرامت و در مسیر تنعم به اقسام نعمت اطاعتها و قربت‌ها قرار داده باشد، و به عبارتی دیگر موقوف بر این است که قبلا از شرک و از هر گناهی توبه کرده باشد، هم چنان که فرمود: " وَ تُوبُوا إِلَی اللَّهِ جَمِیعاً أَیُّهَا الْمُؤْمِنُونَ لَعَلَّکُمْ تُفْلِحُونَ" (هان! ای مؤمنین، همگی به سوی خدا توبه برید، تا شاید رستگار گردید). https://eitaa.com/neveshteh313/3749
شک نکن شهید سیفی مرتبط با آقا امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف بود، این جمله را همرزم شهید جناب نادر رضایی به من گفت. با اینکه خودم چیزهایی فهمیده بودم بهش گفتم مطمئنی؟ گفت آره ایشون سر و سری داشت من باهاش ارتباط داشتم من برخی مسائلش را خبر داشتم. نادر در ادامه گفت شهید سیفی پیغام‌هایی از طرف امام زمان می‌برد کرمانشاه برای امام جمعه شهید آیت الله اشرفی اصفهانی. بار دیگر برادر ملکی را دیدم او می‌گفت چند سال بعد از جنگ یک روز مسلم شاهرخی فرمانده جداالله که بعدها شهید شد را دیدم. به او گفتم مسلم برایم یک سوال پیش آمده چرا وقتی هر عملیاتی در پیش بود و شهید سیفی هم حضور داشت قبل از عملیات با علی سیفی می‌رفتید بیرون از گردان و تنهایی خلوت می‌کردید؟ مسلم گفت بی‌خیال اینها حرف‌های گفتنی نیست. از من اصرار و از مسلم انکار بالاخره از من قول گرفت که تا زنده‌ام جایی نگو گفتم باشد. مسلم گفت من با علی بیرون می‌رفتیم از گردان و همه چیز در مورد عملیات پیش رو را به من می‌گفت مثل اینکه چند نفر شهید می‌شوند چند نفر زخمی و غیر حتی می‌گفت کجای کار عملیات به مشکل بر می‌خورید... 📗منبع کتاب بیا مشهد زندگی‌نامه و خاطرات روحانی شهید علی سیفی شهیدی که امام زمان او را به مشهد دعوت کرد .... https://eitaa.com/neveshteh313/3751
صحبت کردن با اموات دوست شهید علی سیفی می‌گفت: یک روز علی وارد قبرستان شد و بر سر مزار اموات و شهدا آرام شروع به صحبت کرد در حالی که هیچکس در اطرافش نبود وقتی این صحنه را دیدم به کنارش آمدم و با او صحبت کردم آنقدر سماجت کردم که گفت: من با برخی از اموات و شهدا صحبت می‌کنم. یکی دیگر از دوستانش می‌گفت من بعد از شهادت علی او را در خواب دیدم احساس کردم صدای مداحی می‌آید پرسیدم کجا هستی؟ علی سیفی گفت نمی‌دانم کجا هستم گفتم آیا واقعاً نمی‌دانی کجا هستی؟ گفت نه هرجا حضرت زهرا علیها السلام باشند من هم آنجا هستم. بیخود نبود که حاج شیخ حسین انصاریان بعد از شهادت راجع به ایشان می‌گویند شهید علی سیفی قطار عرفان را سوار شدند ولی ما لنگان لنگان می‌رویم... 📗منبع از کتاب بیا مشهد زندگینامه و خاطرات روحانی شهید علی سیفی شهیدی که امام زمان او را به مشهد دعوت کرد... https://eitaa.com/neveshteh313/3752
عنایت شهید علی سیفی به مادر خودش بعد از شهادت تا سال‌ها بعد از شهادت علی سیفی هر وقت مادر شهید مریض می‌شد اجازه نمی‌داد دکتر برویم می‌گفت علی می‌آید بعد هم خوب می‌شد می‌گفت: علی آمد و خوب شدم. یک بار که برای نمونه برداری دیالیز برده بودیم بیمارستان حالم خوب نبود و نتوانستم مادر را توی آن شرایط ببینم من از اتاق بیرون رفتم بعد از اینکه مادر به هوش آمد گفت علی کجا رفت!؟ گفتم مامان علی اینجا نبود علی شهید شده است گفت نه بابا الان همین جا بالای سرم بود آن روز هم حال مادر خوب شد و برگشتیم آخرین باری که مریض شد به ما گفت من دیگر رفتنی هستم علی نیامده بالای سرم باور نمی‌کردیم اما همینطور شد ۲۰ سال بعد از شهادت علی در یک غروب سرد پاییزی زهرا خانم مهمان علی در بهشت الهی شد. 📗منبع از کتاب بیا مشهد زندگینامه و خاطرات روحانی شهید علی سیفی شهیدی که امام زمان او را به مشهد دعوت کرد... https://eitaa.com/neveshteh313/3753