سایه و پناه خدا در روز قیامت
قـالَ مُـوسَى بْنُ جَعْـفَرٍ عليه السلام: ثَلاثَةٌ يَسْتَـظِلُّونَ بِظِلِّ عَـرْشِ اللّهِ يَـوْمَ الْقِـيامَةِ، يَـوْمَ لا ظِلَّ اِلاّ ظِلَّهُ:
رَجُـلٌ زَوَّجَ اَخـاهُ الْمُسْـلِمَ
اَوْ اَخْـدَمَهُ
اَوْ كَـتَمَ لَـهُ سِـرّا.
📗 [وسائل الشيعه، ج 20، ص 46]
منقول از امام كاظم عليه السلام که فرمودند:
سه دسته در روزقيامت، روزى كه سايه و پناهى جزء سايه خداوند نيست، در سايه و پناه خدا هستند:
۱ ـ مردى كه زمينه ازدواج برادر مسلمانش را آماده نمايد.
۲ ـ مردى كه خدمتگزارى به برادر مسلمانش بدهد.
۳ ـ كسى كه سرّ برادر مسلمانش را بپوشاند
https://eitaa.com/neveshteh313/3737
بعضی شبها دلم برای جمال کباب میشد، نیمههای شب بیدار میشدم و میدیدم رفته پشت کمد جایی باریک پیدا کرده و مشغول نماز شب شده.
آنقدر در نماز گریه میکرد که به هق هق میافتاد.
البته سعی میکرد گریهاش بیصدا باشد.
به او میگفتم مگر تو چکار کردی؟ چرا اینقدر گریه میکنی؟
جمال هم چیزی نمیگفت. لبخند میزد و میرفت.
جمال در نامهایی نوشته بود:
«اینجا تعداد زیادی از برادران بسیجی برای خود قبری ساختهاند و شبها هروقت دعا برقرار باشد در آن مشغول عبادتاند.»
📕 خاطرات شهید جمال محمدشاهی
https://eitaa.com/neveshteh313/3738
خیارهای نامرغوب
یک بار پیرمرد خیار فروش دورهگردی به مسجد آمد.
شب بود و خیارهای نامرغوب او مانده بود.
بعد از نماز دوباره به سراغ چرخ دورهگردیاش رفت. مانده بود چه کند.
جمال چند نفر از بچهها را صدا زد و گفت: «برویم خیارهایش را بخریم.» هر کدام چند کیلو خیار خریدند و دل پیرمرد را شاد کردند.
📕 خاطرات شهید جمال محمدشاهی
https://eitaa.com/neveshteh313/3739
حضور امام زمان عج در مراسم ختم شهید
وقتی خبر شهادتش آمد، در مسجد امین الدوله در بازار مولوی برای او ختم گرفتند.
شهید احمد علی نیّری همه نوجوانها را به مراسم ختم آورد. خودش هم با ادب در گوشهای از مجلس نشست.
مثل شاگردی که در محضر استاد زانو زده است.
شهید نیری بعدها نوشته بود که:
«در مراسم ختم شهید جمال محمد شاهی مولای ما حضرت صاحب الزمان(عج) تشریف آورده بودند...»
📕 خاطرات شهید جمال محمد شاهی
https://eitaa.com/neveshteh313/3740
یکی از شاگردان استاد حقشناس و از جوانان مسجد امین الدوله میگفت:
«یک بار که خیلی دلم برای جمال تنگ شده بود او را در خواب دیدم. میدانستم مفقود شده برای همین پرسیدم:
«جمال معلوم است که کجایی؟» گفت:
«همین نزدیکی! من با کاروان شهدای گمنام برگشتهام!»
این درحالی بود که هیچکس نمیدانست او سال 90 به عنوان شهید گمنام به خاک سپرده شده است.
📕 خاطرات شهید جمال محمد شاهی
https://eitaa.com/neveshteh313/3741
جمال همه گونه سختی را تحمل میکرد.
او خیلی حیا و ادب داشت.
از خجالت نداری صورتش سرخ میشد، اما حرفی نمیزد.
شکایت نمیکرد. جمال تلاش خودش را انجام میداد، اما راضی بود به رضای خدا. در یکی از نامههایش مینویسد:
«الان که در سنگر نشستیم، روز جمعه ساعت 7:30 صبح است. به فکر خانه افتادم؛
به فکر روزهای انقلاب، به فکر بچههای کوچه. بعد به خودم میگویم بیخیال بابا، چند سال در کوچه بودی چه کار کردی؟ اینجا را عشق است.
نبرد حق علیه باطل را.
راستی خدا را شکر میکنم که در جبهه باطل نیستم.
خدایا شکر و سپاس تو را که مرا در لشکر حق قرار دادی. که اگر بکشم، به بهشت میروم و اگر کشته شوم، نیز به بهشت میروم.»
📕 خاطرات شهید جمال محمد شاهی
https://eitaa.com/neveshteh313/3742
در غذاى جسم سختگيرند اما ...
امام حسن عليه السلام مىفرمايد:
عَجِبْتُ لِمَنْ يَتَفَكَّرُ فى مَأْكُولِه كَيْفَ لا يَتَفَكَّرُ فى مَعْقُولِهِ، فَيُجَنِّبُ بَطْنَهُ ما يُؤْذيهِ وَيُودِعُ صَدْرَهُ ما يُرْدِيهِ [1]
ترجمه
عجب دارم از آنها كه به غذاى جسم خود مىانديشند؛ امّا به غذاى روح خود نمىانديشند، خوراك ناراحت كننده از شكم دور مىدارند؛ امّا قلب خود را با مطالب هلاكتزا آكنده مىكنند.
مردم معمولًا در غذاى جسمانى خود سختگيرند جز در پرتو نور چراغ دست به سفره نمىبرند، و جز با چشم باز لقمه بر نمىگيرند، از غذاهاى مشكوك مىپرهيزند، و بعضى هزار گونه نكات بهداشتى را در تغذيه جسم رعايت مىكنند.
امّا در غذاى جان، با چشم بسته، در لابهلاى ظلمتهاى بىخبرى، هرگونه غذاى فكرى مشكوكى را در درون جان خود مىريزند، گفتار دوستان نامناسب، مطبوعات بدآموز، تبليغات مشكوك يا مسموم همه را به آسانى مىپذيرند و اين جاى بسيار شگفتى است..
📗يكصد و پنجاه درس زندگى
📕نویسنده: مكارم شيرازى، ناصر
📘جلد: ۱
📔صفحه: ۱۳
https://eitaa.com/neveshteh313/3743
اگر به کسی ظلم کنیم چی میشه؟
روز قیامت بنده ای از بندگان خدا را (برای حساب) میآورند در حالی که حسناتش او را مسرور ساخته است. در این هنگام کسی میآید و میگوید: خداوندا! این مرد به من ستم کرده. در این هنگام از حسنات او برمی دارند و به حسنات مظلوم میافزایند
و همین گونه این کار تکرار میشود تا آن که حسنه ای از او باقی نمی ماند.
سپس هنگامی که مدعی دیگری پیدا میکند نگاه به گناهان او میکنند و به نامه اعمال ظالم منتقل مینمایند و این کار پیوسته ادامه پیدا میکند تا داخل در آتش دوزخ شود».
[۲]
----------
[۲]: ۲). البدایة و النهایة، ج ۲، ص ۵۵، به نقل از میزان الحکمة
https://eitaa.com/neveshteh313/3744
شهید حاج محمد طاهری خاطرهای از خودش تعریف کرد تا هم لبخند بر لب نیروها بیاید و هم بدانند که فرمانده آنها چه مدت است سراغ زن و بچه نرفته
حاجی گفت این بار آخری که بنده مرخصی رفته بودم حدود ۷ ماه بود که منزل نرفته بودم
وقتی به خانه رسیدم در زدم یک بچه در را باز کرد دیدم خدایا اینکه بچه من نیست شاید هم توی این مدت بچه من اینقدر بزرگ شده اما بچه اول من که پسر بود اینکه دختره
﴿رزمندهها زدند زیر خنده﴾
بعد به در و دیوارهای داخل کوچه نگاه کردم تا ببینم شاید راه را اشتباه نیامده باشم اما درست بود با خودم گفتم شاید زن همسایه با بچهاش آمده یا الله گفتم و رفتم داخل حیاط داشتم بند پوتین را باز میکردم که یک خانم جوان چادر به سر آمد پشت در و گفت بفرمایید
یک لحظه نگاه کردم و گفتم اینکه عیال من نیست با خودم گفتم شاید زن همسایه است گفتم: خانم آقا طاهری را صدا کنید
این خانم با صدای بلندی گفت طاهری کیه آقا اینجا منزل ماست برو بیرون تا داد و فریاد نکردم
با تعجب به داخل حیاط نگاه کردم و با خجالت گفتم خانم من از جبهه آمدم اینجا تا چند ماه پیش منزل ما بود بچههای من اینجا بودند
گفت بله از اینجا رفتند ما هم اینجا را اجاره کردیم
هیچی خلاصه ما هم پوتین را پوشیده و نپوشیده دویدیم داخل کوچه رفتم سپاه و گفتم منزل ما کجاست؟
رفقای همکار میخندیدند و میگفتند یعنی نمیدونی منزلت کجاست گفتم نه
تا ظهر معطل شدیم تا مسئول تعاون از ماموریت آمد و خبر داد که به خاطر شرایط امنیتی خانواده شما را به همسایگی چند تا از خانوادههای سپاه بردیم.
📗منبع کتاب با بابا بر اساس خاطرات سردار شهید حاج محمد طاهری
9.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نظر رهبر فرزانه انقلاب درباره شعار دادن علیه مسئولین و بر هم زدن جلسه عمومی مسئولین...
آیا انتقاد مقام معظم رهبری نسبت به یک مسئول دلیل میشود برای اینکه بتوان علیه او در مجالس شعار داد؟
رهبر فرزانه انقلاب خطاب به کسانی که راه میافتند و علیه بقیه شعار میدهند:
«اگر کسانی که این کارها رو میکنند حزباللهی و مؤمن هستند، خب نکنند این کارها رو. میبینند که تشخیص ما اینست که به ضرر کشور است»
https://eitaa.com/neveshteh313/3747
سه روز مانده بود به شهادت حال عجیبی پیدا کرد
انگار در این دنیا نبود
یک شب او را در خلوت پیدا کردم دستش را به حالت جام بالا گرفته بود رو به آسمان و میگفت بریزید بریزید
آخرین مرخصی را در مراغه گذراند قرار بود به جبهه اعزام شود پیراهن سفید پوشیده بود
برگشت به من گفت: خواهر بیا جلو لباسم را بو کن
رفتم لباسش را بو کردم عطر عجیبی داشت که تا حالا چنین بویی به مشامم نخورده بود
گفتم داداش چه عطری زدی گفت عطر خاصی نیست هر کس به شهادت نزدیک شود چنین بوی عطری ازش حس میشود
بعد چند تا عکس نشانم داد و گفت کدام یک برای سر مزار خوب است از حرفش عصبانی شدم و گفتم چی میگی داداش انشاالله مثل دفعات قبل سالم میری و سالم برمیگردی
وقتی خواست از مادر خداحافظی کند مابین درب منزل با حالت روحانی و متفاوت با دفعات قبل خداحافظی کرد
اولین باری بود که اشک ریخت
میخواست برای آخرین بار از خانه بیرون برود مادر گفت علی برا عید لباس تازه میخوام برات بگیرم
علی جواب داد نه مادر لباسهای من را اونجا دوختن آماده است
وقتی که میرفت از زیر قرآن ردش کردم پشت سرش آب ریختم وقتی میخواست از آخر کوچه بپیچد برگشت نگاه خاصی کرد و رفت
با خودم گفتم چرا اینجور نگاه کرد
نکند واقعا آخرین بار باشد
و آن نگاه واقعا نگاه آخر بود
هر بار میخواست خداحافظی کند گریهای در کار نبود ولی این بار خودش میدانست که برگشتی در کار نیست
برگشت به مادر گفت در بهشت منتظرت هستم که بیایی تا با هم وارد شویم اینقدر گریه نکن از ته دل بخواه و فرض کن قربانی به قربانگاه روانه میکنی
📗از کتاب بیا مشهد
خاطرات روحانی شهید علی سیفی
سر زدن شهید علی سیفی به مادرش بعد از شهادت
خانم آرزومند از همسایگان ما بود و به منزل شهید سیفی رفت و آمد زیادی داشت چون مادر شهید تنها زندگی میکرد.
میگفت روزی که مثل همیشه به دیدار مادر شهید رفتم به ایشان عرض کردم که در تنهایی اذیت نمیشوی در این خانه بزرگ؟
ایشان گفت نه علی همیشه به من سر میزند وقت نماز با هم وضو میگیریم و صحبت میکنیم...
خیلی تعجب کردم گفتم جدا
اولین بار شهید را کجا دیدید؟
گفت بعد از شهادت مرتب به من سر میزد اولین بار سه روز از شهادت علی میگذشت ما برایش در خانه مجلس گرفتیم
شامی تدارک دیدیم ولی افراد بیش از پیش بینی ما آمدند لذا غذا به اندازه کافی نبود
من هم مضطرب و نگران بودم که غذا کم میآید و شرمنده میشوم و مرتب با خودم کلنجار میرفتم یکباره علی را در گوشه آشپزخانه دیدم به من گفت مادر چرا مضطربی قضیه را برایش تعریف کردم نمیدانم چطوری یک لحظه در دستش یک بشقاب برنج دیدم که آورد به من داد و گفت این را به برنج امشب اضافه کن و نگران نباش
من هم دستپاچه شدم و فوری برنج را گرفتم و اضافه کردم و ظرف را پس دادم
آنقدر هول بودم که یادم رفت ظرف را یادگاری نگه دارم
آن شب به قدر تمام میهمانها غذا کشیدیم همه سیر خوردند و در آخر به اندازه همان مقدار که علی داده بود اضافه ماند
حدود ۲۰ شب که از شهادتش گذشت من و زنهای همسایه تو حیات داشتیم نون میپختیم یک بار دیدم آمد از جلوی ما رد شد بعد آمد داخل خانه و سلام کرد گفتم نون میخوری گفت نه
کمی با هم صحبت کردیم بعد پا شد رفت از خانمهای نانوا پرسیدم علی را دیدید گفتند نه گفتم بابا الان از جلوتون رد شد و رفت گفتن نه ندیدیم.
📗کتاب بیا مشهد زندگینامه و خاطرات روحانی شهید علی سیفی شهیدی که امام زمان عج او را به مشهد دعوت کرد...
https://eitaa.com/neveshteh313/3749