همه عبادات و جنگ رفتن و شهید شدن برای طاهر شدن است.
هيچ دشمنى بدتر از دشمن درونى نيست و هيچ آلودگى بدتر از پليدى نفس نيست لذا تمام اين عبادتها براى آن است كه انسان از راههاى مختلف از اين غرور و منيت و خودخواهى رهايى يابد
همه دستورات دين براى تطهير است
انسان نماز مى خواند براى آن كه طاهر شود روزه مى گيرد براى آنكه طاهر شود جنگ مى كند كه
براى طاهر شدن تلاش كند شهيد مى شود كه طاهر شود مشكلات جنگ را تحمل مى كند كه از غرور نجات يابد.
📗 اسرار عبادات
📙نویسنده: جوادی آملی، عبدالله
📘صفحه: ۲۷
https://eitaa.com/neveshteh313/3758
زرنگ بازی درآوردن
🔻 خدا رحمت کند مرحوم آیتالله بهاءالدینی در صحبتهایشان خیلی سفارش میکرد و خودش هم به این زاویه توجه زیادی داشت و شیطنتهای نفسانی و انواع خدعههایی که روزمره از انسانها تراوش میکند را خیلی دشمن میدانست و بد می دانست. از اینها پرهیز میکرد و در نصایح ایشان هم خیلی عیان بود که از این زاویه خیلی پرهیز دارد، که کسی مبتلا شود.
🔸 مخصوصاً انواع خدعه، خدعههای پیچیدهای از نفس که در روابط عمومی ظاهر میشود و بعضی اینها را پای سیاست میگذارند و بعضی پای زرنگی میگذارند.
تمام اینها از شعب خدعه است. بعضی از آنها که انسان را به بیماریهای بدتر مبتلا میکند ولی مؤمن صاف و زلال است.
🔹 آقا امیرالمؤمنین علیهالسلام اصلاً خانهنشینِ این صافی و زلالی شدند. بقیهٔ اهلبیت هم همینطور بودند.
🔸 در خود جریان عاشورا، صبح عاشورا که نزدیک به شروع جنگ بود، مسلم بن عوسجه وقتی شمر نزدیک میشود، خدمت آقا سیدالشهدا عرض میکند که: آقا اجازه بدهید که من بر او مستولی هستم، یک تیر بزنم. حضرت میفرمایند: نه "اکره ان ابدئهم بقتال" صاف بودند.
(بحار الأنوار؛ ج۴۵؛ ص۵)
🔹 خیلی موارد پیش میآمد. مثلا حضرت مسلم به منزل حضرت هانی آمد، بنا بود که حضرت مسلم، وقتی عبیدالله به خانهٔ حضرت هانی آمد، حمله کنند. حضرت مسلم گفتند: من برای اینکار دلیلی نیافتم.
(وقعة الطفّ، ص۱۱۴)
شیخ جعفر ناصری حفظه الله
https://eitaa.com/neveshteh313/3759
راوى گويد امام حسن عليه السلام را ديدم كه غذا مى خورد و مقابلش هم سگى بود؛ امام بزرگوار هر لقمه اى را كه ميل مى فرمود، لقمه اى هم براى آن حيوان مى انداخت، گفتم: اى فرزند رسول خدا آيا اجازه مى فرماييد كه اين سگ را از غذاى شما دور كنم؟
فرمود: آن را رها كن زيرا من از خدا شرم مى كنم كه جان دارى به صورت من نگاه كند و من بخورم و به آن غذا ندهم.
https://eitaa.com/neveshteh313/3761
شهید احمد بیابانی زندگی عجیب و غریبی داشت لوتی صفت بود با غیرت و به ناموس حساس بود این شهید در سه راه ورامین تهران بزرگ شده بود ورزشکار بود و بدنی قوی داشت
زیر بار حرف زور نمیرفت
در هیچ دعوایی هم کم نمیآورد آنقدر دوست و رفیق داشت که کسی جرأت نکند به او نزدیک شود
بعد از انقلاب مامورین خواستند او را دستگیر کنند اما احمد توبه کرده بود از آنها خواست هماهنگ کنند تا به جبهه برود
احمد راهی غرب شد و خدا خواست تا با سردار شهید مهدی خندان آشنا شود زندگی احمد کاملاً تغییر کرد
آخرین بار به برادرش گفت من دارم میرم کربلا خداحافظ
ناراحت بود که بعد از شهادت کسی بدن او را ببیند
از خدا خواست تا این مشکل حل شود گلوله مستقیم تانک به خودروی او خورد احمد در آتش عشق الهی سوخت.
📗کتاب بامرام زندگینامه شهید احمد بیابانی از انتشارات ابراهیم هادی
https://eitaa.com/neveshteh313/3762
آدمهای بدی در جامعه هستند که حقت را میخورند و شما باید آنها را تحمل کنی، با آنها مدارا کنی و آنها را ببخشی. یک کسی حق تو را خورده ولی شما حتی نباید غیبتش را بکنی و آبرویش را ببری، لذا شما مظلوم واقع میشوی. البته شاید گاهی لازم باشد که آدم یک کسی را رسوا کند مثلاً برای اینکه او آبروی جامعۀ اسلامی را برده است. ولی غالباً اینطور نیست.
بسیاری از اوقات، شما با رعایت دستورهای اخلاقی اسلام، مظلوم واقع میشوید؛
شما باید آدمهای بد را در جامعه تحمل کنی، باید گنهکار را ببخشی، گناهش را ندیده بگیری و حتی غیبتش را هم نکنی.
بسیاری از دستورهای اخلاقی به نفع گنهکارهاست؛ به نفع مؤمنها نیست.
https://eitaa.com/neveshteh313/3763
راز پیروزی در برخی عملیاتها و شکست در عملیاتهای دیگر
هر وقت به خودمون تکیه نمودیم از طرحمون اطمینان کامل داشتیم از تجهیزاتمون از پشتیبانیمون همان جا ضربه خوردیم ولی هر وقت مضطر شدیم هر وقت عقلمون به جایی نرسید هر وقت کار را سخت دیدیم خدا دری را برای ما باز کرد که هیچکس به فکرش نمیرسید. در همه حمله ها همینطور بود در حمله بیت المقدس وقتی همه ما نشستیم گردنها را کج کردیم و گفتیم ما نمیدونیم نمیشه و ابراز عجز و ناتوانی کردیم دیدید که اون شهر چه جوری با اون عظمت فتح شد در فتح المبین همینطور سختی کار مشکل کار باید ما را محکمتر و سرسختتر بکند هرچی دشمن مانع بیشتری ایجاد کنه سختی برای ما بیشتر باشه سر راه ما مشکلات زیادتر باشه خدا هم نصرتش را بیشتر میکند راه فرج برای ما باز میکند مگه خدا شما را همینطور ول کرده به حال خودتون خدا خودش فرموده ان تنصر الله ینصرکم
بخشی از بیانات شهید ردانی پور.
منبع از کتاب مصطفی خدا زندگینامه و خاطرات سرلشکر شهید حجت الاسلام مصطفی ردانی پور.
https://eitaa.com/neveshteh313/3764
مادر همسر شهید مغفوری نقل کرده است:
زمانی که شهید می خواست برای آخرین بار به جبهه برود به او گفتم: من زهرا﴿همسر شهید﴾ را می برم پیش خودم، چون تنها می ماند، شهید گفت شما صاحب اختیارید اما زهرا باید به تنهایی عادت کند، پرسیدم، مگر چند روز می خواهی در جبهه بمانی؟
گفت:
این دفعه اگر بروم دیگر نمی آیم، مرا می آورند، بعد خندید، خداحافظی کرد و رفت.
📗 سایت ایرنا
https://eitaa.com/neveshteh313/3765
هیچ زمانی مزار شهید عبدالمهدی مغفوری را خالی از زائر ندیدیم همیشه تعداد زیادی از افراد با سر و شکل های متفاوت پشت سر هم ایستاده اند تا دستی بر سنگ مزارش برسانند و نیّت کنند تا با دل پاک و آسمانیاش حاجت شان را از خدا بخواهد.
زائران گلزار شهدا در واقع او را واسطه بین خود و خدا قرار می دهند تا شاید به واسطه این بنده پاک، خدا نظری به آنان همه بیندازد.
📗 سایت ایرنا
https://eitaa.com/neveshteh313/3766
حسنی سعدی به نقل از همسر شهید ﴿عبدالمهدی مغفوری﴾ ادامه داد:
یک روز موضوعی پیش آمد و پدر شهید با ایشان تند صحبت کرد.
اما شهید مغفوری اصلا جواب پدرش را نداد، بعد از او پرسیدم شما که برای کارت دلیل داشتی چرا جواب پدرت را ندادی که شهید مغفوری گفت ایشان پدرم هستند.
شما هم همسرم هستید جواب شما را هم نمی توانم بدهم.
📗سایت ایرنا
https://eitaa.com/neveshteh313/3767
«محمدرسول رضایی» با وجود سنش رفتارهای کریمانهای داشت که از یک مرد انتظار میرفت.
بنابر خاطرات خانوادهاش آن زمان چون گاز نبوده، مردم از بخاریهای نفتی برای گرمایش استفاده میکردند و برای تهیه آن باید در صفهای طولانی منتظر میماندند و چون پدر محمدرسول مغازه داشته و نمیتوانسته مغازه را رها کند، محمدرسول برای تهیه نفت میرفته، اما هربار که برمیگشته، میگفته پول یا کوپن را گم کردهام و چندبار هم پدرش تنبیهش میکند.
یک بار که پدرش بدون اینکه محمدرسول متوجه شود به دنبالش میرود، میبیند او پول را میدهد و نفت را میگیرد و با خود میگوید که خدا را شکر که پسرم پول و کوپن را گم نکرده، اما میبیند که محمدرسول بهجای اینکه به منزل خودشان بیاید به منزل پیرزنی میرود که فرزندی ندارد و مستضعف است و متوجه میشود محمدرسول هربار نفت را به او میداده است.
📖 سایت خبرگزاری دفاع مقدس
https://eitaa.com/neveshteh313/3768
وصیتنامه شهید محمد رسول رضایی شهید ۱۳ ساله:
خدایا! تو میدانی که من جز برای رضای تو به جبهه نیامده ام.
من برای کمک به مستضعفان و مبارزه با ظلم و استکبار جهانی به جبهه آمده ام تا انتقام شهدای خرمشهر و انتقام شهدای اسلام را بگیرم.
آمده ام تا انتقام خون بچههای شیرخوار را که در زیر بمباران وحشیانه صدام به درجه رفیع شهادت نائل آمده اند، بگیرم و نگذارم که حق آنان پایمال شود.
از شما امت حزب الله میخواهم که جبههها را خالی نگذارید. امام عزیزمان را تنها نگذارید. مراسم دعای کمیل و دعای توسل را هر چه با شکوهتر بر پا کنید و در تشییع جنازه من پرچم آمریکا را به آتش بکشید تا مردم بدانند که من ضد آمریکایی و تابع ولایت فقیه هستم.
خطاب به پدر و مادر عزیزم! از پدر و مادرم میخواهم که برای من گریه نکنند و از اینکه من شهید شدم ناراحت نباشید بلکه خوشحال باشید که فرزندی را بزرگ کرده اید و او را در راه دین و قرآن و در راه وطن قربانی کرده اید و در آخر از تمام اهل خانواده و قوم و خویشان حلالیت میخواهم و میخواهم که راهم را ادامه دهند.
📖 سایت خبرگزاری دفاع مقدس
https://eitaa.com/neveshteh313/3770
چگونه غضب خداوند تسکین پیدا میکند
عبداللهبنسلیمان نوفلی گوید: خدمت امام صادق (علیه السلام) بودم. ... امام (علیه السلام) فرمود: «... ای عبدالله! بکوش که طلا و نقره ذخیره نکنی که این آیه تو را فرا میگیرد که خدای عزّوجلّ فرموده است: الَّذِینَ یَکْنِزُونَ الذَّهَبَ وَ الْفِضَّةَ وَ لا یُنْفِقُونَها فِی سَبِیلِ اللهِ فَبَشِّرْهُمْ بِعَذابٍ أَلِیمٍ؛ هیچ شیرینی و باقیماندهی غذایی را که در شکمهای خالی وارد میکنی، کوچک نشمار که با آن خشم پروردگار تبارک و تعالی را فرومینشانی»!
کُنْتُ عِنْدَ جَعْفَرِ بْنِ مُحَمَّدٍ الصَّادِق (علیه السلام) ... قَالَ: ... یَا عَبْدَاللَّهِ اجْهَدْ أَنْ لَا تَکْنِزَ ذَهَباً وَ لَا فِضَّهًًْ فَتَکُونَ مِنْ أَهْلِ هَذِهِ الْآیَهًِْ الَّذِینَ یَکْنِزُونَ الذَّهَبَ وَ الْفِضَّةَ وَ لا یُنْفِقُونَها فِی سَبِیلِ اللهِ فَبَشِّرْهُمْ بِعَذابٍ أَلِیمٍ وَ لَا تَسْتَصْغِرَنَّ مِنْ حُلْوٍ وَ لَا مِنْ فَضْلِ طَعَامٍ تَصْرِفُهُ فِی بُطُونٍ خَالِیَهًٍْ تُسَکِّنُ بِهَا غَضَبَ الرَّبِّ.
https://eitaa.com/neveshteh313/3771
برشی از متن کتاب هواتو دارم
اردیبهشت بود که مجدد مادر آقامرتضی تماس گرفت. حرفشان این بود که دختروپسر هم را ببینند؛ اگر دو نفر هم را پسندیدند، می شود روی زمان عقد و عروسی توافق کرد. چون خیلی اصرار داشتند، ما هم قبول کردیم و این طور شد که اولین جلسه ی خواستگاری رسمی که آقامرتضی هم حضور داشت شکل گرفت. روز خواستگاری اول پدرها صحبت کردند. پدر آقامرتضی گفت: «الحمدلله پسر ما پسر خوب و سالمیه. ما هم بالاخره دختر داریم و می دونیم که تصمیم خیلی سختیه. آقا پسر ما نه درسش تموم شده نه سرکار می ره؛ ولی من خودم اعتقاد دارم که هروقت جوان نیاز داشت باید ازدواج کنه. حتی زودتر از این سن. دختروپسر هم نداره. کار و سربازی و درس هم با مدارا درست می شه. ما هم همه جوره حمایت می کنیم. شکر خدا اوضاع مالی مناسبی داریم. تضمین این پسر خود منم. اگه قسمت باشه و این وصلت شکل بگیره، هر کاری از دستمون بربیاد برای این دوتا جوون انجام می دیم.»
بابا هم رک حرفش را زد: «ما دورادور خانواده ی شما رو می شناسیم. تعریف آقامرتضی رو هم شنیدیم؛ ولی برا ازدواج خیلی زوده.» کمی که گذشت، آقامرتضی که یک کت وشلوار خوش رنگ تنش کرده بود، از جمع اجازه خواست که صحبت کند. خیلی برایم جالب بود که پسری با بیست سال سن این...
کتاب هواتو دارم
زندگینامه شهید مرتضی عبداللهی.
https://eitaa.com/neveshteh313/3772
آیا واقعاً افرادی که خود را دوستدار اهل بیت میدانند، ممکن است خطرناکتر از دجال باشند؟
چگونه میتوانیم در دنیای پر از فتنه و شبهه، حقیقت را از باطل تشخیص دهیم؟
امام(ع) چه راهکارهایی را برای شناسایی این فتنهگران ارائه میدهد؟
"همانا از کسانی که مدعی مودت ما اهل بیت هستند، کسی هست که در فتنهگری، برای شیعیان ما از دجال شدیدتر است. (راوی) گفتم: برای چه؟ (امام) گفت: به خاطر دوستی با دشمنان ما و دشمنی با دوستانمان. چون چنین شد، حق با باطل آمیخته میشود و مؤمن از منافق بازشناخته نمیشود."
"إنّ ممّن ینتحلُ مودّتنا أهلَ البیت، من هو أشدُّ فتنةً علی شیعتِنا من الدّجّال.
فقلتُ: بماذا؟
قال: بموالاتِ أعدائِنا و معاداةِ أولیائِنا.
إنّه إذا کان کذلک، اختلطَ الحقُّ بالباطل و اشتبهَ الأمرُ فلم یُعرَف مؤمنٌ من منافقٍ"
امام(ع) با ذکر ویژگی مهم فتنهگران یعنی دوستی با دشمنان و دشمنی با دوستان، پرده از ترفند آنان برداشته و معیار تشخیص حق و باطل را در فضای شبههناک بیان فرمودهاند. بر این اساس کارآمدترین شاخص در این باره، بصیرت در تمسک به دو اصل "ولایت دوستان و برائت از دشمنان" است که در آموزههای دینی، لازمهی ایمان شمرده شدهاند.
https://eitaa.com/neveshteh313/3773
نوشته
📘 خاطره ای از مادر شهید علی شاه آبادی 🆔 https://eitaa.com/neveshteh313/3774 👇👇👇
روز وداع
یک مشت اسپند برداشتم دور سر علی چرخاندم. بردم داخل آشپزخانه و برایش دود کردم.
قند در دلم آب میشد وقتی میدیدم علی محکم پای عقایدش ایستاده و غیر از رضایت خدا هیچچیز برایش مهم نیست.
رجب ﴿پدر شهید﴾ هم اندک امیدی که تا آن روز برای نرفتن علی داشت، ناامید شد و به جبهه رفتن علی رضایت داد.
علی مدام بین جبهه و خانه در حال رفتوآمد بود.
محرم سال 65 را تهران ماند و در مسجد مداحی کرد. بعد از محرم ساکش را بست، بند کتانی را محکم گره زد و گفت: «خب مامان خانوم وقت رفتنه! علی رو حلال کن. سپردم امیر نوروزی، دوستم، کارنامه رو براتون بیاره. نمرههای پسرت رو ببین و کیف کن! اگه کسی گفت علی برای فرار از درس و امتحان رفته جبهه، کارنامه رو بهش نشون بده.
بگو من برای دین و کشورم رفتم. دست راستم اسلحه بود، دست چپم کتاب. تو جبهه کنار جنگ با دشمن، درسمم خوندم.» گفتم: «علی جان! بلا گردونتم مادر! فدات بشم که برای خودت مردی شدی! نوزده ساله به من و بابات بیحرمتی نکردی. شیرم حلالت! خدا ازت راضی باشه. برو خدا پشت و پناهت. الحمدلله که بابات هم راضی شده، هیچ مانعی جلو پات نیست.»
امیر و حسین را در آغوش گرفت و بوسید. دستش را باز کرد که بغلم کند، بغض کردم، ناخودآگاه لرزیدم. ترسیدم دلش بلرزد؛ عقب رفتم و از او دور شدم. پلهها را دوتایکی کردم. دامن به پاهایم پیچید، نزدیک بود پرت شوم پایین. خودم را رساندم طبقه دوم. بغض داشت خفهام میکرد. یک لیوان آب خوردم. از گلویم پایین نرفت و به سرفه افتادم. رفتم کنار پنجره بالکن وداع علی و رجب را تماشا کردم. ای کاش نمیرفتم! دلم برای رجب سوخت. آن لحظات به یاد وداع امام حسین (علیهالسلام) و حضرت علی اکبر (علیهالسلام) در روز عاشورا افتادم. صحنهی تکاندهندهای بود. علی دو قدم به طرف در میرفت، رجب صدایش میزد: «علی جان! زودی برگرد.» علی به طرف در میرفت، رجب صدایش میزد: «علی جان! من طاقت دوریت رو ندارم.» علی دستش را به طرف در حیاط دراز کرد، رجب صدایش زد: «علی جان! صبر کن. بیا جلوی من راه برو میخوام تماشات کنم.» علی جلوی خودش را گرفت تا گریه نکند. دور پدرش چرخید. رجب دست علی را گرفت و به طرف خودش کشید. سینه به سینهی هم شدند. رجب گفت: «آخ بابا! من میمیرم از دوری تو.» علی دستی به سر رجب کشید و خودش را از سینهی او کند. بدون اینکه به پشت سرش نگاه کند، از در خانه بیرون رفت. پای رجب لرزید و افتاد وسط حیاط. چشمش به در ماند تا شاید علی دوباره برگردد، اما نیامد. با کمک حسین زیر بغل رجب را گرفتم و به داخل خانه آوردم. قلبم تندتند میزد. رفتم سراغ وسایل امیر.
دفترچه نوحهاش را برداشتم و روضه وداع حضرت علی اکبر (علیهالسلام) را خواندم. آنقدر به سینه زدم تا قلبم کمی آرام گرفت.
📗روایت زندگی زهرا همایونی مادر شهیدان امیر و علی شاه آبادی
📙 قصه_ننه_علی
https://eitaa.com/neveshteh313/3775