📝 "ما شدن"
هنوز خوب حرفزدن بلد نبودیم که پایمان به مجالس روضه باز شد. آفتاب بالا نیامده با مامان و بابا و خواهرها و پدربزرگ و مادربزرگ سوار ماشین میشدیم و از قلهک می رفتیم خیابان خیام، مسجد بزازها. مسجد که نبود، حتی حسینبهای هم در کار نبود. با چادر و پارچههای مشکی، مجلس عزای اباعبدالله به پا کردهبودند.
چای سیاه لببهلب توی استکانها که تا کمر پر از شکر بود و سرریز کردهبود توی نعلبکی با نان و پنیرمان را که میخوردیم، انگار زنده میشدیم. بعد راه میافتادیم توی حیاط خاکی و تا میتوانستیم از رمپی که لابد قرار بود روزی پلههای این حسینیه شود سر میخوردیم و سرتا پایمان را خاک و خل میکردیم.
وسط صحبتهای شیخ حسین انصاریان سری به مادربزرگ میزدیم و کیسهی آب نبات و نقلش را خالی میکردیم. نوبت به حاج ناظم و علامه که میرسید، سر جایمان میخکوب می شدیم، چادر روی صورت میکشیدیم و تمام روضهها را بند به بند برای خودمان و خانوادهمان مجسم میکردیم و اشک میریختیم.
🔻ادامه در پیام بعد...
📝 @nevisandegi_mabna
مدرسه نویسندگی مبنا
📝 "ما شدن" هنوز خوب حرفزدن بلد نبودیم که پایمان به مجالس روضه باز شد. آفتاب بالا نیامده با مامان
.
مردها که دم میگرفتند، دلمان میخواست توی مردانه بودیم و «سقای حسین سید و سالار نیامد، علمدار نیامد علمدار نیامد» را بلندتر از گروه دیگر در جواب دم «امشب به حرم میر و علمدار نیامد، علمدار نیامد، علمدار نیامد» فریاد می زدیم. توی دستهایی که از دیواره ی پارچهای مشکی بین مردها و خانمها بالاتر میامد، دنبال دستان بابا میگشتیم و احساس میکردیم اگر وسط آنها بودیم، حتما موج دریا غرقمان میکرد. خیلی طول میکشید تا امواج آرام شود، و ما این دریای طوفانی را دوست داشتیم. پر از شکوه و جلال بود برایم. فکر میکردیم علمدار چقدر آدم مهمی است که مردها اینطور بر سر و سینه میزنند از نیامدنش! دستها و سینهها که از تک و تا میافتاد، نوبت گعده بود، هر هشت تا ده نفر باید دور هم حلقه میشدیم. باید یک جمع میساختیم، تا مجمع غذای نذری را می گذاشتند وسطمان. خوشمزهترین، خوشبوترین و زیباترین غذای دنیا. پلو و خورشت قیمه و زرشک و بادام با سیب زمینب خلال کنارش.
همه با هم از توی یک سینی غذا میخوردیم. همهی آنهایی که از صبح باهم برای حسین گریه کردهبودیم.
ما، "ما شدن" را توی حسینیهها یاد گرفتیم.
#روایت_روضه
#پویش_نگار_آشنا
📝 @nevisandegi_mabna
یک نمایش میدانی علیه حضرت عباس
در کربلا یک بار اتاق فکر سپاه عمر سعد به ایدهای رسید که نتیجهاش شرمندگی عباس شد.
ایده، اجرای یک نمایش میدانی بود در روز تاسوعا. نمایشی که هدفش شکستن اعتبار اباالفضل بود و رقم زدن رگههایی از نگرانی در دل سپاه امام.
روز تاسوعا، همه ۳۰ هزار نفری که قرار بود با امام بجنگند، به کربلا رسیده بودند. صفبندیها انجام شده بود، میدان حالت جنگی به خودش گرفته بود و چشمها همه به تحرکات میدانی حریف بود.
امام اصحاب را توی خیمهای جمع کرده بودند، چند نفری بیرون مراقب اوضاع بودند و باقی همه در خیمه فرماندهی مشغول گفتگو با امام.
توی لشکر عمرسعد هم همه چیز طبق نظام جنگی بود. در تقسیم کاری که عمر سعد انجام داده بود، شمر فرمانده جناح چپ لشکر شده بود. شمر را تقریبا همه میشناختند. چهره آشنایی برای اهل کوفه بود و سمت فرماندهی که در میدان داشت او را باز برای همه مطرحتر کرده بود.
(ادامه دارد ...)
.
«محمدرضا جوان آراسته»
zil.ink/mrarasteh
مدرسه نویسندگی مبنا
یک نمایش میدانی علیه حضرت عباس در کربلا یک بار اتاق فکر سپاه عمر سعد به ایدهای رسید که نتیجهاش شر
.
حالا شما لشکر صف کشیده کوفه را تصور کنید که یکباره کسی آرام آرام از دلش جدا میشود و میرود سمت خیمههای امام. همه لشکر کوفه چشم میشوند و مرد سوار بر اسب را نگاه میکنند. شمر تا نزدیکیهای خیمه میرسد، تا جایی که جلوتر از آن را تیم حفاظتی امام اجازه نمیدهند.
نمایش شروع شده. شمر فریاد میزند. طوری که صدایش تا عمق اتاق عملیات امام میرسد. توی سناریو برای شمر نوشتهاند که باید صدایش دشت را پر کند، مهم است که جملههایی که میگوید را همه بشنوند. هم خودیها بشنوند و هم غیر خودیها.
شمر میگوید: «دنبال خواهرزادههایم آمدهام، فامیلهایم را کار دارم.»
شمر چهره محبوبی در میان اهل کوفه نیست، چهره معتدلی هم نیست. شمر خبیث است و این را تقریبا همه میدانند. یک تبهکار سرشناس که از قضا فرمانده لشکر دشمن هم هست آمده و دنبال فامیلهایش در میان سپاه امام است.
توی خیمه فرماندهی سکوت میشود.
نمایش به نقطه اوجش رسیده و شمر مهمترین دیالوگش را گفته: «این بنو اختنا».
#یادداشت
📝 @nevisandegi_mabna
مدرسه نویسندگی مبنا
. حالا شما لشکر صف کشیده کوفه را تصور کنید که یکباره کسی آرام آرام از دلش جدا میشود و میرود سمت خ
.
در روایتها داریم که اینجا حضرت عباس سرش پیش برادر خم شد، شاید سختترین لحظهها، همین لحظههایی بود که نسبتی میان عباس و شمر بر قرار میشد. عباس ساکت بود، توی خیمه همه ساکت بودند. اباعبدالله گره سکوت را باز کردند: «جوابش را بدهید با اینکه آدم فاسقی است.»
بعد از این عرصه عرصه خروش اباالفضل است. امان نامه را برمیگرداند و شمر را توبیخ میکند که فکر کرده زندگی بی اباعبدالله برای او بیشتر از مرگ با اباعبدالله میارزد.
برای شمر، همان سر خم کردن و شرمندگی عباس در برابر اباعبدالله برد حساب میشد. شمر کارش را کرده بود، تیر نمایش میدانیاش به هدف خورده بود و جان عباس را خراش داده بود.
شخصیت اباالفضل العباس آن قدر در ماجرای کربلا تاثیرگذار است که دشمن برای ترور شخصیتش، نقشهای ویژه و عملیاتی خاص طراحی میکند. همه رسانههایش را به میدان میآورد و با نمایشی منحصر به فرد، عباس را هدف میگیرد.
این نقطه اوج کار یک نیروی جبهه حق است، جایی که آن قدر برای دشمن هزینهساز میشود که ترور فیزیکی یا ترور شخصیتش در دستور کار سرویسهای نظامی و رسانهای دشمن قرار میگیرد.
🖋«محمدرضا جوان آراسته»
zil.ink/mrarasteh
📝 @nevisandegi_mabna
عالم از شوخی عشق این همه توفان دارد
هرکجا معرکهای هست جگرداری هست
🖋 بیدل دهلوی
#جرعه
📝 @nevisandegi_mabna
• تقریبا برایم غیرممکن است که به منصور ضابطیان حسادت نکنم. هر چند که نباید ظاهر زندگی بقیه و باطن خودمان و فلان و بهمان! اما باز هم نمیتوانم این حس را نادیده بگیرم. آدمی که بخش مهمی از زندگیاش به سفر و نوشتن میگذرد، قطعا رویایی را زندگی میکند که هنوز دست من به آن نرسیده. حتی اگر زیر لب یا بلند، به خودم یا بقیه، مدام بگویم «پیفپیف! بو میده!»، باز هم دلم بد میخواهدش.
و اما درباره کتاب. این دومین سفرنامهای بود که از ضابطیان خواندم. دفعه قبل رفتیم ترکیه و این بار کوبا را زیارت کردیم. راستش اگر حلقه کتاب مبنا جان امر نکرده بود، نمیخواندمش. تعارف که نداریم. وقتی مزه سفرنامههای خامهای با فیلینگ موز و گردوی رضا امیرخانی زیر دندانم مانده یا حتی شیرینیِ «و کسی نمیداند در کدام زمین میمیرد» مهزاد الیاسی، سخت است به ساقه طلایی راضی بشوم. آن هم بدون چای.
🔻ادامه دارد...
#یادداشت
#سباستین
📝 @nevisandegi_mabna
مدرسه نویسندگی مبنا
• تقریبا برایم غیرممکن است که به منصور ضابطیان حسادت نکنم. هر چند که نباید ظاهر زندگی بقیه و باطن خو
🔖
متن خون ندارد. این احتمالا سلیقهای باشد؛ اما برای من فاکتور مهمی در لذت بردن از ناداستان است. حبیبه جعفریان میگوید: «متن خون میخواهد و خودت را قاتی کردن و افشا کردن خون متن است.» و این که «مخاطب باید احساس کند معتمد بوده و امری باارزش، نفیس و محرمانه با او تقسیم شده.». من این را نه در استامبولی دیدم، نه در سباستین.
کنجکاوی نویسنده برایم جذاب است و البته تسلطش در تعامل با مردم بومی؛ اما بیشتر کتاب صرف دادن اطلاعاتی میشود که ویکیپدیا رایگان به ما پیشکش میکند. ترجیح میدادم راوی وارد لایههای عمیقتری بشود و حتی دنبال دردسر بیشتری بگردد تا ماجراهای جذابتری برای گفتن داشته باشد. البته عکسهای کتاب -که خود نویسنده آنها را ثبت کرده- ما را به فضای داستان نزدیکتر میکند.
در مجموع خواندن این کتاب و البته قبلی را به عنوان تجربهای از سرک کشیدن در دنیای ضابطیان دوست داشتم. البته احتمالا بعد از همین دو کتاب دست از سرک کشیدن بردارم. سباستین مناسب افرادی است که خیلی پیگیر جزئیات نیستند و صرفا به آشنایی کلی با کشور مقصد علاقه دارند، با تصاویر و کلمات به یک اندازه ارتباط برقرار میکنند و توی متنها دنبال خون نمیگردند.
🖋 به قلم "خانم فاطمه آل مبارک "
مدیر دپارتمان نویسندگی مبنا
#یادداشت
#حلقه_کتابخوانی_مبنا
#سباستین
📝 @nevisandegi_mabna