به چیزی که دوست دارید اعتماد کنید و به انجام آن ادامه دهید.
این شما را به جایی که باید بروید، خواهد برد...
سلام، صبحتون بخیر 🌻
#موفقیت
📚@nevisandeshoo
💢 تندنویسی، نوشتن بیوقفه یا نوشتن آزاد است. همانطور که از اسمش پیداست، این روش حاکی از نوشتن بدون توقف، دوباره خواندن و ارزیابی کردن است.
♨️ این یکی از راههای عقب نشاندن منتقد درونی و آزادی عمل دادن به الهامبخش درونی، برای بهرهبرداری از خلاقترین ایدههای شماست.
❗️ به خودتان اجازه دهید برخی مهملات و هرچه را که به ذهنتان میرسد، بنویسید. بعداً از کیفیت بخشهایی از متنتان متحیر خواهید شد!
✍ #تند_نویسی
📚@nevisandeshoo
📝 #تمرین
بیایید تصور کنیم خانه شما در انتهای این خیابان قرار دارد و امروز عصر دارید به خانه برمیگردید.
حالا این فضا و محیط را توصیف کنید...
نکته: سعی کنید از تمام حواس پنجگانه در متنتان استفاده کنید.
📚@nevisandeshoo
به جای «من بزرگ و عالی هستم» میگوییم «من میخواهم بد بنویسم. من حاضرم کار لازم برای اتمام این پروژه را انجام بدهم، چه خوب باشد چه بد.»
وقتی ما روی بزرگ بودن اصرار میکنیم، دیوار متوقفمان میکند. وقتی ما حاضریم افتاده و فروتن باشیم، راهمان را از زیر دیوار باز میکنیم و میتوانیم به شادیِ آزادانه نوشتن برسیم.
ما با آماده بودن برای «بد» نوشتن، خودمان را برای نوشتن آزاد میکنیم؛ شاید حتی برای خوب نوشتن!
#عادت_نوشتن
📚@nevisandeshoo
نویسنده شو ✍
📝 #تمرین بیایید تصور کنیم خانه شما در انتهای این خیابان قرار دارد و امروز عصر دارید به خانه برمیگ
🍂🍁خیابان پاییزی🍂🍁
✍#طاهره_شفیعی
برگ های هزار رنگ پاییزی چون فرشی زیبا کناره های خیابان منتهی به خانه مان را احاطه کرده بودند،گویی دست جمال خدا خیابان پاییز را نقاشی کرده باشد،برگ های زیبا با وزش نسیمی مهربان از درختان جدا می شدند و بر کف خیابان می ریختند،،دلم نمی آمد پا روی برگ ها بگذارم ،خنکی نسیم را که بر چهره ام می وزید احساس می کردم ،چشمانم را بستم تا این همه زیبایی را نفس بکشم،بوی نانی که از نانوایی انتهای کوچه پخت می شد به مشامم می رسید،،گویی برکت خداوند تمام کوچه را پر کرده است ،،،کمی جلوتر رفتم درخت اناری در سمت راست کوچه توجه ام را جلب کرد،،در این حین یک انار بر زمین افتاد،ذوق داشتم طعم آن را بچشم،از شدت سیاهی برق میزد،،خوشمزگی انار تمام سلولهای وجودم را در نوردید...
چند قدم جلوتر رفتم صدای یک کبوتر را شنیدم که بر بالای یکی از درختان سربه فلک کشیده لانه داشت ،،،صدایش چون موسیقی کوچه را آهنگین کرده بود،کنار درختی که کبوتر برآن لانه داشت ایستادم ،،،دستانم را به سمتش بلند کردم ،در کمال ناباوری کبوتر آمد و بدون هیچ ترسی حدود یک دقیقه بر روی انگشتان من نشست ،گویی قصد داشت با من سخن بگوید، حس کردم خداوند میخواهد نشانه ای برای من نمایان کند...
نشانه ها بسیارند کافیست دنبالشان کنیم ،آنها آدرس خدا را به ما نشان می دهند..
به خانه که رسیدم کنار پنجره به دیدن غروب خورشید دست به دعا شدم و از خدای بزرگ به خاطر آفرینش این همه زیبایی تشکر کردم.
#ارسالی_از_مخاطب
نویسنده شو ✍
📝 #چالش_نویسندگی داستان مردی میانسال را تعریف کنید که در مهمانخانهای محقر در جنوب شهر زندگی میکن
۹ مرد بیخبر از سرنوشتی که انتظارشان را میکشید خندهکنان و درحالی که باهم شوخی میکردند روی صندلیها نشستند و از راننده که با چهرهای جدی از درون آینه به آنها نگاه میکرد خواستند تا آهنگ شادی برایشان پخش کند.
با پخش شدن صدای موزیک، یکی از آن ۹ مرد از روی صندلی برخاست و درحالی که امکان ایستادن نداشت به حالت کمی خمیده شروع به رقصیدن کرد.
بقیه با خنده دست میزدند و او را تشویق میکردند.
مرد میانسال وارد ون شد و نگاهی به آنها انداخت، با ورود او همه مردها سوت کشیدند، راننده با اشاره مرد میانسال ماشین را روشن کرد و به راه افتادند.
خنده و شوخی تا دقایقی طولانی همچنان ادامه داشت، کمکم مسافران ساکت شدند و از شیشه بیرون را تماشا کردند.
کمی بعد یکی از آن ۹ نفر از مرد میانسال پرسید: قصد دارد آنها را برای تفریح به کجا ببرد؟
مرد با همان لبخند مهربان همیشگی گفت: امروز همه مهمان من هستید، به جای خوش آب و هوایی میرویم.
هریک از مسافران با گفتن جملهای از مرد تشکر کردند و به این ترتیب صحبت به خاطرات گذشته کشیده شد.
آنها از زندگی در یک مهمانخانه محقر در جنوبیترین نقطه شهر ناراضی بودند.
مرد در مدت چندماهی که ساکن مهمانخانه بود شرایط سخت و طاقتفرسای آنها را مشاهده کرده و با تمام توان تلاش میکرد بخشی از مشکلاتشان را حل کند.
حضور او باعث شد وضعیت آنها تا حدی بهبود یابد.
مرد مهربان و دستودلباز بود، در همان اتاق کوچکش در مهمانخانه برایشان مهمانی میگرفت و به آنها کمک مالی میکرد.
ساکنان دائمی مهمانخانه او را فرشته نجات زندگیشان میدانستند.
هنگامی که مرد از آنها دعوت کرد تا به یک سفر تفریحی یکروزه بروند با خوشحالی پذیرفتند.
مرد تمام مخارج سفر را برعهده گرفت و در طول مسیر با انواع خوراکیها از آنان پذیرایی میکرد.
آنها از خاطرات خوبی که مرد باعث بهوجود آمدنش شده بود صحبت میکردند و گاهی سربهسر یکدیگر میگذاشتند.
هرکدام از آن ۹ مرد سعی میکرد با شوخیاش، بقیه را بیشتر بخنداند.
مرد میانسال مثل همیشه با خوشرویی به شوخیهایشان میخندید و گاهی همراهیشان میکرد.
از حرکتشان ساعاتی گذشته بود، مرد به راننده که تا آن موقع نه حرفی زده و نه به انها توجهی میکرد نگاهی انداخت و پرسید: چقدر از مسیر باقی مانده؟
راننده بیآنکه به او نگاهی بیندازد پاسخ داد: تا دقایقی دیگر به مقصد میرسند.
کمتر از یکساعت بعد ماشین روبهروی دری بزرگ توقف کرد، راننده ابتدا چراغها را خاموش کرد و سپس داخل شد
و بعد بلافاصله ماشین را نیز خاموش کرد.
همهجا تاریک بود، ۹ مرد خندهکنان از مرد میانسال میپرسیدند: اینبار قرار است چگونه آنها را غافلگیر کند؟
در آن تاریکی مطلق تنها صدای خندههای مرد پاسخ سوالاتشان بود.
لحظهای بعد در را باز کرد و از ماشین پیاده شد سپس دست تکتک آنها را گرفت و کمک کرد تا پیاده شوند.
همهجا کاملآ تاریک بود.
مسافران همچنان با خنده و شوخی و شیطنت رفتار میکردند.
ناگهان همهجا روشن شد و آنها خود را وسط سالن بزرگی یافتند که به نظر میرسید انتها ندارد.
تعداد زیادی مرد تنومند درحالیکه روپوشهای سفید بر تن و ماسک بر چهره داشتند نزدیک آمدند.
۹ مرد بههم نزدیکتر شدند و با چهرهای پر از پرسش در حالیکه زبانشان بند آمده بود به مرد میانسال نگاه کردند.
صورت مرد کاملآ سرد و بیتفاوت شده بود لحظهای بعد به آرامی از کنارشان عبور کرد و در گوشهای روی یکی از مبلها نشست، دستش را دراز کرد و درحالیکه یک بطری نوشیدنی از روی میز برمیداشت خطاب به مردان سفیدپوش پرسید: میتوانم مطمئن باشم داخل بطریها داروی بیهوشی نریختهاید؟
و با صدای بلند خندید.
سپس بطری را سرکشید و بعد سرش را به پشتی مبل تکیه داد و چشمانش را بست.
در همین لحظه یکی از آن ۹ مرد با صدایی که از شدت ترس میلرزید فریاد کشید:
با ما چکار دارید؟
چرا ما را به اینجا آوردهاید؟
مرد میانسال از جایش بلند شد و نزدیکشان ایستاد.
لحظاتی با دقت به چهره تکتک آنها خیره شد و سپس گفت:
برخلاف آن زندگی رقتانگیز، اعضای بدنتان سالم و بهدردبخور هستند...
✍ مرضیه تقیپور
#ارسالی_از_مخاطب
نویسنده شو ✍
📝 #تمرین بیایید تصور کنیم خانه شما در انتهای این خیابان قرار دارد و امروز عصر دارید به خانه برمیگ
به درختان تنومند نظر میکردم
برگْبرگِ سر هرشاخه هنوز، هوس ماندن داشت...
زرد و سبز و قرمز، وَ هزاران رنگی
که دگر یاد ندارم به چهنام میخواندی...
مثل هر بار که هنگام غروب، میدویدم پیِ تو
برگها زیر قدمهای من انگار تو را میخوانند...
نوری از لای درختان به نگاهم لغزید
وَ به عکسی از تو، حجم خیابان پُر شد...
این درختان به نَفَسهای تو وابسته شدند
سبز هستند اگر فاصله را برداری...
#ارسالی_از_مخاطب
📌 سری
این واژه فرانسوی است و در معنی «سلسله، رشته، دسته و گروه» بهکار میرود و استعمال آن در معنی «دفعه و بار» صحیح نیست.
❌ نمونه غیر معیار
یک سری با هم شمال رفتیم، خیلی خوش گذشت.
✅ نمونه معیار
از بازار یک سری لوازم ورزشی خرید.
#درست_نویسی
📚@nevisandeshoo