eitaa logo
داستان شب|معین الدینی
24.2هزار دنبال‌کننده
505 عکس
148 ویدیو
21 فایل
﷽ من اینجا با قلبم برای فرزندانم قصه میگویم❤ ادمین داستان شب 👇 @Mojgan_5555 قصه گو:معین الدینی کانال فن‌بیان من 👇🏻 @bayaneziba استفاده از مطالب این کانال فقط با ذکر منبع بلامانع است.✍️
مشاهده در ایتا
دانلود
InShot_۲۰۲۳۰۵۲۷_۲۰۳۱۱۰۳۹۷_۲۷۰۵۲۰۲۳.mp3
14.07M
༺◍⃟🍪჻ᭂ࿐❁❥༅••┅ ‌‌ :معین‌الدینی ༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
کلوچه های خدا یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود بهارخانم از راه رسیده بود وسط دشت درخت سیب پر از شکوفه شده بود صبح بود و خورشید روی شبنم چمنزار میدرخشید خرس کوچولو از خواب بیدارشد و از خواب زمستونی بچه ها سرشو از لونه ش بیرون اورد به اطرافش نگاه کرد و با شگفتی فریاد زد وای خدا جون چقدر اینجارو قشنگ کردی خرس کوچولو سرش رو خاروند و از خودش پرسید چطور برای این همه قشنگی از خدا تشکر کنم خرس کوچولو با شادمانی پیش دوستاش جوجه تیغی و کلاغ رفت دشت رو بهشون نشون داد و پرسید به نظر شما برای تشکر از خدا چیکار میتونم بکنم کلاغ گفت بهترین کار اینه که برای خدا کلوچه بپزیر جوجه تیغی گفت نه بهترین کار اینه که با همه مهربون باشی خدا مهربونی رو بیشتر از کلوچه دوست داره پس کوچولو فکر کرد با همه مهربون بودن کار خیلی سختیه به جوجه تیغی نگاه کرد و گفت مهربونی باشه برا بعد خب این دفعه برای خدا کلوچه میپزم کلا خندید جوجه تیغی اخم کرد و خواست چیزی بگه اما نگفت فقط شونه بالا انداخت و رفت خرس کوچولو به لونش برگشت و دست به کار شد هفت تا کلوچه پخت و تو یه سبد گذاشت بعد از لونش بیرون اومد و از کلاغ پرسید حالا کلوچه ه رو کجا ببرم کلاغ لبخندی زد و گفت سبد رو بالا یه تپه بذار و زود برگرد تا خدا موقع برداشتن کلوچه ها خجالت نکشه خرس کوچولو سبد کلوچه ار رو روی سرش گذاشت و به طرف تپه راه افتاد و کلاغم دنبالش سر راهشون یه بچه اهویی از پشت بوته ها بیرون اومد به خرس کوچولو سلام کرد و گفت چه کلوچه های خوش بویی یکی از این رو به من میدی خیلی کوچولو با خوشحالی پیش خودش فکر کرد باید هم خوش بو باشن چون اینا رو برای خدا پختم کلاغ جلو اومد و با تندی گفت قارقار حرفشم نزن اینا مال خداست اما خرس کوچولو به یاد حرفای جوجه تیغی افتاد و با خودش گفت اگه با بچه اهو مهربون باشم حتما خدا خوشحالتر میشه و به بچه اهو یه کلوچه داد کلاغ ناراحت شد ولی چیزی نگفت بچه اهو تشکر کرد و گفت خدا ازت راضی باشه خرس کوچولو خرس کوچولو از این دعا خیلی دلش شاد شد اروم خندید و به خودش گفت مهربون بودن اونقدر هم که فکر میکردم سخت نیست خرس کوچولو دوباره راه افتاد و کلاغ به دنبالش یه دفعه از روی شاخه ای خانم سنجابی جلوش پرید به خرس کوچولو سلام کرد و گفت به به چه بوی خوبی میشه یکی از این کلوچه هاو کلاغ وسط حرفش پرید و با تندی گفت نه نه که نمیشه اینا فقط برای خداست خرس کوچولو پیش خودش فکر کرد خب این بار هم میتونم به خاطر خدا مهربون باشم و به خانم سنجاب یه کلوچه داد کلاغ ناراحت شد و زیر لب غر غر کرد ولی چیزی نگفت خانم سنجاب تشکر کرد و گفت خیر ببینی خرس کوچولو حالا بچه هام خیلی خوشحال میشن خرس کوچولو خیلی خوشحال شد باز به طرف تپه راه افتاد بین راه به راسو و گورکن و بلدرچین هم رسیدن وبه هرکدومشون یه کلوچه داد سبدش خیلی سبک شده بود بچه ها به نظر شما الان چند تا کلوچه دیگه توسبد اقاخرسه ست افرین داد تا کلاغ با نگرانی توی سبد و نگاه کرد و گفت این کلوچه ها برای خدا خیلی کمه بهتر نیست این دو تا رو هم خودمون بخوریم خرس کوچولو سبدشو از رو سرش پایین اورد نگاهی به کلوچه ها انداخت و نگاهی به کلاغ و باز نگاهی به کلوچه ها و نگاهی به کلام بوی کلوچه ها تو دماغش پیچید و شکمش قار و قور کرد خرس کوچولو از خودش پرسید خودمون بخوریم در همون لحظه بارون تندی گرفت کلاغ خرس کوچولو زیر یه درخت پناه بردن یه خونواده ی موش صحرایی هم تا زیر درخت دویدن و کنار خرس و کلاغ نشستن اونا خیس شده بودن و می لرزیدن یه دفعه یکی از بچه شو اخه مامان جان من گرسنم بچه هایه دیگه فریاد زدن منم منم منم خرس کوچولو به کلوچه هاش نگاه کرد و اه کشید بعد اونا رو بین بچه ها تیکه تیکه تقسیم کرد و گفت بچه ها بخوریم کلاغ زود جلو پرید و بزرگترین تکه رو به نوکش گرفت موش صحرایی هر کدوم تیکه ای برداشتن و تشکر کردن یه تیکه کوچولو هم به خرس کوچولو دادن اما خرس کوچولو اونو نخور فقط اروم به شکمش که هنوز ار و غور میکرد گفت ش ساکت بارون کم کم قطع شد موشها و کلا خداحافظی کردن و رفتن خرس کوچولو هم سبدشو رو سرش گذاشت و به سوی لونش برگشت بین راه به دوستش جوجه تیغی سر زد و همه چیز رو براش تعریف کرد جوجه تیغی به خرس گفت افرین خرس کوچولو خیلی دلم میخواد تو رو ببوسم حیف که تیغ تیغی ام خرس کوچولو خندید اخرین تیکه یه کلوچه رو به جوجه تیغی داد بعد با کمی نگرانی پرسید تو مطمئنی که خدا مهربونی رو بیشتر از کلوچه دوست داره جوجه تیغی که دهنش پر از کلوچه بود خندید و گفت بله مطمئن مطمئنم مطمئنم بعد کلوچه رو قورت داد و گفت چقدر خوشمزه بود خرس کوچولو خدا ازت راضی باشه اون وقت ابرا از جلوی خورشید کنار رفتن و رنگین کمون بزرگی توی آسمون درست شد خرس کوچولو با فریاد گفت وای خدا جون چقدر آسمونو قشنگ کردی خرس کوچولو دیگه کلوچه ای نداشت که برای خدا ببره ولی ته دلش مطمئن بود که خدا ازش راضیه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داستان زندگی پیامبر صلی الله علیه وآله را تقدیم حضورتان میکنم👇 (از قسمت ۲۱ به بعد، وقتی روی هشتگ میزنید ، فلش پایین صفحه را بزنید و به سمت بالا حرکت کنید. تمامی قسمت ها قابل مشاهده هستند) (پیامبرصلی‌الله‌علیه‌وآله) 🔴دوستانتون با این بنر به کانال خودتون دعوت کنید 👇👇👇👇👇 ::
:: دوست دارید فرزندانتون با زنــــــــــدگی بهترین های زمین و آسمان🌤 آشنا کنید اینجا شنونده این قصـــــه های زیــــــبا باش👇👇👇 ༺◍⃟🌴჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ 🆔@nightstory57 ༺◍⃟჻🌴ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ ::
InShot_۲۰۲۳۰۸۱۴_۲۰۰۰۳۱۴۲۷_۱۴۰۸۲۰۲۳.mp3
14.75M
༺◍⃟🏴჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ رویکرد: شناخت شخصیت پیامبر صلی الله علیه وآله ‌‌ :معین‌الدینی ༺◍⃟🌴჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ 🆔@nightstory57 ༺◍⃟჻🌴ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
؟ یکی بود یکی نبود غیراز خدای مهربون هیچ کس نبود مهلا و مهدی دوتا خواهر برادر دوقلو بودن👫 ک با پدر و مادرشون زندگی میکردن یک روز سرد زمستونی ❄️براشون مهمون اومد همکار بابای مهلا و مهدی اقای ناصری بود ک با خانوادش اومده بودن خونه شون اقای ناصری ی دونه پسر داشت ک از همون موقع ک در خونه رو باز کردن بچه با گوشی تو دستش مشغول بازی بود وارد خونه شد نه سلامی نه علیکی رفت یک گوشه نشست نه با مهدی حرف زد نه با مهلا فقط هر چند لحظه یکبار سرشو از گوشی بلند میکرد و چشماشو میمالید و دوباره بقیه بازیشو ادامه میداد مهدی و مهلا تصمیم گرفتن بفهمن اسم مهمونشون چیه اروم اروم بهش نزدیک شدن و کنارش نشستن مهدی ازش پرسید اسمت چیه ؟پسرک محلی بهشون نداد دوباره مهلا ازش پرسید اسمت چیه ؟بازم پسرک جوابشون نداد این دفعه دوتایی با هم ازش پرسیدن اسمت چیه ؟ک پسرک تازه متوجه شد اونا دارن باهاش صحبت میکنن پسرک سرشو گرفت بالا و چشماشو مالید و گفت اسمم کیان هست و دوباره مشغول بازی با گوشیش شد مهلا و مهدی ک تازه متوجه اسم دوست جدیدشون شدند بهش گفتن از اشناییت خوشحالیم پاشو بریم تو اتاق ما بازی کنیم کیان گف با چی بازی کنیم .بچه ها گفتن ما ی عالمه ماشین و توپ🏀 و عروسک🎮 داریم بریم با اونا بازی کنیم ولی کیان اخمشو کرد داخل هم و گفت من با گوشیم میخوام بازی کنم و علاقه ای ب بازی با شما ندارم مهدی بهش گف باشه پس بیا بریم تو اتاق ما اونجا تو با گوشیت بازی کن ما هم با اسباب بازیهامون بازی میکنیم بزار پدر مادرامون باهم صحبت کنن و ما مزاحمشون نباشیم کیان با بی علاقگی پاشد و همراهشون ب اتاق رفت . توی اتاق دوتا تخت و میز تحریر ویک کمد پر اسباب بازی بود رو کرد سمت دوقلوها و گف تا وقتی توی موبایل اینهمه بازی قشنگ هست چرا با توپ وماشین بازی میکنید دوقلوها بهش گفتن ما نمیخواهیم از بچگی چشمامون درد بگیره و همش با دیگرون بداخلاقی کنیم و سرمون داخل گوشی باشه اخرشم نفهمیم چجوری صبح شب شده کیان ب مهدی گف این حرفارو کی بهتون گفته مهدی گف والله ماهم عاشق بازی با گوشی📱 بودیم یک روز مادربزرگمون اومد خونمون و ما حتی با مادربزرگمون حرف نزدیم و همش باگوشی بازی کردیم و کارتون دیدیم موقعی ک مادربزرگ میخواست بره بهمون گف مگه شما چشماتونو دوست ندارید ؟گفتیم چرا دوست داریم گفت خوب ببینید شما هنوز سنتون کمه دارید از فاصله نزدیک ب گوشی نگاه میکنید زمان زیادی طول نمیکشه ک چشماتون ضعیف میشه و باید عینک بزنید و اونوقته ک کم کم بداخلاق میشید و بی ادب ک حتی ب مادربزرگ👵🏼 و پدربزرگتون👴🏻 سلام هم نمیکنید و همش دلتون میخواد تنها باشید و هیچ دوستی در اینده نخواهید داشت حتی ممکنه پدر و مادر خودتونم ب خاطر بداخلاقیهای شما از پیشتون برن و شما تنهای تنها بشید ما اون روزخیلی خجالت کشیدیم و تصمیم گرفتیم فقط روزی یک ساعت اونم با اجازه پدر مادرمون با گوشی بازی کنیم و بقیه روزهم با اسباب بازیهامون🥍🏑🏐🏀 بازی میکنیم حتی چشم دردمون خوب شده و دیگه بداخلاقی😡 هم نمیکنیم من و مهلا سعی میکنیم با اسباب بازیهامون بازی کنیم و وقتی پدر مادرمون صدامون میزدند بریم مهمانی با خوشحالی همراهشون میریم اخه دیگه وابسته ب گوشی📱 نیستیم و خیلی راحت تر شدیم کیان ک داشت ب حرفای مهلا و مهدی گوش میداد گف شما چقدر بچه های خوبی هستید اره منم چشمام مدتیه میسوزه و درد میکنه و خیلی بداخلاق شدم با پدر و مادرم حتی ی دوست نزدیک هم ندارم چون فقط دلم میخواد با گوشی بازی کنم نه با دوستام بعد اومد کنار مهدی و مهلا گف خوب حالا چی بازی کنیم مهدی گف مسابقه ماشین سواری مهلا گف نه منچ بازی کنیم کیان گف اول مسابقه ماشین سواری بعد منچ بازی و اونقدر مشعول بازی شدن ک متوجه گذشت زمان نشدن پدر مادرشون اومدن و اونا رو با تعجب نگاه کردن چقدر مشغول بازی هستن بهشون گفتن شام اماده است و هر سه تا خوشحال دویدن برای خوردن شام 🥘 سر میز شام کیان ب پدر مادرش گف از این ب بعد گوشیمو 📱میزارم کنار فقط روزی یک ساعت بدید تا باهاش بازی کنم عوضش بهم قول بدید بزارید با مهدی و مهلا بیام بازی کنم خلاصه ک پدر مادرا ب هم نگاه کردند و از این تصمیم خوشحال شدند و همگی باهم خندیدند و گفتند باشه قول میدیم مرتب بزاریم شما بیاید کنار هم و باهم بازی کنید🤾‍♂🤸‍♂ ༺◍◍⃟჻📱჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ 🆔@nightstory57 ༺◍⃟჻📱ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
InShot_۲۰۲۳۰۸۱۵_۱۸۴۷۱۱۲۸۹_۱۵۰۸۲۰۲۳.mp3
19.56M
؟👀 ༺◍⃟😊჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ رویکرد: از گوشی موبایل به اندازه استفاده کنیم😊📱 ‌‌ :معین‌الدینی ༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
:: شما هم میتونید اسم فـــــــرزند نازنینتون بفرستید تا تیم قصه نویسی ما یا قــــصه رو به فرزندتون تقدیم کنه یا قصه براش بگیم ☝️و لبخند شادی رو بر لـــــــبانش ببینید 😊😍 ::
:: 🔰دوستان ممنون از پیام هاتون برای یک ماه اسم برامون فرستادید. بقیه صبر کنید ماه آینده اعلام میکنم اسامی فرزندان گلتون بفرستید 🌿 ::