eitaa logo
داستان شب|معین الدینی
24.1هزار دنبال‌کننده
514 عکس
154 ویدیو
22 فایل
﷽ من اینجا با قلبم برای فرزندانم قصه میگویم❤ ادمین داستان شب 👇 @Mojgan_5555 قصه گو:معین الدینی کانال فن‌بیان من 👇🏻 @bayaneziba استفاده از مطالب این کانال فقط با ذکر منبع بلامانع است.✍️
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داستان زندگی پیامبر صلی الله علیه وآله را تقدیم حضورتان میکنم👇 (از قسمت ۲۱ به بعد، وقتی روی هشتگ میزنید ، فلش پایین صفحه را بزنید و به سمت بالا حرکت کنید. تمامی قسمت ها قابل مشاهده هستند) (پیامبرصلی‌الله‌علیه‌وآله) 🔴دوستانتون با این بنر به کانال خودتون دعوت کنید 👇👇👇👇👇 ::
:: دوست دارید فرزندانتون با زنــــــــــدگی بهترین های زمین و آسمان🌤 آشنا کنید اینجا شنونده این قصـــــه های زیــــــبا باش👇👇👇 ༺◍⃟🌴჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ 🆔@nightstory57 ༺◍⃟჻🌴ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ ::
InShot_۲۰۲۳۰۸۱۴_۲۰۰۰۳۱۴۲۷_۱۴۰۸۲۰۲۳.mp3
14.75M
༺◍⃟🏴჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ رویکرد: شناخت شخصیت پیامبر صلی الله علیه وآله ‌‌ :معین‌الدینی ༺◍⃟🌴჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ 🆔@nightstory57 ༺◍⃟჻🌴ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
؟ یکی بود یکی نبود غیراز خدای مهربون هیچ کس نبود مهلا و مهدی دوتا خواهر برادر دوقلو بودن👫 ک با پدر و مادرشون زندگی میکردن یک روز سرد زمستونی ❄️براشون مهمون اومد همکار بابای مهلا و مهدی اقای ناصری بود ک با خانوادش اومده بودن خونه شون اقای ناصری ی دونه پسر داشت ک از همون موقع ک در خونه رو باز کردن بچه با گوشی تو دستش مشغول بازی بود وارد خونه شد نه سلامی نه علیکی رفت یک گوشه نشست نه با مهدی حرف زد نه با مهلا فقط هر چند لحظه یکبار سرشو از گوشی بلند میکرد و چشماشو میمالید و دوباره بقیه بازیشو ادامه میداد مهدی و مهلا تصمیم گرفتن بفهمن اسم مهمونشون چیه اروم اروم بهش نزدیک شدن و کنارش نشستن مهدی ازش پرسید اسمت چیه ؟پسرک محلی بهشون نداد دوباره مهلا ازش پرسید اسمت چیه ؟بازم پسرک جوابشون نداد این دفعه دوتایی با هم ازش پرسیدن اسمت چیه ؟ک پسرک تازه متوجه شد اونا دارن باهاش صحبت میکنن پسرک سرشو گرفت بالا و چشماشو مالید و گفت اسمم کیان هست و دوباره مشغول بازی با گوشیش شد مهلا و مهدی ک تازه متوجه اسم دوست جدیدشون شدند بهش گفتن از اشناییت خوشحالیم پاشو بریم تو اتاق ما بازی کنیم کیان گف با چی بازی کنیم .بچه ها گفتن ما ی عالمه ماشین و توپ🏀 و عروسک🎮 داریم بریم با اونا بازی کنیم ولی کیان اخمشو کرد داخل هم و گفت من با گوشیم میخوام بازی کنم و علاقه ای ب بازی با شما ندارم مهدی بهش گف باشه پس بیا بریم تو اتاق ما اونجا تو با گوشیت بازی کن ما هم با اسباب بازیهامون بازی میکنیم بزار پدر مادرامون باهم صحبت کنن و ما مزاحمشون نباشیم کیان با بی علاقگی پاشد و همراهشون ب اتاق رفت . توی اتاق دوتا تخت و میز تحریر ویک کمد پر اسباب بازی بود رو کرد سمت دوقلوها و گف تا وقتی توی موبایل اینهمه بازی قشنگ هست چرا با توپ وماشین بازی میکنید دوقلوها بهش گفتن ما نمیخواهیم از بچگی چشمامون درد بگیره و همش با دیگرون بداخلاقی کنیم و سرمون داخل گوشی باشه اخرشم نفهمیم چجوری صبح شب شده کیان ب مهدی گف این حرفارو کی بهتون گفته مهدی گف والله ماهم عاشق بازی با گوشی📱 بودیم یک روز مادربزرگمون اومد خونمون و ما حتی با مادربزرگمون حرف نزدیم و همش باگوشی بازی کردیم و کارتون دیدیم موقعی ک مادربزرگ میخواست بره بهمون گف مگه شما چشماتونو دوست ندارید ؟گفتیم چرا دوست داریم گفت خوب ببینید شما هنوز سنتون کمه دارید از فاصله نزدیک ب گوشی نگاه میکنید زمان زیادی طول نمیکشه ک چشماتون ضعیف میشه و باید عینک بزنید و اونوقته ک کم کم بداخلاق میشید و بی ادب ک حتی ب مادربزرگ👵🏼 و پدربزرگتون👴🏻 سلام هم نمیکنید و همش دلتون میخواد تنها باشید و هیچ دوستی در اینده نخواهید داشت حتی ممکنه پدر و مادر خودتونم ب خاطر بداخلاقیهای شما از پیشتون برن و شما تنهای تنها بشید ما اون روزخیلی خجالت کشیدیم و تصمیم گرفتیم فقط روزی یک ساعت اونم با اجازه پدر مادرمون با گوشی بازی کنیم و بقیه روزهم با اسباب بازیهامون🥍🏑🏐🏀 بازی میکنیم حتی چشم دردمون خوب شده و دیگه بداخلاقی😡 هم نمیکنیم من و مهلا سعی میکنیم با اسباب بازیهامون بازی کنیم و وقتی پدر مادرمون صدامون میزدند بریم مهمانی با خوشحالی همراهشون میریم اخه دیگه وابسته ب گوشی📱 نیستیم و خیلی راحت تر شدیم کیان ک داشت ب حرفای مهلا و مهدی گوش میداد گف شما چقدر بچه های خوبی هستید اره منم چشمام مدتیه میسوزه و درد میکنه و خیلی بداخلاق شدم با پدر و مادرم حتی ی دوست نزدیک هم ندارم چون فقط دلم میخواد با گوشی بازی کنم نه با دوستام بعد اومد کنار مهدی و مهلا گف خوب حالا چی بازی کنیم مهدی گف مسابقه ماشین سواری مهلا گف نه منچ بازی کنیم کیان گف اول مسابقه ماشین سواری بعد منچ بازی و اونقدر مشعول بازی شدن ک متوجه گذشت زمان نشدن پدر مادرشون اومدن و اونا رو با تعجب نگاه کردن چقدر مشغول بازی هستن بهشون گفتن شام اماده است و هر سه تا خوشحال دویدن برای خوردن شام 🥘 سر میز شام کیان ب پدر مادرش گف از این ب بعد گوشیمو 📱میزارم کنار فقط روزی یک ساعت بدید تا باهاش بازی کنم عوضش بهم قول بدید بزارید با مهدی و مهلا بیام بازی کنم خلاصه ک پدر مادرا ب هم نگاه کردند و از این تصمیم خوشحال شدند و همگی باهم خندیدند و گفتند باشه قول میدیم مرتب بزاریم شما بیاید کنار هم و باهم بازی کنید🤾‍♂🤸‍♂ ༺◍◍⃟჻📱჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ 🆔@nightstory57 ༺◍⃟჻📱ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
InShot_۲۰۲۳۰۸۱۵_۱۸۴۷۱۱۲۸۹_۱۵۰۸۲۰۲۳.mp3
19.56M
؟👀 ༺◍⃟😊჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ رویکرد: از گوشی موبایل به اندازه استفاده کنیم😊📱 ‌‌ :معین‌الدینی ༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
:: شما هم میتونید اسم فـــــــرزند نازنینتون بفرستید تا تیم قصه نویسی ما یا قــــصه رو به فرزندتون تقدیم کنه یا قصه براش بگیم ☝️و لبخند شادی رو بر لـــــــبانش ببینید 😊😍 ::
:: 🔰دوستان ممنون از پیام هاتون برای یک ماه اسم برامون فرستادید. بقیه صبر کنید ماه آینده اعلام میکنم اسامی فرزندان گلتون بفرستید 🌿 ::
InShot_۲۰۲۳۰۸۱۶_۲۰۱۴۴۹۸۶۱_۱۶۰۸۲۰۲۳.mp3
14.83M
🐭🐱🐌🐃 ༺◍⃟🐿჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ رویکرد:مهربانی خیلی قشنگه ‌‌ :معین‌الدینی ༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
مهمان ناخوانده🐭🐱🐥 یکی بود یکی نبود غیراز خدای مهربون هیچ کس نبوددر یک ده کوچک پیرزنی زندگی میکرد این پیرزن یک حیاط داشت قد یک غربیل(غربال.چلوصافی.ابکش .منطورش خیلی خیلی کوچکه)که یک درخت داشت قد یک چوب کبریت پیرزن خوش قلب و مهربان بود بچه ها خیلی دوستش داشتند. یک روز غروب وقتی آفتاب از روی ده رفت و خونه ها تاریک شد پیرزن چراغ را روشن کرد و گذاشت روی تاقچه چادرش را انداخت سرش رفت دم در خانه که هوایی بخورد، آشنایی ببیندو دلش باز بشه. همین طور که داشت با بچه ها صحبت میکرد نم نم باران شروع شد بوی کاهگل از دیوارها بلند شد. پیرزن بچه ها را روانه ی خانه کرد و خودش به اتاق برگشت. باران تند شد، صدای رعد و برق کاسه کوزه های روی تاقچه را می لرزاند پیرزن سردش شد فکر کرد رخت خوابش را بیندازد و بره زیر لحاف تاگرم بشه؛ که یهووووو صدای در بلند شد تق تق تق پیرزن به خودش گفت خدایا کیه این وقت شب در میزنه؟ چادرش را سر کرد دوید توی حیاط پشت در پرسید «کیه کیه در میزنه؟» منم خاله گنجیشکه دارم زیر بارون خیس میشم در رو وا کن پیرزن در را باز کرد و گفت: «بیا تو آب از نوک گنجشک میچکید جیک جیک جیک بال هایش به هم میخورد تیک تیک تیک پیرزن گنجشک را برد توی ،اتاق یک تکه پارچه روی بالهای ترش انداخت. گنجشک داشت با نوکش لای بالهایش را میخاروند که دوباره صدای در بلند شد تق تق تق پیرزن دوید پشت در پرسید کیه کیه در میزنه؟ منم مرغ پاکوتاه دارم زیر بارون خیس میشم در رو بازکن پیرزن در روباز کرد و گفت «خُب، بیا تو.» پرهای مرغ🐔 به هم چسبیده بود چشمهاش بی‌حال نگاه میکرد پیرزن یک تکه پارچه پشت مرغ انداخت مرغ هم گوشه اتاق رفت پابه پا کرد تا خشک بشه پیرزن چادر خیسش را از سرش برنداشته بود که دوباره صدای در را شنید تق تق تق پیرزن بی معطلی، دوید پشت در پرسید «کیه کیه در میزنه؟ منم آقا کلاغه دارم زیر بارون خیس میشم در رو بازکن پیرزن در را باز کرد و گفت: «خُب، بیا تو کلاغ جستی زد داخل، سرش را انداخت پایین دوید توی اتاق پیرزن یک تکه پارچه روی سر کلاغ🐧 انداخت قطره های آب از دمش به سر و کله ی مرغ و گنجشک پاشیده شد. تا آمدند غربزنند. دوباره صدای در اومدپیرزن رفت پشت در پرسید: «باز، کیه داره در میزنه؟ منم خاله ، گربه، دارم زیر بارون خیس میشم در رو بازکن. گربه وارد اتاق شد وقتی چشم گنجشک مرغ و کلاغ به او افتاد چسبیدند به همدیگر و شروع کردند به لرزیدن گربه خندید و گفت: «نترسید! ما همه اینجا مهمونیم با هم دیگه مهربونیم آنها هم خیالشان راحت شد و دوباره مشغول چرت زدن شدند. پیرزن پشت گربه🐱 هم یک تکه پارچه انداخت. گربه هم چشمهایش را روی هم گذاشت و در گوشه ای مشغول پاک کردن سر وصورتش شد. پیرزن رفت که در اتاق را ببندد . دوباره تق تق تق تق کار پیرزن دیگر معلوم بود؛ چادرش را سرش انداخت و یک راست رفت پشت در پرسید: «کیه کیه در میزنه؟» منم سگ 🐶نگهبان دارم زیر بارون خیس میشم در رو بازکن پیرزن در را باز کرد و گفت: «تو هم بیا تو دندانهای سگ بهم میخوردچریک چریک صدا میکرد دندانهای سگ به هم میخورد و صدا میکرد چریک چریک پیرزن او را به اتاق برد یک شال گردن به گردنش بست و او را در کنار اتاق خواباند. سگ داشت تازه گرم میشد و زیر گوشش را میخاراند که باز صدای در بلند شد تق تق تق تق پیرزن👵🏼 که میدانست مهمان دیگری زیر باران مانده رفت پشت در پرسید: «کیه کیه در میزنه؟» منم آقا الاغه دارم زیر بارون خیس میشم لطفا در رو بازکن پیرزن خنده‌اش ،گرفت در را باز کرد و گفت: « بیا تو.» الاغ پاهاشو(سمشو) را به زمین .کوبید از خوش حالی جفتکی انداخت و پرید تو حیاط .پیرزن الاغ را ب اتاق برد یک لحاف آورد روی پهلوهای الاغ انداخت او هم رفت گوشه ی ازاتاق و دراز کشید. صدای در از هر دفعه ی دیگر بلندتر به گوش رسید تق تق تق پیرزن رفت پشت ،در پرسید «کیه کیه در میزنه؟» منم گاو سیاه دارم زیر بارون خیس میشم در رو بازکن پیرزن در را باز کرد و گفت «خُب تو هم بیا تو.» گاو اوّل شاخهایش را از لای در آورد ،تو بعد هیکل گنده اش را فشار داد و وارد حیاط شد. وقتی مهمانها گاو🐃 را دیدند جابه جا شدند. گنجشک زد زیر خنده گاو سرفه ای ،کرد رفت گوشه ی اتاق لم داد. پیرزن یک گلیم آورد روی گاو انداخت. پیرزن رو کرد به مهمانها و گفت: «خُب حالا همه تون با خیال راحت بخوابین فردا که هواروشن شد برید دنبال کارای خودتون گنجشک مرغ و کلاغ پریدند روی تاقچه هاو خوابیدند ،گربه سگ الاغ و گاو 🐃دور اتاق خوابیدند پیرزن هم که خیلی خسته شده بود رخت خوابش را وسط اتاق پهن کرد لحاف را کشید روی سرش و خوابید.