InShot_۲۰۲۳۰۸۱۴_۲۰۰۰۳۱۴۲۷_۱۴۰۸۲۰۲۳.mp3
14.75M
#کیسه_پولی_که_پیدا_شد
༺◍⃟🏴჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد: شناخت شخصیت پیامبر صلی الله علیه وآله
#داستان_شب
#گروهسنی_۶_۱۲
#قصه
#کیسه_پولی_که_پیدا_شد
#زندگانی_پیامبر_صلیاللهعلیهوآله_قسمت_۲۲
#گوینده:معینالدینی
༺◍⃟🌴჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
🆔@nightstory57
༺◍⃟჻🌴ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
#مگه_چشات_دوست_نداری؟
یکی بود یکی نبود غیراز خدای مهربون هیچ کس نبود
مهلا و مهدی دوتا خواهر برادر دوقلو بودن👫 ک با پدر و مادرشون زندگی میکردن
یک روز سرد زمستونی ❄️براشون مهمون اومد همکار بابای مهلا و مهدی اقای ناصری بود ک با خانوادش اومده بودن خونه شون
اقای ناصری ی دونه پسر داشت ک از همون موقع ک در خونه رو باز کردن بچه با گوشی تو دستش مشغول بازی بود وارد خونه شد نه سلامی نه علیکی رفت یک گوشه نشست نه با مهدی حرف زد نه با مهلا
فقط هر چند لحظه یکبار سرشو از گوشی بلند میکرد و چشماشو میمالید و دوباره بقیه بازیشو ادامه میداد
مهدی و مهلا تصمیم گرفتن بفهمن اسم مهمونشون چیه
اروم اروم بهش نزدیک شدن و کنارش نشستن مهدی ازش پرسید اسمت چیه ؟پسرک محلی بهشون نداد دوباره مهلا ازش پرسید اسمت چیه ؟بازم پسرک جوابشون نداد
این دفعه دوتایی با هم ازش پرسیدن اسمت چیه ؟ک پسرک تازه متوجه شد اونا دارن باهاش صحبت میکنن
پسرک سرشو گرفت بالا و چشماشو مالید و گفت اسمم کیان هست و دوباره مشغول بازی با گوشیش شد
مهلا و مهدی ک تازه متوجه اسم دوست جدیدشون شدند بهش گفتن از اشناییت خوشحالیم
پاشو بریم تو اتاق ما بازی کنیم
کیان گف با چی بازی کنیم .بچه ها گفتن ما ی عالمه ماشین و توپ🏀 و عروسک🎮 داریم بریم با اونا بازی کنیم ولی کیان اخمشو کرد داخل هم و گفت من با گوشیم میخوام بازی کنم و علاقه ای ب بازی با شما ندارم
مهدی بهش گف باشه پس بیا بریم تو اتاق ما اونجا تو با گوشیت بازی کن ما هم با اسباب بازیهامون بازی میکنیم بزار پدر مادرامون باهم صحبت کنن و ما مزاحمشون نباشیم
کیان با بی علاقگی پاشد و همراهشون ب اتاق رفت .
توی اتاق دوتا تخت و میز تحریر ویک کمد پر اسباب بازی بود
رو کرد سمت دوقلوها و گف تا وقتی توی موبایل اینهمه بازی قشنگ هست چرا با توپ وماشین بازی میکنید دوقلوها بهش گفتن ما نمیخواهیم از بچگی چشمامون درد بگیره و همش با دیگرون بداخلاقی کنیم و سرمون داخل گوشی باشه اخرشم نفهمیم چجوری صبح شب شده
کیان ب مهدی گف این حرفارو کی بهتون گفته
مهدی گف والله ماهم عاشق بازی با گوشی📱 بودیم یک روز مادربزرگمون اومد خونمون و ما حتی با مادربزرگمون حرف نزدیم و همش باگوشی بازی کردیم و کارتون دیدیم موقعی ک مادربزرگ میخواست بره بهمون گف مگه شما چشماتونو دوست ندارید ؟گفتیم چرا دوست داریم گفت خوب ببینید شما هنوز سنتون کمه دارید از فاصله نزدیک ب گوشی نگاه میکنید زمان زیادی طول نمیکشه ک چشماتون ضعیف میشه و باید عینک بزنید و اونوقته ک کم کم بداخلاق میشید و بی ادب ک حتی ب مادربزرگ👵🏼 و پدربزرگتون👴🏻 سلام هم نمیکنید و همش دلتون میخواد تنها باشید و هیچ دوستی در اینده نخواهید داشت حتی ممکنه پدر و مادر خودتونم ب خاطر بداخلاقیهای شما از پیشتون برن و شما تنهای تنها بشید
ما اون روزخیلی خجالت کشیدیم و تصمیم گرفتیم فقط روزی یک ساعت اونم با اجازه پدر مادرمون با گوشی بازی کنیم و بقیه روزهم با اسباب بازیهامون🥍🏑🏐🏀 بازی میکنیم حتی چشم دردمون خوب شده و دیگه بداخلاقی😡 هم نمیکنیم
من و مهلا سعی میکنیم با اسباب بازیهامون بازی کنیم و وقتی پدر مادرمون صدامون میزدند بریم مهمانی با خوشحالی همراهشون میریم اخه دیگه وابسته ب گوشی📱 نیستیم و خیلی راحت تر شدیم
کیان ک داشت ب حرفای مهلا و مهدی گوش میداد گف شما چقدر بچه های خوبی هستید اره منم چشمام مدتیه میسوزه و درد میکنه و خیلی بداخلاق شدم با پدر و مادرم حتی ی دوست نزدیک هم ندارم چون فقط دلم میخواد با گوشی بازی کنم نه با دوستام
بعد اومد کنار مهدی و مهلا گف خوب حالا چی بازی کنیم
مهدی گف مسابقه ماشین سواری
مهلا گف نه منچ بازی کنیم
کیان گف اول مسابقه ماشین سواری بعد منچ بازی و اونقدر مشعول بازی شدن ک متوجه گذشت زمان نشدن پدر مادرشون اومدن و اونا رو با تعجب نگاه کردن چقدر مشغول بازی هستن
بهشون گفتن شام اماده است و هر سه تا خوشحال دویدن برای خوردن شام 🥘
سر میز شام کیان ب پدر مادرش گف از این ب بعد گوشیمو 📱میزارم کنار فقط روزی یک ساعت بدید تا باهاش بازی کنم عوضش بهم قول بدید بزارید با مهدی و مهلا بیام بازی کنم
خلاصه ک پدر مادرا ب هم نگاه کردند و از این تصمیم خوشحال شدند و همگی باهم خندیدند و گفتند باشه قول میدیم مرتب بزاریم شما بیاید کنار هم و باهم بازی کنید🤾♂🤸♂
༺◍◍⃟჻📱჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
🆔@nightstory57
༺◍⃟჻📱ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
InShot_۲۰۲۳۰۸۱۵_۱۸۴۷۱۱۲۸۹_۱۵۰۸۲۰۲۳.mp3
19.56M
#مگه_چشمات_رو_دوستنداری؟👀
༺◍⃟😊჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد: از گوشی موبایل به اندازه استفاده کنیم😊📱
#داستان
#داستان_شب
#گروهسنی_۵_۱۰
#قصه
#گوینده:معینالدینی
༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
::
🔰دوستان ممنون از پیام هاتون برای یک ماه اسم برامون فرستادید. بقیه صبر کنید ماه آینده اعلام میکنم اسامی فرزندان گلتون بفرستید 🌿
::
InShot_۲۰۲۳۰۸۱۶_۲۰۱۴۴۹۸۶۱_۱۶۰۸۲۰۲۳.mp3
14.83M
#مهمان_ناخوانده 🐭🐱🐌🐃
༺◍⃟🐿჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد:مهربانی خیلی قشنگه
#داستان
#داستان_شب
#گروهسنی_۵_۱۰
#قصه
#گوینده:معینالدینی
༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
مهمان ناخوانده🐭🐱🐥
یکی بود یکی نبود غیراز خدای مهربون هیچ کس نبوددر یک ده کوچک پیرزنی زندگی میکرد این پیرزن یک حیاط داشت قد یک غربیل(غربال.چلوصافی.ابکش .منطورش خیلی خیلی کوچکه)که یک درخت داشت قد یک چوب کبریت پیرزن خوش قلب و مهربان بود بچه ها خیلی دوستش داشتند. یک روز غروب وقتی آفتاب از روی ده رفت و خونه ها تاریک شد پیرزن چراغ را روشن کرد و گذاشت روی تاقچه چادرش را انداخت سرش رفت دم در خانه که هوایی بخورد، آشنایی ببیندو دلش باز بشه. همین طور که داشت با بچه ها صحبت میکرد نم نم باران شروع شد بوی کاهگل از دیوارها بلند شد. پیرزن بچه ها را روانه ی خانه کرد و خودش به اتاق برگشت.
باران تند شد، صدای رعد و برق کاسه کوزه های روی تاقچه را می لرزاند پیرزن سردش شد فکر کرد رخت خوابش را بیندازد و بره زیر لحاف تاگرم بشه؛ که یهووووو صدای در بلند شد
تق تق تق پیرزن به خودش گفت خدایا کیه این وقت شب در میزنه؟ چادرش را سر کرد دوید توی حیاط پشت در پرسید «کیه کیه در میزنه؟» منم خاله گنجیشکه دارم زیر بارون خیس میشم در رو وا کن
پیرزن در را باز کرد و گفت: «بیا تو
آب از نوک گنجشک میچکید
جیک جیک جیک
بال هایش به هم میخورد
تیک تیک تیک
پیرزن گنجشک را برد توی ،اتاق یک تکه پارچه روی بالهای ترش انداخت. گنجشک داشت با نوکش لای بالهایش را میخاروند که دوباره صدای در بلند شد
تق تق تق پیرزن دوید پشت در پرسید کیه کیه در میزنه؟ منم مرغ پاکوتاه دارم زیر بارون خیس میشم در رو بازکن
پیرزن در روباز کرد و گفت «خُب، بیا تو.»
پرهای مرغ🐔 به هم چسبیده بود چشمهاش بیحال نگاه میکرد پیرزن یک تکه پارچه پشت مرغ انداخت مرغ هم گوشه اتاق رفت پابه پا کرد تا خشک بشه
پیرزن چادر خیسش را از سرش برنداشته بود که دوباره صدای در را شنید
تق تق تق
پیرزن بی معطلی، دوید پشت در پرسید «کیه کیه در میزنه؟
منم آقا کلاغه دارم زیر بارون خیس میشم در رو بازکن
پیرزن در را باز کرد و گفت: «خُب، بیا تو
کلاغ جستی زد داخل، سرش را انداخت پایین دوید توی اتاق پیرزن یک تکه پارچه روی سر کلاغ🐧 انداخت قطره های آب از دمش به سر و کله ی مرغ و گنجشک پاشیده شد. تا آمدند غربزنند.
دوباره صدای در اومدپیرزن رفت پشت در پرسید: «باز، کیه داره در میزنه؟
منم خاله ، گربه، دارم زیر بارون خیس میشم در رو بازکن.
گربه وارد اتاق شد وقتی چشم گنجشک مرغ و کلاغ به او افتاد چسبیدند به همدیگر و شروع کردند به لرزیدن گربه خندید و گفت: «نترسید! ما همه اینجا مهمونیم با هم دیگه مهربونیم آنها هم خیالشان راحت شد و دوباره مشغول چرت زدن شدند.
پیرزن پشت گربه🐱 هم یک تکه پارچه انداخت. گربه هم چشمهایش را روی هم گذاشت و در گوشه ای مشغول پاک کردن سر وصورتش شد. پیرزن رفت که در اتاق را ببندد . دوباره
تق تق تق تق کار پیرزن دیگر معلوم بود؛ چادرش را سرش انداخت و یک راست رفت پشت در پرسید: «کیه کیه در میزنه؟» منم سگ 🐶نگهبان دارم زیر بارون خیس میشم در رو بازکن پیرزن در را باز کرد و گفت: «تو هم بیا تو
دندانهای سگ بهم میخوردچریک چریک صدا میکرد
دندانهای سگ به هم میخورد و صدا میکرد چریک چریک پیرزن او را به اتاق برد یک شال گردن به گردنش بست و او را در کنار اتاق خواباند. سگ داشت تازه گرم میشد و زیر گوشش را میخاراند که باز صدای در بلند شد
تق تق تق تق
پیرزن👵🏼 که میدانست مهمان دیگری زیر باران مانده رفت پشت در پرسید: «کیه کیه در میزنه؟»
منم آقا الاغه دارم زیر بارون خیس میشم لطفا در رو بازکن
پیرزن خندهاش ،گرفت در را باز کرد و گفت: « بیا تو.»
الاغ پاهاشو(سمشو) را به زمین .کوبید از خوش حالی جفتکی انداخت و پرید تو حیاط .پیرزن الاغ را ب اتاق برد
یک لحاف آورد روی پهلوهای الاغ انداخت او هم رفت گوشه ی ازاتاق و دراز کشید.
صدای در از هر دفعه ی دیگر بلندتر به گوش رسید تق تق تق پیرزن رفت پشت ،در پرسید «کیه کیه در میزنه؟» منم گاو سیاه دارم زیر بارون خیس میشم در رو بازکن پیرزن در را باز کرد و گفت «خُب تو هم بیا تو.» گاو اوّل شاخهایش را از لای در آورد ،تو بعد هیکل گنده اش را فشار داد و وارد حیاط شد.
وقتی مهمانها گاو🐃 را دیدند جابه جا شدند. گنجشک زد زیر خنده گاو سرفه ای ،کرد رفت گوشه ی اتاق لم داد. پیرزن یک گلیم آورد روی گاو انداخت.
پیرزن رو کرد به مهمانها و گفت: «خُب حالا همه تون با خیال راحت بخوابین فردا که هواروشن شد برید دنبال کارای خودتون گنجشک مرغ و کلاغ پریدند روی تاقچه هاو خوابیدند ،گربه سگ الاغ و گاو 🐃دور اتاق خوابیدند پیرزن هم که خیلی خسته شده بود رخت خوابش را وسط اتاق پهن کرد لحاف را کشید روی سرش و خوابید.
صبح روز بعد از بس پیرزن خسته بود دیر از خواب بیدار شد؛ اما وقتی چشمهایش را باز کرد دید در خانه اش برو بیایی است الاغ، سماور را آتش کرده و بالای سفره گذاشته گربه دارد چای دم میکند سگ حیاط را اب وجارو میکند کلاغ🐧 از صحرا چوب میآورد گاو هم پشت بام را (بام غلطان) با یک سنگ استوانه ای کاهگل بام را محکم و سفت میکند و مرغ به او کمک میکند .
پیرزن از سر و صدایی که در خانه پیچیده بود، خوشحال شد. چادرش را به سرش ،انداخت رفت نان سنگک خرید برگشت همگی نشستند دور سفره نان و چای خوردند گل گفتند و گل شنیدند.
وقتی مهمانها چای شان راخوردند الاغ گفت: دیشب بارون می اومد، ما هم جایی نداشتیم؛ اما حالا باید زحمتو کم کنیم و بریم
همهی مهمانها که مهربانی پیرزن را دیده بودند از فکر رفتن غصه شان گرفت پیرزن گفت: «اگه از دل من بپرسین میخوام که همه ی شما اینجا بمونین اما حیاط من خیلی کوچیکه جایی ندارم اگه خاله گنجیشکه🐦 هم بتونه بمونه آقا گاوه مجبور میشه بره.
گاو به فکر فرورفت به پیرزن نگاهی کرد و گفت:
من که مومو میکنم برات خرمن و درو میکنم برات بذارم برم؟
پیرزن از این که گاو را رنجانده بود دلش گرفت و گفت:
وجود تنگی جا، پهلوی من بمون.
گنجیشکه گفت :پیرزن جون
من که جیک و جیک میکنم برات ، تخم کوچیک میکنم برات ، بذارم برم؟🐣
پیرزن خنده اش گرفت و گفت :
تو که جای زیادی نمی گیری توهم بمون.
الاغ سرش را این طرف و آن طرف چرخاند و با تعجب گفت :پیرزن جون من که عرو عر میکنم برات ، همسایه خبر میکنم برات بذارم برم؟
پیرزن دید الاغ ناراحت شده گفت:
«خب تو هم بمون.
گربه🐱 دمش را جمع کرد و با حالت قهر گفت : من که میو میو میکنم برات
موشا رو چپو میکنم برات بذارم برم؟
پیرزن گفت: پیشی ،جون غصه نخور... تو هم بمون.
کلاغ که دید همه دارند میمونند صدایش را انداخت سرش و گفت :
نفهمیدم! نفهمیدم
من که قار و قار میکنم برات، همه رو بیدار میکنم برات ، بذارم برم؟
پیرزن :گفت آقا کلاغه شلوغ نکن تو هم بمون.
مرغ گفت: من که قد و قد میکنم برات ،تخم بزرگ میکنم برات ،بذارم برم؟
پیرزن گفت: «تو هم بمون
سگ دید همه ماندنی شدند گفت : من که واق و واق میکنم برات دزدا رو چلاق میکنم برات بذارم برم؟
پیرزن گفت : عیب نداره تو هم بمون
پیرزن نگاه مهربانش را به تک تک مهمانها انداخت و گفت: «حالا که دلتون میخواد پیش من بمونین باید دسته جمعی کمک کنین و برای خودتون اتاق بسازین تا همه مون به راحتی زندگی کنیم! همه از سر سفره بلند شدند بساط چای☕️ را جمع کردند و دنبال کارهایشان رفتند. از آن به بعد، سالهای سال همگی با هم به خوبی و خوشی در کنار هم زندگی کردند.😊
InShot_۲۰۲۳۰۸۱۶_۱۹۳۲۴۰۰۵۴_۱۶۰۸۲۰۲۳.mp3
15.85M
#پیامبر_در_صحرا
༺◍⃟🏴჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد: شناخت شخصیت پیامبر صلی الله علیه وآله
#داستان_شب
#گروهسنی_۶_۱۲
#قصه
#پیامبر_در_صحرا
#زندگانی_پیامبر_صلیاللهعلیهوآله_قسمت_۲۳
#گوینده:معینالدینی
༺◍⃟🌴჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
🆔@nightstory57
༺◍⃟჻🌴ᭂ࿐❁❥༅••┅┄