@nightstory57.mp3
10.84M
#تصمیم_پادشاه🤴🏻🤴🏻
༺◍⃟👧🏻🧒🏻჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
#داستان
#داستان_شب
#گروهسنی_۴_۱۲_سال
#قصه
#گوینده:معینالدینی
༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨
داستان شب
گوینده:(معین الدینی)
داستان امشب:((تصمیم پادشاه))
روز مهمانی فرا رسیده بود.
از مدتها قبل همه برای این روز آماده شده بودند.رفت وآمددرقصراز همیشه بیشتر شده بود پرده ها را شسته وقشنگ آویزان کرده بودندسنگهای کف قصررا برق انداخته و شیشه ها را تمیزکرده بودنددرودیوارقصربرق میزد.
پادشاه خیلی دقیق و حساس بود و همه اینو خوب میدونستن.هیچکس نمیخواست کاری کنه که او ناراحت بشه
وقتی پادشاه از کسی اشتباه کوچکی میدید به شدت عصبانی میشد و به بدترین شکل مجازاتش میکرد.
آشپزخانه پر بود از دیگ های مختلفی
که روی اجاق ها گذاشته بودند. غذاهای خوش مزه و رنگارنگی که بوی آنها هر آدم سیری را به شدت گرسنه میکردهمه خوشحال بودنداما خدمت کارها وغلامان نگران بودندکه مشکلی پیش نیاد.آنهابدقت به غذاها سر میزدند تا مبادا زیادی شورو یا بی نمک باشند. میوه ها و شیرینی ها را در سینیهای بزرگی روی میزها گذاشتند؛جامهایی پرازشربتهای رنگارنگ و شیرین مرغها و گوشتهای بریان شده
غلام جوانی که به تازگی به قصر آمده بود به سرعت اینطرف و آنطرف می رفت وکارهاشوبا دقت انجام میداد.
حواسش بود که چیزی را از قلم نیندازه و کاری را فراموش نکند. چون او تازه به قصرآومده بودمدام از دیگران سؤال میکرد ودقت میکرد تا کارها را از دیگر غلامها خوب یاد بگیره تا کاری را اشتباه انجام نده و پادشاه ازش ناراحت نشه.غلام جوان مدت ها به دنبال شغل بود و حالا توانسته بود باکمک یکی از دوستانش به قصر راه پیدا کند. اگر این فرصت را هم از دست میداد دوباره باید گرسنگی و بی پولی را تجربه میکرد.
اواز مدتها قبل درباره ی رفتار نادرست پادشاه با دیگرا چیزهای زیادی شنیده بود ومیدانست رفتارپادشاه اشتباهه
امادیگران میترسیدندو از ترس جانشان بهش چیزی نمیگفتن. همه ی وسایل را با دقت چیده بودند مهمان ها در قسمت دیگری از قصر مشغول صحبت و بگو بخند بودنداز آنهادعوت شد تا بیایند سر میز غذا...
پادشاه با غرور گوشه ای ایستاده بود تا از دیدن تعجب مهمانها لذت ببرد و وقتی مهمانها از دیدن این همه نظم وترتیب اورا تشویق کردند او با غرور بگه: در قصر من همیشه همه چیز همین گونه است
پادشاه دراین فکرها بود که یک دفعه: «شلپ ...!» همه ی چشم ها برگشت به سمت صدا.
کاسه خم شده بود و کمی از سوپ روی میز ریخته بود. غلام جوان که کاسه ای در دست داشت کنار میز ایستاده بود.
و از ترس می رزید.همه ساکت شده بودندومنتظردادوفریاد پادشاه بودند؛
چون اخلاق اونوخوب میدانستند. جوان به پادشاه نگاه کرد پادشاه سرخ شده بودوباعصبانیت به او نگاه میکرد.
جوان میدانست که اتفاقهای بدی در منتظرشه کمی فکر کرد؛ بعد کاسه را کج کرد و بقیه ی سوپ را هم روی میز ریخت.همه با تعجب به او نگاه کردندچشمهای پادشاه داشت از
تعجب بیرون میزد
این چه کاری بود جوانک نادان؟ جوان با نگرانی گفت من میدانستم که به خاطر اشتباه کوچک من و ریختن همان چند قطره سوپ مرا به شدت مجازات خواهید کرد برای همین همه ی سوپ را روی زمین ریختم تا وقتی من را مجازات میکنید دیگران نگویند چه پادشاه ظالمی به خاطر یک اشتباه کوچک مجازات سختی قرار میدهد.حالا که همه ی سوپ را ریختم هر طور مرا تنبیه کنید
دیگران شما را سرزنش نخواهند کرد. با شنیدن اون حرفها پادشاه ساکت شد و توی فکر رفت به یاد روزهایی افتاد که دیگران را به خاطر اشتباه های بسیارکوچک به شدت تنبیه کرده بود.
پادشاه لبخند زد و او را بخشید غلام با خوش حالی رفت تا کارها را انجام بدهد.
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@nightstory57(2).mp3
13.3M
#ننهغصهخور
༺◍⃟👵🏻🌫჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد:
غصه خوردن فایده نداره...
#داستان
#داستان_شب
#گروهسنی_۵_۱۲سال
#قصه
#گوینده:معینالدینی
༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨
داستان شب
گوینده:(معین الدینی)
داستان امشب: ((ننه غصه خور))
در یک شهر کوچولو و موچولو پیرزنی زندگی میکردکه اسمش ننه غصه
خور بود.ننه غصه خور عصر که میشد.دلش که پر غصه میشد.
دم درو جارو و آب پاشی میکرد.
قالیچه گلی شو رو پهن میکرد.
میشست و به دور و بر نگاه میکرد. تا کسی بیاد و باهاش صحبت کنه
یکروز ننه حبیبه پیرزن همسایه عصا بدست اومدنشست کنارننه غصه خور سفره دلش رو باز کرد ننه رو مهمون غم هاش کرد. ننه حبیبه بچه نداشت. نالیدو نالید ، دست آخر آهی کشیدپاشد و ننه رو با دل پردرد گذاشت و رفت ننه که دلش سوخته بود آهی کشید و با گوشه روسری اشک هاش رو پاک کرد و از جای خودش بلند شد و قالیچه گلیش رو زیر بغلش گذاشت و همین طور که با ناراحتی با خودش حرف میزد و غصه میخورد رفت داخل خونه و نشست تا پیراهن نوه نقلی شو بدوزه وزیر لب میخوند
بی كس وتنها حبيبه
ندار و بیچیز حبیبه واشکهاش ریز ریز میومد تا میخواست دوتاکوک به پیراهن بزنه یادش به دخترش که شوهر کرده بود افتاد که روزها قالی میبافت و دوباره قطره قطره اشکاش اومد و گفت دختر دست گلم چقدر باید کاربکنه؟
نه دست داره نه پایی شده نخ رو قالی
بدبخت حمید برادرم با یک زن و دو بچه بی سرپناه؛ بی خونه اسباب به کول هر سال مسافر این خونه و اون خونه
موقعی که خواست سوزن رو نخ کنه چشمش ندید و اینبار دلش بحال خودش سوخت و دوباره شروع به گریه کردن کرد ونوه نقلی شو صدا کردوگفت
ننه دیگه چشم نداره حال و توان نداره
بیاننه سوزن رو نخش کن ،
من دیگه چشم ندارم
حال و توان ندارم
نقلی؛ نوه مهربونش اومدووقتی حال و روز ننه رودیدبهش گفت ننه این همه غصه خوردی؟
راهم به جایی بردی؟
ننه سرش رو تکون دادو گفت نه والا نه بلا چشم که برام نمونده
اشک به چشمهام نمونده
اماهمیشه گفتن؛
دل که شکسته میشه دعاش اجابت میشه!!
دلم شده چهل تیکه دریغ ازیه نشونه
نقلی همین طور که سوزن رونخ میکردو به دست ننه میدادگفت ننه
بیا یک کاری کن سلطنت و رها بکن
ننه باخنده گفت بهش سلطنتم کجا بود!مملکتم کجا بوده!
نقلی خندید و جواب داد قبول داری تو دنیا خداست که حاکمه به ما !؟ خودش حکیمه حال ماست!
با این گریه وزاری میگی خدا من بیشتر از تو میدونم صلاح بنده هات چیه؟کناربری خودم میام تو میدون کارمیکنم کارستون
ننه به هرکی دلسوزی کنی جای خدا فکرمیکنی یعنی من ازتو بهترم بسپار به من خوب میدونم
ننه غصه خور دستشو اوردجلوی دهنش وگفت استغفرلله توبه فضولی تو کارخدا!؟ ننه و اینجور کارها!! دلسوزی مردم نکنم کاری دیگه ای هم هست بکنم؟ نقلی نوه عاقل گفت ننه دلسوزی یعنی ترحم کوچک کردن مردم
ننه که حواسش پرت شده بود ویک درز رو اشتباه دوخته بودبا اخم همین طورکه داشت کوکها روباز میکردگفت نقلی ننه نمیشه دل ننه از سنگ که نیست ببینم وکاری نکنم؟ کمکی ازم برنمیادگریه کردن که برمیاد
نقلی همین طور که استکان چایی رو داخل سینی میگذاشت ادامه داد و گفت آخه ننه خوشگلم ،با غصه خوردن توچه مشکلی دوا میشه؟
ننه دوباره اشکهاش سرریز شدو جواب داد؛شاید خدا با اشکهام دلش سوخت وکاری کرد گره کسی رو باز کرد نقلی گفت ننه اگه میتونی کاری بکن اگه داری کمک بکن نداری رها بکن بازم شکر خدا کن اونی که مشکلی داره چون که حواس نداره خدای بزرگ رو داره کلید هر قفلیه وطبيب هرحالیه
حرفهای نقلی که تموم شدورفت و ننه تنها شد!ننه نشست وفکرکرد حرفهای نوه ش درست بود ننه دستهاش رو زیرچونه اش گذاشت وزیر لب گفت ماشاله به عقل بچه ام این همه سال قدیم،رفت سال جدید اومداما به فکرم نرسیداین خداست که کار درست کنه نه من دل شکسته دعا خوبه نه غصه نه ناله ونه گریه غصه دیگه تموم شد!حالا دیگه خوب میدونم خدا بزرگه هوای همه رو داره و از اونروزبه بعدننه اگه ازدستش برمیومدکمک میکرد ولی اگه نمیتونست میگفت خدایا دیگه کار کارخودته غصه ام نمیخورم ونگاهی به دوروبرش میکردو یواشکی میگفت آخه مگه من فضولم که توکار خدا فضولی کنم ،مطمئنم خداهرچی به صلاحه انجام میده وخدارو شکر میکرد که هست وهوای بنده هاش رو داره ولبخندی میزدو میگفت بشینم برای نقلی خانمم یک دامن خوشگل بدوزم اینکارکه ازم بر میاد وزیر لب میخوند؛من اومدم تاشادباشم و شادی بدم تاکه خدا بیداره ننه غصه نداره ننه کارش رو کرده باقیشو به اون سپرده و دستش رو به حالت دعا میگرفت و میگفت خدای مهربون راضی به رضای توام و برای همه آرزوی شادی و آرامش میکردو ازآن روزاسم ننه هم تغییرکردو همه اون رو ننه خندون صدامیکردن
به نظرتون ننه غصه خور اشتباه گفتم ننه خندون تصمیم درستی گرفت؟بگیدببینم شما اگر بخواین به کسی کمک کنید نتونید چیکارمیکنید؟
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
::
سلام عزیزانم 😊
نقاشی های قشنگ شما فرزندان عزیزم
به دست ما رسید مهلت مسابقه به پایان
رسید. نتایج آثار پس از بررسی در همین
کانال اعلام خواهد شد. 😍
::
@nightstory57.mp3
13.71M
ا﷽
#مارمولکسبزکوچولو🦎
༺◍⃟🦎჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد: بچه ها به آنچه خدا
به ما داده راضـــی باشیم 😊
#گروه_سنی_۶_۱۲
#داستان_شب
#گوینده:معین الدینی
༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨
داستان شب
گوینده:(معین الدینی)
داستان امشب: ((مارمولک سبز کوچولو ))
ترق ترق ... ترق ترق... تخمی روی صخره ای بزرگ ناگهان ترکید. مارمولک سبز کوچکی از آن بیرون آمد و چشمانش را مالید.
دور تا دور صخره چرخید اطرافش را خوب نگاه کرد و گفت:
چه زیباست جهانی که خدای مهربان آفریده
پرنده ای پرواز کنان از راه رسید و در کنار مارمولک کوچولو نشست. مارمولک با هیجان از او پرسید پرواز کردن خیلی لذت دارد. مگر نه؟ چرا خدا به من بال و پر نداده تا من هم بتوانم پرواز کنم؟» پرنده گفت: «نمیدانم ولی اگر بخواهی میتوانی سوارم شوی و با من پرواز کنی.»
مارمولک با خوش حالی جواب داد: «بله! البته که می خواهم!
مارمولک کوچولو بر پشت پرنده نشست و پرنده پرواز کرد. ولی خیلی زود، مارمولک با التماس فریاد کشید: وای وای سرم گیج می رود! می خواهم به پایین برگردم پرنده آرام پایین آمد و او را روی صخره اش گذاشت. مارمولک سبز کوچولو مؤدبانه گفت: «ممنونم، آقا پرنده! شاید پرواز کردن اصلاً کار من نباشد!
ماهی بزرگی از رودخانه ی کنار صخره گذشت
مارمولک با هیجان از او پرسیده شنا کردن خیلی لذت دارد. مگر نه؟
پس چرا خدا به من باله نداده تا من هم بتوانم شنا کنم؟
ماهی گفت نمیدانم ولی اگر بخواهی میتوانی سوارم شوی و باد شنا کنی.
مارمولک سبز با خوش حالی پاسخ داد: بله! البته که میخواهم
مارمولک بر پشت ماهی سوار شد و ماهی در سطح آب شنا کرد. ولی خیلی زود، مارمولک کوچولو با التماس فریاد کشید: وای وای سردم است یخ کردم می خواهم بیرون بیایم! ماهی سریع دور زد و او را کنار صخره اش رها کرد. مارمولک کوچولو مؤدبانه گفت: «ممنونم، ماهی مهربان گمان می کنم شنا کردن اصلا کار من نباشد
کمی بعد کانگورویی پرش کنان از راه رسید. مارمولک با هیجان از او پرسید: «پریدن خیلی لذت دارد، مگر نه؟ پس چرا خدا به من قدرت پریدن نداده؟ کانگورو گفت: «نمی دانم ولی اگر بخواهی میتوانی در کیسه ام بنشینی و با من بپری. مارمولک سبز با خوش حالی پاسخ داد: «بله! البته که می خواهم!»
کانگورو، مارمولک را در کیسه اش جا داد و پرش کنان از صخره دور شد.
ولی خیلی زود، مارمولک با التماس فریاد کشید: وای وای دلم زیر و رو شد! میخواهم پیاده شوم! کانگورو سریع برگشت و او را روی صخره اش پیاده کرد. مارمولک کوچولو مؤدبانه گفت: «ممنونم، خانم کانگورو!
شاید پریدن اصلا کار من نباشد!
مارمولک سبز کوچولو با خرگوش دوید با سنجاب از درختی بلند بالا رفت
با میمون از این شاخه به آن شاخه تاب خورد. ولی هر بار خیلی زود خسته شد و به صخره اش برگشت.
حیوانات جنگل دور مارمولک کوچولو جمع شدند. همه با تعجب و بی صدا نگاهش می کردند. کرگدن پیر از ته دل آهی کشید و گفت: «چه غم انگیز است که از آنچه داری راضی نباشی
قورباغه پیشنهاد کرد: «می خواهی روی پشتم بنشینی؟» فیل با دلسوزی پرسید دوست داری روی خرطومم سوار شوی؟ خارپشت با مهربانی گفت: «بیا بگیر! این چند تا خار مال تو
مارمولک سبز کوچولو لبخندی زد و گفت: نه نه! ممنونم. دوستان خوبم!
در آسمان بی ابر، خورشید بالا آمده بود. مارمولک روی صخره اش که از تابش نور خورشید گرم شده بود. در از کشید. چشمانش را بست نفس راحتی کشید و با خودش گفت: خدای مهربان میدانست که نیازی به پرواز کردن و شنا کردن ندارم. نیازی به پریدن و دویدن ندارم نیازی به بالا رفتن از درخت یا تاپ خوردن از این شاخه به آن شاخه ندارم.....
در همان حال مارمولک آرام آرام روی صخره خوابش برد.
چند ساعت بعد، مارمولک کوچولو از خواب بیدار شد. خمیازه ای بلند کشید و گفت: «خدا می دانست که تنها نیازم کمی آفتاب است و یک صخره تا بخوابم و خواب خوش ببینم.» مارمولک خمیازه ای دیگر کشید و حرفش را این طور ادامه داد تا خواب ببینم که پرواز میکنم. خواب ببینم که شنا می کنم. می پرم و می دوم از درخت بالا می روم از این شاخه به آن شاخه تاب می خورم!
مارمولک سبز کوچولو خستگی در کرد و با شادی گفت چه زیباست جهانی که خدای مهربان آفریده خدای خوبم برای تمام چیزهایی که به من دادی و چیزهایی که به من نداری، ممنونم!
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
اگر فرزند شما دست چپ و راستش
رو از هم تشخیص نمیده داســـــتان
امشب براش لذت بخشه و نکته داره
😊
[راستی چپ دست ها روزتون مبارک🤚]
✅کانال تخصصی داستان های صوتی و متنی 👇
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f