eitaa logo
| نَسک |
291 دنبال‌کننده
68 عکس
2 ویدیو
0 فایل
 گویند: نَسَکَ الی طریقة جمیلة پُل: @Kaf_alipoor
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از گاه گدار
مسلم بن عقیل مفسد فی الارض است. . این اولین یادداشت است از مجموعه یادداشت‌هایی با عنوان «ماجرای یک روایت جعلی». در این یادداشت نامه یزید را به ابن زیاد می‌خوانید. متن کامل نامه و توضیحاتی درباره چگونگی کارکرد روایی این نامه را در همین یادداشت تقدیم‌تان کرده‌ام. . پ.ن: تیتر این یادداشت عنوانی است بر گرفته از تحریفی که یزید درباره شخصیت حضرت مسلم ارائه داده والا ساحت بلند آن جناب کجا و عبارتی جسورانه و این‌چنین کجا. . متن کامل یادداشت را در ادامه بخوانید 👇
۲۸ تیر ۱۴۰۲
هدایت شده از گاه گدار
مسلم بن عقیل مفسد فی الارض است مینی‌مالیست‌ها بلدند با کم‌ترین کلمات، بیشترین تصویرها و معناها را بسازند. مینی‌مالیست‌ها داستان اگر بخواهند بنویسند برای شخصیت‌پردازی، صفحه صفحه کلمه خرج نمی‌کنند، شخصیت‌هایشان را در دل اتفاقات و با کم‌ترین کلمه‌ها معرفی می‌کنند. مینی‌مالیست‌ها نامه هم اگر بخواهند بنویسند، کلمه‌ها را در حداقلی‌ترین شکل اما اثرگذارترین حالت استفاده می‌کنند. مثلا شاید «سلام» و حتی «احوال‌پرسی» را از اول متن‌شان حذف کنند. شاید «جناب آقای» یا «سرکار خانم» را هم حذف کنند، چون بود و نبود این‌ها تاثیری روی خط اصلی ماجرا ندارد. یک مینی‌مالیست در ۱۴۰۰ سال پیش نامه‌ای مهم و سرنوشت‌ساز را این‌طور شروع کرده: «اما بعد، فانه كتب الىّ شيعتي من اهل الكوفه» ترجمه‌اش می‌شود این‌که: «اصل مطلب این‌که، هواداران کوفی من برایم نامه نوشته‌اند» تا همین‌جای متن را ببینید چقدر محکم و جدی است. نویسنده نامه بی‌آن‌که لازم باشد جمله‌پردازی‌های فراوان کند، به خواننده متن حالی کرده که جای پایش در شهر کوفه محکم است، چون هوادارانی در آن‌جا دارد. بعد گفته تصمیمی که می‌خواهد بگوید، بر اساس حدس و خیال و توهم نیست، بلکه پشتوانه‌اش سند مکتوبی از شاهدان میدانی و یاران وفادارش در خود شهر کوفه است. حالا این سند تازه از کوفه رسیده چه چیزی می‌گوید؟ «يخبرونني ان ابن عقيل بالكوفه يجمع الجموع» یعنی این‌که «مسلم بن عقیل، دارد حزب تشکیل می‌دهد و جمعیت‌سازی می‌کند و همه را دور خودش جمع می‌کند.» نویسنده نامه، متن نوشتن را بلد است، بلد است ارجاعات فرامتنی بدهد تا خواننده بی‌آن‌که چیزی اضافه در متن بخواند، چیزهای زیادی به ذهنش اضافه شود. آوردن اسم «مسلم بن عقیل» کافی است تا مخاطب نامه حساب کار دستش بیاید. خواننده هم عقیل را می‌شناسد هم پسرش مسلم را و هم پدرش ابوطالب را. می‌داند مسلم از بنی‌هاشم است، می‌داند هر قدر جمعیت زیر پرچم بنی‌هاشم زیاد بشود، پرچم بنی‌امیه بی‌هوادارتر می‌شود. خب حالا این جمعیت‌سازی مگر خلاف قانون است؟ مگر ایرادی دارد؟ «لشق عصا المسلمين» هدف این آقای مسلم بن عقیل تخمِ پراکندگی کاشتن و شکاف مذهبی ساختن و از بین بردن وحدت ملی و ترویج اختلاف بین جامعه مسلمین است. این حزب‌بازی‌ها و یارکشی‌های جناب مسلم، خلاف امنیت ملی است. تا این‌جای نامه شرح وضعیت موجود در یکی از شهرهای استراتژیک جهان اسلام است. یک بار با عبارتی خودمانی‌تر مرورش کنیم: «من سند محکمی دارم که مسلم ابن عقیل در کوفه مشغول یارکشی است تا بین مسلمانان اختلاف بیاندازد و وحدت جامعه مسلمین را از بین ببرد.» انصافا اگر من و شما باشیم و این روایت، به نویسنده نامه و آن آدم با خبر که برای حرفش سند هم دارد، حق نمی‌دهیم نگران باشد؟ حق نمی‌دهیم اگر دستش می‌رسد و توانی دارد، به داد جامعه مسلمانان برسد؟ من و شما باشیم و این روایت، علیه بر هم زنندگان نظم عمومی تظاهرات نمی‌کنیم؟ می‌کنیم! آقای نویسنده با دو خط روایتی که ساخته، ما را نگران آینده جامعه اسلامی کرده. حالا باید کاری کرد. همان آقای نویسنده، می‌نویسد: «فسر حين قرأ كتابي هذا حتى تأتي اهل الكوفه» معنایش این است که تا این نامه را خواندی راه بیفت و به کوفه برو.» حق هم همین است دیگر. زمینی که در خطر است را که نمی‌شود با کنترل از راه دور نجات داد. باید یک فرمانده قوی در کوفه مستقر بشود بلکه توطئه اختلاف‌افکنی مسلم را بشود خنثی کرد. خب قدم اول حضور میدانی یک حاکم قدرتمند است، قدم دوم چیست؟ «فتطلب ابن عقيل كطلب الخرزه حتى تثقفه»، برو و دنبال ابن عقیل در کوفه بگرد، مثل کسی که دانه گوهری را روی زمین و بین سنگ‌ریزه‌ها جستجو می‌کند، آن قدر بگرد تا پیدایش کنی. نویسنده نامه در یک جمله هم اهمیت و نقش کلیدی مسلم را به خواننده نشان داده و هم از سختی کار حرف زده. بعد از آن‌که مسلم را پیدا کردی «فتوثقه او تقتله او تنفيه، و السلام.» ‌نوشتن یک پایان خوب، از سخت‌ترین کارها برای یک نویسنده است. پایانی که بتواند به ذهن مخاطب ضربه بزند و قابل پیش‌بینی نباشد. پایانی که بتواند مخاطب را به نقطه اوج هیجان برساند. نویسنده نامه پایان متنش را با ضرب‌آهنگی تند و جملاتی کوتاه و البته قاطع تمام می‌کند: «مسلم را یا به بند بکش، یا بکش، یا تبعیدش کن، والسلام.» نامه مهر کاخ ریاست‌جمهوری دارد. نویسنده‌اش شخص اول یکی از بزرگ‌ترین کشورهای جهان در سال ۶۰ هجری قمری است. یزید فرزند معاویه و نوه ابوسفیان در نامه‌ای سه چهار خطی، روایتی وارونه‌ای می‌سازد از فعالیت سیاسی اجتماعی نماینده امام زمان خودش در شهر کوفه. روایتی که جای شهید و جلاد تویش عوض می‌شود. روایتی که تویش مصلح اجتماعی تبدیل به مفسد فی‌ الارض می‌شود. روایتی که اگر آدم تاریخ ندانی بخواندش، حق را به یزید می‌دهد نه به مسلم بن عقیل و حزب امام. یزید در روایتش واقعیت‌های زیادی را نگفته، بعضی واقعیت‌ها را هم وارونه گفته و در
۲۸ تیر ۱۴۰۲
هدایت شده از گاه گدار
نهایت تصویری ساخته که خواننده متن را ‌همدل و همراه خودش کند. یزید کلمه‌ها را خوب می‌شناخته و ساختار روایت‌سازی را هم بلد بوده. یزید می‌دانسته می‌شود با کلمه‌ها هم آدم کشت بی‌آن‌که آب از آب تکان بخورد. پی‌نوشت. متن نامه: «اما بعد، فانه كتب الى شيعتي من اهل الكوفه يخبرونني ان ابن عقيل بالكوفه يجمع الجموع لشق عصا المسلمين، فسر حين قرأ كتابي هذا حتى تأتي اهل الكوفه فتطلب ابن عقيل كطلب الخرزه حتى تثقفه فتوثقه او تقتله او تنفيه، و السلام.» تاریخ طبری، ج ۵، ص ۳۵۷. ترجمه نامه «امّا بعد، همانا پيروان من از مردم كوفه به من نوشته‏اند و مرا آگاهى داده‏اند كه پسر عقيل در كوفه، لشكر تهيه مى‏كند تا در ميان مسلمانان، اختلاف اندازد. چون نامه مرا خواندى، رهسپار كوفه شو و پسر عقيل را همچون دُرّى [كه در ميان خاك گم شده باشد]بجوى تا بر او دست يابى. پس او را در بند كن يا بكُش يا از شهر بيرونش كن. و السلام»
۲۸ تیر ۱۴۰۲
هدایت شده از [ هُرنو ]
الحمدلله دیروز ششمین جلسهٔ هم برگزار شد. گعده، سلسله‌ جلسات ادبیِ استادیارهای طهرانیِ مدرسهٔ مبنا است. افراد داخل این تصویر و آنهایی که جایشان در عکس خالی است را به یاد داشته باشید. ده سال دیگر، هر کدام قلهٔ رفیعی در سرزمین ادبیات خواهند شد؛ ان‌شاءالله. آن آقای گوشهٔ تصویر، درختی کاشته است و حالا همگی با هم داریم آبیاری و مراقبتش می‌کنیم تا آرام‌آرام وقت میوه دادنش برسد. و هیچ هم عجله نداریم. تا باد، چنین بادا! @hornou هُرنو | روزنِ نورگیرِ سقف
۳۱ تیر ۱۴۰۲
_____________ یک جهان نُقصان به یک ارزن کمال آمیخته... @nnaasskk
۱ مرداد ۱۴۰۲
__________________ به اسم کوچکت فکر می‌کنم که آزاده‌ای. به رسم پدرت که آزاده‌ بود. رسم لابد باید خیلی فریبا باشد که والدین نامش را روی دخترشان بگذارند. از آزاده بودن دلفریباتر چه؟ زیباتر کجا؟ تو کی به دنیا آمدی دوستم؟ چه‌ کسی نامت را آزاده گذاشت؟ پدر؟ صبحی داغ بود امروز. پنجره را که باز کردم قلب‌های سیاه و چهره‌های فسرده بود مقابلم. یکی از دوستانمان نوشته بود نام پدر آزاده علی‌اصغر بود و دیشب شبش. هم شبِ عزای علی‌اصغرِ حسین(ع) و هم شبِ آخرِ آزاده علی‌اصغر رباط‌جزی. پشت‌بندش چند ایموجی با اشک فراوان. اشک هم داشت این قرابت. قدیم‌ترها آدم‌ها از گوشه و کنار پارچه‌ای سیاه میسپردند به خطاط تا با خط خوش تسلا بخواهد برای بازماندگان. گویی دست به دست هم پیراهنی با سایزی بزرگ از رنگ مشکی می‌دوختند و تنِ خانه می‌کردند، مبادا آنی سوختگان و اهالی خانه گمان کنند تنها‌ند. برایت صبر و قرار میخواهم رفیق مهربانم و من چه دارم برای تسلای دل دختری در عزای پدر؟ این داستانِ همه فقدان‌هایی است که از جان دوست‌تر داریمشان: "سرد نمی‌شوند"! سلول خاطره‌ سازی‌ای که زین پس تکثیر نمی‌شود‌، چشمانی که دو گوله آتش دارند، ترس‌های متلاطمی که شانه‌هایمان را تکان می‌دهد و چاله‌های عمیق روح که با هیچ پُر نمی‌شوند. و من اینها را از دوستانم شنیده‌ام. می‌گویم کاش تجربه زیسته‌ام نشود، شوربختانه می‌شود‌! کسانی که دوست داریم داغشان را نبینیم هرگز، از دست می‌دهیم و این هم رسم مکانی است که نام دخترش دنیا. پیامم را تا می‌کنم، شبیه پارچه‌ای سیاه که داده‌ام خطاط برایتان بنویسد که بگویم تنها نیستید و ما را هم در غم خود شریک بدانید. به خطاط می‌گویم بنویسد "دارِ خلد نیست اینجا، پس باید آن سرای آباد کرد که در اینجا مقام اندک است‌." می‌گویم بنویسد "آدمی را از مرگ چاره نیست." می‌گویم بنویسد "هیچ روزی شبیه به ظهر عاشورا نباشد". خطاط می‌گوید همه اینها روی یک متر پارچه جا نمی‌شود. تا می‌کنم پیامم را. دلت صبور دوست عزیزم، دلت صبور. .
۳ مرداد ۱۴۰۲
هدایت شده از حرفیخته
فإذا اختنَقتُمْ، بالحُسينِ تنفّسوا اگر دل‌تان سخت به تنگ آمد، با ذکر حسین(ع) نفس بکشید.🖤 یا حسین...
۷ مرداد ۱۴۰۲
_________________________ نُه شب گذشته‌‌‌. توی هیچ عکسی نبودم. هر شب صدام زده‌اند که "خانم صادقی بیا شب دوم گذشت‌ها"، و همینطور شب‌های بعد. "خانم صادقی شب چهارم هم تموم شد" حواسم نبود چرا؟ پنجم، ششم، هفتم، و حالا رسیده‌ایم به ده. شبِ آخر است. صبحی عوض پوشیدن دستکش و جاروکردنِ پوکه‌های سرنگ اتاقِ تزریق باید توی اتوبوس بنشینم و صدای بوق‌های ممتد و بلند راننده‌های عراق را بشمرم. پشت بندش زبانم را گاز بگیرم که راننده چه رکیک فحش میدهد و لرزش زیاد پتکی شود و دام دام به جمجمه‌ام بکوبد. نشسته‌ام گوشه اتاق. پاهام شل است از خستگی. به پرستار‌ها نگاه می‌کنم که دوازده شب برایشان یازده صبحی است که با املت و قهوه شروع شده. همه اتاق در تکاپو‌اند برای عکس آخر. با برکه‌ی توی چشم‌هاشان میخندند. _امشب به زور خانم صادقی رو می‌بریم تو کادر. روزمره شوخی ندارد. _اگر خودشم نیاد جاروشو حتما میبریم. امشب که تمام شود، با سرعت دویست کیلومتر میدود سمتم و همه جسم و روحم را توی خودش غرق می‌کند. وقتی میگویند امشب به زور مرا میبرند توی عکسشان فقط لبخند میزنم. چشم‌هایشان سرخ است، صداهایشان از خستگی دوتا میشود و بالای لپ‌هایشان دو تا دَره‌ جا خوش کرده. با اینهمه مردمکشان برق میزند. دلم آفتاب‌گردانی میخواهد که برگ‌هایش را یکی یکی جدا کنم و بگویم در عکس آخر باشم، نباشم، باشم، نباشم، و او سرنوشتم را با برگ آخرش بسازد. نه که از عکس فراری باشم یا عکس‌هایم چشم غورباقه‌‌ای بیفتند، نه! از شب اول سختم بوده بین دوتر‌ها و پرستارها. سختم می‌شود میان روپوش‌های سفید و گوشی‌های معاینه که دور گردن دخترهاست، با جارو بیایم. نُه شب است که صدایش میزنم. می‌گویم عرضه نداشتم دکتری، مهندسی چیزی شوم برایت که دردِ زائر‌هات با دست و دیده‌ام کم شود. می‌گویم حالا جارو کشی بد نیست‌ها، ولی کاش دستم انقدر خالی نبود پیشت. کاش شبیه دکتر الهی زائری ده عمود رفته_نرفته، بازمیگشت و میگفت "معجزه کردی خانم دکتر، دست دردم بی تراپی و برق و دارو خوبِ خوب شد". تو خوبش کردی حسین. تو درد را بُردی از تنش و دکتری که دوستت داشت بزرگ شد. نُه شب است که می‌گویم کاش من هم چیزکی داشتم جز این جاروی زپرتی. بی‌هنر ترین بودم و عکس شدن برای آنهایی بود که پیشانی‌شان بلند. برای همین نمیرفتم کنارشان. قابشان را خراب میکردم منِ بی‌هنر. نه بلد بودم تاولی بترکانم، نه می‌توانستم نسخه بنویسم، نه می‌دانستم کدام قرص را در کدام سبد و پلاستیک بگذارم. فقط آمده بودم اتاق پزشک را جارو بزنم و برایشان چای و نسکافه بیاورم. پرستار‌ها آینه‌های جیبی‌شان را جلوی هم میگیرند و بیشتر از قبل موهایشان را میدهند تو. برخی سرخاب سفیدآب را به بازی وارد میکنند و در نهایت همه تا ساعت دوازده آماده میشوند. هر شب ساعت صفر محمد علی می‌آید که عکس دست جمعی بگیرد. _خانم صادقی امشب جاروتو میدی به من؟ چشم و لب و دماغم علامت سوال می‌شوند. دکتر الهی به پرستار می‌گوید برنامه‌ش را بهم نزند، جارو امشب باید دست خودش باشد. دسته خشک جارو را کمی محکم‌تر فشار می‌دهم. نُه شب است برای همین جارو نرفته‌ام توی عکس‌ها و حالا دکتر الهی میخواهد جاروی دسته‌بلندم را بگذارد روی شانه‌اش و عکس بگیرد. _چه فرقی داره سرنگ دستت باشه یا جارو؟ سر جایم عکس می‌شوم. بی‌حرکت و صامت. دسته جارو را سفت‌تر می‌ماسم. طلبه پیدا کرده و حالا بیشتر دوستش دارم. دکتر فرشته پیشنهاد عکس تکی با جارو و دستکش‌های پلاستیکی میدهد و همهمه‌ها کم می‌شود. _ ما کلی خداقوت شنیدیم یکم با خدا یِر به یِر شدیم، کاش این جارو دستمون بود همه‌شو خودش باهامون صاف میکرد. دکتر الهی این جملات را میگوید و دختر‌ها میان خنده‌هایشان تلخ می‌شوند. به نُه شبی که دلم سرنگ خواست عوضِ جارو، مانتوی سفید خواست عوضِ پیشبند، خطابِ خانم‌دکتر خواست عوض صادقی، فکر میکنم. فکر یِر به یِر شدن و نشدن با حسین نبودم چرا؟ محمدعلی یا الله میگوید و دختر‌ها پوشیده ترین لباسشان را تن میکنند و صف می‌کشند کنار هم. درست شبیه بازیکنان تیم ملی ایران وقتی به آرژانتین سه صفر زده باشند. دکتر‌الهی جدی است. _صادقی روپوش سفید من برای تو جاروی دسته‌بلندت امروز برای من. نمی‌دهم. آفتاب گردانم میگوید بدهم، ندهم، بدهم، ندهم و روی "ندهم" قرار می‌گیرد. میگویم "راستش..." و باقی حرف را قورت می‌دهم. آفتاب گردانم می‌گوید توی عکس شب آخر باشم، نباشم، باشم، نباشم و "باشم" را انتخاب میکنم. _اگر اشکالی نداره می‌خوام توی این عکس باشم. برایم جا باز می‌کنند. محمدعلی می‌گوید "زود باشید، خسته‌ام". دختر‌ها میگویند "غر نزن شب آخری، کی خسته‌ست دشمن!" بعد خودشان با صدای بلند می‌خندند. لبان من کش می‌آید، لبان محمدعلی هم. همه میخندند و آفتاب‌گردانِ بزرگی را قورت میدهند تا برکه چشم‌هایشان لب‌پر نزد. همه میگویند سیب‌ و "ای" را بیشتر از همیشه می‌کشند. @nnaasskk
۴ شهریور ۱۴۰۲
_______________ من زیاد گفتگو از درون به بیرون را تمرین کرده‌ام. مک‌کی نظریاتی درباره‌ش دارد‌. سخت است. بار احساسی را باید به صفر برسانم و دیگری را به صد. مثلا هم‌زمان که عمیقا غمگینم باید وجنات با نشاط کارکترم را توصیف کنم. بعد کارکترم باید لطیفه‌ای بگوید و روده بر شود. بعد دوباره باید نشاط را به صفر و ترس را به صد برسانم برای برادر کوچکِ شخصیت اصلی که کنار پنجره ایستاده. غمم باید به صفر برسد. باید یکپارچه ترس شوم. مخاطب دروغ را بو می‌کشد. ادا را عوق می‌زند. این است که همیشه ناموفقم، یا پشت لبخند کارکترهام غمی است. پشت لطیفه‌شان غمی‌ست. پشت ترسشان غمی‌ است. پشتم غمی است که تمام نمی‌شود.
۵ شهریور ۱۴۰۲
هدایت شده از گاه نوشته‌هایم
برایم ... هدیه فرستادید، اما گوش کنید ماکار آلکسیه‌ویچ! ... آه که چقدر دوست دارید ولخرجی کنید. من به این چیزها احتیاجی ندارم. اینها چیزهائی کاملا غیرضروری هستند. می‌دانم مرا دوست دارید، مطمئنم. و دیگر دلیلی ندارد با هدیه‌هایتان بخواهید این را به من یادآوری کنید. هدیه‌هائی که پذیرفتن‌شان از شما برای من دردناک است... تو را به خدا، یک بار و برای همیشه از این کارتان دست بردارید. خواهش می‌کنم. 〰〰〰〰〰〰〰〰 همه کتاب می‌خوانند برای لذت بردن؛ من کتاب می‌خوانم برای مرور تجربه‌های زیسته‌ام. چه دردی دارد این خودآزاری!! 〰〰〰〰〰〰〰〰 @gahnevis
۷ شهریور ۱۴۰۲
۷ شهریور ۱۴۰۲
____________________ دختر همسایه‌مان هر روز داستان(استوی)تازه میگذارد توی صفحه‌اش. خانه‌شان طبقه اول ساختمانی است که ما طبقه چهارمش. موزيک ویدئوت را دختر همسایه گذاشته بود آقای یراحی. بعد وقتی رفتم نانوایی آمده بود از هایپر سر کوچه ژامبون بخرد. مثل همیشه زیر لب سلام کردیم بهم. ده بار شنیدمت. صد بار پس و پیش رفتم. پی چیزی می‌گشتم. اهل شمالم. هوای آنجا بد نیست. ساکن تهرانم، هوای اینجا اغلب زرد است و کبود. انگار یکی با کفش گلی پا گذاشته باشد توش. تابلوی خطر غرق شدن را زیاد دیده‌ام. اعلامیه پسر‌ها و دختر‌های جوان را زیاد دیده‌ام. از آنها که روش با فونتی دفرمه می‌نویسند "حلالم کنید"، زیاد دیده‌ام. نه که عاشقی و آغوش و بوسه و اعتراف سرم نشود‌! نه! پیدا نمی‌شدم توی موسیقی تازه شما. لباس‌هام خیس شده، چسبیده بود به تنم. دختر همسایه یک استوری دیگر گذاشت. ایستاده بود لب ساحل. باد موهاش را در هوا تکان می‌داد. قشنگ بود. تاب می‌خورد. با طراوت و براق. من موهام را گوجه‌ای بسته بودم زیر روسری سیاه. گفتی هوا را صاف کن و "صاف" را سه بار تکرار کردی. دلم میخواست هوا را صاف کنم با بودنم‌. یکی در من آهنگ شما را شنید و یکهو غریبه شد، با شهرش، با دریا، با دخترهمسایه‌‌اش. من هوا را صاف نمیکردم چرا؟ من آن کفش گِلی توی آسمان تهران بودم؟ سایز کفشم چند؟ شبیه من چند تا؟ موج گوله شد زیر پام و نزدیک بود کله پا شوم. چرا نبودم بین کلمات شما؟ روسری‌م را امسال خریده‌ام. دو ماه پیش‌. پشت ویترین لباس‌های محرمی. ببین گِلی نیست!؟ یکی در من از طناب قرمز فاصله گرفته است. گفتی روسری‌تو در بیار و یکی در من می‌رود که از خط خطر بگذرد. هر چه سوت میزنند بها نمی‌دهم. ولوم موزیک را میچسبانم به سقف. دوباره صدات را پس و پیش می‌کنم. هیچ‌جایی نیستم. انگشتام می‌لرز‌د؛ مثل همیشه وقتِ اضطراب شدید. گفتی برقص و صدای توی گلوم، با همه توان اندامش را لرزاند. گفتی بغض و دریای زیر پام عن قریب بود که اقیانوس شود. خواندی "موهاتو باز کن بذار غرق بشن تو موهات" و مطمئن شدم غریق نجات هم نمی‌فرستی برایم. من کدام نقطه‌ی کدام کلمه‌ات بودم؟ امروز دختر همسایه‌مان خبر دستگیری‌ات را داستانِ صفحه‌اش کرده‌ بود. دلم نسوخت؟ خوشحال شدم؟ معلوم است پی هر چیزی می‌گشتم توی شعرت الا دستگیریت. دختر همسایه را کم می‌بینم. حتما داستان تازه‌ای می‌گذارد فردا. او هم به غرق کردنم فکر میکند؟ به اینجای شعر که می‌رسد صداش را بالاتر می‌برد یا پایین تر؟ _روسری‌تو باز کن، بذار غرق بشن تو موج موهات. @nnaasskk
۸ شهریور ۱۴۰۲