eitaa logo
| نَسک |
292 دنبال‌کننده
68 عکس
2 ویدیو
0 فایل
 گویند: نَسَکَ الی طریقة جمیلة پُل: @Kaf_alipoor
مشاهده در ایتا
دانلود
____________ عکس از آخرین جلسه بیهقی‌خوانی است. شیوه‌ی روایت ارنست همینگوی را گذاشتیم پهلوی روایت ابوالفضل‌خانِ بیهقی! یک‌جا نشستن را دوست ندارم، جاده را بسیار دوست دارم. نه دوست نداشتنِ یک‌جانشینی ارزش روایی دارد، نه دوست داشتن مکانی سینمایی مثل جاده. گیریم جزئیاتی هم به جاده‌ بدهم. آسمانِ روی سرش سرمه‌ای یا نیلی باشد، کوه و دره گوشواره‌های مدرن و نامتقارنش، تابلوهای شبرنگ و دیگر اکسسوریش با جلالی بی‌همتا. باز حرف همان است که بود. باز من جاده را دوست دارم و یکجا نشینی را نه. اینطور نمی‌شود. چیزکی باید باشد این میان. جمله‌ام لباسی نو به تن میکند اگر بگویم جاده را فقط و فقط برای این دوست دارم که یکجا می‌نشینم. که به جبر یکجا مینشینم؛ صافِ صاف. جاده رنگ به رنگ می‌شود اگر بشنود عوض چراغ‌ها و درخت‌ها و تاریکی و سکوتش، عاشق لیلی‌ای سیاه‌چرده شده‌ام به نام یکجانشینی. نشستن اگر روی صندلی‌ام نرم باشد با روکشی مخمل که میرود و جاده‌ای چهارفصل را نشانت می‌دهد کِی بَدریخت و طاقت فرساست؟ تابستانی که گذشت، هر دوشنبه صبح، شش صبح، جمع شدیم با عده‌ای و بیهقی خواندیم. بیهقی به صبح‌های خیلی زود می‌گوید "سخت پگاه". هشت هفته گردِ هم جمع شدیم و بیهقی خواندیم. یک ساعتی نشستیم روی صندلی‌های چرخ‌دارمان. منِ یکجا ننشین زدم به جاده‌ی ادبیات کلاسیک و خواب از سرم پرید. بیهقی خودرویی لوکس و باکیفیت بود. آرواره‌ها و اسکلتی قوی داشت و موتورِ تعمیر نشده‌اش مثل بنز کار می‌کرد. می‌‌زد به دلِ کوه‌ها و تونل‌های بلندِ جملات بیهقی و صدای زوزه بادِ حبس شده در تونل، توی سرمان می‌پیچید و آدرنالین تولید می‌کرد. کاش جاده کش بیاید. مشتاقیم پاییز هم بزنیم به جاده. دمی بنشینیم یکجا و سوار بر مادیانِ قلم بیهقی بتازیم و مناظر بکر و تازه ببینیم. پاییز هم صبح زود جمع می‌شویم، روزش اما دوشنبه باشد یا پنجشنبه پیدا نیست، به شور میگذاریمش. دلتان اگر جاده خواست پیغامی به جناب صاحبدل بدهید‌. @MRAJAS @nnaasskk
____________ سَيِّدِي، "غَيْبَتُكَ نَفَتْ رُقَادي" برای من صدق نمی‌کند هنوز... کاش می‌کرد. @nnaasskk
___________________ به میثاق حسینوند گفتم باید بیاید باشگاه، باید misagh is join را ببینم. نویسندگی خلاق و مقدماتی را با هم بودیم. کنار متن‌های پر‌تصویرش حالا صدا هم دارد، "مو که از پاکی دلم چی آسمونه ندونم سیچه چینون وام سرگرونه سی چینون وام سرگرونه سر به صحرا بنم از بی هم‌زبونی سخته تهنا مندن و درد زمونه تهنا با درد زمونه دل گرونیم همه جا به هر دیاره ار کویر سهده‌یه ار لاله زاره ار چی اورا ندرای به آسمونم دشت جونم تشنه و بی چشمه ساره دی پوییزم بی بهاره " گفت اگر زمان دست دهد می‌آید. گفتم نخوابد، گفتم "نخواب، بنویس و بیا". گفت از جان مایه می‌گذارد برای نوشتن، برای اینکه پاش به باشگاه نویسندگان مدرسه مبنا برسد. و باشگاه این روزها جای شگفتی است برای من. پر از آدم‌های که از جان مایه می‌گذارند. کارم با هنرجوها تمام است. پر از نگاتیو‌های کوچکم. نگاتیو در عکاسی، فیلمِ نوردیده‌ای است که ظاهر و ثابت شده باشد. صندلیِ نویسندگی خلاق را از اینجا رزرو کنید: https://b2n.ir/d61524 @nnaassk
_______________ اگر تاریخ بیهقی در کتابخانه‌تان هست، بازش کنید. "فوت" گردِ رویش را می‌پَراند. دو خط ابتدایی فرو گرفتن علی‌قریب را بخوانید! بیهقی بلدست چطور قصه را بُگشاید. چطور صحنه را پهن کند جلوی چشم‌تان، چطور دیالوگ‌هایی کوتاه بنویسد و شخصیت‌هایی بزرگ را بپردازد‌. سر جایتان می‌مانید. خشک و بی‌حرکت. مدت‌ها بود از کتابی لذت نمی‌بردم. آبِ خنکِ رودخانه‌ست. هیچ به قصه‌های درهم پیچیده‌ی کم عمق نمی‌ماند. لذت اخیر را باید چشید. دیر یا زود باید چشید. همین. در هشت نشست بیهقی می‌خوانیم. شش تا هفتِ صبح روزهای پنجشنبه. پنجشنبه پیشِ رو اولین و پنجشنبه‌‌ای که دو آذر، آخرین جلسه نشست ماست. نام کله‌پزی‌مان گوگل‌میت است و مدیر جلسه آقای صاحبدلند. مشتاق به حضور اگر بودید با ایشان ارتباط بگیرید. @MRAJAS @nnaasskk
هدایت شده از [ هُرنو ]
Abdolreza Helali - Nafase Bade Saba (128).mp3
9.7M
شده آتش‌کدهٔ فارس، خموش؟!... ✨شب شوق و شب وجد و شب پیدایش نور... راستی. من، عاشق اسمم هستم. @hornou هُرنو | روزنِ نورگیرِ سقف
____________________ آلزایمر بیماری نیست. فطرتی است که باید به آن بازگردیم. دستم رفت روی علامت به‌علاوه‌ی اینستاگرام. آنقدر همه هر روز چیزی علاوه‌اش می‌کنند که میلی به لمسش ندارم. بی‌هوا خورد و پل‌های تداعی ابزارآلات مدرن، تندتند مرا انداخت وسط نماخانه‌‌ام. آخرین‌ها را پیشنهادم داد. آخرین عکسم را دیروز توی آینه‌ی آسانسور ساختمان حوزه گرفته بودم. چرا گرفتمش؟ میخواستم چه چیزی از اجزای صورتم اینجا یا توی خاطرم بماند؟ نمی‌دانم. ویلیام اوتر موهلن را جستجو کنید. تیتر اشتباه زده‌اند برای طفلک‌. نوشته‌اند نقاشی که فراموشی گرفت و چهره‌ی خودش را از یاد برد، بعد نقاشی‌هایش را می‌بینید که اجزای صورتش در آن کم‌کم محو می‌شوند. باید نقاشی بلد باشم، عکسی از بیست و چند سالگیم دارم حالا. باید خودم را توی چهل، نیمه‌ی پنجاه، اوایل شصت، اواخر شصت، همین بس است، بکشم که ببینم چقدر از منم مانده. نباید بماند. نرمالش این است که کَم کَمک خودم را فراموش کنم. نمیدانم کی کِی، کجا توهم برش داشته که بیماری‌ هست نامش آلزایمر. انسان آلزایمری ترکیب حشوی است. آدمیزاد از نسیان می‌آید و به نسیان باز می‌گردد. به فطرتش. ترکیب حشوی است فراموشیِ فراموشی گرفته. باید برگردد‌. یکی زود و یکی دیر برمی‌گردد. دیر، وقتی است که سنگی سنگین سینه‌ت را میفشرد. به این فکر می‌کنم که هنوز دیرم نشده. ولی عکس را گرفتم در جعبه‌ی شیشه‌ای توی دستم بماند تا کی؟ عکس مدام چهره‌ام را یادآوری می‌کند. و هر بار دورتر می‌شوم از فراموشی. از این نقاشیِ محوِ ویلیام. دیروز کسی متولد شد که خیلی زود به فطرتش بازگشت. من مومنم به پیامبری که آذینِ تولدش دیروز را تاب‌آوردنی کرد‌. مومنم به پیامبری که بهش گفتند بگو این"و او تکرار کرد "بگو این"! گویی خودش نبوده هیچ‌وقت. نقاش اگر بود لابد کاغذی سفید از خودش می‌کشید. همینقدر خالی. "قُل هو الله". پیامبرم عکسی از خودش توی آینه‌ی آسانسوری نگرفته بود که دیرتر اجزای مَنَش از خاطرش بپرد. مدام خودش را تکرار نمی‌کرد که از بر شود. نماخانه‌ام پر از تکرار است. منی که توی متروست، منی که توی کافه، منی که توی کتاب‌فروشی، منی که توی آینه‌ی بغل ماشین، منی که لبِ ساحل. آلزایمر بیماری نیست. فطرتی است که پیامبرم خیلی زود به آن برگشته بود. لعنت به دوربین و آینه و سلفی که اسپانسر شده آلزایمرم به تعویق بیفتد. @nnaasskk
________________ کارهایم مانده و ساعت کش نمی‌آید. بیا و قهوه‌ای دستم بده. از آن قهوه‌های پاییزه که وقتی دستگاه اسپرسو‌سازمان را تازه تازه خریدیم با شوق می‌پختی. خسته‌م. از کار زدنِ دست‌ها و ستون فقراتم خسته نمی‌شوم. بیا و دست‌هایم را خلاف هم بکش. یکی را خوب بکش سمت راست و دیگری را چپ. تق قولنجش که در بیاید، خستگی‌‌ام کم می‌شود. نه راستش نمی‌شود. خستگی سرما نیست که بزند به استخوان ‌هام. گرمایی است که نرمه‌های توی جمجمه‌ام را می‌سوزاند. چربی‌ای حلزونی و تافته به هم که اگر به چپ و راست کش بیایند، پاره می‌شوند. یک چیزی شبیه خون‌ریزی مغزی. حالا چند روزی است دچار خون‌ریزی مغزی شده‌ام و پزشک جوابم نمی‌کند. جوش جوانی‌ام را میزند لابد. امروز پیام‌های کانالی که تنها ممبرش خودم هستم سه‌ بازدید خورد. ترسیدم. چیزهای ترسناکی می‌نویسم توش. سه نفر پیام‌های آخرم را دیده بودند. کنار یکی شان پنج چشم مینیاتوری خورده بود. از آن‌همه پیام، یکی‌ چشم پنج نفر را گرفته بود. کمتر از باقی خاص بود. لُختِ لخت. بی آرایه و آرایش. نوشته بودم: "تناقض‌ها قصه آفرینند ولی من با این تناقض چه قصه‌ای برای نوشتن دارم؟ همان‌که بیست مهر سال پیش فیلمی داستان صفحه‌اش کرد و طریقه ساخت کوکتل مولوتوف را به اشتراک گذاشته بود حالا هشتگ نه به جنگ میزند. هفتاد سال فلسطین می‌میرد. چهل و چند سال است جمهوری اسلامی آمده‌. فلسطین خانه ندارد. ما اینجا تحریم و کم پولیم. فلسطین هفتاد و چند سال است می‌میرد. اینجا قیمت پیتزا گران است. یهودی روی جنازه‌ی فلسطینی ادرار می‌کند. فلسطین نباید بجنگد. ما باید کوکتل مولوتوف پرت کنیم سمت هم. این قصه را فقط می‌شود غصه کرد و خورد". همین. به پزشک می‌گویم جوش جوانی‌ام را نزند. می‌کَنم و می‌اندازمش دور این بافت توی جمجمه را. به دوستم میگویم چطور می‌شود کانال را پرایوت کرد یا نامش را چه بگذارم که کسی در جستجوهایش پیدام نکند. به تو می‌گویم بیا و قهوه‌ای پاییزه برایم بپز. می‌شود بیایی؟ @nnaasskk
____________ ما را با غم‌هایمان میخرند. من انتخاب می‌کنم که انقراض یوزپلنگی از پا درم بیاورد یا انقراض کودکانی که به هم شهادتین را یادآوری می‌کنند. جملاتم بریده بریده‌اند. شبیه نفسی که بریده است. سجده برای کدام نعمتت به جا آورم؟ اینکه می‌شود غم‌ را انتخاب کرد کم نعمتی نیست. اینکه نامت توی غمم هست، نامت توی غمم هست، نامت توی غمم هست‌.‌.. @nnaasskk
________ سلام آبی‌. بین کابینت‌ها و کمد‌های آشپزخانه دنبال شکلات تلخ‌هایی گشتم که هفته پیش خریده بودیم. نبود. میخواستم بریزم توی همان کاسه‌ چینی که گل‌های صورتی دارد، بیارم دم خانه‌تان. میدانم تلخ دوست نداری، ما همه شکلات‌هایمان تلخ است ببخش. نبود و کشو‌های یخچال را زیر و رو کردم پی چند تا سیب. پوست‌هایشان چروک خورده بود، زشت میشد بیارم برای شما. کشو را گشتم، کشمش پلویی بود فقط‌. گذاشتمش روی پیشخوان. باید میدیدمت آبی، باید میدیدمت! شده به بهانه یک کاسه کشمش پلویی مرغوب خراسان. باید می‌پرسیدم حالا نماز آیات بخوانم یا نخوانم؟ دست‌خالی نمی‌شد آمد. دیشب که بین گروه‌ها و خبرها میگشتم عکس‌های غزه را دیدم. رفتم توی یکی از گروه‌های دوستانه و از بچه‌ها پرسیدم: "یعنی حالا نمازمان قضا شد؟ چقدر زود آفتاب زده امروز؟" گفتند اینکه غزه را روشن کرده خورشید نیست. آفتاب هنوز طلوع نکرده ولی میکند‌. آمدم بپرسم اگر پدیده طبیعی نبود چه بود؟ چی غیر خورشید میتواند یک شهر را روشن کند؟ این همه نور از اتاق بچه‌ها و هالوژن‌ پارک‌ها و پرژکتور ورزشگاه‌ها و تلوزیون‌های توی خانه‌ها نمیتوانست باشد. شبِ غزه روز شده بود. من شنیده بودم ده بیست روزی هست  برق ندارند آنجا، اینهمه روشنی از کجا آمده بود پس؟ اینجا تاریک تاریک بود و صفحه‌ گوشی‌ام نور می‌انداخت روی صورتم و روی بالش نرمِ زیر سرم. بالشم به اندازه‌ای فرو رفته بود که گردنم درد نگیرد. روکشش آبی آسمانی بود و بوی سافتلن طلایی میداد. بعد فیلمی را باز کردم که روشنایی رفته رفته بیشتر میشد و صداهاش بد بود. بلند بود. خیلی بلند. طلوع که صدای بلند ندارد، سرخ نباید باشد. همان وقت بود که پی شکلات و کاسه‌ی چینی و سیب رفتم تا بیایم دم خانه‌ات. باید می‌آمدم و میپرسیدم ازت که حالا نماز آیات بخوانم یا نه‌. اینکه شبی یکهو روز شود، شهری یکهو برهوت شود، آرامستانی یک عالم آدم و بچه بخورد و یکهو شکمش چند سایز بزرگ شود نماز آیات ندارد؟ روسری نبستم. چادر را سفت گرفتم زیر چانه که تکان نخورد. من همیشه دست‌خالی و دست‌پاچه می‌آیم پِی‌َت. ببخش‌ آبی. "خورشید غزه چند ساعتی زودتر از همیشه طلوع کرده بود انگار، شما هم دیدید؟" وقتی پرسیدم ایستاده بودی توی چهارچوب در، دست‌هات را گرفته بودی روی صورتت که نبینمت باز. ریشت خیس بود. انگار تازه وضو گرفته بودی‌. گفتی کار از سر درد شما گذشته، غصه پشت غصه است. گفتم خب بیایید قربانتان شوم، بیایید. و روم نشد بیشتر زار بزنم جلوی در خانه. ترسیدم همسایه‌ها بی‌خواب شوند. ایستاده بودی توی چهارچوب در و روبه روم فقط بغلت را داشتم. سینه‌ای فراخ که قدر همه‌ی آدم‌های جهان جا داشت. چادرم را صاف و سوف کردم که نپرم توی بغلت‌‌. تعارفم کردی بنشینم پای سفره شیر و خرما بخورم. گفتی: "اینکه غزه را روشن کرده خورشید نیست. صبح کاذبه، خورشید بعدش طلوع می‌کنه". خواستم کفشم را در بیاورم و بیایم پای سفره‌، خوردم به دیواری صاف و سفید که نه دری داشت نه چهارچوبی. حالا سوالی به سوال‌هایم اضافه شده آبی! اینکه یکهو غیبت زده، اینکه تو را ندارم، اینکه تو را نداریم نماز آیات ندارد؟ این همه سال که نداشتیمت نماز آیات داشت خب! حالا باید قضای چند تاش را به جا بیاورم؟ صبح کاذب کفاره نماز آیات‌هایی است که نخواندیم لابد. غیب شدن تو چه کم از سیل و زلزله دارد؟ @nnaasskk