﷽
_______________________
در فارسی دری، به همراه یا مراقبِ بیمار میگویند "نگران". همین حالام اگر فردی از مردم افغانستان پشت درِ اتاق عمل باشد، میگویند: "نگران تو کیستی؟ یا از بیمار میپرسند، نگران داری؟ یا پزشک بخش برای اینکه احوال مریض را به همراهش منتقل کند میپرسد، نگران بیمار کجاستی؟
این زمانها نگرانِ بیمار لابد جایی اطراف سالن انتظار است، چسبیده به دیواری سنگی و سرد یا چسبیده به صندلی پلاستیکی که کَفَش از زیادی آدمهای شبیه خودش، ریش یا بیرنگ شده است.
بسا اشکهایشان هم روی همان صندلی پلاستیکی ترکیب شده باشد باهم، وقتی با دست کنارش میزدند و بعدتر برای برخاستن بالاتفاق دستشان را تکیه میدادند به دستههای همان صندلی.
در زبان فارسی نگران یک صفت است برای همراه بیمار. فارسی دری اما کفه صفت را از موصوف سنگینتر تشخیص داده و موصوف را به کل حذف کردهاند. همراه بیمار که میان فارس زبانها مصطلح است، اگر صفت نگران کنارش نباشد، یک پاش میلنگد. "نگران"ِ فارسی دری اما به تنهایی همه آشفتگی، اضطراب، دلواپسی، تشویش و در پاری از لغتنامهها، چشمبهراه بودن را توی دلش دارد.
حال اگر بیمار کسی باشد که ناخوش است و بستر جایی که در آن خوابیده، این دیوار سرد میتواند جایی غیر بیمارستان هم باشد. جایی در خانه کسی مثلا. "نگران" یا همراه بیمار میتواند توی خانه هم آستین به دهان بگیرد یا با انگشتانش چشمانش را از اشک سبک کند بسا راحت تر بتواند دید و سوپی را که حالا ولرم شدهست بگذارد گوشه دهان بیمارش. نیمی از صورت بیمار کبود که باشد و نخواهد کسی ببینَدَش، کج کند صورتش را سمت بالش اگر، قاشق سوپ هم کج میشود و بخشیش میچکد روی ملحفهی سپید که روش خوابیده.
بیمار مادرِخانه اگر باشد لکهای کبود روی پارچهای سفید بیشتر آزارش میدهد تا شبیه همان لکه روی صورت خودش.
نگرانش، اگر عاشقترین مرد عالم باشد اینجا کلافه میشود حتما.
"میشود دلت پیش لکه روی پارچه نباشد؟ خودم میشورمش! میشود فقط خوب شوی؟ میشود تنهایم نگذاری؟"
دیوار سرد، یخ میزند لابد اگر پزشک قطع امید هم کردهباشد.
"میشود روی برنگردانی از من؟ دلم برای صورتت تنگ میشود"
نگران هر دم نگرانتر میشود حتما.
اینجا دیگر کسی همراه یا مراقب بیمار نیست. اینجا فقط نگرانِ بیمار است. یکی لازم است از او مراقبت کند لابد. صدایی آشنا این موقعها هست که نگرانِ بیمار خودش را به آنکه نیمهجان است روی تخت از نو معرفی میکند،
"میشود دعا کنی که بمانی؟ مرا ببین! من علیام. پسر عمّ تو... میشود کنارم بمانی؟"
همراهی نمیبینم من. از اینجا به بعدش فقط دلهره است و تشویش و اضطراب. انتظار است و انتظار است و انتظار. از اینجا به بعدش فقط نگرانی است.
#کوثر_علیپور
#خرق_عادت
@nnaasskk
﷽
________________________
ببین کف دستم را. یک خال مو تویش پیدا نمیشود بیا بکن. حتی آن خطوط هشتاد و یک یا هجده که همه دارند هم نمیبینم. صاف صاف است. شبیه صفحه یک تخته وایت برد که تازه خریده باشندَش. هیچ ازش برنمیآید...
کاش همینگوی بودم، کارور بودم، هوگو بودم، برونته بودم. کاش من گوگال بودم، جلال بودم، ساعدی یا بیهقی بودم. بورخس بودم. هومر یا چخوف یا داستایوفسکی بودم، نادر بودم، تولستوی بودم، نیستم.
تو چه کم از هکتور، ژانوالژان یا راسکولنیکف داری؟
از من نخواهید این چشمها را بگذارم کنار هشتگ بیجان #جان_فدا. این کف دست مو ندارد، بیاید بِکَندیش...
آخ از غم ناتوانی من... این چشمها که دیر یا زود بسته میشد؛ لعنت به کف دستان من که بیجوهر است...
@nnaasskk
4_5875320647369887526.mp3
12.96M
﷽
________________________________
قهوه چرا وقتی ترکیب سعدی و چاووشی خواب را از سر میپراند؟
#خرق_عادت
﷽
______________
تو حجتی، ولی دوست ندارم حجت بخوانمت. اسم تازه میخواهم که کمتر بشناسنت.
حالا کدامش را میپسندی؟ ریحان مثلا؟ نبات خوب است؟ آبی چطور است؟ متن مثلا اینطور شروع شود، آبیجان...
فعلا بد نیست. بعد بیشتر فکرش میکنم.
سلام آبیجان.
امشب گشتی در صفحات هنری زدم. ترکیب خوردن قهوه و گشت زدن در صفحاتی که پر از تصاویر بکر و عجیب است میشود یک عالم کلمه. اما آشفتگی که باهاش باشد، میشود یک عالم کلمه آشفته که به هیچ کار نیاید. مثل اینکه غذایی دو ساعت با شعله بالا روی گاز بماند. شعله که بالا باشد قل قل قل میخورد آب توی غذا، بسا بسوزد همهش، گوشت پخته نمیشود. مثَل مردانهاش میشود یک کُپه واکس سیاه روی کفش سیاهتر که بیشتر کثیف و کدرش میکند تا تمیز و براق.
آبیجان. آبی میآید بهت. شاید هیچوقت عوضش نکنم. البته شاید یعنی شاید...
#عادت
@nnaasskk
﷽
____________________
دو تا چشم، دو تا گوش، دو تا دست، یک پیشانی بلند، سیو دو دندان، یک جفت لب، ده انگشت، دو تا کتف، یک جمجمه، یک سر، دو قوزک آرنج...
اینها را من دارم. همسایه کناریمان هم دارد، همسرش هم دارد. نوزاد یکماههشان هم.
طبقه پایینمان هم یک پیرمرد و پیرزنند. آنها هم دو گوش و دو دست و ده انگشت و ... دارند.
چشمان من درشت است. از شوهرم هم. مژههای من جدا جداست و ایستاده، مژههای پسرم، پُر تر و مشکی تر از من اما خمیده. تو کم مژه بودی. چشمانت هم ریز بود، و پلک سمت چپت خستهتر از راست. سُرخیش اما بهت میآمد. من هم دو چشم دارم، همسرم هم، همسایههایمان نیز هم.
چه میشود که از تو را من میشناسم، همسایه بغلم میشناسد، دوست و استاد و سوپری سرِمحل و استوکفروش میدان امام حسین؟ چه میشود دست تو، عقیق تویش میافتد پشت شبکیه همسایهها و هم محلهها و هم شهریهام و از من نمیافتد؟ چه میشود قلب تو، همان چند ضلعی سرخی که پشت قفسه سینهات، خونش را جز دو گوش و دو پایِ خودت به من و همساده و همکار و هم کلاسیم هم پمپاژ میکند؟ چرا مژه و گونه و ساعد و پاهای تو خیر میرساند به ما همش؟ چه میشود که ما مدام لانعلم #منکَ الا خیرا؟ چه میشود؟
@nnaasskk
﷽
________________________
آبی...آبی...آبی...
امروز میخواستم چهارتا تخم مرغ را بگذارم توی پلاستیک. حواسم پرتِ برفهای پشت شیشه شد. یکیش را انداختم تو، دیدم یکی برف شادی زده روی سرمان. بعد عدسی عینکم را پاک کردم، دیدم آنکه دکمهی برفشادی را فشار میدهد تویی. این بار محکمتر دکمه را فشار داده بودی، دیرتر هم ولش کردی. کل شیشهام را سفیدی پر کرد. من این سمت شیشه بودم. دلم برفِ شادی میخواست که گوله گوله بپاچد از آسمان. انقدر اسپری را فشرده بودی که شیشهام کاغذی سفید شد، ماتِ مات. کاغذهای مات هم که میدانی آن سمتشان پیدا نیست. گلولههای سفید پشت شیشه آب نمیشدند. هر چه ها کردم از این سمت، از آن سمت شیشه دل نکندند. آبی! من برف شادی میخواستم اما نه آنقدر که نتوانم خودت را ببینم، میشود تو که آن سمت شیشهای یکها کنی اینها آب شوند؟ آبی! من برف را دوست دارم. گولههاش را هم. راستش اما تو را بیشتر از برفم دوست دارم. تخم مرغ دوم را انداختم توی کیسه. یادم رفت تخممرغها شکستنیاند. اولی تق صدا کرد. شکسته بود. آبی میشود بیایی نزدیک؟ این برفشادیها قبول نیست.
#کوثر_علیپور
#آبی
#عکس_بیربط
#خرق_عادت
@nnaasskk
____________________
کمالگرایی افراطیام میگوید سر صبر یک زیر متن( علی الحساب جایگزین کپشن) مناسب بنویس برای این جمع دوستداشتنی. منتها کلمات درست و حسابی، زیرمتنی که به دلِ من بچسبد دو ساعت زمانم میگیرد که تا دو هفته پیش رو دست نمیدهدم. کل ماجرا یک خبر است:
ما، استادیاران مدرسه مبنا که مقیم تهرانیم، البته جز آنان که دلشان با ما بود و نشد بیایند، بیست و نهم دی گرد شدیم دور هم و داستان خواندیم و شیرینی خوردیم و گعده کردیم.
بیش باد این گعدهها، برقرار باشد این جمع.
#خرق_عادت
@nnaasskk
﷽
____________________
یکی میگفت شیخی، جوانی را لب حوض مسجد دید که وضو از روی گیوه میگرفت. سیدی هم کنارش بود و نگاش میکرد، بی که چیزی بگوید. شیخ جلو رفت و به سید گفت میبینی منکر میکند و هیچ نمیگویی؟ از کی وضو روی گیوه درست است؟
سید گفت:
_ این جوان دور حوض میگشت و در سرش نماز نبود. گفتم چرا نمیخوانی؟ گفت هوا سرد است و گیوه از پا کندن و وضو گرفتن سخت. گفتم تو بخوان، با گیوه بخوان!
بعد سید نگاه به شیخ کرد و گفت: من نماز خوانش کردم، همینقدر در توانم بود، تو بیا و گیوه از پاش گیر.
پیشوند استادی و حتی معلمی نمیچسبد روم، اندک دانشی دارم از اساتیدم و قرار است با آن، چند ده نفر را بیاورم سر خط نوشتن. قرار است بگویمشان نماز لازم است حتی با گیوه. بعد اگر کسی نمازخوان شد، برود پی استادی سختگیر و سر پُر.
به این فکر میکنم که عاقبتش خیر باشد،
به اینکه اشتباه نگرفتهباشم مسئله را.
به این که شروع با برکتی باشد.
صدای همسر توی گوشم است که تدریس، که معلمی بَلاست، شیرین است، شیرینیش جلوی غذای اصلیات را نگیرد یکوقت؟
نمیدانم.
فردا اول است... .
دعام کنید لطفا.
#خرق_عادت
@nnaasskk
﷽
________________________
کجام که اینهمه نیستم؟
من اینروزها هیچجا نیستم...
هستم ولی نیستم. پیامی که بهتان میرسد فرستندهاش منم، با دستان خودم نوشته شده، کافه که قرار میگذارید منم که نشستهام روی صندلی بغل شما، سوال که میپرسید منم که جواب میدهم اما هیچکدامشان من نیستم.
این آدم آدمشناس قدری است. فهمیده نیستم؛
من مدتهاست هیچجا نیستم جز توی خودم...
#خرق_عادت
@nnaasskk
﷽
_______________________
به صفحه صد محفل۷ که رسیدید، انگشتتان را کمی کند بدهید بالا، سی و هشت صفحه بعدش مطلبی آمدهست با این عنوان که "حافظه من دستگاه تاریخزن دارد". نام و ریخت نویسنده با من مطابق است. چیزکی اگر دستگیرتان شد صلواتی نثار کنید که رجب است، نشد اگر من پل صراط گیر و گور زیاد دارم، حلال کنید که اگر بایستم و زیر پایم را ببینم هیچ بعید نیست تعادلم بهم بخورد...
نشانی برای تهیه مجله:
https://mabnaschool.ir/product/mahfel7/
@nnaasskk
﷽
______________________
از لحاظ روحی نیاز دارم پنج سال بگذرد و روزانهای که امروز ثبت دفترم کردم بخوانم...
هنوز هیچجا نیستم. دو شب پیش یک فنجان اسپرسو خوردم، چهار پنج شش تا نیشگون ریز و درشت هم از خودم گرفتم که باشم،باز نبودم. سکهای داشتم که روی پیشخوان بود. دو روز پیش یکی از روی پیشخوان برداشت و انداخت تویم. حالا تکانم که بدهید یک سکه توی سرم جیلینگ جیلینگ صدا میکند. تک سکهام الان آن تو نشستهاست. توی قلکِ بدنم. هر روز و هر شب نقشه بود که از سرم میگذشت.
آنکه انداختش درونم آدم بزرگی است. میگفت: تو هوای دستت را نداری، حیفش میکنی. میگفت در این کار برای من ناقه و جملی نیست، منفعتی نمیبرم، برای تو اما هست. میگفت بگذار سکهات برود توی خودت، بعد تصمیم بگیر خرج چهش کنی. من الان توی قلکم نشستهام. دستم را گرفتم به زانوم، جمع شدهام گوشهای، شبیه یک نقطه بزرگ.
به هیچ فکر نمیکنم و به همهچیز فکر میکنم. هیچ نمینویسم و توی سرم کلمات پر و خالی میشوند.
این دفترچه را میگذارم زیر تختِ پسرکی که جلویم خواب است، پنج سال دیگر میروم سراغش. کاش با سکه تویم پنج سال دیگر بشود چیزکی خرید.
#خرق_عادت
#دیوانگی
@nnaasskk