﷽
__________
مازی سراغ دارم که توش هم خرگوش پا دارد، هم هویج، هم مبدا حرکت میکند هم مقصد. در مدلهایی که حلش کردیم خرگوش ایستاده شرق و هویج لمیده حوالی غرب. جلوی خرگوش راهها پیچیدهاند بهم و از خیل راههای درهم تنیده، جز یکی به مقصد نمیرساندش. هویج ثابت است، اپسیلونی جابه جا نمیشود. خرگوش شروع به جستن میکند. گم میشود توی پیچ و خمهای زیاد، اگر برسد به بنبست، دومبار ندارد؛ میبازد خرگوش. این ورژن رایج بازی ماز است.
مازی سراغ دارم که هویجش پا دارد. گیریم پیچِ سختیِ ماز را بپیچانید ته، شبیه اتوبانهای تو در توی کالیفرنیا. از قوانینش این است که قدر معقولی وقت دارید و یک عالم جان و امکان بازگشت اگر به دیوار بن بست بکوبید و هم امکان شروع دوباره نه یک بار و دوبار که هر چند بار که بخواهید. نقشه هواییش هم لول شده توی جیبتان. ماز اتوبان نیست با خروجیها و ورودیهای متفاوت، یک ورود و یک خروج دارد و باقیش بنبست است، بروید توش اگر، بتنش سرتان را درد میآورد، میگیرید که اشتباه آمدهاید.
" هویجش پا دارد" یعنی دویدن میداند. خرگوش راه درست را که تشخیص دهد، هویج میدود سمتش. قدمهای خرگوش در مسیری که درست، هویج را راه میاندازد. هویج مقصد است. مقصد پیش میآید دمادم. دور بودنشان را کم میکند و کمتر، قدمِ صوابِ خرگوش. آنقدر کم که میرسند بهم. در چنین بازیای امیدِ بُرد بیشتر است یا باخت؟
بازی را حضرت امیر رونما کرده است برایم:
...
"از پیمبر شنیدم امیدبخشترین نشان خدا، آنجاست که میگوید نماز را در دو طرف روز به پا دار و نیز در ساعات آغازین شب، که البته حسنات و نکوکاریها، سیّئات و بدکاریها را نابود میسازد."
این کلام کسی است که سالها پیش چنین شبی معاویهنامی خواسته او را روی زمین نبیند دگر. کلام اشاره به آیه ۱۱۴ سوره هود است. آنکه نامش معاویه با امید توی زاویه است یا با حسنه یا با مازی که دوسرش برد است؟
دو گزینه پیش روی شماست: یکم، بمانید و بازی کنید، دوم، انصراف دهید.
چندی پیش شنیدم که کیومرث پور احمد انصراف را خواسته، غمگین شدم، داغ شدم، این که دو سرش برد بود، انصراف چرا آقای پوراحمد؟
تنهاتر، غریبتر، حزینتر و فرسودهتر از علی مگر داریم؟ علی گفته چشمانش برق زده وقتِ شنیدن این خبر که حسنات سیئات را میبرند در. من گزینه اول را انتخاب میکنم.
#زندگی_ماز_است.
#ماز_یعنی_پچیده
#خودکشی
#ماز
#کیومرث_پوراحمد
#خرق_عادت
#کوثر_علیپور
@nnaasskk
هدایت شده از چی کتاب
🔰چی کتاب برگزار میکند
👥️دورهمی مجازی به میزبانی چیکتاب
⌚️ زمان: دوشنبه ۲۱ فروردینماه ساعت ۲۴
📥جهت شرکت در دورهمی عدد ۳ را به شماره ۱۰۰۰۶۵۳۴ پیامک کنید.
📚 @cheeketab
📚 @cheeketab
﷽
_____________
دو شب پیش نشسته بودم توی تاریکی، فکری که این وحشت که جبرائیل گفت کجاست؟ چرا نمیفهممش؟ صبحش که فروشنده بارکدخوان را میزد روی مرغ هشتتکه منتظر بودم سرپا شود مرغِ بیجان، بزرگ و فربه، نوک حناییش جادارِ جادار، قدر همه آدمهایِ آن تو، و ببلعدمان؛ منتظر بودم چراغ اتاق را که میکُشم، گوشهام پر از صدای ویز ویز و جیر جیر شود، باز روشنش کنم صدا برود و وقت خاموشی برگردد از نو، و مدام پیشتر بیاید، گفتی لانهشان توی لالهی گوشم است؛ بیهقی امشب یادم داد "گفتی رستخیز است". حتی در دیدهام عادی مینمود اگر دستم را میگرفتم پیش لبانم و میچسبید بهشان و جدا نمیتوانست شد. وضعیت عادی بود. ماشینها کم تردد، آدمها خواب. چشمه نور کمتوانی گذاشتم بودم پشتم که خطی را بتوانم دید، سایهام را پهن کرده بود جلوم. سایه مدام تکان میخورد. دستش را میگرفت زیر چانه که دقیقتر ببیند، من جم نمیخوردم. شناسه "ام" را از روی سایه برداشتم. نمیشناختم سایه را. صورتم را کج و راست کردم تا اختلاف تاریکی سایه و روشنایی سقف شناساییش کند. فرورفتگیها و برآمدگی همان بود. بینی تپل، چشمان درشتِ خودم با بزرگنمایی دو برابر، نه سه برابر، ده برابر، شصت برابر حتی. در دم چاق میشد. تکان میخورد. گرگیجه گرفته بود، بی که جا عوض کنم. رنگ اما چرا، زیاد عوض کردم. سایه میزایید، بیشتر میشد، از نور میخورد، فربهتر میشد، باد میکرد، جا گیرتر میشد، آنقدر که همه چیز را تصرف کرد. عادتیِ شبم را و "وحشت کجاست"م را. سایهام را کجا گم کنم؟ زور کدامین نور به تیرگی سایه ما میچربد؟ میگوید "میچربید".
#اینک_وحشت_دنیای_بی_علی
﷽
_____________
یک راهِ سومی میانِ حرف زدن و سکوت کردن وجود دارد و آن ادبیات است.
#جان_مکسوِل_کوتزی
@nnaasskk
شبانگاهان طاهر قریشی.mp3
2.36M
﷽
_______________
خیلی خودم را حبس بیست و دوم نمیکنم. آنقدر نقطه شروع و پایان برایم پر رنگ نیست که نقاط میانش. بیست و دو فروردین امسال افتاده بود روی نوزدهم رمضان. امروز اگر بیست و دوم ماه اول سال بود این تِرَک را پِلی میکردم.
@nnaasskk
﷽
_________
جلسه اول مقدماتی با شخصیت پردازی شروع میشود. اولین صوت کارگاهی را استاد با مثالی شروع میکنند، که فرض کنید از خیابان رد میشوید و عروسکشانِ "کس"ی است. بعد در ادامه این "کس" را رفته رفته به ما که مخاطبیم نزدیک و نزدیکتر میکنند. واکنش ما وقتی آشنا، دوست، دوستِصمیمی، فامیل خواهر یا برادرمان را توی ماشین عروس میبینیم، نهیکسان است. برای همهشان تا کمر از شیشه نمیزنیم در، که دستمال بچرخانیم و کل بکشیم مثلا! جلسه اول مقدماتی میگویند آنکه به ما نزدیکتر است بیشک بیش از دگران احساسات خوش و ناخوش ما را بر میانگیزد و البته این حرف درستی است. حرف درستی است به زعم من اما همهش این نیست. فاصله دور و نزدیک را نقطهای که در آنیم معین میکند یا نَسَب و دیدن و شنیدن و ...، که ما صداش میزنیم حواس پنجگانه؟ آنکه نزدیکتر یعنی آنکه مراودات بیشتر داشتیم با او، دیدیم هم را، غم و شادیمان را شریک شدیم، بسا یکدیگر را در آغوش کشیدیم یا صرفا از رحم یک مادریم؟ خط کشی که نزدیک و دور به آدمیزاد را اندازه میزند DNA و خون و مدت سال و روز دوستی است صرفا؟ فکر میکنم همهاش این نیست. به گمانم وقتی میشود فهمیدش که صبرزرد را از عطاری بگیریم و قاطی مثالمان کنیم، تلخ شود یکهو. عوض عروسی بشود مجلس تشییع. حالا "کس" خیلی مهم نیست دور باشد از ما یا نزدیک. میزان احساساتی که برانگیخته میشود، علاوه بر آنها که در صوت، قدر تجربیات زیسته مشترکمان است. قدر ارزشهای یکیشدهمان، قدر سبک زندگی پرشباهتمان و ... هم هست.
روزی با خودم عهد کردم گوشهای از اولین حقوقم را صرف کار فرهنگی کنم، هر جا که میروم به این فکر میکنم چطور جهاد تبیین را میشود پیاده کرد؟ نیز عضو گروهیام که در آن کتاب میخوانند و کتاب انفاق میکنند، چادر سرم است و محرمها فعل مشترک انجام میدهم با خانمی که صحبتش است از دیشب. چند روز پیش عید فطرمان بوده عید او نیز، یک ماه گرسنگی کشیدیم باهم، نه ماه نوباوهمان را توی شکم داشتیم، دشواری زایمان کشیدیم با هم، چند ماهی خواب نداشتیم از دلپیچه بچه، دلبرک کوچکمان هی آتش سوزاند، شستیم و و رُفتیم و غر زدم به جانش، بعد لبمان را بردیم زیر دندان که خدایا هر چه دادی شکر، یک وقت تا نکنی مطابق کمصبری منِ کمتر؟ با کودکمان پا گذاشتیم در بست شیخطوسی و گفتیم این دست کوچک توی دست تو باشد آقا، امنتر است؛ شیرین زبانی که کرد تعریف کردیم برای باباش شب که آمد خانه. وَ نوشتیم سوم اسفند اولین بار گفت مامان مثلا؛
پاری از شما نوشته بودید پریسا مزینایی اینگونه بوده و نگفته میدانم شما هم اینگونه صبح را شب میکنید، شبیه من، شبیه پریسا. به سانِ هم داغ از غمِ آدمی مشترک شدیم به اسم قاسم، داغ از دلآشوبی کشوری به نام ایران. حالا میگویند همین خانم که اینهمه روزگار مشترک داشتیم باهم، زیر خاک است. نفس او بند آمده نفس من نه، لیک به شماره افتاده برایش. فکر میکنم میشود "کس" آنقدرها هم نزدیک نباشد اما نبودش لبمان را خشک کند از داغی.
یک سه چهار پنج تا خطکش دیگر هم باید به نزدیکی و دوری شخصیتها اضافه کنید آقای جوان! تجربه زیسته، مادری و هممبنا بودن مثلا. صبح از خیابان مجازستان میگذشتم، خانمی را تشییع میکردند که حتی اسمش را هم ندیده بودم بین بیشمار پیامهای گروه! احساسات آنگونه بود که برای یک دوست چندین و چند ساله. تلخیِ صبر زرد مفاهیم را جابهجا میکند گاهی.
#نمیدانم_عادت_یا_خرق_عادت_است_مرگ؟
@nnaasskk
﷽
__________
و مردی بزرگ بود این استادم، سخنی ناهموار نگویم.
عکس را آقای جواهری ثبت کردهاند و بینمان نیستند.
#تاریخ_بیهقی
@nnaasskk
﷽
____
آبی!
من قاب کوچکی هنوز خالیام که دیر یا زود پر میشود با چیزی. چیز مهم است. تعریف چگالی را یادم نیست ابتدایی خواندم یا کی؟ همینقدر یادم هست نفهمیدمش. معلمم میگفت چگالی نسبت وزن است به حجم، من میخواستم مثال عینیاش را بزند. میگفت ده سانت چوبپنبه میماند روی آب مثلا، همقدش سنگ اگر بگذاریم میرود پایین. با درایت دوازده سالگیام خیال میکردم مگر چند بار پیش میآید طلامان را چِفت چوبپنبهای کوچک کنیم، باد بزند برود توی آب و ما بمانیم و گوشوارهمان که دارد غرق میشود، بعد یکهو یادمان بیاید چگالیش کم است، میماند روی آب و ذوق کنیم که داخلدست(در دسترس) است هنوز و میشود گرفتش؟ معلم همه سعیش را میکرد تا ماندن روی آب را ارزشمندتر بخواندمان و مُهر آخر را وقتی کوبید که تکیه داده بود به فرمول ساختِ کِشتی. مثال قایق و کشتی و فوایدش دستِکم چهل پنجاه صفحه منبع دستاول منگنه میکرد توی سرِ ما که دانشآموزش. من اما سبُکی را مقدم نمیشمردم بر سنگ!
آبی! تو هم اینطور خیال میکنی که هر چه چگالی کمتر بِه؟ که روی آب ماندن بهتر؟ روی آب ماندن نه اینکه سوار بر امواج شدن است؟ سوار بر امواج شدن نه اینکه به هر ساحلی رسیدن است؟ من که هر ساحلی نمیخواستم_نمیخواهم.
قاب کوچکی هنوز خالیام که پر میشوم زود. اینبار "دیر یا" ندارد. چوب پنبه اگر بریزند توم میمانم رو آب، مس اگر، میروم عمقش. من یک ساحل دارم و تویی! معلمم را که ببینم میگویمش این که چگالی کم خوبتر است یا زیاد بستگی به تعداد ساحلهامان دارد. من یک ساحل دارم، میخواهم بچسبم کَفَش! نیاز مبرم دارم به چگالی! میشود پر از مسم کنی؟
#خرق
◾﷽◾
《سخن به قدر مستمع میآید. چون او نکَشَد، حکمت نیز برون نیاید.》
این جمله مولاناست در فیه ما فیه، من معتقدم بهش! سوال من این است حالا:
من سخت مینویسم اینجا؟ برایم از "نسک" بنویسید. پلِ ارتباطیم در بیو کانال هست، اینجا میگذارم هم.
@Kaf_alipoor
@nnaasskk
﷽
______________
من یکی از آن چشمهایی بودم که به زن نگاه میکرد. قبلتر یک بار دیگر ایستگاه پانزده خرداد دیده بودمش. استند پارچهای بساطش را آویزان میله مترو کرده بود. کناردستیام که گفت یک رابط ساده میخواهد، گرم حرف شد باهاش. نگیندار و ساده و رزینی داشت. میگفت رزینها را دخترش درست میکند وقتی از مدرسه میرسد خانه. به صورت مینیاتوریاش نمیآمد دختری داشته باشد.
قطار به سعدی رسیده بود که کنار دستیام گفت رابط را میخواهد. زن عوض ترکیب همیشگی بسم الله وقتِ دشت اول بیتی از سعدی خواند "ای همه هستی ز تو پیدا شده، خاک ضعیف از تو توانا شده"
و کارت را روی دستگاه کارتخوانش کشید. صورتش ساده بود، بی کوچکترین رنگ اضافی. حرف که میزد شبیه اتوبانهای تهران میپیچید و لایهلایه میشد. تیز بود، گرفت اگر زیر نویس نیاید، چشمهایم مویرگ پاره میکنند. حالا با من حرف میزد و به مشتریش نگاه میکرد. گفت ادبیات خوانده قبل اینکه عاشق شوهرش شود. گفت کارخانه نیرو زیاد داشت شوهرش را نخواست، گفت از وقتی کارخانه شوهرش را نخواسته دیگر نتوانسته ادبیات بخواند. گفت بین شعرا سعدی و رودکی را بیشتر دوست دارد. به چشمان ظریفش که گفتی افتاده بود ته کاسهای استیل میآمد خرج خانه را بکشد. گفت سعدی یک چیزی دارد که هیچکس نداردش، یک چیزی هست اینهمه آدم دورش جمعند. کنار دستیم گفت تاحالا دستفروشی ندیده اهل ادبیات باشد. من هم ندیده بودم. زن گفت همیشه همینجاست، بالاتر از دولت نمیرود هیچوقت.
_اونایی که میرن سمت تجریش رابط لباس نمیخرن. اونقدری لازمشون نمیشه...
کنار دستیم معتقد بود زن روزیش را تنگ میکند و همه جا هستند کسانی که رابط لباس بخواهند!
بعد زن گفت پایینتر از حرم خمینی هم نمیرود، برگشتش دور میشود و وقتی این را میگفت موهاش از شالِ روی سرش زدهبود بیرون. تلاشی برای پنهان کردنِ موهاش نمیکرد. سفیدی بین موهاش با شال سفیدش هماهنگ شده بود و چهرهاش را جا انداختهتر مینمود. کناردستیم پرسید:
_هم کار بیرون هم کار خونه؟ خسته نمیشی؟
در چشم بهم زدنی جزییات لطیف صورت زن روی پوستش آب شد و دوباره خودش را گرفت. شبیه شمعی که گرما پارافینش را آب کند و وقتِ خاموشی درجا سفت شود. رابطِ ساده را در پلاستیکی کوچک جا داد و سرش را مگنه کرد.
_ اگر تو مترو نبودم پایینم. همه روز عصر بساطم رو میسپارم امانتداری حرم امام، یک چرت میزنم روی فرشهاش و بعد دوباره کرکرهام رو میدم بالا.
چشمهای توی واگن کمی تنگ شدند و لبها کش آمد. واکنشهای صورت مرا اما کسی متوقف کرده بود.
کناردستیم خندید و قبلش کرکره را تکرار کرد. خواست بگوید کرکره در نظرش جالب آمده بود اما چیز دیگری به خنده انداخته بودش. بعد گفت: جا قحطه میری اونجا؟ کسی هم هست اون تو؟
زن دستگاه کارتخوانش را توی کولهاش گذاشت و زیپش را بست و روش را برگرداند سمت واگن پشت.
_ خانما رابط لباس دارم، رابط لباسِ نگینی، مرواریدی ساده رزینی فقط بیست.
بعد برگشت سمت ما. صدایی ضبط شده اعلام کرد ایستگاه بعد پانزده خرداد است. زن اینبار مستقیم نگاهش را به من داده بود اما با کناردستیم صحبت میکرد.
_ شوهرمم همینو میگه، منو که راه دادن همیشه. فقط یکی دو روز نمیتونم برم اونم سیزده و چهاردهِ خرداده که غلغهست، نمیشه یه گوشه پیدا کرد و خوابید، اونایی هم که میان همه از من خسته ترن! کنار دستیم چیزی نگفت. زن رو به واگن پشت گفت رزینها کار دست است و مسافران میتوانند از نزدیک ببینید. بعد گیره استند پارچهایش را از بند میله مترو رها کرد.
_من میگم بالاخره یک چیزی هست که اینهمه آدم دورش جمع میشن...
من یکی از آن چشمهایی بودم که رفتن زن را نگاه میکرد. کناردستیم رابطِساده را انداخت انتهای کیفش.
#عادت
@nnaasskk