eitaa logo
کانون فرهنگی تبلیغی نورالهدی
2.1هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
1.9هزار ویدیو
82 فایل
ارتباط با ادمین: @yaemamhasaan تبادل و تبلیغات: @sadrjahad رزرو بلیط: @yarafegh هماهنگی و رزرو اجرای شهرستانها: 09176827420 سایت مجموعه نورالهدی: noorolhodaeeha.ir صفحه آپارات: aparat.com/noorolhodaa_ir
مشاهده در ایتا
دانلود
"بسم الله الرحمن الرحیم" . • 🌱 • 📜 . من مادرِ حسین هستم که خوندن داستان قدم گذاشتنش تو زندگیم شاید برای خیلی از بانوان سرزمینم خالی از لطف نباشه، حسین به من نام مادری رو هدیه داد، مادر شدن یکی از رویاهای من بود، رویایی که با فراز و نشیب های بسیاری به حقیقت پیوست . دو سالی از ازدواج مون می گذشت که دومین سقط اتفاق افتاد . روزهای سخت و نفسگیری بود، پیگیری های پزشکیمو شروع کردم و تازه متوجه شدم که رحمم مشکل داره . تو دنیای پزشکی بهش میگن رحم دوشاخ ، فرم رحم به شکلی هست که جنین رو بیشتر از پنج یا شش ماه نگه نمیداره . با چه زحمت و مکافاتی عکس رنگی از رحم گرفتم و پیش متخصص زنان بردم . ...... _ خانم شما بعیده بتونی بچه دار بشی، باید عمل جراحی انجام بدید ~ با عمل مشکلم حل میشه خانم دکتر؟ _ شاید نتیجه بده! شایدم نه! ...... خیلی حالم بد بود . کلی تعریف این خانم دکتر رو کرده بودن و منم بعد از کلی انتظار تونسته بودم نوبت بگیرم اما حرفهایی که زد حسابی ناامیدم کرد و من با کوله باری از غم راهی خونه شدم . خیلی محافظه کار بودم، هرچی بود میرختن تو خودم، شب احمد اومد خونه، شامو خوردیم، کلی با خودم کلنجار رفتم از کجا شروع کنم... .... ~ احمد نظرت در مورد جراحی چیه ؟ البته دکتر گفت معلوم نیست جواب بده یا نه؟ * جراحی؟!! مگه نمیگی خود دکتر هم گفت معلوم نیست نتیجه بده!عجله نکن....اصلا استخاره میگیرم. ..... جواب استخاره بد اومد . احمد برای اینکه من ناراحت نشم، اصلا دربارش حرف نمیزد، تمام ماجرا رو سپرده بود به خودم، تا اینکه یکی از دوستام دکتر ریاحی پور رو معرفی کرد . بر خلاف پزشک قبلی نوبتش سخت نبود، یک هفته منتظر بودم تا نوبتم رسید . ...... ~ سلام آقای دکتر _ سلام بفرمایید ~ بخاطر مشکلم عکس رنگی از رحم گرفتم...خدمت شما _ (مشغول بررسی عکس شدن) چرا انقدر گرفته و مضطربید؟ ~ ( اشکم بی صدا و بی اختیار راه افتاد) آخه دکترا میگن نمی تونم بچه دار بشم . _ نه!!! ازین موارد زیاد داشتیم که به لطف خدا بچه دار هم شدن!!با مراقبت و همراهی درست! ~ هر کاری لازم باشه انجام میدم😍 _ قدم اول باید آزمایش بدید، تا بتونیم از وضعیف بارداری و یا عدم اون دقیق مطلع بشیم تا بدونیم درمان رو چطور شروع کنیم ..... خیلی خوشحااااال بودم، وای مگه میشه توصیفش کنم؟؟ اصلا از ذوق نفهمیدم چجوری رسیدم خونه، بی معطلی گوشی رو برداشتم و زنگ زدم احمد ..... ~ احمد😍.. احمد😍 * سلام زهرا، چیشد؟؟ دکتر بودی؟ ~ سلام احمد... دکتر.... دکتر گفت میتونیم بچه دار بشیم احمد😭😍 * خدای من..... خداااای من.... خب؟ پس اون دکترا چی میگفتن زهرا ؟؟! ~ هیچی احمد، ول کن حرف اونا رو، احمد دکتر گفتن خیلی بیمار اینطوری داشتن، فقط باید مرااااقبت کنم * چه مراقبتی؟ ~از پله بالا پایین نرم * خب نمیری! 😍 ~ وسایل سنگین بلند نکنم * پس من اینجا چکاره ام!؟ 😍 ~دکتر آزمایش نوشته ، فردا باید برم آزمایشگاه. ~ برو.... توکل بخدا.... انشاءالله خیره.... ...... واااااای خداااای من جوابش،جواب آزمایش مثبت بود.... 😍😍 . 🌱 https://eitaa.com/joinchat/3315990529C3585cca262
بسم الله الرحمن الرحیم تولد علی آقا، امروز شد شیرین ترین دلیل برای عدم ارسال داستان ❤️ و تعطیلی کلاسها و لغو قرارها🌹 اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم.
کانون فرهنگی تبلیغی نورالهدی
"بسم الله الرحمن الرحیم" . • #رمان_قند_پهلو 🌱 • #قسمت_اول 📜 . من مادرِ حسین هستم که خوندن داستان قدم
"بسم الله الرحمن الرحیم" . • 📜 • 📚🖇 ‌. جواب آزمایش مثبت بود خوشحالیم وصف نمیشد، اما..... .... ~ احمد! میشه فعلا به کسی خبر ندیدم؟؟نه خانواده ی من نه خانواده شما * آخه چرا ؟ ~ شاید با وضعیتی که من دارم اینم سقط بشه * عه زهرا!! ~ احمد جان، از شنیدن عبارات ترحم آمیز و دلسوزانه ی اطرافیان متنفرم! درکم میکنی؟ * باشه زهرا، اگه اینطور راحتی، آرامش داری منم راضی ام .. ـ.. سه ماه گذشت . بهار از راه رسید ، توی اولین عید دیدنی این موضوع رو با خانواده خودم مطرح کردم ؛ پدر ، مادر و خواهرم و قرار شد تا زمانی که خودمون صلاح بدونیم این قضیه اعلام نشه . ..... تجربه بارداری سوم من در سی سالگی، با ترس و امید آمیخته بود. اینکه نتیجه ش مثل دو بارداری قبل خواهد بود یا نه... اما من یاد گرفته بودم که باید امیدوار باشم! با امیدواری تمام مراحل و مراقبت ها رو شروع کرده بودم، حتی اعمال مستحبی و چهله های دعا و... . ماهی یک بار هم می رفتم دکتر تا و وضعیتم تحت کنترل باشه . شیرین ترین روزها برام همون روزها بودن. روزهایی که می دونی یک موجود زنده تو وجودت داره زندگی میکنه😍 همراهت داره رشد می کنه و قراره بعد از مدتی به دنیا بیاد. دوستداشتنی ترین لحظات زندگیم بود، باهاش حرف می زدم. با اینکه تا سه ماهگی تعیین جنسیت نرفته بودم حس میکردم پسره و وقتی صداش می کردم میگفتم: پسر مامان! و طبق نذری که پدرم کرده بود اسمشو گذاشته بودیم حسین! باهاش حرف می زدم. از خودم براش می گفتم، از دنیای بیرون، براش کتاب می خوندم، داستان می گفتم و خلاصه لحظات شیرینی داشتیم من و پسرم و متاسفم که دیگه این لحظات تکرار نشد... ~ احمد جان ، * جانم ~ ماه پنجم بارداریه ، به نظرم دیگه وقتشه به مادرت بگیم . درسته که هنوز احتمال سقط منتفی نشده اما ممکنه بیشتر بگذره و بعدش بفهمه ناراحته بشه . بیا این هفته که رفتیم خونه شون موضوع رو مطرح کن اما سفارش کن که به کسی در این مورد حرفی نزنه. ..... گذشت تا رسیدم به آخر ماه پنجم. هنوز اولین تکون خوردنش رو یادم میاد . سر سجاده ، بین نماز ظهر و عصر . وای که چقدر این لحظه شیرین و به یاد موندنی بود. 😍😍 اونم برای من که روی دوتا تقویم تمام اتفاقات رو علامت می زدم . یکی بر اساس تعداد هفته ها ( ۴۰ هفته ) و یکی هم بر حسب ماه ( ۹ ماه و ۹ روز ) خونده بودم ۲۰ هفته که تمام بشه تکون خوردن جنین شروع میشه . و انصافا چقدر حساب و کتابم دقیق بود ☺️ مهمانی بودیم، لحظه ای نبود که بودنت و مادر بودنم رو فراموش کنم، یهو کمر درد گرفتم..... ...... ~ احمد به نظرم وقتشه بریم خونه * چقدر زود مگه نمی خوای تا شام بمونیم ؟ ~ کمی خستم .... زودتر بریم بهتره . ..... احمد مخالفتی نکر؛ سوار ماشین شدیم که برگردیم ~ احمد!😔 خونه نمیریم ؛ برو بیمارستان ! *(شوکه شده یود) چرا زهرا ؟ ~ علائم سقط احمد.... * چی؟؟؟ ~ امروز جمعه ست احمد، نمی تونم تا فردا صبر کنم که برم پیش دکتر خودم.... بریم بیمارستان... .... ریخته بود بهم، اونقدری که نمیتونست پنهانش کنه..... سکوت تلخی کرد و راه افتاد سمت بیمارستان ایزدی.... . . • قسمت اول در لینک زیر 👇🏼 • eitaa.com/noorolhodaa_ir/8298
بسم الله الرحمن الرحیم 📜 📚🖇 وارد حرم شدم برای انجام ختمی که شنیده بودم رد خور نداره . زیارت نامه رو خواندم و رفتم سمت ضریح ~سلام 😭 دختر موسی بن جعفر! می خوام ختم استخیر الله رو زیر قبه شما انجام بدم . می دونم این ختم باید زیر قبه امام حسین ع خوانده بشه اما من که دسترسی به کربلا ندارم. شما دختر همان خاندانی، نوه امام حسینید 😭😭😭 یا فاطمه معصومه ؛ کار این بچه رو درست کن ، نمی خوام دستم به خونش آلوده بشه ؛ اگه رفتنیه خودش بیفته ، اگر هم صلاح به موندنشه ، دلمو آروم کن تا بتونم پای سختی هاش بایستم . 😭🙏😭 ..... خیلی سبک شده بودم . نمی دونم درد دل با خانم من رو آروم کرده بود یا ختم استخیر الله ؟ * زهرا جان با یکی از اقوام صحبت کردم ، بیمارستان خوب می‌شناسه بریم...... سقط کن تمام بشه ~ احمد جان ! چرا عجله داری؟ صبر کن، ببینیم خدا چی میذاره جلو پامون؟ * صبر؟ یعنی چی زهرا؟؟ خدا به ما عقل داد، قدرت انتخاب داده!! زهرا نگو که از حرفت برگشتی!! تو به من قول دادی!! مگه نگفتی هر کاری می کنی تا حالم خوب ش؟ من فقط با رفتن این بچه کمی آروم میشم.!! ~ احمد جان عاقلانه فکر کن، قانون اجازه نمیده جنین ۴ماهه رو سقط کنیم!! شرعا هم اجازه نداریم، حتی اگه چند هفتش باشه هم سقطش حرامه احمد! حراااااام * حرف از شرع و قانون نزن 😡 کدومشون قراره پاسخگوی درد ما و اون بچه باشند، صدور حکم و قانون راحته!!! این ماییم که زیر بار این سختی استخونمون خرد میشه!! ~ تو برام مهمی احمد ولی با سقط بچه موافق نیستم. ~ حرفت شرع و قانونه دیگه؟؟!باشه من موافقت هر دو رو می گیرم . قبول؟؟ * باشه تو مجوز شرعی بیار من حرفی ندارم. ..... احمد فردای اون روز کفش اهنی پوشید و به اتفاق یکی از دوستانش رفت به دفاتر مراجع مختلف. همه مراجع! حتی کسانی رو که خیلی قبول نداشت اما هیچ مرجع تقلیدی مجوز این کار رو نداد که نداد . همه می گفتن زمانی سقط مجوز داره که موندن بچه برای مادر ضرر داشته باشه؛ صرف بیمار بودن، دلیل نمیشه ....
بسم الله الرحمن الرحیم 📜 📚🖇 * احمد جان!خب انقدر تقلا نکن، چنروزه از کار و زندگی افتادی، همه چیو واگذار کن بخدا وقتی دکترا میگن بچه یا مرده به دنیا میاد یا همون چند ساعت اول از دنیا میره، چرا دستمونو به خونش آلوده کنیم؟ این بچه اگر رفتنیه😔 خب بذارهمین چند ماه نگهش داریم 🙏🙏😔😔 .... * کاش منم می تونستم مثل تو آروم باشم! هنوز بعد سه چهار سال زندگی نتونستم این همه آرامش و خوشبینی رو درک کنم!! من اسم اینا رو میزارم دیوانگی!! 😡😡 ~ احمد!!! لطفا بحثی که نتیجه ای نداره رو ادامه ندیم😔 * اصلا تو راه خودت رو برو و من راه خودمو . ...... عمل مامان انجام شد و باید می رفتیم تهران برای ملاقات . * زهرا هنوز ملاقات شروع نشده بیا بریم دکتر زنان . از اطلاعات بیمارستان سوال کردم ؛ گفتن دکتر داریم ، الانم سرش خلوته، بیا برات نوبت گرفتم . ...... از شما چه پنهان خیلی دلم می خواست برم پیش دکتر، آخه.... حسین مامان از دیروز هیچ تکونی نخورده 😢 ~ عسل مامان نمی دونم دلیل این سکون و بی تحرکیت چیه ؟ رفتی پیش خدا یا با مامان قهر کردی ؟؟😭😭 رفتم پیش دکتر ~ سلام.... خانم دکتر، سونوگرافی گفته بچه مریضه، از دیروز هم هیچ تکونی نخورده ؛ یعنی ممکن مرده باشه؟؟! 😔 ^ بیا اول صدای قلبش رو بشنویم.... بینیم میزنه یا نه؟ نگران نباش، پاشو... اینم صدااای قلبش❤️ خدارو شکر ضربان قلبش هم خوبه. ~ خب حالا چی میشه ؟ ^ نمی دونم عزیزم، باید بری پیش متخصص نوزادان، ولی خیالت راحت زندست
بسم الله الرحمن الرحیم 📜 📚🖇 منتظر تمام شدن این روزهای سخت بودم. سختی از لحاظ جسمی و روحی ؛ هم باید دردهای ماه های آخر رو تحمل می کردم ، اون استخون دردها ، اون بدخوابی ها... با این تفاوت که مادرای دیگه با امید منتظر بدنیا اومدن بچه هاشون بودن که با اومدنشون تمام درد و رنج ها رو از یاد مامانشون ببرن❤️ اما من ..... 😔😔 موضوعی که این سختی رو چند برابر می کرد بی اطلاعی مادرم بود. چون حتی بعد از عمل و دوران نقاحت هم چیزی به ایشون نگفتیم. اصرار می کردن بریم برای خرید سیسمونی. و من هر بار با یک بهانه طفره می رفتم. یک ماهی از این مساله گذشت و من منتظر سفر تابستانی برادرم بودم. چون از زمان عمل مادرم خیلی میگذشت حتما حالشون بهتر میشد. و البته حضور بچه ی برادرم❤️ از دست دادن این نوه رو براش آسون تر می کرد. * داداشی می خوام یه موضوعی رو باهات در میون بذارم . ☆بگو آبجی * میشه بریم پایین که تنها باشیم ؟ ☆ بریم ☆ پسرم مریضه ، دکترها میگن ممکنه زنده به دنیا نیاد . ☆ یعنی چی مریضه ؟ مشکلش چیه ؟ * از جزئیات چیزی نپرس چون خودم هم نمی دونم . فقط خواستم بهم کمک کنی، آخه مامان هنوز از این موضوع بی خبره . راستش جرات نکردیم بهش حرفی بزنیم . همش میگه چرا نمیرید برای خرید سیسمونی؟! نمی خوام وسایلی بخرم که بعدش بشه آیینه دق . فکر کنم الان بهترین فرصته که همه چیو بفهمه 😔😔 ...... روزها گذشت تا اون اتفاق خیلی خاص افتاد . 🌺🌺
بسم الله الرحمن الرحیم 📜 📚🖇 اون روزها دیگه کمتر با حسینم صحبت می کردم، و اگر حرفی می زدم بیشتر دلداری بود؛ دلداری به خودم، دلداری به اون *حسین مامان ! تو چه باشی چه نباشی من دوستت دارم! حتی اگر به این دنیا نیای، بناست به جای خیلی خوبی بری ؛ آونجا یه مادر بهتر از من قراره مراقبت باشه. ( چون در روایت خونده بودم که بچه های سقط شده و فوت شده رو حضرت زهرا سلام الله علیهما در بهشت نگهداری می کنن ). ❤️❤️ ففط این حرفها بین ما بود . حرفهایی که امید جای چندانی درش نداشت . مراقبت ها و چله ها و دعاهایی که می خوندمو گذاشتم کنار چون دیگه به نظرم ضرورت نداشت . فقط منتظر تمام شدن این روزهای سخت بودم. دهه اخر ماه شعبان رسید و من اواخر ماه هشتم بارداری بودم که یخ روز یکی از اقوام زنگ زد . *سلام بفرمایید . &سلام ، خوبی زهرا جان ، مشتاق دیدار . چه خبر ؟ حال کوچولوی ما چطوره و... ببین خیلی وقتتو نمی گیرم . روز جمعه جشن تکلیف مریمه . * به سلامتی ان شاءالله، چقدر بچه ها زود بزرگ میشن . & حتما بیایا ،هیچ بهانه ای برای نیومدن قبول نیست . * چشم ان شاءالله قابل باشم خدمت میرسم . ........ دیگه مثل سابق حوصله نداشتم اما درست نبود نرم . تقریبا تمام فامیل نزدیک موضوع رو می دونستن اما سعی می کردند سوالی نپرسن یا صحبتی نکنن که من اذیت نشم ....... مراسم ساده و مختصری بود ، دیدار فامیل و گفت و شنود زنانه، حال و هوا مو عوض کرد . زمان باز کردن کادوها رسید . ..... & صبر کن مریم جان قبل از اینکه کادوها رو باز کنی اول بگذار کادوی بچه ها رو بدیم . بیا اول با کادوی نی نی ها شروع کنیم. برای بچه های زیر دو سال لیوان های در داری که وسطش یک نی بود گرفته بودند . &بفرمایید این کادوی نی نی تون .😍 *وای خیلی ممنون ، چقدر خوشکله. ❤️ & به مریم گفتم بیا برای بچه های تو راهی هم کادو بگیریم که یک کار نویی انجام داده باشیم .☺️☺️☺️ نمی دونم ارزش مادی این کادو چقدر بوده حتما گران نبوده . اما برای من ارزشی بی نهایت پیدا کرد . این کادو تلنگری بود به تمام افکار ریز و درشتم . یک لحظه احساس امیدواری عجیبی کردم. * شاید زنده بمونه 🙏❤️😍 چرا اینقدر حرف از رفتنش می زنم ؟ شاید دکترها اشتباه کرده باشند . هنوز هیچی معلوم نیست و...... . ..... با کوله باری از امید برگشتم خونه. * احمد جان ، من یکشنبه نمیرم پیش دکتر اطفال. _ چرا ؟ تو کلی زحمت کشیدی تا بتونی نوبت بگیری . مگه یادت رفت چند بار رفتی و دست خالی برگشتی ، حالا که نوبت دادن نمی خوای بری . * نه یادم نرفته . اما الان احساس خیلی خوبی دارم نمی خوام دکتر با حرفهاش منو ناامید کنه . دلم میخواد این یک ماه باقیمانده رو با امید سپری کنم . ببین چه کادوی خوشگلی نصیب بچه مون شده 😘😘
بسم الله الرحمن الرحیم 📜 📚🖇 زندگی دوباره شروع شد . با امیدی که بدست آورده بودم سعی کردم زمان از دست رفته رو دوباره بدست بیارم . این ماه آخر مصادف شده بود با ماه مبارک رمضان و من و حسین بیشتر وقت ها رو تنها بودیم . دو سه تا چله رو همزمان شروع کرده بودم . صحبت‌های من با حسین دیگه بوی رفتن نمی داد . به یاد ماندنی ترین لحظات، شب های قدر تکرار ناشدنی اون سال بود😍 ، زمانی که تلاش می کردم سرنوشت رو به نحو احسن تغییر بدم . به خصوص حالا که سونوگرافی وضع حمل دادم و معلوم شد که سونوگرافی قبلی درست بود. اما اصلا برام مهم نبود . دیگه نه گریه کردم و نه غصه خوردم. دروغ چرا ؟ خیلی دلم می خواست بگن سونوگرافی قبلی اشتباهی بوده و بچه تون سالمه ؛ اما اون اتفاق نیوفتاد.😔 تو شبهای قدر از خدا می خواستم که من و حسینم صبور باشیم در برابر ناملایمات . از قند عسلم هم می خواستم که قوی و محکم باشه . *مامانی نمی دونم قراره چه اتفاقی بیفته اما مطمئنم هرچی پیش بیاد به خير و صلاح ماست . ❤️ ازت می خوام در برابر مریضی و مشکلات مقاوم باشی و هیچ وقت ناشکری نکنی . از مامان هم متنفر نشو اگه یه وقت عرصه بهت تنگ شد که ای کاش من رو به دنیا نمی آوردی. 😭😭 چاره ای نبود ؛ رشته ای برگردنم افکنده دوست می کشد هرجا که خاطر خواه اوست . 🙏 توی اون مدت ، رفتم فروشگاه و چند تکه لباس نوزادی و پتو و حوله و ... خریدم . بی صبرانه منتظر اومدنش بودم . بالاخره روز موعود رسید .😍😍
بسم الله الرحمن الرحیم 📜 🖇📚 روز اول پاییز رسید . چهارشنبه ۱مهر 🌹🌹 بعد از انجام مقدمات وارد اتاق عمل شدم . اما نفر قبلی هنوز کارش تمام نشده بود . نشستم به انتظار . لحظات خاصی بود، خیلی خاص.... انگار خدا دوباره بهم فرصتی داد تا باهاش مناجات کنم، باهاش حرف بزنم اشکم بی اختیار میومد... مخلوطی از احساسات رو درون خودم تجربه می کردم ؛ انتظار، امید ، ترس ، نگرانی و.... پرستار اتاق عمل اومد سمتم: مامان خانم چرا گریه می کنی ؟ بچه اولته؟ می ترسی ؟ 😢 من تو جواب این سوالا فقط یه لبخند زد... 🥺 ☺️ .... *میشه برام بیهوشی کامل بزنید ؟ ^نه خانم اجازه نداریم . بی حسی باید از کمر باشه . *آخه نمی خوام وقتی بچه بدنیا میاد بیدار باشم . ^باشه خواب آور میزنم . ..... تصویر درستی از بچم نداشتم، می ترسیدم از لحاظ ظاهری مشکل داشته باشه و با دیدنش هول کنم .😔😔 ...... ^خانم ...خانم ... بیداری؟؟ باید بریم بخش . سکوت اتاق و قیافه پرسنل گویای ماجرا بود 😔 *بچم ... بچم چه شد؟؟؟ .... مرده؟؟؟؟ ^ نه زنده اس ، بردنش بخش نوزادان . * مریضه؟ آره ؟؟ ^ ان شاءالله خوب میشه... ...... 😭😭😭😭😭😭😭😭 بعد از ۹مااااااه انتظار نفسگیر..... با شنیدن این خبر احساس کردم یه ساختمون چند طبقه روی سرم آوار شد. اشک تنها چیزی بود که اون لحظات همدمم بود ؛ انگار خدا تو اون زمان جز گریه ی بی صدا چیزی برام نیافریده بود . 😢😢😢 اومدنم به بخش با ساعت ملاقات همزمان شده بود . و من تنها با نگاه ، پذیرای میهمان‌ها بودم . چقدر دلم می خواست تنها باشم . اتاق پنج تخته پر از ملاقاتی بود ؛ همه، تخت ما رو به هم نشون می دادن و پچ پچ میکردن...بچه ی اینا مریضه...... 😭😭😭 بعضی ها هم برای دلداری می اومدن جلو تا با من و مادرم صحبت کنن. 😔😔 .....
بسم الله الرحمن الرحیم 📜 📚🖇 با تمام شدن ملاقات کم کم اتاق مون خلوت شد . کنار هر زائو فقط یه همراه بود . همراه منم عمه م بود، که ماشاءالله بسیار فعال و پر جنب و جوش😍 اصلا کنارم نبود یکسره داشت یه این و اون کمک می کرد ☺️☺️ خدا خیرش بده واکمن اش رو با خودش آورده بود، گذاشتش کنار بالشتم، صدای ملایم صوت قرآن آرومم کرد❤️ لحظات سختی بود.... نگام به در اتاق بود ؛ هر لحظه منتظر بودم خبر فوتش رو بیارن .😔😔 ...... عقربه های ساعت به کندی حرکت می کردن اما بالاخره شب شد . دختر عمه م ساعت ۱۰ اومد ملاقات ؛ اونم به تازگی مادر شده ، بچه ۵ ماهه داشت که صبر کرده بود شوهرش از سرکار بیاد تا بچه رو بزاره پیشش .👼 به بهانه آوردن وسایل ، نگهبانی راش داده بود . اونم مستقیم رفته بود بخش نوزادان و دوتا عکس از حسین گرفته بود . ..... ^سلام ، ببین چی برات آوردم. * سلام ، تو اینجا چه کار می کنی ؟ نگهبانی چطور رات داده این وقت شب؟؟ ^هیچی بابا!! گفتم زائو وسیله لازم داره براش آوردم اونم گفت برو ولی زود برگرد .😉 حالا خودتو آماده کن میخواااااام یه چیزی بهت نشون بدم .😍😍 * وای تو دیگه کی هستی ؟؟😃😍😍😘 باباش می خواست ببیندش بزور راش دادن . تو رفتی عکسم گرفتی؟؟ 😳😳😂 ^ به این راحتی هم نبودا😎 پرستار کشیک قبول نمی کرد، بهش گفتم مامان بچه دلش می خواد بچشو ببینه و کلی زبون ریختم تا قبول کرد .😉😉 .... بچه نبود ؛ یک فرشته کوچولو، بدون لباس فقط با مای بی‌بی توی یک جعبه شیشه ای خواب بود . ❤️❤️ صبح زود تصمیم گرفتم، قبل از اینکه دکتر بیاد برای ترخیص برم بچه رو ببینم . رفتم طبقه پایین ؛ بخش نوزادان . پیدا کردنش سخت نبود . سمت چپ ، سومین دستگاه . اسم خودم رو نوشته بودن . داشتم نگاش می کردم که پرستار با حالت عصبانیت اومد جلو . _خانم ، اینجا چه کار می کنی ؟ کی شما رو راه داده ؟😠 *اومدم بچمو ببینم . 😢 _ (عصبانیتش فروکش کرد ) می خوای بیارمش بیرون بغلش کنی ؟ * نه ، راستش نمی خوام بهش دل ببندم .😔 ....... بعد از ترخیص ، احمد یک دسته گل گرفت و راهی خونه شدیم . دلم نمی خواست به بچه فکر کنم . احمد هم حرفی در این مورد نمی زد . خونه پر از ميهمان بود . خاله ها از مشهد اومده بودند . مادر بزرگ ، عمه ها و... جو شادی بر خونه حاکم بود . 🌺🌺 شب از شدت درد بخیه نتونستم بخوابم و بالاخره مجبور شدم به صورت عمودی و در حالت نشسته بخوابم. صبح حوالی ساعت ۹ صبح زنگ تلفن به صدا در اومد که مامانم گوشی رو برداشت . ^سلام ، منزل .... _ بله بفرمایید . ^من از بیمارستان تماس میگیرم ، بخش نوزادان . به دخترتون بگید سریع خودشو برسونه . دکتر گفته باید به بچه شیر بدیم . واای خدای من ؛ شیر 😳 اما من اصلا شیر ندارم 😔 *سلام خانم پرستار . من هیچ شیری ندارم که به بچه بدم . ^شما بیا ، اینجا شیر دوش برقی داریم . فقط ۲ سی سی لازمه . امتحانی قراره شیرش بدیم . اونم با سرنگ .....
بسم الله الرحمن الرحیم 📜 📚🖇 رسیدم بیمارستان *سلام ، به من زنگ زدید. ^مامان شماره 3 هستی ؟ *بله ^ببین دکتر نوشته باید به بچه شیر بدیم . زیاد نیست دو سی سی . دکتر می خواد عکس العمل نوزاد رو بررسی کنه . *من هیچی شیر ندارم 😔 ^فعلا بیا با شیر دوش برقی امتحان کنیم اگه نشد شیر خشک می دیم . اما اصلا جای شیر مادر رو نمی گیره. 😒 وقتی شیردوش برقی رو وصل کرد ، اشکهام بی اختیار سرازیر شده بود 😭 خدایا اگر براش عمری نوشتی ، روزی اش رو هم بفرست . به حق طفل شیر خوار و...نمی دونم چند دقیقه زمان گذشت ... ^مامان خانم، تو شیر داری ، ببین چقدر توی ظرف شیر جمع شده . دو سه برابر مقداری که می خواستیم . از خوشحالی داشتم بال در می اوردم .😍😍 رفتم جلوی انکوباتور .... دیدن شلنگی که تو بینیش کرده بودند تا شیر رو بریزند به معده من رو آزار می داد . اومدن بیرون توی اتاق مادران شیرده و روی یکی از تخت ها دراز کشیدم . حسین امروز نوبت سی تی اسکن داره ؛ احمد اومد و به اتفاق یک پرستار با آمبولانس بردنش . ..... _ وای زهرا نمی دونی چقدر ناز و دوست داشتنیه 😍 کل وقت توی آمبولانس کنارش بودم . دلم نمی خواست زمان بگذره . *خوش به حالت ، من هنوز درست وحسابی نگاه نکردم .😍 _ سی تی اسکن رو گرفتیم . فردا فوق تخصص نوزدان میاد . حدس بزن کیه ؟ همون دکتری که نوبتش رو گرفتی و نرفتی ، دکتر صادقی 😉 *واقعا؟! 😅 اره راستی وقتی اسمش رو شنیدم سوال کردم ، گفتند شنبه و سه شنبه هر هفته میاد اینجا .