eitaa logo
🌹خاطرات اسیر مفقودالاثر اردوگاه تکریت ۱۱🥀
635 دنبال‌کننده
245 عکس
266 ویدیو
7 فایل
💐 یاد باد آن روزگاران یاد باد 💐 خاطرات صوتی دوران اسارت و دفاع مقدس اینجانب محمدعلی نوریان اعزامی از نجف‌آباد اصفهان الّلهُمَّ‌صَلِّ‌عَلَی‌مُحَمَّدٍوَآلِ‌مُحَمَّدٍوَعَجِّلْ‌فَرَجَهُم ارتباط با من: @Mo_Nouriaan_PV313 .
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آن سوی معبر 🌹 نماهنگی زیبا و دیدنی از دوران دفاع مقدس ... 🌸 در روز شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها، یادی کنیم از شهید والامقام علی چیت‌سازیان🌷 همراه با بیاناتی شنیدنی و حکمت آموز از رهبر انقلاب:🌼 حرکت جوانان ما در میدان جنگ ، حرکت خردمندانه و مدبّرانه بود . خردمندی و تدبیر داشتند ، دلیری و شجاعت داشتند ، فداکاری و عبادت هم داشتند. روز ، به‌معنای واقعی کلمه ، شیر غرّنده‌ی میدان و شب به‌معنای واقعی کلمه ، زاهد و عابد و تضرّع‌کننده و عبادتگر ؛ 🌺 شیران روز ، 🌻 .. عابدان شب💐 چهارم آذر ۱۳۶۶ ؛ سالروز شهادت سردار رشید لشگر انصارالحسین(ع), شهید چیت‌سازیان🥀 https://eitaa.com/nurian_khaterat @nurian_khaterat🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 پروردگارا ، 🤲 قلب ما را از عشقی سوزان لبریز کن تا سوزش گلوله را در کام ما شیرین گرداند. پروردگارا ، 🤲 آنچنان ما را از دنیا و مافیها بی نیاز کن که در قربان گاه عشق تو ، همچون ابراهیم ، مشتاقانه حاضر شویم ، تا اسماعیل وجود خود را در راه هدف مقدست قربانی کنیم. شهید دکتر مصطفی چمران ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ https://eitaa.com/nurian_khaterat @nurian_khaterat🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸 فیلمی از همان شهیدی که رهبر معظم انقلاب گفته بود👆 سالروز شهادت شهید_علی_چیت_سازیان : کسی می تواند از سیم خاردارهای دشمن عبور کند که از سیم خاردارهای نفس خود عبور کرده باشد. 🌺سردار ملی و سرباز فداکار اسلام در روز چهارم آذر ۱۳۶۶ در حین انجام یک ماموریت گشت شناسایی به درجه رفیع شهادت نائل آمد. 🌷قبل از او برادر دیگرش امیر چیت سازیان در راه دفاع از اسلام ناب محمدی به درجه رفیع شهادت رسیده بود https://eitaa.com/nurian_khaterat @nurian_khaterat🌹
سلام و عرض ادب و احترام 🌹 خاطرات اسارت 🌼 قسمت ۱۹۹ 🌺 موضوع : زخمی شدن من همراه با اسارت 🌸 آقا حالا اینجا توی مرکز استخبارات ( اطلاعات ) عراق با آخرین بازجویی که سرتیپ عراقی از من کرد نامه اعمال من ( پرونده من ) برای همیشه بعنوان اسیر مفقودالاثر بسته شد..و لطف خدا و عنایت ائمه معصومین علیه السلام شامل حال من شد..آخه در طول این ۸ سال دفاع مقدس سابقه نداشت که عراقیها اسیری از ما گرفته باشند که هم فرمانده باشه و هم نیروی اطلاعاتی و گذاشته باشند خیییییلی راحت از زیر دستشون قِسِر در بره 😂 الحمدالله تا اینجای کار بخیر گذشت ..حالا یه روزی درب سلول انفرادی من باز شد و نگهبان منو همراه خودش آورد و تحویل یه نگهبان دیگه داد که اونم راننده ماشین زندانی بَر بود ..منو عقب ماشین سوار کرد و چند دقیقه ای حرکت کرد و باز توقف کرد درب عقب ماشین رو باز کرد ..به من گفت بیا پائین..منم از ماشین پیاده شدم..باز منو آورد یه جای که یه محوطه داشت که تمام دیوارهاش رنگ قرمز بود و عکس صدام روی دیوار کشیده شده بود و جمله های عربی در وصف صدام نوشته بودند ..ظاهر ورودی کار وحشتناک بود ..درب ورودی محوله از میله های میلگرد با نبشی آهنی کلاف شده بود..باز نگهبان یه درب فلزی بود باز کرد و داخل یک راهرو فرعی شدیم که وصل می‌شد به یک راهرو اصلی که چپ و راست بود .. راهرو سمت چپ تمام سلول هاش درب فلزی و پوشیده بود که بالای درب یه سوراخ همراه با دریچه بود که نگهبان از اون سوراخ داخل سلول رو با یک چشم میتونست دید بزنه..اما راهرو سمت راست تماماً سلول های بود که درب آنها از میلگرد و نبشی آهنی بود که کلاف شده بود ..ظاهراً سلول های سمت چپ متعلق به زندانی های بود که مفقود و بی هویت بودند😔🥴فکر کنم حدود ۲ الی سه روزی من اینجا توی این سلول ها بودم که تقریباً گنجایش ۱۰ نفری رو داشت..یه روزی کنجکاو شدم و روی دیوارهای سلول رو با دقت نگاه میکردم 😳 دیدم روی دیوار علامت های به صورت خط کشیده حَک شده ..که ظاهر این علامتها نشان از زندانی طویل المدت رو نشان می‌داد که هر علامت نشان مدت زندانی بود حالا یا روز یا هفته یا ماه رو نشان میداد😔 البته غذای روزانه زندانی چه اینجا و چه زندان استخبارات ( اطلاعات ) و چه زندان الرشید که بعداً رفتم مشخص بود..صبحانه : شوربا..خورده برنج و روغن آب پَز ..ناهار در حد ۷ قاشق برنج با خورشت برگ چقندر یا سیب زمینی آب پز یا گوجه آب پز..شام هم گوشت مرغ یا گوساله منجمد تاریخ گذشته در حد دو بَند انگشت و یک استکان آبگوشت..نان هم روزی دو عدد سَمون (نان عراقی ) یکی صبح یکی هم شب🥴 ادامه دارد....🌹 راوی : محمدعلی نوریان 🌸 تکریت ۱۱ 🌼 https://eitaa.com/nurian_khaterat @nurian_khaterat🥀
بسم الله الرحمن الرحیم باسلام و عرض ادب و احترام به اطلاع بزرگوارانی که عضو کانال خاطرات اینجانب محمدعلی نوریان ( خاطرات اسیر مفقودالاثر ) می‌رسانم که ادامه خاطرات نوشتاری اینجانب از شماره ۶ به بعد در کانال بارگزاری شده لطفاً از شماره های ۶ به بعد پیگیر ادامه خاطرات باشید 🌹 انشالله در آینده نزدیک سعی میکنم ادامه خاطرات دفاع مقدس خودم رو بارگزاری کنم🌹 از اینکه عنایت داشتید و پیگیر خاطرات بودید کمال تشکر از شما رو دارم ارادتمند شما👏👏🌹🌹
سلام و عرض ادب و احترام 🌹 خاطرات اسارت🌻 قسمت ۱ 🌸 موضوع : آن نیمه شب های لعنتی🥀 یادمه نیمه شبی در همان سالهای اول اسارت اتفاق افتاد. نیمهای یک شب سرد زمستانی علیرغم خستگی و تنبیه روزانه در خواب عمیقی استراحت میکردیم ، آن شبها مرتب خواب آزادی را میدیدم. در آن نیمه شب لعنتی حوالی ساعت ۲ بودکه ناگهان نگهبانان عراقی با یورش پر سرو صدا درب آسایشگاه ۱ را باز کردند. هر وقت دشمن می‌خواست وارد آسایشگاه شود عادت داشت اسرا را بترساند. به همین دلیل آنها نیمه‌های شب، موقعی که اسیران بیچاره و بی پناه در خواب عمیق بودند، با صدای بلند وارد آسایشگاه می‌شدند و تن و روان اسرای بی دفاع را می‌لرزاندند. اضطراب، عامل اصلی آسیب‌های جسمی و روانی شناخته شده است. از این رو زندانبانان عراقی هم آن شب مانند بسیاری از شب‌های دیگر سعی در ایجاد اضطراب داشتند . انها همراه با سرو صدایی که از زدن کابل و شلاق به درب‌ و دیوار آسایشگاه بلند شده بود سعی داشتند وارد شوند. نگهبانان قفل‌های آهنی درب آسایشگاه را با سر و صدای زیاد باز کردند. «از انجاییکه فاصله بین احساس خطر و توان یک فرد ، اضطراب شکل می‌گیرد» نگهبان های عراقی از این دو اصل استفاده میکردند و با ورود پر سر و‌ صدای خود احساس خطر را در بین زندانیان بالا می‌بردند . و همچنین در نیمه‌ شب، هنگامی که اسرا پس از گذراندن یک روز سخت و پر تنش در خواب عمیق بودند و پایین ترین سطح هوشیاری و توان را داشتند وارد آسایشگاه ها میشدند، بدینصورت بالاترین درجه اضطراب را برای یک اسیر و مفقودالاثر ایجاد می کردند. نمی‌دانم اسیر بدبختی که گوشه ی یک آسایشگاه شب تا صبح غریبانه ناله می‌کرد و از سرما و درد به خود می‌لرزید چه جای ترساندن داشت مگر اینکه برنامه ی روانی سازی اُسرا را در دستور کار خود می‌داشتند . آنان سعی می‌کرد ند برای اسیران ایرانی آسیب‌های جدی و ماندگار روحی و روانی در قالب اختلال اضطراب منتشر ایجاد کنند و اینچنین هویت انها را در هم بشکنند... درب آسایشگاه با وحشت زیاد باز شد، عدنان و علی آمریکایی و علی ابلیس و ولید چهار نگهبان عراقی وارد آسایشگاه شدند. این سربازان هیکل و چثه بزرگی داشتند . آنها آستینهای لباسهای کماندویی خود را بالا زده بودند و کابلهای سه فاز و استخوانی شکل خم شده را بر روی شانه هایشان گذاشته بودند و مکرر فریاد می زدند: ... بشین لب پتو! یادمه همه اسرا با وحشت عجیبی از خواب پریدند و با عجله پتو و زیراندازشان را جمع کردند اسرای وحشت زده شانه به شانه لب پتو بصورت چمپاته و صف شده نشستند و طبق رسم اردوگاه سرها تراشیده خود را بروی ساعد دستهایشان قرار دادند، نفسهای همه در سینه حبس شده بود. خدایا امشب دوباره چه خبره. قرعه تنبیه انفرادی به اسم چه کسی خواهد افتاد؟🌼 ادامه دارد ..🌻 راوی: علیرضا صادق زاده پوده🌺 نیروی غواص عملیات کربلای ۴🌼 تکریت ۱۱ 💐 https://eitaa.com/nurian_khaterat @nurian_khaterat🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 داستان صوتی ( لودر ) (به یاد شهید حاج قاسم سلیمانی) قاسم: عباس حواست باشه ما داریم میرسیم تو دل دشمن، زبونتو باز نمیکنی ها اینجا فقط من حرف میزنم بفهمن ایرانی هستیم زنده ب گورمون میکنن عباس : ز زنده بگور؟! قاسم: نترس پسر تا خدا نخواد اتفاقی نمی افته.... https://eitaa.com/nurian_khaterat @nurian_khaterat🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام و عرض ادب و احترام 🌹 قهرمان ملی ایران 🌻 شهید خلعتبری 🥀 وصیت تیمسار خلبان شهید حسین خلعتبری (از خلبانان عملیات کمان ۹۹، مروارید و حمله به اچ سه) در مورد محل دفن پیکرش🌼 در شهسوار کوهی است که قبلا مبارزان علیه روسیه روی آن می‌جنگیدند؛ اگر روزی مُردم، آنچه از من باقی ماند حتی اگر ذره‌ای از گوشت بدن من بود، بالای آن دفن کنند، شاید روح من یک روزی پاسدار این کشور باشد.🌺 https://eitaa.com/nurian_khaterat @nurian_khaterat🥀
🌷🌷 شهیدان خلعتبری و دوران، از جمله خلبانان نیروی هوایی ارتش که در عملیات مروارید شرکت کردند : شهید عباس دوران در هفتم آذر ۱۳۵۹ در عملیات «مروارید» حماسه‌ای بزرگ آفرید و به کمک خلبان شهید حسین خلعتبری، پنج فروند ناوچه عراقی را در حوالی اسکله الامیه و البکر منهدم ساخت و بقایای آن را به قعر آب‌هاب نیلگون خلیج فارس فرستاد. شهید خلعتبری تنها در یک عملیات ۴۸ افسر عالی رتبه و دو ژنرال ارتش صدام را به درک واصل کرد ! https://eitaa.com/nurian_khaterat @nurian_khaterat🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صدای ماندگار❤️ یکی از قهرمانان ملی❤️ من به این قهرمان ملی افتخار میکنم❤️ شما چی؟؟ شهید خلبان حسین خلعتبری: ما در اوج مظلومیت خودمان می‌جنگیم و از هیچ چیزی باکی نداریم. ▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️ ‌آیا میدانید در سال 2006 یکى از مجلات جنگى آمریکا ویژه‌نامه‌اى درباره مهارت‌هاى پروازى و ابتکار عمل‌ها و خلاقیت‌هاى شهید خلعتبرى منتشر کرد و او را بهترین خلبان اف 4 جهان معرفی نمود !🌻 آیا میدانید حسین خلعتبری به عنوان دانشجوی ممتاز در دانشگاه شپارد و دانشگاه خلبانی تگزاس برگزیده شد و نام او را همه اساتید و خلبانان آمریکایی به عنوان یک دانشجوی برجسته میشناختند 🌸 آری آرش کمانگیر ایران حسین خلعتبری ست ....🌹 https://eitaa.com/nurian_khaterat @nurian_khaterat🌹
سلام و عرض ادب و احترام 🌹 خاطرات اسارت 🌸 قسمت ۲ 🌼 موضوع : آن نیمه شب‌های لعنتی🌹 نفسها تو سینه حبس شده بود... همه جا ساکت بود هیچ صدایی نمی‌آمد. همه اسرا ساکت و سرهایشان پایین نشسته بودند، حتی صدای نفس کشیدن هم نمی‌آمد . بطوری ساکت بود که صدای پوتین سرباز عراقی هنگام راه رفتن در وسط آسایشگاه بخوبی شنیده می‌شد. من که مجروح بودم از کمرم تا نوک شصت پایم در گچ بود و قادر به نشستن نبودم، مجبور می‌شدم بصورت درازکش بر آرنج دستم تکیه دهم و نیم خیز بنشینم، آب در دهانم خشکیده بود. از ترس قلبم مانند قلب مرغکی اسیر با شدت زیاد می‌تپید . زیر چشم می‌دیدم که لبه پاچه شلوار اسیران بیچاره هم از ترس می لرزید. یک لحظه در فکر افتادم که این شدت استرس فردا با ما چه می‌کند؟! علی امریکایی، با آن قد بلندش دم درِ آسایشگاه ایستاده بود و تقریبا تمام فضای در را اشغال می‌کرد. او یک سرباز عراقی بود که بخاطر هیکل بسیار تنومند و موهای بوری که داشت شبیه آمریکایی‌ها لباس می‌پوشید، بچه‌ها بهش لقب علی آمریکایی داده بودند او شلاق سفید و براقش را مرتب بالا و پایین می‌برد. شلاق سوزناکش، از جنس طنابی سفت و محکمی بود که جاسوسان ایرانی برایش بافته بودند، علی آمریکایی چشمای ریز و رنگی داشت و با آن چشمهای مرموزش به اسرای وحشت زده خیره خیره نگاه می کرد. عدنان نگهبان کُردی بود که کامل فارسی صحبت می کرد، عدنان هم هیکل بسیار بلندی داشت او همیشه سرش بالا بود، سینه‌اش را جلو می‌داد و روی پنجه‌های پا راه می‌رفت. عدنان بی پرواترین سرباز اردوگاه بود. او همیشه می‌گفت: من از بسیجی‌ها می‌ترسم جالبه که او در آخر اسارت بسیار تغییر کرد و بسیار آرام شد. آن شب عدنان آستین هایش را تا بالای آرنج بالا زده بود کلاه قرمز ارتشی را در فرق سرش گذاشته بود و موهایش بصورت چتری بر روی پیشانیش ریخته شده بود. او کابل کلفت و محکم مشکی سه فازش را که به سختی می‌شد خم کرد بر روی شانه‌اش قرار داده بود دستهایش را به دو پهلویش گذاشته بود و وسط آسایشگاه قدم می‌زد. نایب عریف ( گروهبان دوم ) کریم مسئول بند آن شب مرخصی بود و حضور نداشت. ناگهان عدنان با عربده بلند سکوت نیمه شب آسایشگاه درهم شکست. او با همان لحجه فارسی _کردی خودش با اشاره به نام کوچک مترجم گفت: «وِن ... عربستانی » یعنی؛ ... عربستانی کجاست؟ ( مترجم ) ... عربستانی پسر سیاه چهره و لاغر و قد بلند عرب زبانی که اهل خوزستان ایران بود. (فداییان صدام به خوزستان ایران عربستان می‌گفتند) مترجم سرباز ارتش، اعزامی از اهواز که در عملیات کربلای ۶ به اسارت عراقی‌ها در آمده بود. او از بخت بدش مترجم آسایشگاه یک شده بود. مترجم از سمت چپ من بلند شد. او هم مانند همه بچه‌ها گرم خواب بود والان با وحشت زیاد بلند شده بود، ترس همه وجودش را گرفته بود. او دوید جلوی عدنان ایستاد و از روی احترام نظامی محکم پای راستش را بالا بر و بر زمین کوبید و گفت: نعم سیدی ناگهان عدنان با چشمهای دریده و همان نعره بلند فریاد زد، کی از خمینی حرف میزنه؟ آن زمان‌ها اسم امام خمینی (ره) رهبر عزیز ایرانی‌ها حساسترین اسمی بود که نمی‌شد به زبان آورد. چشمان سیاه مترجم در یک لحظه باز شد و در حلقه سفیدی اطرافش درخشید. خواب از سرش پرید و لکنت زبان گرفت. او با همان چشمان و دهانی باز گفت: چی؟ از خمینی؟؟؟؟؟!¡ چشم‌هایش را به اطراف چرخاند و نگاهی به اطراف انداخت و با حالت تعجب گفت: «نمی دونم سیدی...» در این حین عدنان دست به کابل شد و همان کابل سه فاز روی شانه‌اش را برداشت و چند ضربه محکم به ساق پای وی زد. مترجم تازه مزه درد را چشید و بهوش آمد. خم شده بود ساق پایش را می‌مالید ناله می‌کرد او به طرف اول ستون نشسته اسرا به را افتاد. نمی‌دانست چه کسی را معرفی کند ولی آن شب برای نجات خودش می‌بایست قربانی قابل قبولی را به پیشگاه شیطان هدیه می‌کرد. عدنان فریاد زد سرها بالا و تمام اسیران خواب زده سرهایشان را بالا نگه داشتند وحشت در چشم همه موج می‌زد! آن شب مترجم روی هرکس انگشت می‌گذاشت حساب آن اسیر بی نوا با کرام الکاتبین بود. مترجم رفت دم درِ آسایشگاه و از اول آسایشگاه شروع به حرکت کرد. او یکی یکی چشم در چشم افراد می‌انداخت و هاج و واج نمی‌دانست چه کسی را معرفی کند. مترجم از روبروی هراسیری که می‌گذشت می‌توانستیم میزان تپش قلب آن فرد را حس کنیم. او شروع به انتخاب کرد و افراد را بصورت تصادفی جدا کرد. او جلوی اولین قربانی ایستاد و انگشت اشاره بلند و کشیده‌اش را بطرف او اشاره کرد و گفت: این از خمینی حرف می‌زنه ... وای خدای من اولین قربانی «محسن مصلحی» ساکت ترین فرد اسایشگاه بود. ادامه دارد ...🌸 راوی :علیرضا صادق‌زاده پوده 🌼 نیروی غواص عملیات کربلای ۴🌹 تکریت ۱۱ 💐 https://eitaa.com/nurian_khaterat @nurian_khaterat🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دوستان رفته من خسته جگر جا ماندم آه و صد آه کز آن قافله تنها ماندم آخر انصاف نه این است رفیقان مددی با شما بودم و از جمع شما واماندم دوران دفاع مقدس 🌺 https://eitaa.com/nurian_khaterat @nurian_khaterat🥀
یادمان بماند🌷 آنها بدون اینکه ما را ببینند و بشناسند برای ما رنجها کشیدند.🌸 یادمان باشد....🌼 دوران دفاع مقدس🌹 https://eitaa.com/nurian_khaterat @nurian_khaterat🥀
سلام و عرض ادب و احترام 💐 خاطرات اسارت 🌷 قسمت ۳ 🌾 موضوع : آن نیمه شب های لعنتی🌼 کاظم محسن را نشان میداد. محسن نوجوان اصفهانی بود و اغلب ساکت بود. محسن روزها می‌نشست و به دیوارپشت سرش تکیه میداد و چشمهایش را روی کف دستش که روی زانوهای خم شده اش بود می‌گذاشت، و با این کار به تفکری عمیق فرو می رفت. یادم آمد صبح عملیات کربلای۴ شده بود و همه افراد خودی عقب نشینی کرده بودند . محسن که به همراه چند نیروی زخمی در دل دشمن جا مانده بود نه مهمات برای جنگیدن داشت و نه اب و غذا برای زنده ماندن هر لحظه هم دایره محاصره تنگ تر میشد. همگی آنها در زیر سنگر کمین عراقی ها به تله افتاده بودند و هرگونه حرکتی از سوی انها باعث لو رفتن مکان آنها می شد لو رفتن همانا و به آتش کشیده شدن آن منطقه همان. محسن که از ناحیه پا زخمی شده بود و فقط یک نارنجک برایش مانده بود تصمیم گرفت آرام در اب حرکت کند و به عقب برگردد. او در آب آرام به راه افتاد و از نیروها جدا شد در حین حرکتش دشمن متوجه تحرک او شد و به طرفش شلیک کرد و او مجبور شد بایستد . دو سرباز دشمن که در سنگر کمین سلاح خودشان را بسوی او نشانه رفتند و با اشاره به او فهماندند که بیا و اسیر شو. محسن که زخمی بود چاره ای جز رفتن به طرف آنها نداشت. در کمال ناامیدی ضامن نارنجکی که تنها داراییش بود را کشید و در مشتهایش محکم مخفی کرد. کشیدن ضامن نارنجک شجاعت بالایی میخواهد وقتی چند قدمی روبروی دشمن قرار میگیری دل شیر می خواهد . او تصور می کرد با انفجار سنگر کمین می تواند فرصتی را جهت فرار از محاصره و خلاصی نیروهایی که در تله افتاده بودند فراهم کند. محسن به نشانه تسلیم شدن دستهایی را که در یکی از آنها نارنجک بی ضامن مخفی بود بالا برد و به طرف دشمن لنگان لنگان حرکت کرد چند قدمی برنداشته بود که فرصتی برای پرتاب نارنجک پیدا کرد . در حین پرتاب نارنجک یکی از سربازان دشمن که لابلای نیزار مخفی و از دید محسن خارج بود او را زیر نظر داشت و متوجه نارنجک مخفی شده در دستش شد ، به طرف محسن شلیک کرد و محسن از ناحیه سینه و کتف چند گلوله خورد و مجروح شد. در این حال دستان محسن لمس شد ،نارنجک از دست بی حس محسن افتاد و او هم بی رمق کنار نارنجک افتاد. بدینصورت یک نارنجک جنگی چهل تیکه و ضامن کشیده روبروی صورت بی رمق محسن افتاد. دوستانش که از دور شاهد این صحنه بودند هر لحظه انتظار انفجار و متلاشی شدن صورت محسن را داشتند. چخماق نارنجک زده شد ولی نارنجک عمل نکرد. خدا خواسته بود محسن زنده بماند . بله فیتله چاشنی نارنجک شب گذشته در آب نم کشیده بود و نارنجک عمل نکرد و محسن اسیر شد. کاظم محسن را نشانه گرفت و به شیطان تقدیم کرد. عدنان نوک کابل سه فازش را روی سر محسن گذاشت و رو به کاظم کرد وبا باد در گلو گفت این از خمینی حرف میزنه؟ کاظم گفت نعم سیدی... عدنان که همچون کرکسی حس می‌کرد روی شکار بی جان خود نشسته بطرف محسن گردنش را ‌‌چرخاند و گفت تو از خمینی چی میگی؟ یالا بلند شو محسن که تا آن زمان نشسته بود و به عدنان خیره و بهت زده نگاه میکرد بلند شد. عدنان یقه محسن را گرفت و بلندش کرد و با فریاد گفت: تو چی می‌خواهی از خمینی؟ او همچنین که یقه محسن را گرفته بود با کابل سه فازش مرتب به پاهای محسن محکم ضربه می‌زد. محسن بیجاره از درد دولا شده بود و پاهایش را می مالید و مرتب می‌گفت من از خمینی چیزی نگفتم. من اصلا حرفی نمی‌زنم ولی عدنان گوش به حرف نمی‌داد . آن کفتار دندانهای تیز خودش را در طعمه خود فرو کرده بود و محسن را به دور خودش می‌چرخاند . یک اسیر مجروح که رمق و توان همراهی با یک سرباز اماده رزم را ندارد. او یقه پیراهن محسن را رها نمی‌کرد و محسن را کتک میزد و به زمین می‌کشید. محسن هم با ناله می‌گفت من اصلا حرف نمی زنم. ولی عدنان که دنبال جواب نبود، قصدش قربانی کردن بود. عدنان او را روی سیمان سرد و سفت کف آسایشگاه می‌کشید و کتک می‌زد. نگهبانان دستور داشتند که با رعب و وحشت فضا را برای اسیران بی چاره متشنج کنند. چند روز پیش یکی از نگهبانان به نام امجد می گفت: ما دستور داریم که به شما سخت بگیریم و شما را به هر دلیل تحت شکنجه قرار دهیم چون شما آن‌قدر توانایی دارید که با پره‌های پنکه سقفی هلیکوپتر بسازید از اینجا فرار کنید. در کنار آن قصد داشتند از ما زهرچشم بگیرند. عدنان تشنه بود. او این تنبیه را کافی ندانسته و با همان صدای در گلو و پر از کینه گفت: یالا لخت شو! محسن که از درد به خودش میپیچید بلند شد و با دستهای لرزان و مجروحش که بهبودی نسبی پیدا کرده بود، دکمه‌های پیراهنش را یکی یکی باز می‌کرد. ادامه دارد... ادامه دارد.....🌻 راوی : علیرضا صادق زاده پوده🌸 نیروی غواص عملیات کربلای ۴🌺 https://eitaa.com/nurian_khaterat @nurian_khaterat🌹
کاش آن روزها هم فضای مجازی بود! این جوان بسیجی عکس خودش را می‌ گذاشت و می‌ نوشت: من و پای قطع شد‌ه ام همین الان یهویی برایِ دفاع از وطن ... https://eitaa.com/nurian_khaterat @nurian_khaterat🌹
سلام و عرض ادب و احترام 💐 خاطرات اسارت 🌻 قسمت : ۴🌹 موضوع : آن نیمه شب لعنتی 😔 عدنان تشنه بود این تنبیه را کافی ندانسته و با همان صدای پر از کینه گفت یالا لخت شو محسن پیراهنش را درآورد عدنان راضی نشد گفت زیر پوشت را هم بکن محسن با سکوت و آرامش ولی حالت دردآلود زیرپوشش را هم کند و کنارش گذاشت عدنان گفت بشین محسن وسط اسایشگاه در بین جمع اسرا نشست و سرش را پایین انداخت جلاد بالای سرش امد و چنان با کابل سه فاز رو کمر لخت محسن زد که همان لحظه اول یک خط سیاهی به اندازه چند سانتیمتری به اندازه دو بند انگشت به جای کابلی که بلند شد بالا آمد همراه با آن ضربه محکم محسن فریادی از عمق دل کشید و گفت: سیدی من که حرفی نمی‌زنم وقتیکه به ان لحظه ها فکر می‌کنم بغض گلویم را می‌فشارد لب پایینم می‌لرزد. ولی عدنان دنبال حرف نبود او بدنبال آن ضربه وحشیانه شروع به زدن محسن کرد و چند کابل محکم روی کمر محسن زد، محسن فقط از عمق دل ناله می‌کرد و به سرعت نقشه راه‌های عملیات کربلای ۴ روی کمر محسن نقش بست بعد از مدتی عدنان ایستاد و به محسن گفت: برو بشین سرجات محسن با سختی لباسش را برداشت و ارام و خموده قدم برداشت و رفت سرجایش نشست محسن از سرمای هوا یا از دردی که داشت فقط خدا می‌داند و بس می‌لرزید هیچ‌کدام از بچه‌ها جرات حرف زدن نداشتند همه ساکت بودند اب دهانم خشک شده بود می‌خواستم گلو تازه کنم هیچ آبی در دهانم پیدا نمی‌شد قلبم به شدت باور نکردنی می‌تپید بطوری که می‌خواست از دهانم بیرون بزند عدنان بازهم از کاظم پرسید: دیگه کی از خمینی حرف می‌زنه مثل این‌که این مقدار ایجاد اضطراب برایش کافی نبود او تشنه زجر دادن بود. عدنان قصد داشت اسیران جوان را تا سر حد جنون بکشد با این سؤال کاظم مستأصل شده بود با چشم‌های نگرانش نمی‌دونست چه کسی را معرفی کنه هرکسی را که می‌گفت سرنوشت محسن را پیدا می‌کرد ولی عدنان باید سیر می‌شد کاظم عربستانی هاج و واج قدم برمی‌داشت و عدنان بدنبالش راه می‌رفت کاظم گشت وگشت تا چشمان سیاه مضطربش درچشمان من دوخته شد التماس در نگاه کاظم موج می‌زد، شاید التماس چشمان من بود که در چشمان او منعکس شده بود التماسی هم‌چون تو را خدا ردشو گروه ما متشکل از مجروحین بدحالی بودند که توان نشستن نداشتند. فکر می‌کردم از ما می‌گذرد، ولی .... آن چشمان سیاهی که در کاسه سفیدی چشمش می‌لرزید هیچ‌ وقت از خاطرم نمی‌رود ترسی در چشمان کاظم بود که مرا یک لحظه تا عمق نگاهش برد و تشنه برگرداند کاظم سیاه چهره بود و سفیدی چشمان درشتش در صورت سیاهش می‌درخشید و سیاهی داخل چشمانش مانند مروارید سیاه برق می‌زد ناگهان کاظم به من اشاره کرد و گفت: اون کاظم مرا با انگشت بلند و سیاه عربیش نشانه گرفته بود ناگهان چشم‌های دریده عدنان بازتر شد. عدنان مرا دید و جلو امد او با پوتین‌های ارتشی خود روی پتو و زیرانداز من پیش آمد،‌داشتم قالب تهی می‌کردم عدنان به طرف من خم شد بطوری که صورت کریهش چند سانتیمتری صورتم قرار گرفت حس کردم با ماده خرس وحشی رودرو شدم که فرزندانش را ربوده اند هیچ وقت یادم نمی‌ره در چشمان او خیره شده بودم، حلقه چشمان عدنان آن‌قدر دریده شده بود که نیمه بالا و پایین کنار چشمانش از هم فاصله داشت او آن‌قدر به چشمانش فشار آورده بود که حس می‌کردم همان لحظه است که چشمانش از هم پاره خواهد شد. تا آخر عمرم آن چشمان دریده گرگ صفتی که آماده بلعیدن من بود را فراموش نخواهم کرد. او مانند گراز وحشی خرناسه می‌کشید و عربده می‌زد و فحش می‌داد من که مجروح بودم پایم دراز و کمرم داخل گچ بود نمی‌توانستم بنشینم و نیم خیز فقط در چشمان او خیره نگاه می‌کردم، بُهتَم زده بود، فحش‌های رکیکش را می‌شنیدم ولی قدرت معنی کردنش را نداشتم تا حالا دشمن را به این نزدیکی ندیده بودم، ناگهان او کابل سه فاز خشک و سفتش را بالا برد و چنان محکم بروی سرم کوبید که تمام چراغهای مهتابی‌ دنیا در چشمانم روشن شد، درد شدیدی در سرم پیچید، صورتم به سختی شروع به سوختن کرد عدنان تمام توانش را در باد گلویش انداخت، فحاشی می‌کرد ، انواع فحاشی‌هایی که تاکنون نظیرش را نشنیده بودم او تهدید می‌کرد و فحش می‌داد من از درد سرم منگ بودم، آرام کنار صورتم گرم شد، سرم شکسته بود و مقداری خون از آن جاری شده بود جرات نداشتم دستم را بالا ببرم و پاک کنم، خشکم زده بود، من چشم در چشمانش خیره بودم فقط نگاهش می کردم تا اینکه عدنان ایستاد رو به کاظم کرد گفت: دیگه کی حرف اضافه می‌زنه، مثل اینکه این گرگ سیرایی نداشت. آن شب چه قصدی داشت؟ شاید شب قبل ایران عملیات مهمی داشته و عراق در آن عملیات شکست سختی خورده بود از این رو قصد کرده بودند تلافی آن را از دل اسیران بخت برگشته در بیاورند، شب سختی بود . ادامه دارد..🌹 راوی : علی رضا صادق زاده پوده 🌼 نیروی غواص عملیات کربلای ۴🌸 @nurian_khaterat🥀
سلام و عرض ادب و احترام 🌹 همایش آزادگان تکریت ۱۱ سال ۹۸ مشهد مقدس نفر وسط دکترعلی رضا صادق زاده 🌸 راوی خاطرات آن شب لعنتی🌺 https://eitaa.com/nurian_khaterat @nurian_khaterat🌻
جبهه همش بخور و بخواب بوده به محض اینکه می‌خوردند میخوابیدند ببینید گلوله خمپاره توپایش گیرکرده https://eitaa.com/nurian_khaterat @nurian_khaterat🌹
سلام و عرض ادب و احترام 💐 خاطرات اسارت 🌷 قسمت : ۵ و آخر🌾 موضوع : آن نیمه شب لعنتی 🥀 عدنان ایستاد رو به کاظم کرد گفت: دیگه کی حرف اضافه می‌زنه، مثل اینکه این گرگ سیرایی نداشت. آن شب چه قصدی داشت؟ کاظم وسط آسایشگاه گشتی زد و نوجوان بوشهری را به نام علی ملقب به گرگعلی نشان داد چون علی نام پدربزرگش گرگعلی بود، بچه‌ها او را با نام گرگعلی صدا می‌کردند. گرگعلی پسر لاغر اندام ۱۷ ساله ای اهل بوشهر با اندامی ریز نقش بود. عدنان رفت سراغ گرگعلی و یقه او را گرفت و از زمین بلندش کرد . عدنان هیکل بزرگی داشت و علی ریز نقش بود . پاهای گرگعلی از زمین بلند شد . مانند پاندول ساعت به چرخش افتاد. عدنان چنان سیلی محکمی بر صورت گرگعلی زد و او را رها کرد که بیچاره این اسیر نوجوان چند‌ متر آنطرف تر کنار پای علی امریکایی بر زمین افتاد. حالا نوبت علی آمریکایی بود. علی آمریکایی نگهبان عراقی بود به اسم علی ، چون او موهای بور و چشمهای رنگی داشت و با قد بلند و هیکل قوی لباس کماندوهای آمریکایی ها را میپوشید بچه ها اسم علی آمریکایی را بر روی او گذاشته بودند. همه چیزش متفاوت بود. او نقشه بافت یک شلاق با طناب پلاستیکی خشک زخیم را به اسرای کارگر داده بود و آنها برایش شلاق منحصر به فردی را بافته بودند. آسیب آن شلاق بسیار متفاوت بود. ضربه آن شلاق دردی همچون شکستگی را به همراه سوزش برجا میگذاشت. گرگ علی جلوی علی آمریکایی نقش بر زمین شد ولی بلافاصله بلند شد و لباسش را مرتب کرد. این بار نوبت این نگهبان وحشی افتاد او در زدن سیلی به نام بود. او قبل از سیلی زدن خم میشد و در چشمان اسیر نگاه میکرد و آرام در صورت اسیر فوت میکرد لبخندی زیرکانه ای میزد و با دو دست چنان در گوش اسیر میزد که فرد یک لحظه بی هوش میشد و بر زمین می افتاد . گرگ علی بعد از هر سیلی مجدد بلند میشد و لباسش را مرتب میکرد و صورتش را بالا می آورد و آماده سیلی بعدی میشد. علی آمریکایی بعد از چند سیلی وحشی وار با آن کابل طناب سفیدش شروع به زدن گرگعلی کرد. وقتی زدن گرگعلی تمام شد، عدنان وسط آسایشگاه رو به همه اسیران ایستاد و با فریاد به کل آسایشگاه فحش های ناموسی داد و گفت: هیچ‌کس حق ندارد حرفی از خمینی بزند فهمیدید. همه آسایشگاه بلند گفتند نعم سیدی. عدنان به سرعت بیرون رفت و به دنبال او بقیه نگهبانان از آسایشگاه بیرون رفتند و با همان سر و صدا و با سرعت درب اسایشگاه را قفل کردند، هیچ کس با دیگری صحبت نمی‌کرد، همگی آرام رفتند تا خواب نصفه نیمه خود را ادامه دهند نزدیک اذان صبح بود عده ای هم وضو گرفتند و خوابیده زیر پتو مشغول به خواندن نماز شب شدند و پرونده یک نیمه شب سرد لعنتی بسته شد هر چند تا زمانی که اسیران آسایشگاه یک شبها موقع خواب با سیلی نگهبانان عراقی از خواب می‌پرند ویا بر سر عزیزترین هایشان فریاد میزنند و یا سوت ممتد در گوش آنها صدا میکند و از سردرد های عصبی به خود می‌پیچند و درد و سوزش کابلها را احساس میکنند این پرونده بسته نخواهد شد. لازم به ذکر می‌دانم که علی آمریکایی را یکی از رزمنده‌های مدافع حرم در سوریه دیده بود که به او گفته بود من توبه کردم و مادرم از من خواست که به جنگ داعش در سوریه بیاییم. از اسیران تکریت۱۱ برایم حلالیت بطلبید. چند هفته بعد در یک حمله داعش به شهادت رسید. قسمت آخر🌹 راوی : علی رضا صادق زاده پوده 🌼 نیروی غواص عملیات کربلای ۴ 🌺 https://eitaa.com/nurian_khaterat @nurian_khaterat🌼