«🔗📔»↴
"•چہشَوَدگَرتوبیائےوبَریغَمزِدِلِما
ڪهبههَرخَستہدَوائےوبههَربَستہڪِليدے🗝✨•"
#السلامعلیكیابقیھالله🖐🏼
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_چهلویک
از دم نفس کلافه ش رو از دهنش خارج کرد .
دونه هاي عرق روي پیشونیش خودنمایی می کرد .
چی به روزش آوردم !
معلوم بود تا حالا گیر آدمی مثل من نیفتاده بود .
می خواستم حسابی اذیتش کنم . انگار یه چیزي تو وجودم بود که من رو وادار می کرد به این کار .
بلند شدم ایستادم .
من – چرا از زنت فرار می کنی ؟
باز هم نگاهم نکرد .
امیر مهدي – درست نیست خانوم صداقت پیشه .
با حرص پا کوبیدم رو زمین .
من – به همون خدایی که می پرستی شکایتت رو می کنم که از زنت فرار می کنی !
نگاهم کرد .
اینبار ، درمونده .
کلافه .
نگاهش پر از حرف بود و من نمی فهمیدم حرفش رو .
اومد نزدیک .
شونه به شونه م ایستاد .
سرش رو انداخت پایین .
امیر مهدي – هر چی امر بفرمایین بر دیده ي منت ولی باور کنین براي این بازي ؛ من ، بازیگر خوبی نیستم
یه لحظه از حرفش جا خوردم .
یعنی فهمید دارم اذیتش می کنم ؟
کمی خودم رو جمع و جور کردم . خیره به نیم رخش گفتم .
من – کدوم بازي ؟
لب باز کرد جوابم رو بده که با صداي یکی از مرداي محلی هر دو سرمون رو چرخوندیم
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛༄⸙
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_چهلودو
مهندس ! باید بمونید تا گروه امداد برسه . اگر امکانات نداشتن می بریمتون روستاي خودمون .
مرد نزدیکمون شد . اسمش فتاح بود . خودش اینجوري گفته بود .
امیرمهدي سري تکون داد .
امیرمهدي – ممنون . صبر می کنیم .
آقا فتاح که لهجه ي جنوبی خاصی داشت گفت .
فتاح - فکر کنم گرسنه باشین ، نه ؟
امیرمهدي نیم نگاهی به من انداخت و جواب داد .
امیرمهدي – از دیشب چیزي نخوردیم .
آقا فتاح سري تکون داد .
فتاح - الان بچه ها رو می فرستیم براتون چیزي بیارن . گرچه که طول می کشه . ولی بهتر از گرسنگیه .
امیرمهدي لبخندي زد .
امیرمهدي – نیازي نیست . می تونیم بازم صبر کنیم .
فتاح - راه دور نیست مهندس . تا رسیدن گروه امداد باید جون بگیرین .
و رفت سمت سه تا مردي که باقی مونده بودن .
می خواستم امیرمهدي رو بزنم . من که شب قبل به لطفش غذاي چندانی نخورده بودم . از لحظه اي هم که
گرفتار گرگا شدیم به قدري انرژي از دست داده بودم که ناي ایستادن نداشتم . فقط به لطف اذیت کردن
امیرمهدي جون تو تنم مونده بود .
زیر چشمی نگاهی بهم انداخت . منم همچین چپ چپ نگاهش کردم که باعث شد کامل نگاهم کنه .
امیرمهدي – چیزي شده ؟
پشت چشمی نازك کردم .
من – انگار نه انگار زنتم . نباید ازم بپرسی گرسنه هستم یا نه ؟
ابرویی بالا انداخت .
امیرمهدي – ببخشید . حواسم نبود .
قري به گردنم دادم .
من – خوبه خودت صیغه رو خوندي
لبخندي زد و نگاهش رو از صورتم گرفت .
امیرمهدي – گفتم که ببخشید . کافی نبود ؟
لبخندي زدم . کافی بود . البته اگر می دونست چه نقشه ي توپی براش کشیدم !
بازم موندم چه نیروییه که وادارم می کنه اذیتش کنم ؟ اونم پسري که از دیرزو عصر تا اون موقع باور کرده
بودم خوب بودن و پاك بودنش رو . فقط زیادي مثبت بود و شاید به همین دلیل می خواستم اذیتش کنم .
دو تا از مردا راه افتادن . می خواستن برن برامون چیزي بیارن .
آقا فتاح موند که تنها نباشیم .
یکیشون بلند شد .
" آخ "
دوتا مرد هنوز ازمون دور نشده بودن که صداي
آقا فتاح سریع رفت سمتشون .
فتاح – چی شد ؟
مرد در حالی که دولا شده و با دست مچ پاش رو چسبیده بود گفت .
مرد – فکر کنم بازم پیچ خورد .
فتاح – االله اکبر . چرا مواظب نیستی ؟ این بار چندمه ؟
مرد سري تکون داد . از اخمش معلوم بود درد داره .
با دست مچ پاش رو می مالید . مرد کناریش هم روي دو پا نشست و با دست مچ پاش رو گرفت .
فتاح – می تونین تنها برین یا نه ؟
مردي که پاش درد می کرد گفت .
مرد – می تونیم .
مرد دوم بلند شد و رو به اقا فتاح گفت .
مرد – اگر کمک کنی این تیکه رو رد کنیم بقیه ش رو خودمون می ریم .
آقا فتاح سري تکون داد و رو کرد به ما .
فتاح – مهندس من کمک کنم اینا این گردنه رو رد کنن . زود بر می گردم .
امیرمهدي سري تکون داد .
امیرمهدي – شما برو .
وقتی از دیدمون خارج شدن نقشه اي که کشیده بودم تو ذهنم پر رنگ شد . لبخند خبیثی زدم
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛༄⸙
جمعه و ماه مبارک، تو کجایی آقا؟
کاش می شد که همین جمعه بیایی آقا
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#السلام_علیک_یا_مولانا_یا_صاحبالزمان
enc_16798343240558482134901.mp3
1.99M
🎙حسین ستوده
🌿فقط با اسمت حالم عوض میشـہ
تو سال گذشته اگـہ بد آوردم نگاهم بکنے راهم عوض میشـہ
#ماه_رمضان
#شب_جمعه_کربلا
#امام_زمان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ساعتی پیش، بارونِ بینالحرمین
سحر روز دهم، ظهر دهم در یادم
یاد غارت شدن پیرُهنی افتادم
مادری گوشهی گودال صدا زد پسرم
خواهری گفت، خدایا تو برس بر دادم
حریم عشق
کبوترم هوایی شدم 🕊 ببین عجب گدایی شدم 🥺 دعای مادرم بوده که 🥲 منم امام رضایی شدم 😍
از همین جا سلام بدین😢🥺
ازخدآپرسیدم (:
چرآفآسدهآخوشگلترن؟
چرآآدمآیالکیوسیگآریبآحآلترن؟
چرآاونآییکهدیگرآنرومسخرهمیکنن...
بیشترتودلمردممیرن؟
چرآاونآییکهخیآنتمیکنن،
تهمتمیزنن،غیبتمیکنن،
دروغمیگنموفقترن؟
چرآهمیشهبدآبهترن؟!
پرسید (:
#پیشمنیآمردم؟
دیگهچیزینگفتم🖐🏾
ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ ִֶָ
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_چهلوسه
نگاهم رو دوختم به امیرمهدي که هنوز داشت به مسیر رفتنشون نگاه می کرد و تو ذهنم یه بار دیگه، کاري که می خواستم بکنم رو مرور کردم .
براي یه لحظه صورت پویا جلو چشمام ظاهر شد .
اخمی کردم . و تو دلم بهش توپیدم " من فعلاً زن امیرمهدي ام . تو برو تا بعد " .
و سعی کردم خط قرمزي بکشم رو تصویرش .
امیرمهدي سرش رو پایین انداخت و می خواست بره سمت مرد مجروح که از روز پیش انگار تو کما بود . سریع دستم رو به سرم گرفتم و با صداي نازکی گفتم .
من – آي ....
چرخید به سمتم .
امیرمهدي – چی شد ؟
چشمام رو ریز کردم و سعی کردم طبیعی بازي کنم .
من – واي امیرمهدي . سرم داره گیج می ره .
خودش رو بهم نزدیک کرد .
امیرمهدي – بشینین . حتماً به خاطر گرسنگیه .
چشمام رو بستم .
من – بله دیگه . حواست به من نیست . واي . نمی تونم بشینم !
امیرمهدي – سعی کنین بشینین . الان براتون پتو میارم که روش دراز بکشین .
خوبه که باور کرد .ولی نمی خواستم اینجوري پیش بره .
فکر کردم تا بگم سرم گیج می ره بغلم می کنه یا حداقل دستم رو می گیره . ولی زهی خیال باطل ! این کی بود دیگه ؟ در همه حال مراعات می کرد .
دیدم اگر بره دیگه نمی شه کاري کرد .
چنگ زدم به کنار یقه ي لباسش .
من – واي . نه . نمی تونم . کمکم کن .
هول کرد . دو تا دستش رو با کمی فاصله از بدنم به صورت حائل در آورد . مثلاً اینجوري می خواست کمکم کنه تا نیفتم. حرصم گرفت . واي که این همه مثبتی اعصابم رو ریخته بود به هم .
رشته هاي عصب مغزم پیچید به هم . و چیزي تو ذهنم زنگ زد و من بدون فکر کردن به عاقبت کارم ، خودم رو انداختم توي بغلش و کمرم رو مماس دستش کردم . جوري که ناچار شد کمرم رو بگیره .
آخ که ضربان قلبش رو خوب حس می کردم . تاپ ... تاپ .
با ناز گفتم .
من – واي . امیر مهدي .
و سرم رو طوري روي شونه ش قرار دادم که نفس هام بخوره به پوست گردنش .
باز پویا تو ذهنم رنگ گرفت و من با لجاجت پسش زدم . جایی براي پویا نبود .
اگر این کار رو یکبار با پویا انجام می دادم عاقبتم می شد ، زن شدن بدون عقد کردن و حالا داشتم تو آغوش مرد دیگه اي اینکار رو انجام می دادم بدون ذره اي نگرانی . چقدر قابل اطمینان بود امیرمهدي که من جرأت
این کار رو پیدا کردم .
منی که خونواده م به شدت به این چیزا حساس بودن . درسته مذهبی نبودیم ولی پدر و مادرم با همچین چیزایی اصلاً موافق نبودن . تنها چیزي که باهاش مشکل نداشتن مدل لباس پوشیدنم بود و دوست شدنم با
پسرا اونم به قصد ازدواج . یه دوستی سالم و بدون رابطه .
صداي نفس هاي خاص امیرمهدي من رو متوجه موقعیتمون کرد .
خودم رو بیشتر بهش فشار دادم .
صدایی ازش شنیده نمی شد جز صداي نفس هاش . که عمیق بود و پر شتاب .
نه فشارم می داد و نه دستاش رو از دورم بر می داشت .
انگار یه جورایی مسخ شده بود و نمی تونست کاري انجام بده .
می دونستم دارم باهاش چیکار می کنم . اینجور ادما حساس بودن . چون هیچ وقت هیچ تماسی با زن نداشتن
کمی خودم رو بالا کشیدم که آروم و با نرمی فاصله گرفت .
بعد هم خیلی زود به سمت مخالفم چرخید و ازم دور شد...
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_چهل_و_چهار
مات و مبهوت نگاهش کردم . فهمید می خوام چیکار کنم که رفت ؟
با کلافگی دستاش رو روي صورتش گذاشت .
دستاش رو به طرف پایین کشید و سرش رو به سمت آسمون بلند کرد . باز هم نفس هاي عمیق می کشید .
پشت به من بود . ولی می تونستم حس کنم چه حالیه .
نگاهی به ساعتش انداخت . آروم گفت .
امیرمهدي – کی تموم می شه ؟
می دونستم منظورش مدت صیغه ست . یعنی انقدر در عذاب بود که دلش می خواست زودتر تموم بشه؟ .....
کلافه بود . و این رو تو تموم حرکاتش حس می کردم .
من باعث این همه کلافگی بودم .
با صداي آقا فتاح نگاه از راه رفتن کلافه ش گرفتم .
فتاح – چی شده مهندس ؟ چرا نگرانی ؟
تازه برگشته بود . و از همون اول حال امیرمهدي رو فهمید .
امیرمهدي نیم نگاهی به طرفم انداخت و جواب داد .
امیرمهدي – چیزي نیست آقا فتاح .
بعد هم براي اینکه آقا فتاح دیگه چیزي نپرسه رو کرد به من .
امیرمهدي – بهتر شدین ؟
نادم از کاري که کرده بودم ، سري تکون دادم .
من – بله . بهترم .
نباید اون کار رو می کردم . بنده ي خدا ازم فرار کرد . چی کار می خواستم بکنم ؟
رفتم و گوشه اي نشستم .
انگار فهمید ناراحتم که اومد و با فاصله ازم نشست .
نه اون حرفی زد و نه من . امیرمهدي رو نمی دونم تو چه فکري بود ولی من تموم مدت داشتم فکر می کردم
اگر موفق می شدم کارم رو انجام بدم چی می شد ؟ به چی می رسیدم ؟ نهایتاً درمونده ش می کردم . یا به زانو درش می آوردم در مقابل غریضه ش ! بعد چی ؟ به قول امیرمهدي به چه نتیجه اي می رسیدم ؟
نگاهی به ساعت تو مچ دستش انداختم . تا زمانی که صیغه باطل می شد ، فقط دو سه دقیقه باقی مونده بود.
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*آقای امام حسین ،
ما رعیت هایی هستیم که دلمون به شنیدن اسم شما خوشه:) 💔
#عاشقانه_شهدا🙃🍃
مراسم عروسی ما به خواست خودمان نیمه شعبان در مسجد برگزار شد و من حجاب کامل داشتم.
جالب است برایتان بگویم وقتی فیلمبردار آمد داخل از من پرسید چه آرزویی داری؟
می دانستم رضا دوست دارد شهید شود چون بارها گفته بود،من هم در جواب فیلمبردار گفتم: ان شاءالله عاقبت ما ختم به شهادت شود.
من رضا را خیلی دوست داشتم،فکر می کنم عشق ما خیلی خاص بود.بعد از رضا پرسید: شما چه آرزویی دارید؟
گفت: همین که خانم گفت.
همسر#شهیدرضاحاجیزاده