هدایت شده از اَنارستــــــون
میشود آمدنت حال مرا
خوب تر از خوب کند؟!
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#السلام_علیک_یا_مولانا_یا_صاحبالزمان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👊تو راه خـدا از توهـین ها نتـرس👊
اصلا مومن، مومن نمیشه تا وقتی که تمسخر نشه... 🌱
💚رفقا یادمون نره بلند ترین ارتفاع دنیا که میشه ازش بیوفتی،چشمای امام زمان💚
😍محکم ادامه بدید که قطعا پیروزی از آن جبهه ی ماست😍
#انگیزشی
#کلیپ_تصویری
🌱اللهم عجل لولیـــک الفرجـ🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️پرونده سنگین / دوربین مخفی
🔹یک روز شگفت انگیز در زندان و همراه با زندانیان جرائم غیرعمد
🔹حیرت زندانیان با مشاهده صحنه ای که انتظارش را نداشتند
اگر دلی شکست ما را هم دعا کند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تردید مڪن تصورش هم زیباسٺ🙂
ایواݩ ِ امام ِ مجتبۍ ࢪا ؏ـشق است..(: 👀💚
حریم عشق
تردید مڪن تصورش هم زیباسٺ🙂 ایواݩ ِ امام ِ مجتبۍ ࢪا ؏ـشق است..(: 👀💚
چقدر قشنگه دیدنِ اون..
_چهارتا گنبدِ طلایی :)
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_صد_و_هشتاد_و_شش
پشت چشمی نازک کردم
من - تو که رفتی واسه ی من جای آشتی که نذاشتی ....
با آهنگ خوندم ولی بیت دوم رو نگفتم
زیادی عاشقانه بود
نرگس - یعنی میگی منم بگم آشتی نمی کنی ؟
باز با یه بیت ترانه جوابش رو دادم
شاید در اصل میخواستم ذهنش رو منحرف کنم
من - من دوست دارم عاشقتم .... اینجوری آزارم نده
رضوان - وای نرگس الان هر چی بگی این میخواد با آهنگ جوابت رو بده
نرگس با شگفتی نگاهم کرد
من - اینجوری نگام نکن ... با نگات صدام نکن ... اینجوری نزن به شيشه ی دلم می شکنه ...
رضوان سری به حالت تاسف تکون داد
رضوان - نگفتم ؟ این خواهرشوهر من از عجایب هفتگانه ست
لبخندی زدم
من - یکه زن و یکه سوارم .... هیچ کجا رقیب ندارم ....
نرگس خندید
نرگس - به خدا تکی مارال
من -همه ی دنیا نمیدیدن منو ... من کنار تو تماشایی شدم
رضوان - بسه مارال ، بریم
سرم رو بالا انداختم و دستم رو به طرف نرگس دراز کردم
من - منو با خودت ببر .. ای تو تکیه گاه من ... خوبه مثل تن تو ... با تو همسفر شدن
رضوان چشم و ابرویی اومد به معنای اینکه تموم کن زودتر بریم
اما من قری به سر و گردنم دادم و در حالی که عقب عقب از اتاق بیرون می رفتم خوندم
من -ا برو به من کج نکن ... کج کلاه خان یارمه ...
دست هام رو تو هوا حرکت دادم و به خودم اشاره کردم
من - خوشگلم و خوشگلم ... دل ها ...
چرخیدم به طرف مخالف و از دیدن فرد رو به روم ریتم از آهنگم رفت
و حس از خوندنم
من - گرف...تا...ر....مه
امیرمهدی کنار مادرش ایستاده بود و انگار داشتن حرف میزدن که با ورودم به هال و آهنگ خوندنم متوجهم شدن...
حواسش کاملاً به من بود
این رو از ابروهای بالا رفته اش فهمیدم
چون خودش که نگاهم نمیکرد
بهتم از دیدنش به قدری بود که بدون فکر برای جبران حرکتم آروم شروع کردم به خوندن چیزی که مجاز باشه
و اولین چیزی که تو دهنم اومد اين بود
من - ممد نبودی ببینی ... شهر آزاد گشته ... خون یارانت پر ثمر گشته ... ممد...
نگاهم میخ صورتش بود که هیچ تغییر خاصی نداشت
نه شگت زده بود و نه خوشحال
نه ناراحت و یا عصبانی
خنثی بود و این باعث میشد نتونم بفهمم تو ذهنش چی میگذره
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_صد_و_هشتاد_و_هفت
از حرصم زیر لب خیلی آروم ادامه دادم
من - آه و واویلا .... کو جهان آرا
یه لحظه کمرم سوخت دست بردم سمت کمرم که از پشت دستی انگشتام رو فشار داد
میخواستم برگردم ببینم کی جرأت کرده چنین کاری باهام بکنه
که صدای سلام امیرمهدی تو خونه پیچید
و در جوابش صدای رضوان از کنارم و نرگس کمی اون طرف تر بلند شد
من هم نیمه نصفه و زیر لب جواب دادم
خیلی محجوبانه حال مامان و بابا و مهرداد رو پرسید
وقتی اسم از مهرداد برد فهمیدم مخاطبش رضوانه
وگرنه که حال مهرداد رو از من نمیپرسید
همین کارش هم باعث شد حس کنم کمی باهام سر سنگینه
احتمال دادم هنوز هم من رو مقصر جریان تو پاساژ میدونه و از حرفم دلخوره
منم ادمی نبودم که بخوام به راحتی از موضعم عقب نشینی کنم
منم به شدت معتقد بودم کار من اشتباه نبود
در ضمن در عقاید من منت کشی و آشتی کردن کار مرد بود
و وقتی دیدم امیرمهدی حتی برای رفع دلخوری ظاهری هم پیش قدم نمیشه حس بدی بهم دست داد
توقع داشتم حال و احوالی هم از من بپرسه اما...
بغض کردم
اگر براش مهم بودم یه کاری میکرد
یه حرفی میزد ولی سکوتش و ندید گرفتنم نشون میداد من تو دنیای امیرمهدی جایی ندارم
چی باعث شده بود اینجوری ندید گرفته بشم ؟
حرفم ؟ رفتارم ؟ تفاوت عقایدم ؟ وضع پوششم ؟ یا حضور رقیب ؟
و یکی تو ذهنم پی در پی می گفت
" والبته حضور رقیب ... حضور رقیب ... حضور رقیب ..."
تو قلبت کی عزیزتر شده از من ؟
کی اومد که بدت اومده از من ؟
نگاه ازش گرفتم و اخم کردم
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿
✍ امیرالمومنین (علیهالسلام):
نسبت به خدایی که ناچار او را ملاقات خواهی کرد و پایانی جز او برای تو نیست، تقوا پیشه کن.
📚تصنیف غرر/ حدیث ۵۸۳۹
-عقلم به دلم گفت بیا اولِ هر راه
دیوانه حیدر شو توکلت علی الله💛
﴿-مَنْیمُتْیرَنِی…﴾
-●صلیٰاللهعلیکیاامیرالمؤمنینعلی﴿؏﴾
#اباناعلی
#ابوتراب
#اسدالله
#خلیفةالله
-●ایستادهبمیرمبهاحترامعـلـے﴿؏﴾💛
هرکسیبرایامامزمان(عج)کارمیکند
یعنیبرایآیندهبشریتداردکارمیکند..!
- استاد پناهیان
_اگرجوانیدردرسخواندنوکارهای
گوناگونباخلوصقصدکندکهبرایکمال خود،خدمتبهجامعهواسلاموبرایکمک
بهآیندهاینکشوربکوشد،نتایجونورانیت
آنرادرقلبخودمیبیند...!
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_صد_و_هشتاد_و_هشت
کنار ماشینشون ایستاده بود و منتظرم بود
امیرمهدی هم کنارش ایستاده بود
رفتم از خیابون رد شم و ساعت رو بهش بدم که با روشن شدن چراغ های ماشینی که به یقین همون ماشین وسط خیابون بود
برای لحظه ای حواسم پرت شد و خیره شدم به نور چراغ ها وسط خیابون ایستاده بودم
و فکر می کردم چرا به نظرم ماشین آشناست ؟ کسی که پشت فرمون بود گاز داد و ماشین به حرکت در اومد
سرعتش زیاد بود و هر لحظه حس می کردم سرعتش زیادتر میشه و با سرعت داره به طرفم یورش میاره
خیلی خیلی آشنا بود مگه می شد فراموش کنم ماشینی رو که چند ماه داخلش سوار شدم و تو رویاهام اون رو ماشین عروسیم می دیدم ؟
کی پشت فرمونش نشسته بود ؟ خود پویا یا یه شخص دیگه ؟
میومد جلو .... سریع و با صدای غرش وحشتناک
با ذهن فلج شده ام نگاهش میکردم نور شدید چراغ های ماشین چشمام رو میزد
با سرعت نزدیک میشد پاهام شروع کرد به لرزش
قرار بود چه اتفاقی بیفته ؟ اینکه بمیرم ؟
کامل چرخیدم به سمت ماشین
من ؟ این موقع ؟ جلوی چشمای مامان و بابا ؟ جلوی این همه آدم ؟ تو کوچه ی خودمون ؟ جلوی چشمای امیرمهدی ؟ بمیرم ؟
امیرمهدی ؟ من و امیرمهدی ؟ و صدای غرش وحشتناک !
هواپیما دوباره ارتفاع کم کرد، با سرعت
صدای همهمه .... حس کشیده شدن به سمت پایین با شدت !
چراغ های داخل هواپیما روشن و خاموش می شد
ترس...حس رخوت
نفسم حبسِ جسمِ ترسیده م شده بود
دوباره اوج گرفتن هواپیما ... صدای کف زدن و صلوات فرستادن ... دوباره با شدت به سمت پایین کشیده شدن
خانومی که کنارم نشسته میگه " خدا خودش رحم کنه "
و من باور دارم که خدا باید رحم کنه ... صدای جیغ و فریاد از هر گوشه بلنده
" خدا به دادمون برس ... یا ابوالفضل ...بسم الله..."
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_صد_و_هشتاد_و_نه
با شدت برخورد به چیزی ... معلق شدن...سیاهی... صدای بوق وحشتناک....
بی اختیار چنگی به قفسه ی سینه م انداختم
ماشین با سرعت تغییر مسیر داد و با بوق بلند و وحشتناکی از کنارم رد شد
لرزش پاهام بیشتر شد... در آغوشی کشیده شدم... جون از پاهام رفت و به سمت زمین سقوط کردم ....
دست هایی دورم پیچیده شد...نگاهم رو چرخوندم
همه بودن و نبودن...
دهن ها باز میشد و من چیزی نمیشنیدم غیر از صدای غرش وحشتناک .......
کسی دست هام رو ماساژ میداد
من قرار بود بمیرم ! قرار بود جسمم رو روی زمین بذارم و به سمت آسمون پرواز کنم !
و باز خدا بهم رحم کرد
باز نجات پیدا کردم
کسی زد تو صورتم
باز نگاهم رو چرخوندم
کسی حالم رو می فهمید ؟ اینکه از بین اون همه دود و آهن پاره زنده بیرون اومدم ؟
و برای بار دوم تو راه مرگ پا نذاشته یه زندگی دوباره هدیه گرفتم ؟ کسی می فهمید دوبار تا پای مرگ رفتن یعنی چی ؟
کی ؟ کی ؟ کی میتونست چنین اتفاقاتی رو از سر گذرونده باشه؟
چشمم قفل شد رو صورت آشنایی ....امیرمهدی!
خودش بود ! اون میفهمید
بی اختیار بغض کردم
بطری آبی دستش بود ... درش رو باز کرد ... کمی ریخت تو دستش
ا مد بپاشه تو صورتم شوک زده گفتم:
من -بازم هواپیما سقوط کرد ... صداش وحشتناک بود....
چشماش برای لحظه ی کوتاهی با بهت قفل شد تو چشمام
چونه ام لرزید
من - بازم نزدیک بود بمیرم
لبم رو به دندون گرفتم
چشماش رو با درد روی هم گذاشت، لبش رو به دندون گرفت و سریع بلند شد و رفت
پشت به ما ایستاد
نمیتونستم بفهمم در چه حالیه ولی میدیدم که سرش رو به آسمون بلند بود
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
حریم عشق
🖤
*برنامهۍ ما این است کہ نہ ظلم بکنیم نہ ظلم بشنویم نه بہ کسۍ ظلم مۍکنیم و نه زیر بار ظلم مۍرویم.
•°•°•°•°••°•°•°•°•°•°•°
*حکومت اسلامۍ حکومتۍ است که، برایِ مردم خدمتگزار است؛ باید خدمتگزار باشد.
#امام_خمینی
رحلت جانسوز امامخمینۍ(ره)برشما عزیزان تسلیت باد.🖤
#بدونتعارف .
هرفردۍ توزندگیشدرگیر یہ غمۍهست پس فرق هست بینکسۍکہ باوجود اون غم ایمانش رو حفظ کنہ و اونۍکہ تایہ مشکل میبینہسریع دین و ایمانشو بہ بادفراموشۍ میسپره،
فراموش نکن کہ شیطان در کمینِ براۍ سست شدن این ایمان،
حواست باشہ خداۍ دیروز و امروز، خداۍ فردا هم هست ما اولین بار است بندگۍمیکنیم ولۍ او خیلۍ زمان است کہ خدایۍمیکند
اعتماد کن بہ خدایۍ اش .
🔅دو چیز منفعت بسیار دارد
اخــــلاق نیڪ و جوانــمردی
🔅دو چـیز بــلا را دور میڪند
صـــــلۀ رحـــــم و صـــــــدقه
🔅دو چـــیز بــــــــــــقاء ندارد
جــــــــــوانی و زور بــــــــازو
🔅دو چیز مقام را فزون میکند
حل گرفتاری دیگران و تواضع
دلی گرفتہ و چشمی بہ راه دارم من
مخواه بی طُ بمانم گناه دارم من
-امامحُسینمن 🤍 :)
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_صد_و_نود
با صدای کسی که گفت " بخور " نگاه ازش گرفتم و دوختم به لیوان جلوی دهنم
پس صداهای دیگه رو هم میشنیدم ! یا شاید صدای هواپیمای تو ذهنم تموم شده و اجازه ی شنیدن بهم داده بود
به زور مامان و رضوان چند جرعه از محتوی لیوان به لبم نزدیک شده خوردم
آب قند خنکی که بیشتر دلم رو حال آورد تا اینکه بخواد لرز بدنم رو کم کنه
لرزی که از ترس بود، از وحشت بود
سعی میکردم با دم عمیق نفس های منقطعم رو منظم کنم
تازه مغزم شروع کرده بود به فرمانروایی در بدنم و سعی میکرد با هر فرمانی شده حالت نرمال رو به بدنم برگردونه
مادر رضوان رو به مامان و بابا که بدتر از من بی حال و مبهوت بودن گفت که بهتره بریم داخل
با حمایت دست هایی به داخل خونه رفتیم
همه دورم بودن و سعی میکردن کاری انجام بدن تا اون شوک و اون حال بد رو پشت سر بذارم
به پیشنهاد طاهره خانوم رضوان بالشتی آورد و وادارم کردن گوشه ای دراز بکشم
طاهره خانوم هم کنارم نشست و شروع کرد به مالیدن دستای یخ کرده از ترسم
حین مالش گاهی فشاری هم به دستم می آورد تا خون با هجوم تو دستام به جریان بیفته و اینجوری لرز بدنم کم شه
مامان هم بالا سرم نشسته بود و موهام رو نوازش میکرد
هر دو نفر سعی داشتن حس اطمینان رو با کارشون بهم القا کنن
اطمینان به حضورشون ،به حمایتشون و بهتر از همه اطمینان به اینکه تنها نیستم
پتویی که روم کشیده بودن بدنم رو گرم کرده بود
ولی از داخل به قدری سرد بودم که اون پتو درست وسط تابستون هم نتونست بدن سردم رو به عرق بنشونه
همه سکوت کرده بودن و انگار هنوز تو بهت ماجرای پیش اومده بودن
هیچ کس هم اشاره ای به اینکه خونواده ی درستکار قبل از اون ماجرا قصد رفتن داشتن،نداشت
سکوت موجود برام آزاردهنده بود
بیشتر باعث میشد به اتفاق افتاده فکر کنم و اون ماشین و قصد پویا
گاهی هم با خودم فکر میکردم واقعاً اون شخصی که قصد جونم رو داشت پویا بود ؟
چرا ؟ چون ردش کرده بودم؟ چون گفته بودم دلم با شخص دیگه ایه ؟ یا چون جواب توهین هاش رو داده بودم ؟
یا شاید اینجوری میخواست حالم رو بگیره !
خودش گفته بود که نمیذاره امیرمهدی مال من بشه !
یعنی به همین خاطر این کار رو کرده بود ؟
با صدای آروم حرف طاهره خانوم و مامان ذهنم رو از پویا جدا کردم
طاهره خانوم - سعیده خانوم خودتون هم یه لیوان آب قند بخورین رنگ به صورتتون نمونده
مامان هم آروم گفت:
مامان - داشت جلو چشمام.....
بغض کرد و نتونست ادامه بده
طاهره خانوم - خدا رو شکر به خیر گذشت، میدونم چه حالی شدین منم همین حال الانتون رو داشتم وقتی امیرمهدی تو کربلا زخمی شد... قضا بلا بود که از سرتون رفع شد یه صدقه بدین
مامان - باید همین کار رو بکنیم داشتم سکته میکردم.... نمی دونم خدا به من رحم کرد یا به جوونیش
طاهره خانوم - به دل پاک هر دوتون
بعد از این حرف دوباره هر دو سکوت کردن
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛༄
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_صد_و_نود_و_یک
صدای پچ پچ های آرومی سکوت فضا رو کمی آشفته کرده بود
نه می دونستم چه حرفی رد و بدل میشه و نه میدونستم گوینده چه کسایی هستن
ترجیح دادم چشمام رو ببندم و در همون حال با صحنه ی نزدیک شدن ماشین دوباره برام تداعی شد
انقدر فکر کردم و حرف های پویا با اتفاق پیش اومده رو مرور کردم که نفهمیدم چطور زمان گذشت و خونواده ی درستکار برای بار دوم قصد رفتن کردن
نذاشتن برای بدرقه شون بلند شم و همونجور ازم خداحافظی کردن
نگاه امیرمهدی لحظه ی رفتن پر بود از نگرانی
" مواظب خودتون باشید " ی که زیر لب گفت پر بود از حس دلنگرونی و شاید من دلم خواست نگاه و حرفش رو اینجوری تعبیر کنم
چند دقیقه بعد هم خونواده ی رضوان رفتن ولی مهرداد و رضوان شب پیش ما موندن
زودتر از بقیه به خواب رفتم با یه ذهن درگیر و پر از سوال
بیشتر خوابم کابوسی بود که من در اون از پویا دلیل کارش رو میپرسیدم و هزاران جواب بی سر و ته تحویل می گرفتم
***
با صدای رضوان چشم باز کردم
رضوان - مارال ! مارال جان !
نگاهش کردم گیج و خوابالود
لبخندی زد
رضوان - نمیخوای بلند شی ؟ پاشو دست و صورتت رو بشور و حاضر شو میخوایم بریم بیرون
بی حوصله گفتم:
من - اول صبحی بازیت گرفته ؟ زبون روزه تو این گرما کجا بریم ؟
رضوان - اتفاقاً الان وقت خوبیه میخوایم بریم زیارت
با همون چشمای خمار ابرویی بالا انداختم
من - زیارت ؟ کجا ؟
رضوان - مامان سعیده دلش هوای شاه عبدالعظیم کرده
چشمام رو بستم
من - زیارت میام ولی چادر سرم نمیکنم !
رضوان - تو چادر ملی من رو بپوش راحت تر از چادر معمولیه من از مامان سعیده چادر می گیرم
من - چادر چادره ملی و معمولیش فرق نداره روی سر من بند نمیشه اگر بهمون خندیدن ناراحت نشین !
رضوان - نگران نباش اگر از سرت هم بیفته رو زمین ولو نمیشه ، بلند شو دیگه
با کشیدن لباسم ناچار با سنگینی بلند شدم و روی تخت نشستم
من - آخه الان چه وقت زیارت رفتنه ؟
برگشتم نگاهش کردم ببینم عکس العملش چیه که دیدم خیره شده به صورتم
همونجور خیره پرسید
رضوان - چرا پویا اون کار رو کرد ؟
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛