💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_هفتصد_بیست_و_هشتم
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
سجاد : چشم
و از اتاق بیرون رفت .
دست هام رو دور زینب حلقه کردم و به خودم چسبانمش .
سرش رو روی سینه ام گذاشتم و گفتم : ببخش خانومم ، ببخش که حواسم به دلت نبود . هرچقدر می خوای گریه کن ولی توروخدا آروم باش
آنقدر گریه کرد تا به هق هق افتاد.
سجاد که آب آورد ، از خودم جداش کردم و کمی آب بهش دادم .
سجاد نگران گفت : خوبی مامانی؟
با صدای گرفته اش گفت : خوبم عزیزم
سجاد دستش رو روی صورت زینب گذاشت : دیگه گریه نکنیا باشه؟ تو گریه میکنی من یه جوری میشم
سجاد رو توی بغلش گرفت و بوسید : قربونت بشم من عزیز دلم
لبخندی بهشون زدم و بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم . به سرویس بهداشتی رفتم و آبی به صورتم زدم .
از سرویس بهداشتی که بیرون اومدم ، سجاد اومد پیشم و گفت: بابایی ، گشنمه
به ساعت نگاه کردم . نه و نیم شب شده بود!
-چشم بابایی الان غذا گرم میکنم
زینب از اتاق بیرون اومد و به سمت سرویس بهداشتی رفت . منم رفتم توی آشپزخانه و غذایی که از ظهر مانده بود رو روی اجاق گذاشتم تا گرم بشه. ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_هفتصد_بیست_و_نهم
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
وسایل شام رو آماده کردم . غذا که آماده شد ، زینب و سجاد رو صدا زدم .
زینب نمیخورد و میگفت : اشتها ندارم
ولی با سجاد دوتایی بهش غذا دادیم .
بعد از خوردن غذا ، هردوشون رو فرستادم تا برن بخوابن و خودم میز رو جمع کردم و ظرف هارو شستم . بعد از اینکه آشپزخانه رو مرتب کردم و مسواکم رو زدم ، به اتاق خواب رفتم .
با دیدن زینب که چشم هاش باز بود گفتم : هنوز نخوابیدی عزیزم؟
زینب : خوابم نبرد
به سمت تخت رفتم و کنار زینب دراز کشیدم . زینب کمی سرش رو بالا برد و من دستم رو دراز کردم و بعد زینب سرش رو روی بازوم گذاشت.
اون شب بدون هیچ صحبتی گذشت .
#دو_روز_بعد
برای شام مامان دعوتمون کرد خودشون .
ساعت ده بود و مامان طبق عادتش به اتاقش رفت تا قرآن بخونه .
مدتی بود که با مامان تنها نشده بودم و شدیدا نیاز به نوازش ها ، صحبت های مادرانه اش داشتم .
بلند شدم و به سمت اتاقشون رفتم . در زدم و وارد شدم . مامان گوشه ای نشسته بود و قرآن میخوند .
کنارش نشستم تا قرآن خوندش تموم بشه . قرآن خواندنش که تموم شد ، قرآن رو بست و بوسید و روی میز کنار تخت گذاشت. ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_هفتصد_سی
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
-قبول باشه قربونت برم
مامان : قبول حق باشه پسرم
به صورتش خیره شدم . مامان نگاهش رو توی صورتم چرخاند و چشم هاش پر اشک شد و با بغض گفت : به داشتنت افتخار میکنم پسرم
دستش رو بلند کردم و بوسیدم : همه این هارو مدیون شما و بابا هستم
مامان پیشونیم رو بوسید و گفت : شیرم حلالت مادر ، شیرم حلالت که من رو جلوی اهل بیت روسیاه نکردی
شیرم حلالت عزیزم
با لبخند بهش نگاه کردم : خداروشکر که کاری نکردم که شما سرافکنده بشید
پشت دستم رو نوازش کرد .
نگاهم رو به زمین دادم و گفتم : مامان ، ازت یه خواهشی دارم
سرم رو بلند کردم و به مامان نگاه کردم .
مامان : رضا جان ، خودت هم میدونی که زینب با نیایش و ستایش و فاطمه برام هیچ فرقی نداره !
پسر هم کو ندارد نشان از پدر !
حواسمون به هرچهارتاشون هست عزیزم ، خیالت راحت
-قربونت برم ، ممنون مامان جان
لبخندی گرم و مادرانه تحویلم داد .
خم شدم و سرم رو روی پاهاش گذاشتم و مامان مشغول نوازش کردن موهام شد. ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
اللّهُمَّ صَلِّ عَلى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضا الْمُرْتَضَى
الاِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ
وَ حُجَّتِکَ عَلى مَنْ فَوْقَ الاَرْضِ
وَ مَنْ تَحْتَ الثَّرى
الصِّدّیقِ الشَّهید
صَلاةً کَثیرَةً تامَّةً زاکِیَةً
مُتَواصِلَةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً
کَاَفْضَلِ ما صَلَّیْتَ عَلى اَحَدٍ مِنْ اَوْلِیائِکَ.
هدایت شده از محبین
اگه حمله نشه؟
تبعات تأخیر در حمله ایران:
۱. پیشدستی اسرائیل
۲. وقوع آشوب، خرابکاری و ترور بزرگ
۳. تضعیف جبهه لبنان و سوریه
۴. سرد شدن حرارت داخلی
۵. زائل شدن مشروعیت بینالمللی حمله
۶. کاهش تابآوری مردم
۷. افزایش سرما و ناترازی
۸. مخالفت دولت
۹. ائتلاف منطقهای ترامپ
۱۰. معامله پوتین و ترامپ
@ir_mohebin