eitaa logo
یـِـکـ مـاہ مـانـدِه..!🇵🇸
111 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
828 ویدیو
7 فایل
_هَرڪه‌پُرسید‌چہ‌دارَد‌مَگَر‌اَز‌دارِجهآن _هَمہ‌یِ‌دارو‌نَدارَم‌بِنِویسید‌"حُسِین"😌❤️ تولد کانالمون: ۱۴۰۱/۳/۱۸🙂♥ شرایط👇🏻😉 https://eitaa.com/joinchat/681050625C8a6d8f6ea0
مشاهده در ایتا
دانلود
اللّهُمَّ صَلِّ عَلى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضا الْمُرْتَضَى الاِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ وَ حُجَّتِکَ عَلى مَنْ فَوْقَ الاَرْضِ وَ مَنْ تَحْتَ الثَّرى الصِّدّیقِ الشَّهید صَلاةً کَثیرَةً تامَّةً زاکِیَةً مُتَواصِلَةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً کَاَفْضَلِ ما صَلَّیْتَ عَلى اَحَدٍ مِنْ اَوْلِیائِکَ.
بعد از نماز ظهر ۳ بار سلام به امام حسین علیه السلام و یک بیت شعر برای ارباب یادتون نره‌... استمرار بر کم توفیق زیاد بهت میده!!! @One_month_left
یـِـکـ مـاہ مـانـدِه..!🇵🇸
-قشنگترین چیزی که امروز دیدم:) #رهبرانه #استوری @One_month_left
ولی خداوکیلی! کجای جهان همچین رهبری پیدا میشه که آنقدر به بچه ها اهمیت بده؟! قدرشوبدونیم ... :) سلامتیش؛صلوات🫀
حسین جانم🫀
💞﷽💞                      🌿 به قلم 🌿 با همکاری 🌿 نفسم رو از سینه بیرون دادم . حالش رو خوب می فهمیدم . سعی کردم بهش آرامش بدم . دستم رو پشت کمرش زدم و گفتم : نگران نباش داداش ، خانوم حواسش به همه ی نوکراش هست . تو فقط کاری کن که نگاهت کنه ، دیگه تمومه .. ازم جدا شد و اشک صورتش رو پاک کرد . بهم لبخند زدیم و دست دادیم . علیرضا کنار رفت و بعد کوثر اومد . کوثر: عمو مواظب خودت باش ، سلام من رو هم به حضرت زینب (س) و حضرت رقیه (س) برسون -چشم عمو حتما بلخره زینب که از وقتی پدرش بغلم کرد و رفت ، توی آغوش بود و گریه میکرد و پدرش هم بهش چیز هایی میگفت ؛ سرش رو از سینه ی آقاجون بلند کرد و با دست صورتش رو پاک کرد . آقاجون : خب دیگه ما زحمت رو کم کنیم -نشسته بودین ، چه عجله ای هست حالا؟ آقاجون : نه دیگه بریم -بمونید میرم از بیرون شام میگیرم آقاجون : نه نه اصلا ، میخوام برم خونه دستپخت خانمم رو بخورم همه خندیدیم . وقتی دیدم قبول نمی کنن دیگه اصرار نکردم . آقاجون به سمت در رفت و بعد بقیه به سمت در رفتیم. ... ✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿 ▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞                      🌿 به قلم 🌿 با همکاری 🌿 من و زینب پشت در ایستادیم و از همگی خداحافظی کردیم . وقتی رفتن ، در خونه رو بستم . به طرف زینب برگشتم و با دو دستم شانه هاش رو گرفتم . به صورتش نگاه کردم که از شدت گریه شدید قرمز شده بود . -ببین چشم منو دور دیدی چه بلایی سر خودت آوردی! زود باش برو صورتت رو بشو فردا شب مامان زنگ زد و گفت : میخواستیم بیایم خونتون اما چون حال زینب خوب نیست ، شما بیاید اینجا فاطمه ایناهم میان همین کار رو هم کردیم و رفتیم خونشون . توی چشم های همشون بغضی پنهان بود که وقتی شام خوردیم و خواستیم بریم ، به طرف بابا رفتم و دستش رو بوسیدم : بابا ، حلالم کن ، ببخش میدونم خیلی اذیتت کردم ، ببخش اونجا بود که صدای گریه جمعه بالارفته بود و خود من هم اشک هام سرازیر شد . بابا دستش رو روی سرم کشید و پر محبت باچشم های اشکی بهم نگاه کرد : هم من و هم مامانت بابت داشتنت بهت افتخار می کنیم پسرم! خداروشکر میکنم که خدا ، بچه هایی نصیبم کرده که یکی از یکی صالح ترن! ... ✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿 ▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞                      🌿 به قلم 🌿 با همکاری 🌿 خداروشکر که بچه هام نوکر اهل بیتن و میدونن کی وقت ادا کردن نوکریشون!  خداروشکر پسرم .. دست علی به همراهت باشه بابا و سرم رو بوسید . لبخندی زدم و به سمت مامان رفتم . به چشم هاش نگاه کردم. مثل همیشه با اینکه دل پر از دردی داشت اما قوی و محکم بود و محوریت خانواده بودنش رو حفظ میکرد . خم شدم و دستش رو بوسیدم که در همون حالت مامان سرم رو بوسید . سرم رو بلند کردم و به چشم های پر حرفش نگاه کردم . فقط با بغض گفت : برو به سلامت پسرم ، ان شاءالله حضرت زینب (س) خریدارت باشه پسرم ، الهی عاقبت بخیر بشی بغلش کردم و سرش رو بوسیدم و گفتم : ان شاء الله شما دعا کنی همه چیز حل میشه قربونت برم مامان : خدانکنه عزیز دلم -مامان ، حلالم کن مامان : حلالی مادر جان ، حلالی -نوکرتم به مولا چند ثانیه بعد گفتم : مامان جان ، یادت نره چی گفتم بهت ، یادت نره به آبجیا هم بگی مامان : چشم پسرم ، چشم -قربون چشم هات برم مامان : خدانکنه گل من دوباره خم شدم و دستش رو بوسیدم. ... ✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿 ▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞                      🌿 به قلم 🌿 با همکاری 🌿 از مامان جدا شدم و به سمت دوقلو ها رفتم . هردوشون رو بغل کردم . متوجه شدم دارن گریه میکنن . - دارین گریه میکنید؟ مرد که گریه نمی کنه . مارو ببین به کیا دل خوش کردیم که هوای خواهرامونو داشته باشن و سنگ صبورشون باشن داداشا ، یادتون نره وقتی من نیستم وظیفه های من میفته روی دوش شما .شرمنده و ممنون که قبول زحمت می کنین امیر علی : چشم داداش ، نگران نباش -ممنونم عزیزم امیر حسین : داداش -جانم؟ صداش رنگ بغض گرفت و گفت : یادت نره سلام مارو به خانوم ها برسونیا ! و امان از این سلام رساندن های پر بغض -مگه میشه یادم بره؟ ان شاء الله به همین زودی قسمت خودتون بشه دوتایی آروم گفتن : ان شاء الله از خودم جداشون کردم و بوسیدمشون و بعد به طرف مهدی رفتم . مهدی نگاهی بهم انداخت ، خندید و گفت : داداش بدجور نوربالا میزنیا منم خندیدم : نه داداش فکر کنم نور چشم شما بالا زده که مای سیاه رو نورانی میبینی با خنده گفت : آره راست میگی حواسم نبود تو سیاهی من هم با همون خنده گفتم : سیاه نه سیااه ... ✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿 ▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صهیونیستا، لخت شدنِ دختر ایرانی رو تشویق می‌کنند؛ در صورتی که تو اسرائیل با شلوارک پوشیدن یک مرد چنین برخوردی میکنن! برهنگی افتخار نیست....! به خودمون بیایم....! @One_month_left
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بیت آقا رنگ صورتی دخترونه گرفت😍 دیدار هزاران نفر از بانوان سراسر کشور با رهبر انقلاب آغاز شد 🔹️بمناسبت سالروز سلام‌الله علیها، هم‌اکنون با ورود حضرت آیت‌الله خامنه‌ای به حسینیه امام خمینی آغاز شد. ۱۴۰۳/۹/۲۷ @One_month_left
بسوز که در محضر نور، شیاطین در عذابند :) @One_month_left
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
؛ صورتی کردن ِکل فضـا ؛ نشانه ارزشی ِ ، که حتی برای روحیه لطیف ِخانوما قائل هستن :))) 🤌🏻🥲❤️‍🩹 @One_month_left
هدایت شده از محبین
سلام رفقای محبین یک عدد چادر نیاز داریم برای یک بزرگواری که توانایی خرید چادر رو ندارند: کسی هست بتونه تهیه کنه؟ به آیدی بنده پیام بدید: @saeeb_110
بھ‌وقـت‌عـٰاشـقـے20:00
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اللّهُمَّ صَلِّ عَلى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضا الْمُرْتَضَى الاِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ وَ حُجَّتِکَ عَلى مَنْ فَوْقَ الاَرْضِ وَ مَنْ تَحْتَ الثَّرى الصِّدّیقِ الشَّهید صَلاةً کَثیرَةً تامَّةً زاکِیَةً مُتَواصِلَةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً کَاَفْضَلِ ما صَلَّیْتَ عَلى اَحَدٍ مِنْ اَوْلِیائِکَ.
💞﷽💞                      🌿 به قلم 🌿 با همکاری 🌿 بغلش کردم. آروم دم گوشم گفت : کاش منم مثل تو سیاه بودم که حداقل خانوم بهم نگاه کنه آنقدر این در و اون در زدم ولی نشد ... خانوم نطلبید دیگه .. چی میگفتم؟ چطور آرومش میکردم؟ مگه اصلا میشد دل همچین آدمی رو آروم کرد؟ اونی که در تب و تاب یه چیزی می سوزه که من تا همین چند روز پیش داشتم توش جون میدادم .. نفسم رو از سینه بیرون دادم : اینجوری نگو .. مگه میشه خانوم نوکراشو نگاه نکنه؟ حتما قسمت نبوده داداشم .. و تواصوا بالصبر نفس غمگینی کشید : صبر .. صبر .. صبر .. -ان شاءالله خدا بهت صبر زینبی بده داداش مهدی : ان شاءالله از هم جدا شدیم . مهدی : ببینم ، سوغاتی چی میاری؟ فاطمه با گریه گفت : همین که سالم برگرده خودش سوغاتیه ناراحت شدم . فاطمه : چیه خب؟نمیشه دفاع بکنی چیزیت نشه؟ خندیدیم . مهدی : فاطمه جان ، نوشابه نمیخوای؟ فاطمه : کوفت دوباره خندیدیم . مهدی : دست شما درد نکنه فاطمه چشم غره ای نثارش کرد . -ان شاءالله هرچه زودتر دشمنان اهل بیت از بین برن و حرم هاشون در امنیت باشه فاطمه : ان شاء الله ... ✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿 ▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞                      🌿 به قلم 🌿 با همکاری 🌿 سرم رو به طرف قسمتی از خونه چرخاندم که صدای بلند گریه ازش می اومد . نیایش و ستایش بودن . به طرفشون رفتم : چه خبره خونه رو گذاشتین رو سرتون شما دوتا؟ هر دوشون رو بغل کردم . -چرا گریه میکنید؟ مگه دفعه اولمه که دارم میرم؟ والا به خدا بادمجون بم آفت نداره عزیزمن ، داداشتون برمیگرده ، آروم باشید ستایش با هق هق گفت: به قول آقا مهدی این دفعه خیلی نوربالا میزنی صدای گریه هر دوشون اوج گرفت. خندیدم و گفتم : بابا مهدی یه چیزی گفت ، شوخی کرد اصلا مگه شما سعادت دارید نورهای منو ببینید همه خندیدن و نیایش و ستایش مشتی حواله ی سینم کردن و گفتن : اههه داداش با خنده گفتم : مگه دروغ میگم؟ حالا هم بسه هرچی گریه کردید اگه خودتون رو توی آیینه ببینید وحشت می کنید بس که گریه کردید صورتتون سرخ شده گریه نکنید دیگه یه جوری گریه میکنید انگار بار اولمه دارم میرم ، مارو باش گفتیم اینا از خانوممون مراقبت میکنن و بهش دلداری میدن ، نگو اینا بدتر از اون بنده ی خدان گوششون بدهکار نبود . این ها هم مثل زینب کله شق بودن. ... ✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿 ▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞                      🌿 به قلم 🌿 با همکاری 🌿 کمی نوازششون کردم تا از شدت گریه فقط هق هق میکردن . از خودم جداشون کردم و متأسف نوچی کردم و گفتم : ببین چیکار کردن با خودشون دستشون رو گرفتم و به سمت آشپزخونه رفتیم . شیر آب رو باز کردم و گفتم : بشورید صورتتون رو ببینم تا صورتشون رو بشورن ، حوله هاشون رو آوردم و بهشون دادم . صورتشون رو خشک کردن . با لبخند هردوشون رو بوسیدم و گفتم : گفتم که ، بادمجون بم آفت نداره ولی هرچی که شد ، هر اتفاقی که برام افتاد ؛ اصلا دلم نمیخواد شما به عنوان خواهرای من اینطوری گریه کنید یا کارای دیگه کنید! خون من رنگین تر از امام حسینی (ع) هست که هرساله براش عزاداری میکنید؟ همونی که آنقدر دوستش دارید؟ هوم؟ اگه رنگین تره ، می تونید باز هم اینجوری کنید. سر هاشون رو پایین انداخته بودن و اشک می ریختن . -من از شما توقع این کار هارو ندارم ، تا الان چند بار رفتم سوریه و هربار هم سالم برگشتم! توفیق هیچ چیزی رو هم ندارم ، خیالتون راحت! ما خراب تر از اونی هستیم که شما فکر میکنید! جای اینکارا هوای زینب رو بیشتر داشته باشید. ... ✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿 ▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞                      🌿 به قلم 🌿 با همکاری 🌿 خیر سرتون عمه اید مثلا ، اصلا نگران برادرزاده هاشون نیستن که تا مامانشون غصه میخوره؛ اون ها هم شروع میکنن اذیت کردن به نشانه اعتراض چند ثانیه گذشت که گفتم : پس گرفتید چی شد؟ من اول زینب و بچه هام رو به خدا و بعد به شماها می سپارم امانت دار خوبی باشید تا برگردم ، باشه؟ دوتایی گفتن : چشم داداش سرشون رو بوسیدم : چشمتون سلامت امیر علی و امیر حسین اومدن توی آشپزخانه . امیر علی به شوخی گفت : نوچ نوچ نوچ ، ببین اشک آبجیامو چه جوری درآوردی داداش و بعد دست هردوشون رو گرفت : بیاین بریم ببینم زدم زیر خنده . دستم رو به سینه ام زدم و گفتم : چه زود هم صاحب دار خواهرای من میشن امیر حسین همینطور که از آشپزخانه بیرون میرفت گفت : همینی که هست دوباره خندیدم و گفتم : دارم براتون صدای خنده ی چهار تاییشون اومد . نفسم رو از سینه بیرون دادم و زیر لب خداروشکری زمزمه کردم . خواستم از آشپزخانه بیرون بیام که مامان اومد توی آشپزخانه و گفت : وایسا مادر ... ✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿 ▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
بھ‌وقـت‌عـٰاشـقـے20:00
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا