eitaa logo
یـِـکـ مـاہ مـانـدِه..!🇵🇸
112 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
828 ویدیو
7 فایل
_هَرڪه‌پُرسید‌چہ‌دارَد‌مَگَر‌اَز‌دارِجهآن _هَمہ‌یِ‌دارو‌نَدارَم‌بِنِویسید‌"حُسِین"😌❤️ تولد کانالمون: ۱۴۰۱/۳/۱۸🙂♥ شرایط👇🏻😉 https://eitaa.com/joinchat/681050625C8a6d8f6ea0
مشاهده در ایتا
دانلود
◗غــرقِ زَخمیـــــم ولــی قامت‌مان خَـــم نشده ..^^ همچو کوهی استـوار +تا ابد ایستاده پای قول و قرار✌️🏻🤍" @One_month_left
گناه یعنی دور شدن از مهدی حواست هست؟!💔 @One_month_left
وقتی پرچم حضرت عباس(ع) و همراه اسرا آوردن تو قصر یزید یزید پرچمو از دور دید به احترام پرچم پاشد ، وزیر پرسید یا امیر چرا تا پرچم علمدار حسین (ع) دیدید پا شدید ؟؟؟؟؟ پرسيد علمدار حسين (ع) چه كسي بود? جواب دادن: عباس(ع) برادر حسين(ع) ابن علي(ع) یزیدگفت : این پرچم و نگاه کن ... تمام چوبه پرچم تير و ضربه شمشير خورده... وفقط جاي قبضه ي دست علمدار سالم هست، این علمدار تا لحظه ایی که جوون تو بدنش بوده تا رمقه آخر وفادار بوده و پرچم را زمين ننداخته ... به راستي كه تا دنيا دنياست ديگر مادري همچين فرزندي را بدنيا نمياره كه اینگونه شجاع و وفادار باشه ... قربون داداشی برم، که امان نامه رو ندید رد کرد، شب آخر وقتی همه اومدن از بین دو انگشت امام حسین (ع) جایگاهشون و تو بهشت ببینن نگاه نکرد و رفت .... امام گفت عباسم تو جایگاهتو نمیبینی ؟؟؟؟ حضرت عباس(ع) گفت بهشت من شمایید... اگه توام عاشق علمداری کپی کن "اَلسَّلٰامُ عَلَیْکََ یٰا اَبَاالْفَضْلِ الْعَبٰاس. ‌ 🎁انتشار مطالب جهت نشر معارف و شادی روح امام حسین ع و شهدا برای اعضای کانال مجاز میباشد! @One_month_left
آنقدر دِلَم کَرِبَلآیِ حُسینِ رآ میخوآهَد کهِ فَقَطِ خُدآیِ حُسیِن میدآنَدِ...:) _🥺💔_ @One_month_left
امام رضا علیه‌السلام: اى پسر شبیب! اگر می‌خواهی خداوند را بدون گناه ملاقات کنی، حسین علیه‌السلام را زیارت كن. @One_month_left
حسین‌جان‌به‌همون‌ساعتی‌که‌حُر‌رو‌تو‌ آغوشت‌گرفتی‌ .. ما‌رو‌هم‌یه‌بغل‌اقایِ‌امام‌حسین'🫠 دلتنگِ‌کربلا! @One_month_left
شهید متولد روز حجاب تولدت مبارک 💎📜21 تیرماه به دنیا آمدی و از حجاب برایمان نوشتی... از همه خواهران و از همه زنان امت رسوال الله می خواهم روز به روز حجاب خود را تقویت کنید مبادا تار مویی از شما نظر نامحرمی را به خود جلب کند، مبادا رنگ و لعابی بر صورتتان باعث جلب توجه شود، مبادا چادر را کنار بگذارید. شهید حججی متولد ۲۱ تیرماه ۱۳۷۰
هدایت شده از -احوالات یه نفر '!
سلام "عزادار‌ی‌هاتون قبول باشه رفقا، التماس دعا" چالش داریم .! اینطوریه که شما این پیامُ فور می‌کنید، منم یه عکس تقدیم‌تون میکنم... اینجا هم عضو باشید ((:
هدایت شده از -احوالات یه نفر '!
تقدیم به چنل | یک ماه مانده..!
او که در شش ماهگی باب الحوائج میشود ؛ گر رسد سنِ عمو‌، حتما قیامت میکند:) . . @One_month_left
یـِـکـ مـاہ مـانـدِه..!🇵🇸
_
مثلا تورو تاب میدم .. مثلا به تو آب میدم💔:)) @One_month_left
یک پر نه دو پر نه ، سهمِ تو تیرِ سه پر شده .. سهمِ تو از بقیه کمی بیشتر شده💔:))) @One_month_left
بزرگی می‌گفت: دختر ها و خانوم هایی که تو ایام عزاداری ماه محرم آرایش میکنن میان روضه یا میرن کنار خیابون تماشای دسته های عزاداری منو یادِ زن های شامی می‌اندازدن که وقتی بهشون خبر رسید کاروان اسرای کربلا و سر های بریده به شام رسیده آرایش کردن و خلخال به پاهاشون بستن و هلهله کنان به تماشای اون عزا رفتن ... هیچ‌ وقت این حرفِش رو فراموش نمیکنم.. ‌ 📌 تا میتونید نشر بدید قطعا تأثیرِ زیادی خواهد گذاشت 📌 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@One_month_left
یـِـکـ مـاہ مـانـدِه..!🇵🇸
_
همون‌لحظه‌که‌تصمیم‌میگیری‌قلبت‌ رو‌ وابسته‌ی‌امام‌زمان«؏َـج»‌ کنی ؛ دنیاتمام‌تلاشش‌رومیکنه‌تاتوروبه‌ خودش‌وابسته‌کنه... @One_month_left
# تراکت نذر خرید لیوان یکبار مصرف برای اربعین هر بسته لیوان( ۱۰۰ ) هزار تومان شماره حساب بابت واریزی تبرعات و نذورات ۵۰۴۱۷۲۱۱۱۳۰۲۹۵۷۴ بنام موکب محبین سیدالشهدا (ع) https://eitaa.com/mokebmohebin موکب محبین سیدالشهدا علیه السلام
💞﷽💞                      🌿 به قلم 🌿 با همکاری 🌿 باورم نمیشد !!! علی ! رفیق ِچند ساله ام هم به شهادت رسید . همین چند شب پیش از توی حرم حضرت زینب (س) بهم زنگ زده بود و داشتم باهاش صحبت می کردم . ای کاش می فهمیدم اون آخرین صحبتمونه، آخرین باریه که صداش میشنوم . اون لبخند و خداحافظی آخرش بد جور حالمو دگرگون میکرد . صدای گریه محسن از اونور خط می اومد . هردمون حال هم رو میفهمیدیم ، هردو باور نمیکردیم دیگه علی ، رفیق چند ساله امون نیست و دلمون حسابی پر میکشید که جای علی باشیم . -خوشا به سعادتش داداش ، عاقبت بخیر شد . محسن : داداش پس فردا میارنش تهران -من امشب راه میوفتم میام تهران . محسن : باشه داداش منتظرتیم. خداحافظی کردیم . از هال صدا میومد ، زینب اومده بود خونه . دستی به صورتم کشیدم و اشک هام پاک کردم ، خواستم بیرون برم که زینب اومد داخل اتاق . زینب : سلااام ع ... -سلام خانوم خوبی؟ خوش گذشت؟ زینب : چیشده رضا؟ -هیچی چی شده؟ زینب : سعی نکن به من دروغ بگی! از چشم های قرمزت معلومه نتونستم خودمو کنترل کنم و روی تخت نشستم و شروع به گریه کردن کردم. ... ✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿 ▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞                      🌿 به قلم 🌿 با همکاری 🌿 میون گریه هام گفتم : علی شهید شد . زینب هم مثل من از این خبر شوکه شد و بعد از مدتی هضم کرد قضیه رو. اومد کنارم نشست . دستش روی شانه ام گذاشت. زینب : بهت تسلیت میگم جان ِ دلم . خوش به سعادتش . انشاءالله اون دنیا مارو هم شفاعت کنه. بعد با بغض گفت : نگران نباش رضا ، توام یه روز میخرن و یه روز مادر توام مثل مادر این شهید .... دیگه نتونست ادامه بده . همون طور که اشک می ریخت لباس هاش عوض کرد و گفت : نزدیک اذانه پاشو برو وضو بگیر برو مسجد کمی آروم بشی ، پاشو قربونت برم. اومد جلو و پیشونیم بوسید . بهش لبخند زدم و گفتم : وسایل هارو جمع کن شب راه می افتیم . زینب : چشم . رفت بیرون .صورتم پاک کردم و گذاشتم کمی بگذره تا قرمزی چشم هام کمتر بشه و بعد منم رفتم بیرون . زینب به بقیه هم این خبر رو داده بود. فاطمه خانوم توی آشپزخونه نشسته بود و آروم اشک می ریخت  : عاقبت بخیر شد، فقط خدا به خانواده اش صبر بده . نفس پر دردی کشیدم . وضو گرفتم. -با اجازتون من می رم مسجد . ننه ، فاطمه خانوم : برو پسرم التماس دعا ... ✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿 ▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞                      🌿 به قلم 🌿 با همکاری 🌿 نماز آخر رو که خوندم به سجده رفتم . آخ که چقدر درد و دل کردم ... دلم برای علی خیلی تنگ میشد ! خیلی ... من برای ِ بار ِ دوم ، عزیز ترین رفیقم رو از دست دادم ، اون هم عاقبت بخیر شد . تمام لحظات رفاقتمون، از لحظه اول تا آخر رو برای خودم مرور کردم . ادبش ، احترامش ، جوون مردیش ، پهلوونیش ، بامرامیش ، خوش رفاقتیش؛ خنده هاش ، شوخی هاش ، گریه هاش ، سینه زنی هاش ، علم داریاش و ... و برای تک تک ِ اون لحظه ها زار می زدم . در آخر رفتم پیش حضرت زینب (س) . به حضرت زینب (س) گفتم : علی هم رفت ، عاقبت بخیر شد ، من هنوز موندم ؛ چقدر حضرت زینب رو التماس کردم ... بهش گفتم خانوم !! جاموندم !!! توروخدا امر کن منم بیام پیشت خانوم ، امر کن ... از مسجد که اومدم سبک شده بودم . رفتم خونه ، توی حیاط بودم که سجاد بدو بدو اومدم به طرفم که نمیدونم چی توی صورتم دید که جیغ کشید و توی خانه رفت . با خنده گفتم : چی شد بابایی؟ زینب اومد توی حیاط و با دیدنم جا خورد و اونم ترسیده دست روی دهنش گذاشت . با تعجب بهشون نگاه کردم ، زینب اومد جلو و نگران گفت : چیکار کردی با خودت؟ ... ✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿 ▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️