💬#روایت_آرمان
یڪے از صفات بارز آرمان،
این بودڪہ هرگز این اجازه رابہ خودش نمیداد
ڪہبہ ڪسے توهین ڪند.
اینموضوع درحدے بود
ڪہ اگرجلوے آرمان حرف زشتے زده مےشد،
صورتش بہ شدتسرخ مےشد وخجالت مےڪشید.
شاید اگر اغتشاشگراناز این موضوع باخبر بودند،
دیگر آن شب از آرمان نمےخواستند
بہ حضرتآقا توهین ڪند؛
چون آرمان
حتے بہ خود آنها نیز توهین نمےڪرد..💔 :)
#شهیدانه #آرمان_عزیز
@One_month_left
تنهانهمابهشوقِحرمضعفمیكنيم،
حتیبهشتهمشدهمجنونمشهدت..!💔
#امام_رضا #حضـرتِصدویِک_قلبـم
@One_month_left
خدانمیگهمنهستم!
ولیخداهرروز بیدارتمیکنه'
خداهرروز پایدردودلاتمیشینه'
وقتیغمداریآرومتمیکنه!
خداهیچوقتنمیگهمنوببینمنهستم
ولیعوضشجایتمومنداشته هاتو
براتپرمیکنه . . . !
دلتکهگرفتغصهنخور
خداکنارته . . .
#خدای_من
@One_month_left
•خوبڪردیڪهرُخاَزآیِنہپنهـٰانڪردی
هَرپَریشـٰاننَظَـریلایِـقِدیدارِتونیسٺ:))✨!"
@One_month_left
_میگفت..
رفیق حواست به جوونیت باشه
نکنه پات بلغزه،
که قراره با این پاها تو گردان
صاحب الزمان (عج) باشی.. 🌱
شهید حمید سیاهکالی مرادی 💚
#شهیدانه #تلنگرانه #امام_زمانم
@One_month_left
حاج حسین یکتا :
یه بنده خدایی تو
حرم امام رضا (ع) قدم میزد
دید لبه ی قالی برگشته
با خودش گفت با پا برش گردونم
بعد گفت نه! حرمِ اربابه
بزار دولا بشم با دست برگردونم؛
شب تو عالم رؤیا خواب امام رئوف رو دید
که ایشون فرموده بودند :
« ما ادب تو رو دیدیم
لبه ی قالیِ مارو با پا برنگردوندی »
#امام_رضا #حضـرتِصدویِک_قلبـم
@One_month_left
یه بنده خدایی دختر کوچیک داشت دخترش مریض بود.....بچه فلج بود
همه گفتن نبرش اونجا....
گفت:نه!میبرم اونجا خود حضرت رقیه(سلام الله علیها)شفاش میده
بردش دمشق حرم بی بی،
خادم های حرم میگن هر روز بچه به بغل میومد زیارت
بعد چند روز میبینند اومده اما بچه باهاش نیست
باباهه داد میزنه میگه:
کی گفته تو جواب میدی...):؟
کی گفته تو شفا میدی....):؟
من پاشدم اومدم حرمت..
همه گفتن نبرش...):
گفتم نه!رقیه(سلام الله علیها)دخترمو شفا میده....):
الان بلیط گرفتم امروز دارم بر می گردم،آخه با چه رویی برگردم؟....💔):
برگشت هتل...
دید دخترش داره دور اتاق میدوه و گریه می کنه...
بچه ای که فلج بوده....):
دختره به باباش میگه:چرا منو ول کردی رفتی؟....):
باباهه میگه:تو چطور میتونی راه بری؟
دخترش میگه:تو که رفتی تنها شدم
ترسیدم
خیلی گریه کردم
یهو یه دخترکوچولو اومد....):
گفت:چیشده؟
گفتم:بابام رفته...
تنهام می ترسم...):!
گفت:بابات الان میاد.بیا تا اون موقع باهم بازی کنیم
گفتم:من فلجم....):💔
گفت:عیبی نداره بیا
دیدم می تونم راه برم !
باهم بازی کردیم....):
قبل اینکه تو بیای
گفت:بابات داره میاد....من دارم میرم
ولی به بابات بگو دیگه سرم داد نزنه...💔):
کسی سر بچه یتیم داد نمیزنه🥲👨🏻🦯
#رقیه_جان
@One_month_left
یـِـکـ مـاہ مـانـدِه..!🇵🇸
.
ما را ز دنیا بس است ؛
که دچار ِعشق ِحسین شدیم♥️ . .
#حسین_جانم #حضـرتِصدوبیـستهشـتِقلبـم #استوری
@One_month_left
اللّهُمَّ صَلِّ عَلى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضا الْمُرْتَضَى
الاِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ
وَ حُجَّتِکَ عَلى مَنْ فَوْقَ الاَرْضِ
وَ مَنْ تَحْتَ الثَّرى
الصِّدّیقِ الشَّهید
صَلاةً کَثیرَةً تامَّةً زاکِیَةً
مُتَواصِلَةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً
کَاَفْضَلِ ما صَلَّیْتَ عَلى اَحَدٍ مِنْ اَوْلِیائِکَ.
💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_ششصد_هفتاد_و_یکم
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
مدتی گذشت . آب دهنم رو قورت دادم و با صدای گرفته ای گفتم : من خیلی شرمنده ات هستم زینب ، از زمانی که اومدی عمه و سارا همش اذیتت کردن ، بهت حرف بد زدن ، توهین ، تحقیر ..
من خیلی ازت معذرت میخوام !
من ...
زینب آروم برگشت طرفم ؛ صحبتم رو قطع کرد و با صدای مهربون ، اما خسته ؛ گفت : اگه ی چیزی بگم باورت میشه؟گاهی اوقات دلم میخواد آن چنان همشون رو بزنم که شوت بشن تو خیابان ولی وجود تو باعث میشه درد رو احساس نکنم،با وجودت برام مهم نیست اونا اصلا چی میگن .
الان هم دیگه عذرخواهی نکن،کسی که باید عذرخواهی کنه تو یا پدر و مادرت نیستین، یکی دیگه است
لبخند کمرنگی زدم ، خواستم چیزی بگم که در اتاق به صدا در اومد .
-کیه؟
مامان : منم
-بفرمائید
مامان در اتاق رو باز کرد و با یک سینی داخل اومد .
نگاهی به زینب انداخت و گفت : بهتری دخترم؟
زینب: بله مامان جون
مامان : خداروشکر ؛ براتون دمنوش آوردم ، زود بخورید سرد نشه
دوتایی از مامان تشکر کردیم .
مامان : نوش جان
برگشت تا به سمت در اتاق بره ، که نگاهش به تیکه شیشه های چیزی که سارا میخواست به زینب بده افتاد. ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_ششصد_هفتاد_و_دوم
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
نفسش رو غمگین از سینه بیرون داد .
با دیدن شیشه های شکسته ، یاد اون لحظات دوباره برام زنده شد ؛ با صدای گرفته ای گفتم : مامان جارو برقی کجاست؟
مامان : الان برات میارم
-میشه یه مشما هم بیاری؟
مامان : باشه عزیزم
و بعد از اتاق بیرون رفت .
نفسم رو صدا دار از سینه بیرون دادم و یک فنجون دمنوش رو برداشتم و گفتم : خانومم ، بلندشو این رو بخور
زینب آروم بلند شد و.به تاج تخت تکیه داد .
فنجون رو به دستش دادم .
زینب: ممنونم
-نوش جان
در اتاق زده شد .
-بفرمائید
مامان داخل اومد و گفت : اینم جارو و مشما و دستکش؛ حواست باشه دستت رو نبری .
شیشه هاشو جمع کن تا بعد بیام فرش رو اسکاج بکشم
-باشه مامان ، دستت درد نکنه
مامان : خواهش میکنم
از اتاق بیرون رفت .
فنجون دمنوش خودم رو برداشتم .
دمنوشم رو که خوردم ، به سراغ جارو و خاک انداز رفتم .
دستکش رو دستم کردم و مشمارو باز کردم .
زینب: مواظب باش ، دستت رو نبری
-چشم خانوم
تیکه شیشه های بزرگ رو با دست برداشتم و توی مشما ریختم و بعد جارو برقی رو به برق زدم و بعد کل اتاق رو جارو برقی کشیدم. ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_ششصد_هفتاد_و_سوم
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
جاروبرقی رو کنار دیوار گذاشتم .
نگاهم به سمت تخت کشیده شد ؛ زینب دستش رو زیر سرش گذاشته بود و خوابش برده بود .
لبخند کمرنگی روی لبم نقش بست .
خواستم به سمتش برم که دیدم یهو در باز شد و سجاد داخل اومد .
نگاهی به من کرد و برام پشت چشمی نازک کرد و نگاه ازم گرفت و به سمت زینب رفت .
آروم خندیدم .
چون سرش داد زده بودم باهام قهر کرده بود .
سجاد روی تخت نشست و دستش رو روی صورت زینب گذاشت و آروم نازش کرد .
به سمت تخت رفتم و کنار تخت نشستم .
آروم سجاد رو صدا زدم : آقا سجاد؟
جوابم رو نداد و به نوازش کردن زینب ادامه داد .
-با بابایی قهری؟
بازم جوابم رو نداد .
-سجاد؟بابایی؟عشقم؟
سجاد با لحن تندی گفت : عشقم عشقم راه ننداز؛ من عشق تو نیستم ، مامانه
زدم زیر خنده
سجاد به طرفم برگشت و برام پشت چشمی نازک کرد و گفت :هیس، مامانم خوابه
با خنده ام گفتم : اوه اوه ، چشم ببخشید
یکم گذشت که گفتم : سجاد ، بابایی ، ببخشید سرت داد زدم باباجون
چیزی نگفت
-سجاد؟ آشتی؟؟ سجاد تو با بابا قهر کنی بابا میمیره هاا
سجاد آروم گفت : خدانکنه ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_ششصد_هفتاد_و_چهارم
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
بعد با لحن بغضی اش ادامه داد : من میخواستم بیام ببینم مامانی کی حالش خوب میشه
دست هام رو به طرفش دراز کردم و گفتم : الهی قربونت بشه بابا
توی بغل گرفتمش و گفتم : بابایی بیمارستان جای شما نیست آخه ؛ ترسیدم بیای اونجا یک وقت خدایی نکرده مریض بشی پسر گلم
وگرنه بابایی هرجا میره مگه شما رو نمیبره؟
سجاد : اهوم
-حالا انشاء الله آبجی ها که خواستن به دنیا بیان باهم میریم بیمارستان ، باشه؟
سجاد : باشه
-حالا با بابایی قهر نکن دیگه ، باشه؟
دستم رو به طرفش بردم و گفتم : آشتی؟
سجاد هم دستش رو به طرفم دراز کرد : آشتی
بوسش کردم : قربونت بشم من
سجاد از توی بغلم بلند شد و رو به روم ایستاد و گفت : بابا من از اون عمه ات و اون خانومه بدم میاد ، ببین مامانمو چیکار کردن
دیگه دلم نمیخواد ببینمشون که دوباره مامانی رو اذیت کنن و مامان مریض بشه
لبخند غمگینی زدم ؛ دستم رو روی موهای سرش کشیدم و غمگین گفتم : خیالت راحت پسرم ؛ دیگه نمی زارم کسی شما و مامان و آبجی هاتو اذیت کنه
سجاد انگشت کوچیکه اش رو جلو آوردوگفت : قول؟ ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️