eitaa logo
مجتبی مهاجر ، مشاور و روانشناس
266 دنبال‌کننده
135 عکس
33 ویدیو
24 فایل
⚫️مشاوره و کارگاه های آموزشی در زمینه های:⬇️ 🤵👰ازدواج 👩‍❤️‍👨روابط زوجین 👨‍👩‍👧‍👦تربیت فرزند 🤴👸و موفقیت فردی جهت مشاوره آنلاین و ارتباط با استاد به آیدی ادمین کانال پیام بدهید : @dr_mohajer
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤❤گلدان شیشه‌‌ای❤❤ داستان عاشقانه به نام خدا پیاده شد. گلدان را با شک برداشت و رفت...من ماندم و یک دنیا حرف نگفته که باید باخودم به خانه می‌بردم. حرف‌های مامان توی سرم می‌پیچید. (این دختره ارزش تو رو نداره. اینا هر روز با یکی هستن. تو ساده‌ای که زود گول می‌خوری) یا نگاه‌های عاقل اندر سفیه بابا که دلم می‌خواست زمین دهان باز کند و مرا ببلعد. حرف‌های دوستانم (تو اُملی که می‌خوای ازدواج کنی. برو عشق کن دیوونه) سرم ناخداگاه چرخی خورد و افتاد روی فرمان ماشین، صدای بوق ممتد در خیابان بزرگ پیچید. اینقدر سنگین بود که نمی‌توانستم بلندش کنم. یکی زد به شیشه‌ی ماشین. هرطور بود سرم را بلند کردم. مردی عصبی دادی کشید:(چه خبره بچه جون) +ببخشید ببخشید الان می‌رم. از آن روز چند هفته گذشت و من هرکاری که فکرش را بکنید برای فراموش کردن مینا انجام دادم. تعویض پروژه، جدا کردن کلاس، کم‌کم به فکر تغییر رشته افتادم. اما امان از عاشقی. خدا نصیب نکند. به زمین خیره می‌شدم او را می‌دیدم. سرم را بلند می‌کردم به سمت آسمان، او را می‌دیدم. چشمانم را می‌بستم، او را می‌دیدم. باز می‌کردم او را می دیدم. من با تمام وجودم شعر بابا طاهر را درک کردم. اشک می‌ریختم و می‌خواندم: به صحرا بنگرم، صحرا تو بینم به دریا بنگرم،‌ دریا تو بینم به هر جا بنگرم، کوه و در و دشت نشان از قامت رعنا تو بینم کم‌کم از اشتها افتادم. هیچ چیز از گلویم پایین نمی‌رفت. احساس خفگی می‌کردم. مریض شدم. مامان و بابا خیلی نگرانم بودند و مرا از این دکتر به آن دکتر می‌بردند. روز به روز لاغر تر می‌شدم. کم‌کم به من شک کردند. فکر می‌کردند معتاد شدم. گاهی به خودکشی فکر می‌کردم. اما می‌دانستم گناه بزرگ و نابخشودنی‌ست. دلم برای اطرافیانم می‌سوخت اما کاری از دستم برنمی‌آمد. تا اینکه تصمیم گرفتم دست به دامان امام رضا‌علیه‌السلام شوم. آمدم مشهد. وارد حرم مطهر شدم. صدای نغمه‌ی آشنا به گوش می‌رسید. آمدم ای شاه پناهم بده ..خط امانی به گناهم بده.. ای حرمت ملجا درماندگان..دور مران از در و راهم بده.. نفس کشیدم. عمیق و عمیق‌تر چقدر اینجا نفس کشیدن راحت بود. دلم می‌خواست برای همیشه اینجا بمانم. زائران همه مشغول مناجات بودند. انگار امام رضاعلیه‌السلام را در کنار خود می‌دیدند. یک لحظه دلم تکان خورد و باز اشک‌هایم جاری شد. رفتم کنار پنجره فولاد . دستم را به شبکه‌ی پنجره گرفتم و نشستم روی زمین. +آقاجان خسته شدم. مثل زندانی‌ای هستم که میله های عشق از هر طرف فشارم می‌دهد. آقاجان لطف کنید و مرا آزاد کنید. دیگر حتی.. سرم را پایین انداختم و آهسته و سرافکنده زمزمه کردم. حتی اگر نماز بخوانم نمی‌فهمم چه می‌گویم و انگار دارم او را مناجات می‌کنم. آقای مهربانم دستم را بگیرید. خسته شدم. دلم پرواز می‌خواهد... سه روز در مشهد ماندم و هربار کنار پنجره فولاد با آقا درد دل می‌کردم. تا اینکه روز آخر لحظه‌ای کنار صحن خوابم برد. بیدار شدم. چشمم به آسمان افتاد حس کردم چه روز قشنگی‌ست. به به کاش بیشتر می‌ماندم. آب حوض فیروزه‌ای فواره می‌زد دستم را زیر آب گرفتم و صورتم را شستم. خنکای آب صورتم را قلقلک داد. چقدر صحن زیبا بود. بچه‌ها با آرامش دنبال هم می‌کردند. وضو گرفتم تا نماز زیارت بخوانم. نیت کردم تا دفعه‌ی بعد مامان را با خودم بیاورم. نماز که تمام شد. ناگهان به خودم آمدم. چیزی را که می‌‌دیدم باور نمی‌کردم... نویسنده:زینب عدالتیان کانال استاد مجتبی مهاجر 👇👇 https://eitaa.com/ostadmohajer
پیامبر خدا (ص) میفرمایند : مَثَل نماز ، مَثَل ستون خیمه است؛ اگر ستون محکم باشد، طناب ها و میخ ها و چادر ، کارایی دارند، اما اگر ستون بشکند ، نه طنابی به کار می آید و نه میخی و نه چادری . کانال استاد مجتبی مهاجر 👇👇 @ostadmohajer
برخی از باید های دوران عقد.m4a
3.89M
: سلام علیکم لطفا نحوه رفت وآمد در دوران عقد با خانواده همسر رو توضیح بدید. کانال استاد مجتبی مهاجر 👇👇 @ostadmohajer
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤❤گلدان شیشه‌‌ای❤❤ داستان عاشقانه به نام خدا ناگهان به خودم آمدم چیزی را که می‌دیدم باور نمی‌کردم. این خودم بودم. آزاد و رها بدون تعلق خاطر، بدون درگیری، بدون مزاحم. مثل اینکه تازه متولد شده باشم. هرچیز را که می‌دیدم انگار خیلی وقت بود ندیده بودم. یادم آمد وقتی از کنار پنجره بلند شدم همه چیز برایم جذابتر شده بود. دستانم را به سمت آسمان بلند کردم. خدایا شکرت. چرخی زدم. بله واقعا آسمان است بلند و وسیع. دویدم به سمت پنجره، فریاد زدم: +من‌برگشتم. من برگشتم به زندگی. ساعتی اشک ریختم و از آقا تشکر کردم. از مشهد که آمدم خانه، خیلی خوشحال بودم. اما مثل اینکه سیستم بدنم در برابر هر وابستگی واکنش نشان می‌داد. من از هر چیزی که ممکن بود تعلق خاطر برایم ایجاد کند؛ می‌ترسیدم و دوری می‌کردم. آدم‌ها، حیوانات، گل‌ها، کتاب‌ها و حتی غذا ها، خیلی مراقب بودم تا چیزی مرا به خودش وابسته نکند. سعی می‌کردم خیلی عادی باشم. یک سلام و احوالپرسی کوتاه و فقط کار. روزی یکی از دوستان صمیمی چندین ساله که تازه ازدواج کرده بود؛ مرا منزلش دعوت کرد. دسته گلی از ارکیده قرمز خریدم و رفتم. خانه‌ی زیبایی داشتند. سادگی و در عین حال لوکس بودن وسایل نشان از سلیقه‌ی نازنین، همسر دوستم داشت. مبل‌ها و صندلی‌های ناهارخوری همه سفید و ساده بودند. این انتخاب رنگ خانه‌ی هفتاد متری را بزرگ و مجلل کرده بود. روی میز انواع خوراکی‌ها چیده شده بود. شیرینی، آجیل، چیپس، شکلات و.. همینطور که صحبت می‌کردیم و می‌خوردیم زنگ در زده شد. نازنین بلند شد و به سمت آیفون رفت: *من باز می‌کنم. رویا‌س. +رویا؟ ×آره دوست نازنینه خیلی زحمت کشیده برای ما این وسایل و تزیینات هم کار اونه. حالا میاد باهم آشنا می‌شین. روی مبل جابه‌جا شدم و صافتر نشستم. کمی فکر کردم: رویا!! آمد داخل با نازنین روبوسی کرد. برگشت به سمت من. یک لحظه چشم تو چشم شدیم. _عه تو هم اینجایی که! ناخداگاه لبخندی زدم. +سلام رویا! خوبی؟ رضا و نازنین که حسابی جا خورده بودند: ×شما دوتا همدیگرو می‌شناسین؟ +آره رویا دختر خاله‌مه. _بعله مثلا فامیلیم؛ ولی این آقا معلوم نیست کجا هست؟ +من که همین جام. بعد هم همگی خندیدیم. شب خاطره انگیزی شد. بعد از چند وقت خیلی بهم خوش گذشت. واقعا احتیاج داشتم به این مهمانی. رضا که دید اینقدر حالم عوض شد. دیگر تنهایم نگذاشت. به بهانه های مختلف مرا می کشاند خانه‌اش و باهم روی تحقیقات‌مان و مباحث درسی کار می‌کردیم. البته نا گفته نماند که رویا هم معمولا آنجا حضور داشت. اما من می‌دانستم که نباید به کسی یا چیزی وابسته شوم. پس سعی می‌کردم پا را از حد فراتر نگذارم. تا اینکه یک شب رضا زنگ زد و گفت رویا یک تصادف کوچک داشته و توی اورژانس است. البته اطمینان داد که حالش خوب است و فقط برای عکس از سر به آنجا رفتند. تلفن را قطع کردم. با خودم کلنجار رفتم.( باید بری دیدنش محمد. نه نه نباید بری. اگر نری دربارت چی فکر می کنن؟ خب هرچی فک کنن مهم نیست. واقعا مهم نیست؟ نه پاشو پسرجون تو دیگه مرد شدی. این چیزا دیگه روی تو تاثیر نداره بلند شو مثل بچه‌‌ی آدم برو عیادتش) فورا آماده شدم و رفتم. البته رویا بااینکه دختر خاله من بود ولی ما خیلی رفت و آمد نداشتیم. اما حالا به لطف رضا و نازنین این فامیلی دوباره جان گرفته بود... نویسنده:زینب عدالتیان کانال استاد مجتبی مهاجر 👇👇 https://eitaa.com/ostadmohajer
پیامبر خدا (ص) میفرمایند : لباس سفید بپوشید؛ زیرا جامه سفید، نیکوتر و پاکیزه تر است. کانال استاد مجتبی مهاجر 👇👇 @ostadmohajer
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤❤گلدان شیشه‌ای❤❤ داستان عاشقانه به نام خدا ما خیلی رفت و آمد نداشتیم. اما حالا به لطف رضا و نازنین این فامیلی دوباره جان گرفته بود. خودم را به اورژانس رساندم. +سلام رویا چی شده؟ خوبی؟ _چیز خاصی نیست. تو رو دیدم بهتر شدم. ناخداگاه از هر کلمه‌ای که بوی وابستگی بدهد فرار می‌‌کردم. فورا بحث را عوض کردم. +برم ببینم رضا چیکار می کنه. رضا گفت: دکتر خواسته امشب را بستری باشد؛ تا جواب آزمایش‌هایش بیاید. من هم دیدم شاید بد باشد، پس بچه‌ها را فرستادم و خودم ماندم. ساعتی باهم بودیم. بعد به مامان زنگ زدم. جریان را گفتم و باخاله آمدند. صبح فردا رویا مرخص شد. نمی‌دانم چرا دلم زود به زود برای خاله تنگ می‌شد. می‌رفتم به ایشان سر می‌زدم. البته نگران نباشید؛ خیلی مراقب خودم بودم. یک روز که در منزل رضا مشغول کار بودیم. رویا و نازنین با ظرف دسر وارد اتاق شدند. _بچه‌ها بیاین دسر موزی. *رویا خودش درست کرده. رضا یک قاشق پر از دسرها برای خودش کشید و همزمان که گذاشت دهانش گفت: ×آخ جون بعد از یک ربع کار سخت حسابی می چسبه. من هم شروع کردم خوردن چقدر خوشمزه بود. +چه طعم لطیف و بامزه‌ای داره. _ آره با خامه درست کردم. +وای خامه؟ من عاشق.. حرفم را همراه دسر قورت دادم. ظرف را کنار گذاشتم و تشکر کردم. رویا با تعجب: _چی شد؟ بخور دیگه. نخوری منم نمی‌خورم ظرفش را کنار گذاشت. به صندلی تکیه داد. نازنین و رضا هم همین کار را کردند و من مجبور شدم بقیه دسرم را بخورم. آنطوری که فکر می‌کردم سخت نبود. کم‌کم رفت و آمد‌های زیاد، باعث شد حساسیتم درمورد رویا کمرنگ و کمرنگ‌تر شود. خودم را توجیه می‌کردم اینکار را خیلی خوب یاد داشتم. نه من قوی هستم. این که چیز خاصی نیست. همه‌ی فامیل نسبت به هم اینگونه‌اند. تازه دیدار فامیل باعث افزایش عمر می‌شود. اما غافل از اینکه..ز دست دیده و دل هر دو فریاد.. که هرچه دیده بیند دل کند یاد.. بسازم خنجری نیشش ز فولاد.. زنم بر دیده تا دل گردد آزاد.. این توجیهات ادامه داشت. من دوست داشتم کنار رویا باشم. بالاخره دلم را یک دله کردم و تصمیم گرفتم امتحانش کنم؛ تا دوباره به دام نیافتم. از هر دری که وارد می‌شدم؛ رویا برنده بود. مثل اینکه واقعا دلش می‌خواست با من باشد آن هم برای همیشه. همه جوره امتحانش کردم. خیلی تفاهم داشتیم. گاهی می‌ترسیدم و عقب می‌کشیدم. گاهی دوباره باخودم حرف می‌زدم که بالاخره چی؟ تو باید تا ابد مجرد بمانی؟ به خاطر یک اشتباه تا آخر عمر تنها باشی؟ تو که باید ازدواج کنی چه کسی بهتر از فامیل؟ اصلا عقد دختر خاله پسر خاله.... عاقبت تصمیم گرفتم به او بگویم. اما نه رو در رو، توی فضای مجازی. ساعت یازده شب بود. نور گوشی اتاق کاملا تاریکم را جذاب کرده بود. برایش نوشتم. +بیداری رویا؟.... نویسنده:زینب عدالتیان کانال استاد مجتبی مهاجر 👇👇 https://eitaa.com/ostadmohajer
پیامبر خدا (ص) میفرمایند : هرکس دخترش را به مردی فاسق شوهر دهد. روزی هزار لعنت بر او فرود می آید و هیچ عملی از او به آسمان بالا نمی رود و دعایش مستجاب نمی گردد و فدیه و توبه ای از او پذیرفته نمی شود . (ارشاد القلوب . صفحه ای ۱۷۴) کانال استاد مجتبی مهاجر 👇👇 @ostadmohajer
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤❤گلدان شیشه‌ای❤❤ داستان عاشقانه به نام خدا ساعت یازده شب بود. نور گوشی، اتاق کاملا تاریکم را جذاب کرده بود. برایش نوشتم. +بیداری رویا؟.... کمی مکث کردم. نه جواب نمی‌ده حالا چیکار کنم؟ چقدر طول کشید. حتما خوابه. چشمم به ساعت گوشی افتاد خنده‌‌دار بود. هنوز ساعت یازده بود. چقدر کم صبر شده بودم. حتی یک دقیقه هم طول نکشیده بود. ناگهان پیامم تیک خورد. چشمانم درشت شد. فورا بلند شدم؛ نشستم لباس و موهایم را مرتب کردم. جواب داد. _سلام آره بیدارم. دارم کارهای دانشگاه و انجام می‌دم. توچی؟ +من هیچی، فعلا بیکارم. _ خب؟ دیگه چه خبر؟ +راستش می خواستم یه چیزی بهت بگم. وقت داری؟ _برای تو بله وقت زیاد دارم. +رویا! برنامت برای آینده چیه؟ _آینده؟ +اوهوم آینده. _خب هیچی، می‌خوام کارمو ادامه بدم. ماشین بخرم و تا تهش برم. من عاشق دیزاینم. فکرامو کردم. +نه منظورم برای خودته. آینده زندگیت. _اینا برای خودمه دیگه. منظورت و نمی‌فهمم. تو می خوای چیکار کنی؟ +من می خوام؛ می خوام ازدواج کنم. یک سرو سامونی به زندگیم بدم. صوت برام گذاشت. اول یک جیغ کشید. جدی؟ باورم نمی‌شه چه فکر خوبی کردی. آفرین به تو. کلی دست زد برام. _خب اون عروس خوشبخت کیه؟ واااای من چی بپوشم؟ کلی خندیدم. دختر دیوونه نمی دونه منظورم کیه. +عروس؟ خب دوست داری کی باشه؟ _دوست دارم یکی مثل خودت خل و چل باشه که اذیت نشه. +رویا مسخره بازی رو بزار کنار. می خوام یه پیشنهاد بهت بدم. _بگو بگو، زود بگو که باید برم دنبال لباس وقت ندارم. +رویا با من ازدواج می کنی؟ من خیلی فکر کردم. تو بهترین کسی هستی که می خوام کنارش باشم. چند لحظه ساکت شد. +رویا! اونجایی؟ صد در صد مطمئن بودم که جوابش مثبت است. بازهم جوابی نیامد. صبر کردم. بازهم صبر کردم. ولی جواب نداد. بعد هم آفلاین شد. حس بدی داشتم. اما باخودم فکر کردم. باید فکرهایش را بکند. بالاخره پای یک عمر زندگی وسط است. قلبم باسرعت، بالا و پایین می شد. چشمم به لیوان آبی افتاد که مامان قبل از خواب روی میز کنار تختم گذاشته بود. تمامش را سر کشیدم. یعنی دارد چه فکری می‌کند؟ چی شد؟ ساعت دوازده شد. دیگر مطمئن شدم جواب نمی‌دهد. گوشی را کنار گذاشتم. زانوهایم را محکم بغل کردم. سرم را روی پاهایم گذاشتم و فکر کردم. کجای کارم اشتباه بود؟ شاید احتیاج به وقت بیشتری دارد. شاید صبح جواب دهد. شاید بهتر بود حضوری می رفتم؟ شاید..شاید..شاید. تا صبح خوابم نبرد. فکر و خیال امانم را بریده بود. ساعت شش صبح بود که زنگ گوشی به صدا درآمد. یک تک زنگ خورد و قطع شد. به سرعت گوشی را برداشتم. رویا بود. پیام داده بود. _ از پیشنهادت حسابی جا خوردم. اصلا فکر نمی کردم تو چنین چیزی بگی. محمد ما دوتا مثل خواهرو برادریم. من تو رو مثل یک برادر دوست دارم نه بیشتر. بزار این ارتباط فامیلی سرجای خودش بمونه. خرابش نکن. گوشی از دستم افتاد. برداشتم. دوباره افتاد. دوباره سعی کردم. انگار دستانم توان نداشتند. کنار گوشی دراز کشیدم. برایش نوشتم. +رویا داری ناز می‌کنی؟ باشه. اما من طاقت نه شنیدن ندارم. اذیتم نکن. _ناز؟ نه من حرفم همینه، تو برادر منی و من هستم؛ اما فقط به عنوان یک خواهر... دنیا روی سرم خراب شد. احساس می‌کردم در و دیوارهای اتاق به من نزدیک و نزدیک‌تر می‌شوند. دوباره تمام حالت‌های مریضی به سراغم آمد یکی دوبار دیگر با او صحبت کردم. اما همانطور سرد جوابم را داد. حالا مثل گلدان شیشه‌ای شده بودم که تکه تکه شده، دوباره تمامم را چسب زده باشند وباز خرد شده باشم.... نویسنده:زینب عدالتیان کانال استاد مجتبی مهاجر 👇👇 https://eitaa.com/ostadmohajer
تعریف مومن بودن در ازدواج.m4a
3.63M
لازمه در گفتگوها ایمان ومومن بودن تعریف بشه هرکسی یک تعریفی داره کانال استاد مجتبی مهاجر 👇👇 https://eitaa.com/ostadmohajer
ربفع عیب ها قبل.m4a
3.81M
دوست داری بایکی ازدواج کنی که پر از عیب ونقص باشه پس از خودت شروع کن کانال استاد مجتبی مهاجر 👇👇 @ostadmohajer
پیامبر خدا (ص) میفرمایند : مهمان ، با روزی اش بر قوم وارد می شود، و چون برود با همه گناهان آنها می رود. کانال استاد مجتبی مهاجر 👇👇 https://eitaa.com/ostadmohajer
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤❤گلدان شیشه‌ای❤❤ به نام خدا حالا مثل گلدان شیشه‌ای شده بودم که تکه تکه شده؛ دوباره تمامم را چسب زده باشند و باز خرد شده باشم. همینطور که اشک هایم را پاک می‌کردم. نگاهی به مشاور انداختم. دستمالی کشید و به من داد. دستانش را روی هم گذاشت. ابروهایش را بالا داد. پرسید. ..گلدان شیشه‌ای؟ لبخندی زدم. +شکسته. ..چسب خورده؟ +دوباره خرد شده. ..ولی خودمونیم، گلدون قشنگی هستی. خنده‌ام را نمی‌توانستم جمع کنم. +اذیت نکنید دیگه. من اعتماد به نفسمو از دست دادم. حس می‌کنم عیبی دارم. چرا اینا اینقدر از من بدشون میاد؟ بعد از اینکه دوباره اومدم پیش امام رضاعلیه‌السلام شماره شما رو یکی از اقوام به من داد. حالا باید چیکار کنم؟ دیگه از همه چیز می‌ترسم.
توصیه های استاد مهاجر به محمد داستان گلدان شیشه ای.m4a
9.71M
جواب استاد مهاجر به محمد❤❤ گلدان شیشه‌ای شکسته❤❤ امام حسین علیه‌السلام: مَنْ‏ حَاوَلَ‏ أَمْراً بِمَعْصِیَةِ اللَّهِ کَانَ أَفْوَتَ لِمَا یَرْجُو وَ أَسْرَعَ لِمَجِی‏ءِ مَا یَحْذَرُ. اگر کسی از راه گناه بخواهد به مقصود برسد، دوان ‌دوان به ضدّ مطلوب رفته و از آن چه می‌ترسیده حتماً به سرش خواهد آمد. الکافی، ج ۲، ص ۳۷۳ کانال استاد مجتبی مهاجر 👇👇 https://eitaa.com/ostadmohajer
بعد از صحبت‌های آقای مهاجر خیلی احساس بهتری داشتم. تصمیم گرفتم از تجربیاتم درس بگیرم. بلند شدم. یقه‌ی لباسم را مرتب کردم. از مشاورم تشکر کردم. به طرف در به راه افتادم. ناگهان صدایم زد: ..محمد! باتعجب، برگشتم به طرف ایشان. +بله؟ ..به زودی می‌بینمت. چشمانم گرد شد. +چی؟ لبخندی از سر مزاح زد. ..منظورم برای سومیه... سرم را پایین انداختم و خندیدم. دستم را تکان دادم. من برمی‌گردم؛ اما اینبار برای موفقیت در ارتباط باهمسرم. مشت‌ش را بالا آورد. ..هوممم حالا شد. از ساختمان که بیرون آمدم. صدای پایی آرام نزدیک می‌شد. دختری باوقار بود به من که رسید ایستاد. پرسید: _ببخشید خیابان ده دی از کدوم طرفه؟ ناخداگاه به دیوار پشت سرم تکیه دادم.... نویسنده: زینب عدالتیان کانال استاد مجتبی مهاجر 👇👇 https://eitaa.com/ostadmohajer
پیامبر خدا (ص) میفرمایند : چهار چیز از گنج های بهشت است : ۱- پنهان داشتن ناداری . ۲- پنهان داشتن صدقه. ۳- پنهان داشتن مصیبت . ۴- پنهان داشتن درد . (میزان الحمکه ج ۱۰ - صفحه ای ۴۹۴) کانال استاد مجتبی مهاجر 👇👇 https://eitaa.com/ostadmohajer
در تحقیقات ازدواج معمولا کوتاهی داریم.m4a
5.99M
# تحقیقات در ازدواج جامع وکامل علت انتخاب های غلط و اختلافات ... کانال استاد مجتبی مهاجر 👇👇 https://eitaa.com/ostadmohajer
رسول خدا (ص) میفرمایند : هرگاه خواستی دعا کنی پیش از آن : نماز بخوان یا صدقه بده یا کار خیری بکن یا ذکری بگو . کانال استاد مجتبی مهاجر 👇👇 https://eitaa.com/ostadmohajer
ایجاد زمینه ازدواج.m4a
7.72M
پرسش وپاسخ # دختر خانمی هستم 37ساله # تا الان برام زمینه ازدواج فراهم نشده لطفا راهنمایی کنید این هم جواب استاد کانال استاد مجتبی مهاجر 👇👇 https://eitaa.com/ostadmohajer
سلام خدمت استادگرامی من مادرچهارتابجه هستم وهنورباهمسرم مشکل دارم همسرم خصوصامسایل مالی روازمن مخفی میکنه این یک مشکل ومشکل بعدی من اینه که اصلابه من ونیازهای من توجهی نداره وتوجهش وقتی که منم بهش رسیدگی کنم یعنی هرجقدربهش توجه کنم همونقدردریافت میکنم اینقدرباهاش صحبت میکنم ولی بازهم کارخودشومیکنه ممنونم ازتون راهنمایی کنید میخوام بدونم یک زن توی زندگی چقدربایدازخودش مایه بزاره وحقوقش چیه