eitaa logo
مجتبی مهاجر ، مشاور و روانشناس
251 دنبال‌کننده
148 عکس
41 ویدیو
24 فایل
⚫️مشاوره و کارگاه های آموزشی در زمینه های:⬇️ 🤵👰ازدواج 👩‍❤️‍👨روابط زوجین 👨‍👩‍👧‍👦تربیت فرزند 🤴👸و موفقیت فردی جهت مشاوره آنلاین و ارتباط با استاد به آیدی ادمین کانال پیام بدهید : @dr_mohajer
مشاهده در ایتا
دانلود
پیامبر خدا (ص) میفرمایند : لباس سفید بپوشید؛ زیرا جامه سفید، نیکوتر و پاکیزه تر است. کانال استاد مجتبی مهاجر 👇👇 @ostadmohajer
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤❤گلدان شیشه‌ای❤❤ داستان عاشقانه به نام خدا ما خیلی رفت و آمد نداشتیم. اما حالا به لطف رضا و نازنین این فامیلی دوباره جان گرفته بود. خودم را به اورژانس رساندم. +سلام رویا چی شده؟ خوبی؟ _چیز خاصی نیست. تو رو دیدم بهتر شدم. ناخداگاه از هر کلمه‌ای که بوی وابستگی بدهد فرار می‌‌کردم. فورا بحث را عوض کردم. +برم ببینم رضا چیکار می کنه. رضا گفت: دکتر خواسته امشب را بستری باشد؛ تا جواب آزمایش‌هایش بیاید. من هم دیدم شاید بد باشد، پس بچه‌ها را فرستادم و خودم ماندم. ساعتی باهم بودیم. بعد به مامان زنگ زدم. جریان را گفتم و باخاله آمدند. صبح فردا رویا مرخص شد. نمی‌دانم چرا دلم زود به زود برای خاله تنگ می‌شد. می‌رفتم به ایشان سر می‌زدم. البته نگران نباشید؛ خیلی مراقب خودم بودم. یک روز که در منزل رضا مشغول کار بودیم. رویا و نازنین با ظرف دسر وارد اتاق شدند. _بچه‌ها بیاین دسر موزی. *رویا خودش درست کرده. رضا یک قاشق پر از دسرها برای خودش کشید و همزمان که گذاشت دهانش گفت: ×آخ جون بعد از یک ربع کار سخت حسابی می چسبه. من هم شروع کردم خوردن چقدر خوشمزه بود. +چه طعم لطیف و بامزه‌ای داره. _ آره با خامه درست کردم. +وای خامه؟ من عاشق.. حرفم را همراه دسر قورت دادم. ظرف را کنار گذاشتم و تشکر کردم. رویا با تعجب: _چی شد؟ بخور دیگه. نخوری منم نمی‌خورم ظرفش را کنار گذاشت. به صندلی تکیه داد. نازنین و رضا هم همین کار را کردند و من مجبور شدم بقیه دسرم را بخورم. آنطوری که فکر می‌کردم سخت نبود. کم‌کم رفت و آمد‌های زیاد، باعث شد حساسیتم درمورد رویا کمرنگ و کمرنگ‌تر شود. خودم را توجیه می‌کردم اینکار را خیلی خوب یاد داشتم. نه من قوی هستم. این که چیز خاصی نیست. همه‌ی فامیل نسبت به هم اینگونه‌اند. تازه دیدار فامیل باعث افزایش عمر می‌شود. اما غافل از اینکه..ز دست دیده و دل هر دو فریاد.. که هرچه دیده بیند دل کند یاد.. بسازم خنجری نیشش ز فولاد.. زنم بر دیده تا دل گردد آزاد.. این توجیهات ادامه داشت. من دوست داشتم کنار رویا باشم. بالاخره دلم را یک دله کردم و تصمیم گرفتم امتحانش کنم؛ تا دوباره به دام نیافتم. از هر دری که وارد می‌شدم؛ رویا برنده بود. مثل اینکه واقعا دلش می‌خواست با من باشد آن هم برای همیشه. همه جوره امتحانش کردم. خیلی تفاهم داشتیم. گاهی می‌ترسیدم و عقب می‌کشیدم. گاهی دوباره باخودم حرف می‌زدم که بالاخره چی؟ تو باید تا ابد مجرد بمانی؟ به خاطر یک اشتباه تا آخر عمر تنها باشی؟ تو که باید ازدواج کنی چه کسی بهتر از فامیل؟ اصلا عقد دختر خاله پسر خاله.... عاقبت تصمیم گرفتم به او بگویم. اما نه رو در رو، توی فضای مجازی. ساعت یازده شب بود. نور گوشی اتاق کاملا تاریکم را جذاب کرده بود. برایش نوشتم. +بیداری رویا؟.... نویسنده:زینب عدالتیان کانال استاد مجتبی مهاجر 👇👇 https://eitaa.com/ostadmohajer
پیامبر خدا (ص) میفرمایند : هرکس دخترش را به مردی فاسق شوهر دهد. روزی هزار لعنت بر او فرود می آید و هیچ عملی از او به آسمان بالا نمی رود و دعایش مستجاب نمی گردد و فدیه و توبه ای از او پذیرفته نمی شود . (ارشاد القلوب . صفحه ای ۱۷۴) کانال استاد مجتبی مهاجر 👇👇 @ostadmohajer
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤❤گلدان شیشه‌ای❤❤ داستان عاشقانه به نام خدا ساعت یازده شب بود. نور گوشی، اتاق کاملا تاریکم را جذاب کرده بود. برایش نوشتم. +بیداری رویا؟.... کمی مکث کردم. نه جواب نمی‌ده حالا چیکار کنم؟ چقدر طول کشید. حتما خوابه. چشمم به ساعت گوشی افتاد خنده‌‌دار بود. هنوز ساعت یازده بود. چقدر کم صبر شده بودم. حتی یک دقیقه هم طول نکشیده بود. ناگهان پیامم تیک خورد. چشمانم درشت شد. فورا بلند شدم؛ نشستم لباس و موهایم را مرتب کردم. جواب داد. _سلام آره بیدارم. دارم کارهای دانشگاه و انجام می‌دم. توچی؟ +من هیچی، فعلا بیکارم. _ خب؟ دیگه چه خبر؟ +راستش می خواستم یه چیزی بهت بگم. وقت داری؟ _برای تو بله وقت زیاد دارم. +رویا! برنامت برای آینده چیه؟ _آینده؟ +اوهوم آینده. _خب هیچی، می‌خوام کارمو ادامه بدم. ماشین بخرم و تا تهش برم. من عاشق دیزاینم. فکرامو کردم. +نه منظورم برای خودته. آینده زندگیت. _اینا برای خودمه دیگه. منظورت و نمی‌فهمم. تو می خوای چیکار کنی؟ +من می خوام؛ می خوام ازدواج کنم. یک سرو سامونی به زندگیم بدم. صوت برام گذاشت. اول یک جیغ کشید. جدی؟ باورم نمی‌شه چه فکر خوبی کردی. آفرین به تو. کلی دست زد برام. _خب اون عروس خوشبخت کیه؟ واااای من چی بپوشم؟ کلی خندیدم. دختر دیوونه نمی دونه منظورم کیه. +عروس؟ خب دوست داری کی باشه؟ _دوست دارم یکی مثل خودت خل و چل باشه که اذیت نشه. +رویا مسخره بازی رو بزار کنار. می خوام یه پیشنهاد بهت بدم. _بگو بگو، زود بگو که باید برم دنبال لباس وقت ندارم. +رویا با من ازدواج می کنی؟ من خیلی فکر کردم. تو بهترین کسی هستی که می خوام کنارش باشم. چند لحظه ساکت شد. +رویا! اونجایی؟ صد در صد مطمئن بودم که جوابش مثبت است. بازهم جوابی نیامد. صبر کردم. بازهم صبر کردم. ولی جواب نداد. بعد هم آفلاین شد. حس بدی داشتم. اما باخودم فکر کردم. باید فکرهایش را بکند. بالاخره پای یک عمر زندگی وسط است. قلبم باسرعت، بالا و پایین می شد. چشمم به لیوان آبی افتاد که مامان قبل از خواب روی میز کنار تختم گذاشته بود. تمامش را سر کشیدم. یعنی دارد چه فکری می‌کند؟ چی شد؟ ساعت دوازده شد. دیگر مطمئن شدم جواب نمی‌دهد. گوشی را کنار گذاشتم. زانوهایم را محکم بغل کردم. سرم را روی پاهایم گذاشتم و فکر کردم. کجای کارم اشتباه بود؟ شاید احتیاج به وقت بیشتری دارد. شاید صبح جواب دهد. شاید بهتر بود حضوری می رفتم؟ شاید..شاید..شاید. تا صبح خوابم نبرد. فکر و خیال امانم را بریده بود. ساعت شش صبح بود که زنگ گوشی به صدا درآمد. یک تک زنگ خورد و قطع شد. به سرعت گوشی را برداشتم. رویا بود. پیام داده بود. _ از پیشنهادت حسابی جا خوردم. اصلا فکر نمی کردم تو چنین چیزی بگی. محمد ما دوتا مثل خواهرو برادریم. من تو رو مثل یک برادر دوست دارم نه بیشتر. بزار این ارتباط فامیلی سرجای خودش بمونه. خرابش نکن. گوشی از دستم افتاد. برداشتم. دوباره افتاد. دوباره سعی کردم. انگار دستانم توان نداشتند. کنار گوشی دراز کشیدم. برایش نوشتم. +رویا داری ناز می‌کنی؟ باشه. اما من طاقت نه شنیدن ندارم. اذیتم نکن. _ناز؟ نه من حرفم همینه، تو برادر منی و من هستم؛ اما فقط به عنوان یک خواهر... دنیا روی سرم خراب شد. احساس می‌کردم در و دیوارهای اتاق به من نزدیک و نزدیک‌تر می‌شوند. دوباره تمام حالت‌های مریضی به سراغم آمد یکی دوبار دیگر با او صحبت کردم. اما همانطور سرد جوابم را داد. حالا مثل گلدان شیشه‌ای شده بودم که تکه تکه شده، دوباره تمامم را چسب زده باشند وباز خرد شده باشم.... نویسنده:زینب عدالتیان کانال استاد مجتبی مهاجر 👇👇 https://eitaa.com/ostadmohajer
تعریف مومن بودن در ازدواج.m4a
3.63M
لازمه در گفتگوها ایمان ومومن بودن تعریف بشه هرکسی یک تعریفی داره کانال استاد مجتبی مهاجر 👇👇 https://eitaa.com/ostadmohajer
ربفع عیب ها قبل.m4a
3.81M
دوست داری بایکی ازدواج کنی که پر از عیب ونقص باشه پس از خودت شروع کن کانال استاد مجتبی مهاجر 👇👇 @ostadmohajer
پیامبر خدا (ص) میفرمایند : مهمان ، با روزی اش بر قوم وارد می شود، و چون برود با همه گناهان آنها می رود. کانال استاد مجتبی مهاجر 👇👇 https://eitaa.com/ostadmohajer