قسمت چهل و پنجم
#مرضیه
مرضیه:تیرت به سنگ خورد؟.... جواد و داری قربانی کارات میکنی؟
الناز:تیرم که به سنگ خورد.... ولی درمورد اینکه بخوام مهندس جوادی رو قربانی کنم..اشتباست.
مرضیه:چی داری میگی تو.پس این دو روز جواد کجاست؟
الناز:اونو دیگه برو به پلیس بگو...من که کاره ای نیستم؟
مرضیه: الناز..... اگه از جاش خبر داری بگو.من به هیچکس نمیگم.... برای اینکه یه روزی باهم همگروهی بودیم.... خواهش میکنم ازت؟
کمی مردد بود ولی یه کاغذ و خودکار از تو کیفش دراورد و آدرس نوشت.
خداحافظی گفت و رفت.
بالاخره یه آدرس دقیق پیدا کردم.به اتاق مدیریت رفتم.بابا مشغول کاراش بود ولی حواسش جای دیگه.
درزدم و وارد شدم و نشستم جلوش.
مرضیه: مگه مرضیه مرده که شما انقدر آشفته این؟
صادق: زبونتو گاز بگیر..... درگیر مسئله ی جواد و گروگانگیری و....
مرضیه: راستی بابا چرا به آقای خوشنام خبر نمیدین؟
صادق: گفت ظهر میاد.
مرضیه: بفرمایید اینم چیزی که میتونه گره از مشکلاتمونو وا کنه.
صادق: این چیه؟
مرضیه: آدرس از جایی که جواد اونجاست.
یک نگاه عاقل اندر فسیهانه ای بهم کرد و گفت به آقای خوشنام میگه.بعد خداحافظی از دانشگاه زدم بیرون یه کپی از آدرس داشتم و نگهش داشته بودم به آقا رسول زنگ زدم.
رسول:الو بفرمایید؟
مرضیه: سلام.
رسول: سلام بفرمایید؟
مرضیه:من توفیقی هستم...همسر مهندس جوادی.
رسول:بله... ببخشید نشناختمتون.... بفرمایید کاری داشتین؟
مرضیه:راستش... یه آدرس پیدا کردم میخوام موقعیتشو بدونم میتونم ببینمتون؟
رسول:بله.... فقط من به آقا محمد بگم ایشونم بیان.
مرضیه: بله حتماً... خدانگهدار.
رسول: خداحافظ.
#رسول
نمیدونم اطلاعاتی که خانم توفیقی میخواست بده چی بود؟ولی هرچی که هست مهمه.
رفتم سمت اتاق آقا محمد.
در زدم و با گفتن بفرمایید داخل شدم.
رسول: سلام آقا؟
محمد: سلام آقا رسول؟چیشده؟
رسول: آقا خانم توفیقی زنگ زد گفت یه اطلاعاتی داره هنوز نگفتم کجا بیاد؟
محمد:بهش بگو یه ون میفرستم بیارنش سایت خب؟
رسول: چشم آقا...بهش زنگ بزنم؟
محمد:بله... هرچی هست مهمه.
رسول: چشم آقا.
درحین اومدن موبایلمو دراوردم و با خانم توفیقی هماهنگ کردم که یه ون میاد دنبالش.
به سعید و فرشید سپردم وقتی اومدن بهم بگن.
از اونطرفم امیر و داوود اومدن طرف میز.یعنی زنگ هشدار..خودمو با چای خوردن مشغول کردم.داوود سعی میکرد منصرف کنه،ولی موفق نبود.
امیر:بابا میخوام اینجا وایسم مشکل داریا؟
داوود: مشکل نداریم کار داریم؟
با ایما و اشاره فهموندم بهش اشکالی نداره.که تلفنم زنگ خورد.
جواب دادم.
رسول:آوردین؟
...:بله کجا بیاریمش؟
رسول: باشه...بیارین اتاق استراحت.
....: چشم.
و قطع کردم.
امیر چشاشو ریز کرد و نگام کرد،منم کاملاً عادی به چای خوردنم ادامه دادم.
امیر:کیو آوردن؟
رسول: یه خلافکار فرض کن.
امیر:خودتم میدونی از فرضیه خوشم نمیاد.
رسول:در حیطه ی کاری تو نیست.
که سعید و فرشید نزدیک شدن.
سعید: سلام بر آقا امیر...بدون ما خوش گذشت؟
امیر: سلام.... البته یادم نرفته که نیومدی استقبال؟
سعید:خب حالا... رسول نمیری؟
رسول: چرا میرم.... فرشید توام بیا؟
فرشید: باشه.
باهم دیگه رفتیم سمت اتاق استراحت.
چشم بندش رو برداشته بودن و چشاش خیره به زمین بود.
https://harfeto.timefriend.net/16434355875188
وبعد یک ماه و چند روز پارت جدید😁❤️
نظرم که یادتون نره😉✨
✩𝐏𝐚𝐞𝐞𝐳𝐞𝐬𝐡𝐠✩
#عکس_خام💫 . #مهشید_جوادی🧚♀ #سارگلـ🍓 𑁍𝐑𝐨𝐳𝐛𝐞𝐡***𝐇𝐞𝐬𝐚𝐫𝐢𑁍 𝑰𝒍𝒐𝒗𝒆.....𝒂𝒄𝒕𝒆𝒓.....༄𝑹𝒐𝒛𝒃𝒆𝒉༄ ایوان دلم ر
#عکس_خام💫
𑁍𝐌𝐚𝐡𝐬𝐡𝐢𝐝***𝐉𝐚𝐯𝐚𝐝𝐢𝐢𑁍
𝑰𝒍𝒐𝒗𝒆....𝒂𝒄𝒕𝒆𝒓....༄ℳ𝒶𝒽𝓈𝒽𝒾𝒹༄
ایوان دلم را کرده ای تو گلکاری🍀🍃در سرای قلبم جانانه⭐️جا داری😌
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
@paeez_eshg
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
✩𝐏𝐚𝐞𝐞𝐳𝐞𝐬𝐡𝐠✩
#عکس_خام💫 𑁍𝐌𝐚𝐡𝐬𝐡𝐢𝐝***𝐉𝐚𝐯𝐚𝐝𝐢𝐢𑁍 𝑰𝒍𝒐𝒗𝒆....𝒂𝒄𝒕𝒆𝒓....༄ℳ𝒶𝒽𝓈𝒽𝒾𝒹༄ ایوان دلم را کرده ای تو گلکاری🍀🍃در س
#عکس_خام💫
𑁍𝐌𝐚𝐡𝐬𝐡𝐢𝐝***𝐉𝐚𝐯𝐚𝐝𝐢𝐢𑁍
𝑰𝒍𝒐𝒗𝒆....𝒂𝒄𝒕𝒆𝒓....༄ℳ𝒶𝒽𝓈𝒽𝒾𝒹༄
ایوان دلم را کرده ای تو گلکاری🍀🍃در سرای قلبم جانانه⭐️جا داری😌
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
@paeez_eshg
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ادیت_فیلم🎥
میخواستم بمیرم که تو خنده شی💔😄
𑁍ᑭᗩᖇᗪIᔕᑭOᖇᗩᗷEᗪIᑎI*ᗰᗩᕼᔕᕼIᗪᒍᗩᐯᗩᗪII𑁍
𝑰𝑳𝒐𝒗𝒆....𝒂𝒄𝒕𝒆𝒓....༄𝓹𝓪𝓻𝓭𝓲𝓼♧︎︎︎ 𝓶𝓪𝓱𝓼𝓱𝓲𝓭༄
ایوان دلم را کرده ای تو گلکاری🍀🍃در سرای قلبم جانانه⭐️جا داری😌
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
@𝓹𝓪𝓮𝓮𝔃_𝓮𝓼𝓱𝓰
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
وای😍😍😍 چقدر دلم برای رمانتون تنگ شده بود بازم پارت بزارید ممنون❤️❤️❤️
‾‾‾‾‾‾‾‾‾‾‾‾‾‾‾‾
خیلی ممنون😅🧡
چشم امروز دوپارت دیگه داریم😉🌸
#ناشناس
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ادیت_فیلم🎥
𑁍𝓹𝓪𝓻𝓭𝓲𝓼𝓹𝓸𝓻𝓪𝓫𝓮𝓭𝓲𝓷𝓲𖦹𝓼𝓲𝓷𝓪𝓶𝓮𝓱𝓻𝓪𝓭𑁍
𝑰𝑳𝒐𝒗𝒆....𝒂𝒄𝒕𝒆𝒓....༄𝓼𝓲𝓷𝓪♧︎︎︎ 𝓹𝓪𝓻𝓭𝓲𝓼༄
ایوان دلم را کرده ای تو گلکاری🍀🍃در سرای قلبم جانانه⭐️جا داری😌
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
@𝕡𝕒𝕖𝕖𝕫_𝕖𝕤𝕙𝕘
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
قسمت چهل و ششم
#مرضیه
تو یه اتاق آوردنم و نگاهمو به آقا رسول دادم.بعد سلام کردن چیزی که به خاطرش اومده بودم.
مرضیه:آدرسه.... ولی نمیدونم درسته یا غلط؟میخواستم راستش معلوم بشه.
رسول: باشه موقعیتشو که پیدا میکنم،ولی همین الناز مافی خیلی راه ها رو برامون وامیکنه.میتونین بیاین اتاق آقا محمد اونجا حرف بزنیم؟
مرضیه:بله.
باهم از بین اون همه کامپیوتر و میز گذشتیم و از پله ها بالا رفتیم.
در اتاق باز شد و یه آقایی اونجا بود که انگار نیروی جدید بود و نمیشناختمش.
وقتی ما نشستیم آقا محمد هنوز با همون آقا حرف میزد.
محمد: ببین امیر؟هرچی که هست و برام پیداش کن از زیر و بم زندگیش.
امیر: چشم آقا... فقط اینکه من میتونم یه لحظه با رسول صحبت کنم؟
آقا محمد بدون هیچ مکثی گفت:خیر.
بنده خدا خیلی ضایع شد،آقا رسول که کلا سرش پایین بود و میخندید منم سرمو به زمین دادم و لبخند محوی روی لبم اومد.
امیر: ممنون آقا... خسته نباشین.
و یه نگاهی که قشنگ منظورش این بود که من میدونم و تو.به آقا رسول انداخت و رفت.
آقا محمد به آقا رسول نگاه کرد و منتظر حرفاش شد.
رسول: آقا ،خانم توفیقی یه آدرس دادن که انگار الناز مافی یه شاخه ی جداگانه از این باند بزرگه،البته از نظر اونا کسی نیست،ولی خیلی میتونه به ما کمک کنه.
محمد:خب... موقعیت آدرس چی؟
رسول: آقا هنوز نرفتم نگاه کنم،میخواین الان میرم؟
محمد: باشه بریم... فقط رسول؟
رسول: جانم آقا؟
محمد: به داوود بگو بیاد اونم باید بدونه؟
رسول: چشم.... فقط امیر و چیکار کنم... اگه این موضوع رو بفهمه،کلا هیچی نمیفهمه چیکار داره میکنه.
محمد: نگران امیر نباش...بفهمه هم باید صبر کنه.چون هنوز باید خیلی چیزا رو بفهمیم.
رسول: چشم بفرمایید.
گیج بودم که این آقا به جواد چه ربطی داره؟بیخیال افکارم شدم و باهاشون رفتم.
#رسول
بعد پیدا کردن شماره تماس هایی که الناز مافی داشته،آقامحمد لیست کامل از اینا دربیارم.
ساعت دور و بر ۱۲شب بود،همه رفته بودن به جزء من و داوود که بنده خدا چشاش داشت از حدقه میزد بیرون.ایندفعه من رفتم دوتا چایی ریختم و آوردم.انقدر درگیر کار بود متوجه من نشد.
رسول:دیر نشده جناب؟
چرخید سمتم و لبخند زد و باز نگاهشو به کامپیوترش داد.
داوود: نه باید اینا رو فردا تحویل آقا محمد بدم.
رسول: آقا محمد راضی نیستا؟بهش میگم تا ساعت ۱۲اینجا بودی؟
داوود: آقا رسول شما نگران من نباش،به قول خودت وقت دنیا رو نگیر.
رسول: بله به هرحال از من گفتن بود...چایی تو بخور بعد کارتو بکن.
داوود: چشم... حالا اجازه میدی به کارم برسم؟
رسول: بله بفرمایید.
داوود: ممنونم
#مسعود
ساعت دوازده شب بود ولی خوابم نمیبرد،یعنی الان جواد کجاست،داره چیکار میکنه؟دیوونه میشدم.رفتم بالکن و به ماه خیره شدم.یاد گذشته افتادم هروقت اتفاقی میوفتاد یا به ماه خیره میشد ،یا به بهشت زهرا میرفت و با مامان صدیقه ش درد و دل میکرد.
که تینا اومد کنارم وایساد.
تینا: خیلی واست عزیزه میدونم،دلتنگشی میدونم،ولی مسعود داری خودتو از پا میندازی.
مسعود:تینا.... جواد همیشه رفاقتشو ثابت کرده،ولی من... وقتی از من دوره و دستم ازش کوتاست.دارم دیوونه میشم تینا...اون از چند سالی که دختری رو که واقعاً دوسش داشت و ازش گرفتن.اینم از الان که خودشو گرفتن به خاطر یه انتقام کوفتی.
تینا:میگذره مسعود،تموم میشه،همشون تموم میشه.
https://harfeto.timefriend.net/16434355875188
پارت جدید😍❤️
چون نظر ندادین؟دیروز یه پارت گذاشته شد،وفعلا همین یه پارت و داشته باشین تا فردا😉✨
قسمت چهل و هفتم
#داوود
کارا تموم شده بود،رفتم نمازخونه که یکم به چشمام استراحت بدم که چشمم به رسول خورد.سرش رو روی دستاش گذاشته بود و دستگاه خاموش بود.
رفتم جلو و صداش کردم.که وقتی نگاهم کرد صورتش خیس بود.نگران شدم متوجه نگاه نگرانم شد.دستی به چشاش کشید.
رسول: چرا اینطوری نگام میکنی؟
داوود:گریه کردی؟
رسول:نه.
داوود:دلت تنگ شده؟
کم آورد دیگه اهمیتی به اشک هایی که روی صورتش فرود میومدن نداد.رفتم جلو و دستمو روی شونش گذاشتم که برگشت و تو بغلم انداخت.
درک میکردم وقتی رفیقت پیشت نباشه و تازه پیداش کرده باشی❤️.
تازه به خودش اومد و از بغلم جدا شد و لبخندی زد و گفت.
رسول: ببخشید،اوقاتتو تلخ کردم.
داوود: چه حرفیه،درسته مثل مهندس جوادی جاشو نمیتونم واست پر کنم ولی رفیق و همکارت که هستم.
رسول:دمت گرم.... ساعت چنده؟
که صدایی از پشت اومد،
_:ساعت پنج صبحه.
من و رسول برگشتیم و با آقا محمد روبه رو شدیم.
+سلام آقا؟
محمد: سلام....شماها خونه نرفتین؟
رسول: آقا کارا زیاد بود یعنی باید تحویل میدادیم به خاطر همین.
داوود:بله آقا.. وقتی ام که کارمون تموم شد ساعت پنج شد.
محمد: همین که به قول و قرارتون پایبندین خودش ارزش داره ولی به چشم و بدن خودتون هم رحم کنین؟برین نمازخونه تا بقیه میان یکم استراحت کنین.
+چشم آقا.
آقا محمد رفت و و من و رسول رفتیم سمت نمازخونه.
#جواد
بعد دوروز دوری از بقیه،درباز شد و آرش اومد تو.
آرش: ببین آزادی،ولی باید هر اطلاعاتی که از اون پروژه ست رو بهم برسونی.
با فکری که به ذهنم رسید با اعتماد به نفس گفتم.
جواد: باشه...
آرش:یادت نره هرروز تحت نظری...پس فکر فرار و خبردار کردن پلیس به سرت نزنه.
جواد: وقتی گفتم باشه،یعنی باشه.
بعد اینکه بهشون قول دادم،به سمت خونه حرکت کردم،پام لنگ میزد ولی درحدی که نتونم راه برم.رسیدم در خونه.یاد کلیدم افتادم فقط خدا خدا میکردم مرضیه و ترمه خونه نباشن.
#رسول
به اجبار آقا محمد تا ساعت ده صبح خوابیدیم و علی کارمونو راه انداخت بیدار شدم دیدم داوود نیست،بلندشدم و رفتم سمت میز.
همینطور که داشتم عینکمو میزدم با دیدن اینکه داوود داره جای علی کار میکنه قشنگ بهت زده بهش نگاه میکردم،کلا این بشر چی داره که همه فن حریفه؟😐
تو ماموریت ها که همیشه هست،از کارای سایبری که نگم.یه پا مهندس کامپیوتره واسه خودش.
رفتم جلو و دستمو روی شونش گذاشتم.
فکر کرد علیه گفت.
داوود: علی ببین برو روی...و سرشو چرخوند سمتم.چشاش قرمزیش یه طرف..اون لبخند ژوکوندش که روی لبش بود اونم یه طرف...چه انرژی داره...بابا تو دیگه کی هستی آقا داوود؟
داوود:ساعت خواب آقا رسول؟بشین که خبر خوش دارم برات.
رسول: سلام....چه خبری؟
داوود: بشین برات بگم.
نشستم و منتظر نگاش کردم.
داوود: مهندس جوادی رو ولش کردن.
رسول:چی؟
داوود: داوینچی.... مهندس رو ولش کردن که اطلاعات واسشون بده.
رسول: بریم.
داوود: کجا؟
رسول: خونه آقا شجاع😐 بریم خونه جواد...من میرم اجازشو بگیرم.
داوود: باشه... مواظب باش نیوفتی؟😁
رسول:هرهر هندونه😒
و رفتم اتاق آقا محمد.درزدم و با بفرماییدی که گفت رفتم داخل.
سعید و فرشید و امیر هم بودن.
رسول: سلام آقا؟
محمد: سلام.... ساعت خواب...چی شده؟
دیگه اهمیتی به اینکه امیر در جریان نیست نکردم و گفتم.
رسول: جواد.مهندس جوادی رو ولش کردن.
محمد:پس اطلاعات میخوان.
رسول: بله آقا.
امیر:اسم این مهندسه جواد جوادی نبود؟
رسول:آره.
امیر:پس... رسول تو ج....
قبل از اینکه چیزی بگه گفتم.
رسول:امیر برم،بعد که برگشتم واست میگم... آقا من و داوود میریم.
محمد: به سلامت.
رسول: خداحافظ.
و اومدم بیرون و رفتم پارکینگ و نشستم تو ماشین و راه افتادیم.
بالاخره رسیدیم و رفتیم سمت در،دلشوره داشتم که داوود اومد زنگ رو زد و با صدای بی حال جواد روبه رو شدیم.
https://harfeto.timefriend.net/16434355875188
خداوند نظر دهندگان را دوست دارد🥺🙂💔
اگه نظرات بالای بیست باشه پارت داریم💫💙
قسمت چهل و هشتم
#رسول
نگاهی به داوود انداختم و با هول جواب دادم
- منم...باز کن
در باز شد ولی نگرانیم چند برابر. به واحد که رسیدیم در باز بود، به نگاه به همدیگه کردیم و داخل شدیم. خسته روی مبل نشسته بود و سرش رو به پشت مبل تکیه داده بود و چشماش رو بسته بود.
اروم نزدیکش شدم. با هاله اشکی که توی چشم هام حلقه زده بود جلوی پاش نشستم.
- خوبی؟
لای چشماش رو باز کرد و بهم نگاه کرد. اب دهانش رو قورت داد و سرش را به نشانه تایید تکان داد.
از خوشحالی نفس راحتی کشیدم و زیر لب زمزمه کردم
-خداروشکر....
با تُن صدای ارومی جواب داد
جواد: فکر نمیکردم به این زودی بیاین
داوود (با شیطنت): مهندس این رفیقت که شب و روز واسه ما نذاشت...هی گریه میکرد میگفت بریم نجاتش بدیم. صبر نداشت که
جواد یه خنده ای کرد و برگشت طرفم. چشماش با چهرش همخونی نداشت. چشماش بغض داشت و چهرش خندون. محکم بغلش کردم. انگار دلم اروم گرفت..
وقتی جدا شدیم نففهمیدم کی اشکام چشمامو خیس کرده.
داوود: جان داوود،، لحظه رو احساسی نکنین😂
ایندفعه از ته دل لبخند زدیم.
نگاهم به دست زخمیش افتاد.
- ای وای، دستت چیشده
قبل اینکه بخوام منتظر جواب باشم پا شدم و سمت اشپزخونه رفتم.
بلند گفتم:
- جواد؟ جعبه کمک های اولیه کجاست؟
جواد تکیه اش را از مبل گرفت و کمی به سمت جلو خم شد. دستش سالمش را روی زخمش گذاشت که چهره اش در هم رفت.
جواد: کابینت بالا، سمت راست
بدون معطلی برداشتم و سمتش رفتم. بعد از ضدعفونی با پنبه تمیزش کردم و باند رو دور دستش بستم.
#جواد
لباس هامو عوض کردم و ابی به دست و صورتم زدم. رسول و داوود بعد از اینکه خیالشون راحت شد برگشتن به سایت. چند دقیقه گذشته بود که صدای چرخش کلید توی در اومد.
لبخند به لب سمت هال رفتم.
مرضیه همانطور که با ترمه حرف میزد وارد شد. هنوز متوجه حضور من نشده بود. چشمش که به کفش هام روی جاکفشی کنار دیوار افتاد، حرفش توی دهانش موند...فکش قفل شد..نگاهمون مثل همون نگاه محجوبش که اون روز با پدرش اومده بود،گره خورد. کیفش از دستش سر خورد و روی زمین افتاد، لکنت به زبونش افتاده بود.
با کلماتی که به زور از گلوش بیرون اومد صدام کرد
مرضیه:ج...ج..جو..جوا... جواد..
جواد:(با لبخند) سلام...
همچنان سکوت بود.
ترمه تا منو دید جیغ بلندی کشید و به سمتم دوید. روی زانو نشستم و بغلش کردم. محکم به خودم فشردمش. اخ که چقدر دلتنگش بودم. بوسه هایی که پشت هم روی صورتش میزاشتم حال خوبی بهم میداد.
توی سکوت من و مرضیه ای که بهم خیره شده بود فقط صدای ترمه شنیده میشد.
ترمه همینطور دستاش رو دور گردنم حلقه کرده بود. بعد چند ثانیه گریه اش اروم شده بود.
ترمه: بابایی دلم خیلیییی برات تنگ شده بود
- منم همینطور قربونت بشم...
با بوسه ای که روی صورتم گذاشت ارامشم دوباره برگشت...
با اینکه نمیخواست ازم دور بشه ولی کمی از خودم جداش کردم و ایستادم. به سمت مرضیه قدم برداشتم.
- چرا هنوز دم در ایستادی؟
اشک هایی که روی صورتش روان بود و لرزش صداش کم شدنی نبود.
مرضیه: باورم نمیشه،، یعنی واقعا بیدارم؟؟ برگشتی بالاخره؟
لبخندم عمیق تر شد
- معلومه که برگشتم... دورت بگردم خانوم
خنده ای کرد؛ از ته دل
بیشتر نزدیکش شدم و صورتش رو از اشک پاک کردم.
دستامو دور کمرش حلقه کردم و بغلش کردم.
بوسه عمیقی روی پیشونیش گذاشتم
مرضیه: خیلی دوست دارم..♡
- من بیشتر...♡
https://harfeto.timefriend.net/16441238663348
چقدر این پارتُ دوست داشتین نظر بدین🙂💙